🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت8
🍀منتهای عشق💞
زهره جای دست مادرش رو ماساژ داد و ازش فاصله گرفت. خاله رو به من گفت:
_ چی میخوای عزیزم؟
ناراحت از رفتار زهره لب زدم:
_ علی گفت بیام کمک.
_ برو عزیزم کمک نمیخوام، خودم میارم.
چند قدم جلو رفتم.
_ دیگه گفته بیام، یه کاری هم به من بدید.
نگاه پر از تأسفی به زهره انداخت.
_ کاش یکم از فهم و شعور این رو تو داشتی.
دستمالی که دستش بود رو سمتم گرفت.
_ خیارها رو خشک کن، بچین تو ظرف.
_ چشم.
دستمال رو از خاله گرفتم و شروع به خشک کردن خیارهای یکدستی که علی به خاطر آبروداری جلوی عمو خریده بود، کردم.
خاله زیر لب غرغر کرد:
_ آبرو برام نذاشتن. اون از بچه نفهمم که سر یه لپ لپ اونجوری گفت، اینم از دختر بیشعورم که...
حرفش رو قطع کردم:
_ خاله چیزی نشده که!
چونش لرزید و با بغض گفت:
_ شماها خیلی مونده تا بفهمید آبرو چیه.
دستم رو روی دست خیسش گذاشتم.
_ چرا گریه می کنید!؟
شنیدن این جمله برای زهره واقعاً ناراحت کننده بود. هم از ترس و هم از ناراحتی اشک مادرش، لب باز کرد:
_ مامان من غلط کردم، ببخشید.
خاله شیر آب رو بست و رو به زهره، با لحنی که اِنگار از موضعش کوتاه نیومده گفت:
_ پیشدستی و چاقو رو بردار ببر جلوی عموت.
مطمئناً زهره با این قیافه و چشمای اشکی بره بیرون، همه متوجه میشن.
_ بیا تو میوهها رو خشک کن، من پیشدستی میبرم.
زهره از خدا خواسته جلو اومد و پارچه نمدار رو ازم گرفت. خاله متأسف نگاهش کرد.
کنار گوشش گفتم:
_ چهل تومنت رو پس میدم؛ یکم صبر کن.
اشک روی گونش رو پاک کرد.
_ یه کاری کن مامان به علی نگه. پول نمیخوام.
نگاهی به خاله که داشت نمک غذا رو میزد، کردم.
_ باشه دیگه گریه نکن! بدتر تابلو میشی.
پیشدستی رو از روی کابینت برداشتم و به سمت حال رفتم. با صدای خاله ایستادم.
_ موهات رو بکن زیر روسری.
بشقابها رو دوباره روی کابینت گذاشتم و از تو آینه کوچکی که خاله بالای ظرفشویی به خاطر من زده بود، خودم رو نگاه کردم. موهام رو که از زیر روسریم بیرون زده بود داخل بردم و بشقاب به دست پیش عمو و علی رفتم.
خبری از میلاد و رضا نبود. علی و عمو با هم گرم صحبت بودن. بشقاب رو جلوشون گذاشتم. خاله هم با لبخند ظاهری که روی لبهاش بود با ظرف میوه بیرون اومد. علی ایستاد و ظرف میوه رو از مادرش گرفت و جلوی عمو گذاشت.
رو به خاله گفت:
_ مامان دایی هم امروز پیش من بود. قراره نهار بیاد اینجا.
خاله با شنیدن این حرف، گل از گلش شکفت و انگار آبرو ریزیِ میلاد و زهره رو فراموش کرد.
_ حالش خوب بود؟
_ خوب بود؛ سلام رسوند گفت بعد از ظهر میام، گفتم نه ناهار بیا.
عمو خیره نگاهم کرد، لبخند زدم. دستش رو روی زانوش گذاشت یا علی گفت و ایستاد.
_ بلند شو بریم بالا، کارت دارم.
زیر نگاه پر از استرس خاله ایستادم.
علی از بالای چشم، نگاهی بهم انداخت و دلخور از رنگ نگاه مادرش ایستاد. عمو سمت پلهها رفت. از فرصت استفاده کردم و کنار گوش خاله گفتم:
_ من به غیر از اینجا هیچ جا نمیرم، خیالتون راحت.
لبخند رضایت بخشی زد. صورتش رو بوسیدم و دنبال عمو که دیگه روی پلهها بود رفتم. مطمئنم تا عمو اینجاست، خاله حرفی از زهره و میلاد به علی نمیزنه.
وارد اتاق شدیم. عمو جلوی رختخواب جمع شده من و زهره که احتمالاً خاله جمع کرده بود، نشست و بهشون تکیه داد. با محبت نگاهم کرد. روسریم رو برداشتم و کنارش نشستم.
_ چی میخواستی بگی؟
_ چیز مهمی نیست، به میلاد قول دادم ببرمش تاب بازی؛ چون یه بار از تاب افتاده علی نمیذاره تو حیاط تاب ببندیم؛ گفتم میبرمت پارک ولی میدونم علی اجازه نمیده. گفتم اگه میشه با شما بریم.
_ مهربونی اخلاقت به مادرت رفته؛ از اینجا راضی هستی؟ اذیت نمیشی؟
_ خاله خیلی مهربونه؛ خودتون هم میدونید. من اینجا رو دوست دارم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت8
🍂یگانه🍃
دستم رو روی پام گذاشتم. کشون کشون سعی کردم با سرعتی که به خیال خودم زیاده از خونه فاصله بگیرم.
دو ساعتی بود که به خودم میلرزیدم و راه میرفتم. روی پله یکی از مغازه ها نشستم. به رد خونی که توی نور کم، روی زمین معلوم بود نگاه کردم. پام خونریزی نداشت! زیاد پیاده راه رفتن باعث خونریزیش شده.
خیابون خلوت بود و حتی یک ماشین هم ازش رد نمیش. باید چیکار کنم. دستم رو توی جیبم کردم تا شاید کمی گرم بشم با برخورد دستم به کارت یاد شماره آقای امیری افتادم. اون این دردسر رو برام درست کرده. شاید بتونه کمکم کنه.
چجوری بهش زنگ بزنم. باید تا صبح صبر کنم تا یکی رو ببینم ازش بخوام موبایلش رو بهم بده
سرم رو روی زانوم گذاشتم. از شدت سرما دندون هام به هم میخورد و می لرزیدم.
صدای خش خش جاروی کارگر شهرداری روی زمین حواسم رو جمع کرد و سر بلند کردم و به پیرمرد نارنجی پوشی که در حال نظافت خیابون بود نگاه کردم.
یعنی میشه تلفن همراه داشته باشه و به من قرض بده تا بتونم با آقای امیری تماس بگیرم؟
درد پام با وجود خونریری برام غیر قابل تحمل شده اما چارهای ندارم. ایستادم و لنگون لنگون سمتش رفتم.
با دیدن سر و وضعم کمی ترسیده و دست از جارو کشیدن برداشت و نگاهم کرد.
_ سلام
نگاهش توی صورتم چرخید به خاطر نور چراغ لعنتیِ تویِ خیابونِ بالای سرم، صورت کاملا مشخص بود.
آثار کتک هایی که از پیمان خوردم کاملا نمایان. جواب سلامم رو خیلی آهسته داد. بی جون به خاطر درد و ضعف و سرما لب زدم
_ ببخشید شما تلفن همراه دارید؟
دسته ی جاروش رو محکم گرفت و گفت:
_دارم.
لب هام روی هم چفت نمیشدن
_ میشه لطفاً بدید من یه تماس باهاش بگیرم.
_ شارژ ندارم
معلوم بود و نمی خواد گوشیش رو در اختیارم بذاره
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍂
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت8
🌟تمام تو، سَهم من💐
نیم نگاهی به پسرش که فهمیدم اسمش افشار هست، انداختم و ایستادم. اون هم ایستاد. قد بلندش حسابی به چشم میاومد. با اجازهای گفتم و وارد اتاق شدم.
پشت سر من اومد و در رو بست. سلامی کرد و روی صندلی کنار میز اتاقم نشست.
این اولین باریِ که جلوی خواستگار معذب میشم؛ شاید به خاطر اینکه قیافهاش به دلم نشسته.
سکوت اتاق رو شکست.
_ خوبید؟
صداش هم مثل چهرهش جذابِ. آب دهنم رو قورت دادم. باید سعی کنم تا توی چهره نشون ندم که ازش خوشم اومده.
_ ممنون.
_ من بگم یا شما میگید؟
سر به زیر گفتم:
_ چی باید بگم؟
به شوخی گفت:
_ هر چی مادر شما از من سؤال کرده، مادر من هم نپرسیده؛ فقط به من گفت یک دختر زیبا و خانم برات پیدا کردم که خیلی هم به جا گفته.
ماشاالله روش هم زیاده! انگار نه انگار دیدار اولمونه.
لبخند کم رنگی روی لبهام نشست.
_ میشه خودتون رو معرفی کنید.
_ بله، من حوریناز مهرفر هستم. بیست و چهار سالمه. ترم آخر کارشناسی ارشدم. مهندسی پزشکی میخونم. بازم اگر سؤالی دارید درخدمتم.
_ چه خوب، چه برنامهای برای آینده دارید که انقدر درس خوندید.
نگاهی به چشمهاش انداختم. چیزی توش هست که اجازه نمیده مستقیم بهش نگاه کنم. نگاهم رو به دستش دادم.
_ متوجه منظورتون نمیشم!
نفس عمیقی کشید و پا روی پاش انداخت.
_ حالا بعدها در رابطه باهاش جدیتر حرف میزنیم. بذارید منم خودم رو معرفی کنم. من افشار صادقی، بیست و هشت سالمه. دیپلم دارم؛ خونه دارم؛ ماشین دارم؛ قول زندگی مرفه رو هم بهتون میدم.
مامان گفت تحصیلاتش از من بالاتره! من منتظر بودم یه کسی که دکترا داره جلوم نشسته باشه. این درس نخوندنش کمی توی ذوقم زد؛ هرچند نباید زیاد مهم باشه، اما من احساس میکنم این فاصله تحصیلی حتماً تو روابط و شعور اجتماعی تأثیر میذاره و در آینده با هم به مشکل برمیخوریم.
_ دیگه سؤال ندارید؟
_ سؤال که نه! توی مسائلی دوست دارم نظرتون رو بدونم.
_ خواهش میکنم بپرسید.
_ نظر شما در رابط با نقش زن تو جامعه چیه؟
خیره نگاهم کرد و طوری که انگار سؤال بدی پرسیدم، نگاهش رو ازم گرفت.
_ بستگی داره این جامعه چقدر باشه!
_ یعنی بزرگ و کوچکش فرق داره؟
_ برای یک مرد فرق داره. بخوام وارد جزئیات بشم، طولانیه. ولی در کل من با فعالیتهای زیادی زن توی جامعهی بزرگ، مخالفم. اما اگر این جامعه کوچیک باشه، تو چارچوب خاصی ایرادی نداره.
_ این چارچوب خاص چی هست!
_ گفتم که بحثش طولانیه.
_ خب ما امشب برای همین باید با هم حرف بزنیم!
_ ببینید خانم حوریناز، من خیلی آدم سخت پسندی هستم. شاید درست نباشه الان بگم ولی بیشتر از صد جا خواستگاری رفتم. هیچ کدوم رو نپسندیدم؛ اما شما تو نگاه اول به دلم نشستید. اخلاق من یه جوریه که وقتی از چیزی خوشم میاد، اون باید مال من بشه.
چقدر از خود راضیه!
_ یه جوری میگید باید مال من بشه، احساس کردم الان من شیءام.
_ جسارت نباشه، شما تاج سری. کلی گفتم، طرز فکرم رو بدونید. من شما رو دوست دارم، پس سعی میکنم باهاتون کنار بیام.
نباید اجازه بدم از بحثی که من رو میترسونه دور بشه. منم تا حدودی ازش خوشم اومده. امشب باید باهاش به نتیجه برسم.
_ این جامعهی بزرگ مد نظرتون من رو میترسونه.
_ چرا؟
_ من نزدیک شش ساله دارم درس میخونم که تو جامعه باشم. قصدم اینه که ادامه تحصیل بدم تا مقطع دکترا پیش برم. بعد اون میخوام از زحماتم استفاده کنم برم سرکار...
خنده ریزی کرد.
_ کار که نه، اصلاً حرفش رو هم نزنید. آدمی کار میکنه که پول نداره. وقتی پول هست که نیازی به کار نیست.
_ باحرفتون مخالفم. هدف من برام مهمه. من کار میکنم که به هدفم برسم.
_ روزی که خدا زن و مرد رو خلق کرد، به هرکدوم یه وظیفه داد. به مرد گفت باید کار کنی و خرج زن و بچهات رو بدی؛ به زن هم گفت که باید بشینه توی خونه و....
حرفش رو قطع کردم.
_ الان جامعه بساط شغل زن رو فراهم کرده.
_ برای همین با جامعه بزرگ مخالفم.
به چشمهاش نگاه کردم. من اصلاً نمیتونم با این کنار بیام. این یه زنِ خونه نشین میخواد که از خونه بیرون نره، از صبح تا شب براش غذا بپزه و ازش پذیرایی کنه.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
نویسنده فاطمه علیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت8
فرامرز خان سمت تخت رفت و نشست نیمنگاهی بهم انداخت و رو به نعیمه درمونده گفت
_سرم درد میکنه
با دلسوزی گفت
_بمیرم برات مادر. بخواب شاید بهتر شی
در رو بست و رو به من گفت
_بشین دختر جان.
همونجا روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
سمت تخت رفت ،بالاش نشست. فرامرز خان سرش رو روی پای نعیمه گذاشت و چشمهاش رو بست.
نعیمه کیه که هم جلوی خان بدون روسری میشینه هم بهش دست میزنه؟!
_کار بدی کردی.
_نکردم
_ فردا جلوی خانوادهی شوهرش خجالت میکشه. صد بار گفتم دستت سنگینه با زنها کار نداشته باش. بسپر به من
_چطوری خفهش کنم؟ تو که نمیتونی به فخری حرف بزنی.
_فخری انقدر ازت حساب میبره که با تهدیدت ساکت بشه.
_نباید تو کارم دخالت کنن.
_قد و بالات رو برم حق دارن
_ندارن. باید جلوشون وایستم
_تو زورت به اون خاندان نمیرسه
_میرسه
نعیمه آهسته خندید.موهای نامرتب خان رو از روی پیشونیش کنار زد.
_انقدر که خودت، خودت رو قبول داری همه ازت حساب میبرن. از بچهگیت هم همینطور بودی. یعقوب خان خدا بیامرز هم این قلدربازی هات رو میدید کیف میکرد. فقط مادر حواست باشه چه قولی بهم دادی. تو شیر من رو خوردی. بی وضو بهت شیر ندادم که درست رفتار کنی. ظلم نکن.
پس نعیمه دایهی اربابِ!
_نمیکنم. هر وقتم از دستم در رفت بگو جلوش رو بگیرم.
نمیدونم فرهاد کجاست!
نعیمه چیکار کنم؟
_کاریه که کردی. دعا میکنم تشتش نیفته
_کی به مادر و فخری گفت؟
_فکر کنم خاور. مونس که میبرش مطبخ میشناسش به همه میگه کیه. خواستم برم بگم دهنشون رو ببندن که مادرت اومد.
فرامرز خان حرفی نزد و نعیمه ادامه داد
_اسمش رو گذاشتم اطهر. به همه میگم اطهر صداش کنن. بستن دهن خاور با خودت
_میبندمش
_به مادرت و فخری هم با زبون خوش سفارش کن. فردا همه میان کسی اسمش رو بیاره کار تمومِ
_کاش شاهرخ نیاد
_میاد مادر، میاد
سرجاش نشست.
_کجا عزیزکم، بخواب بزار سردرت خوب شه! الان میگم برات دمکرده بیارن
_کار دارم نعیمه.
نگاهش رو به من داد و آهسته گفت
_خیلی کار دارم. این رو چیکار میکنی؟
_میفرستمش مطبخ
ارباب ایستاد و سمت در رفت
_یه دست لباس براش جور کن.
_میگم گلنار بدوزه.
_فقط زود
در رو باز کرد و بیرون رفت
نعیمه آهی کشید
_دختر اونجوری نشین. خان از آدم غم گرفته خوشش نمیاد. تازه واردی هیچی بهت نگفت.
با احتیاط گفتم
_نمیشه من برم خونهی خودمون
_نه، دیگه نمیشه. حرفشمنزن که بشنوه خونش به جوش میاد نگاه نکن الان عین موم تو دستم بود. یه وقتایی منم نمیشناسمش.
_چرا باید اسمم رو عوض کنم. اصلا با من چی کار دارن؟
_حرف لج و لجبازیِ که باید از اول خفه میشد. میترسم خون به پا بشه.
_من اگر شبونه برم هیچ کس نمیفهمه...
با غیض نگاهم کرد
_خونت رو میریزه اگر پات رو از اینجا بیرون بزاری. یه دو ماه دندون سر جگر بگیر اونم از صرافت میفته برمیگردی پیش ننهبابات.
با صدای بلند گفت
_قاسم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت7 🍀منتهای عشق💞 دیشب دیر خواییدم و صبح زود بیدار شدم. صدای
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت8
🍀منتهای عشق💞
فوری ایستادم و در رو باز کردم
_جانم خاله!
شرمنده و خجالت زده گفت
_تو رو خدا ببخش.
_چی شده خاله؟
علی کمی صداش رو بالا برد
_بیا تو مامان
خاله از کنار سرم داخل رو نگاه کرد
_دستت درد نکنه عزیزم کار دارم
نگاهش رو بهم داد و آهسته گفت
_میلاد اعصابم رو خورد کرده. از غذاتون مونده؟
_آره. بیاید داخل بهتون بدم
_نه.نمیخوام علی بفهمه.میلاد خیلی سرکش شده حرف بهش میزنی جواب میده. میترسم جوابش رو بده دست روش بلند کنه.
ناراحت از حالی که میلاد برای خاله درست کرده گفتم
_چشم. میگم شما کارم داشتید. خودم شامی ها رو دادم که ببرید
نفس سنگینی کشید
_دستت درد نکنه
داخل برگشتم و بشقاب شامی کبابی ها رو برداشتم و به خاله دادم.دوباره تشکر کرد و پایین رفت. از این به بعد هر غذایی درست کنم کمی پایین میبرم که خاله مجبور نشه بیاد بالا
کنار علی نشستم
_چرا مامان نیومد داخل؟
_نیومد دیگه!
_ناهار که داشتن چرا شامی بهش دادی؟
_دادم دیگه!
کامل برگشت سمتم
_این چه وضعِ جواب دادنِ! دیگه دیگه چیه راه انداختی.
از بعد عروسیمون کم پیش میاد اینجوری باهام حرف بزنه. بغ کرده گفتم
_خب نمیخوام بهت دروغ بگم
ابروهاش بالا رفت
_مگه قراره بگی!
تچی کردم و درمونده نگاهش کردم
_نه. ولی خاله ازم خواست راستش رو نگم
دستم رو گرفت و تو چشمهام خیره زل زد
_رویا...
نگاه ازش گرفتم
_عه! علی وِل کن دیگه
_نمیگی؟!
_اصلا چیز مهمی نبود. خاله یه درخواست ازم داشت که به تو نگم
دستم رو رها کرد و طوری که میخواد اتمام حجت کنه گفت
_باشه نگو
از حرص خندهم گرفت و چند لحظه سکوت کردم
_باشه میگم ولی به روی میلاد نیار. خاله هم برای این نمیخواست تو بفهمی
از گوشهی چشم دلخور نگاهم کرد
_میلاد گفته از غذای ما میخواد. آخه تو بالکن درست کردم بوش رفته پایین.
_اینکه اصلا مهم نیست! خب بچهست دلش خواسته!
_نمیدونم دیگه، خاله گفت بهت نگم
نفس سنگینی کشید
_پاشو یه لیوان چایی برام بیار.
یه جوری گفت که معلومه بعدش سخنرانی داریم.
ایستادم و با یه لیوان چایی کنارش نشستم.
لیوان رو از روی میز برداشت و خواست ازش بخوره که گفتم
_داغِ نسوزی!
لیوان رو از لبش فاصله داد و روی میز گذاشت
_رویا من یه حرفی قبل عقدمون بهت زدم یادته؟
از وقتی عروسی کردیم هر وقت جدی میشه خندهم میگیره و چند بار بهم تذکر داده که نخندم
به زور جلوی خندهم رو گرفتم
_خیلی حرف ها زدی
از بالای چشمنگاهمکرد
_میشه جدی باشی!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم
_چشم
نفس سنگینی کشید
_بهت گفتم قراره آبمون بره تو یه جوب. اگر بخوای...
_علی جان چرا سختش میکنی! خاله گفت نگو. بعد قرار نیست من عین جاسوس تو خونه بچرخم ببینم چی میشه بیام به تو بگم
_قبلا هم بهت گفتمتو چشم و گوش منی! مامان به خاطر یه سری ملاحضه کاری ها بعضی حرف ها رو به من نمیزنه. من خودمپسربچه بودم. میدونم مامان یه چند وقت دیگه از پس میلاد برنمیاد
کجای کاری علی! همین الان خاله تو تربیت میلاد مونده. اما اگر من حرفی بزنم خاله ازم ناراحت میشه.
_این مهم نبود ولی از دفعهی بعد میگم. خوبه
لبخند زد و لیوان چاییش رو برداشت
_امیدوارم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀