eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
580 عکس
326 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با خاله تمام کارها رو کردیم. زهره ناراحتیش رو بهانه کرد و پایین نیومد.‌ نزدیکای ساعت دوازده بود که علی زنگ‌ زد و گفت با دایی میرن ماشین‌ بخرن و دیر میان.‌ خاله از خوشحالی خندش جمع نمی‌شد.‌ هم علی صاحب ماشین‌ میشه و هم درست زمانی که همه اینجا جمعند، با ماشینش میاد و باعث افتخار خاله میشه. زهره وقتی فهمید علی دیر میاد، انگار پروبال گرفته باشه، پایین اومد و بعد از چند روز مثل همیشه کنار ما موند. حرف‌هام برای علت مهمونی روی خاله تاثیر گذاشته. رفته تو کمد دنبال لباس مناسبی برای من می‌گرده. با صدای بلند از بالا صدام‌ کرد. _ رویا یه لحظه بیا بالا، ببین این‌خوبه! دلم‌‌ می‌خواد امشب زشت‌ترین لباسم رو بپوشم. وارد اتاق شدم و با بی‌میلی به لباس گلبهی رنگی که دست خاله بود نگاه کردم. _ من این رو نمی‌پوشم. _ چرا این که خیلی قشنگه! _ ول کن خاله، همینی که تنم هست خوبه. ایستاد و سمتم اومد. _ نه اصلاً خوب نیست! بپوش اینو یه ساعت دیگه میان. با لج بازی گفتم: _ من اینو نمی‌خوام. _ لا اله الا الله! دختر من توی این شرایط وقت نمی‌کنم برای تو لباس بخرم. _ خاله من اصلاً دوست ندارم امشب باشم. من‌می‌مونم بالا، بگید رویا حالش خوب نیست. اخم کرد و جدی گفت: _ خیلی بیخود کردی! اینا به هر دلیلی میان خونه‌ی ما، مهمونند و احترامشون واجب. پدر بزرگ‌ و مادر بزرگت که بدی در حقت نکردن! _ من که نمیگم بدی کردن! دوست ندارم بیام... _ بس کن رویا! از این لباس خوشت نمیاد، الان زنگ‌ می‌زنم به علی میگم یه لباس دیگه برات بگیره. دیگم حرف نشنوم! منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت. لباس رو گوشه‌ی اتاق انداختم‌. من که به محمد گفتم‌ کس دیگه‌ای رو دوست دارم‌، چرا حالیش نشده. صدای بلند خاله رو شنیدم. _ رویا چه رنگی بگیره؟ من‌ میگم نمی‌خوام، این میگه چه رنگی! تن صدام رو بالا بردم و به ناچار گفتم: _ به سلیقه‌ی خودش بگیره، مهم نیست. در اتاق رو بستم و شروع به برس کشیدن موهام کردم. امشب اگر حرفش رو وسط بندازن، یه جوری جواب محمد رو میدم که برای همیشه فکر من رو از سرش بیرون کنه. روسریم رو دوباره سرم کردم‌ و پایین رفتم. خاله چادر سفیدش رو روی سرش انداخته بود و با ذوق ذغال‌هایی که آماده کرده بود رو روی منقل کوچیک و طلایی رنگ می‌گذاشت. _ زهره پاشو اون اسفند رو بیار بزار تو سینی، الان میان. با تعجب گفتم: _ برای اومدن آقاجون اینا اسفند دود می‌کنی!؟ _ نَه علی بالاخره ماشین خرید؛ داره میاد.‌ اسفند رو از دست زهره گرفت و توی سینی گذاشت. _ رضا بیا اینو ببر جلوی دَر! از کنار من و زهره رد شد و بیرون رفت. زهره خواست از کنارم رد بشه که مانعش شدم. سؤالی و طلبکار نگاهم کرد. _ چته!؟ _ میگم... تو محمد رو... دوست نداری؟ _ چطور؟ _ من که نمی‌خوامش. امشب اگر دوباره گفت، بهش بگم بیاد تو رو بگیره؟ خیره نگاهم کرد و با دست به عقب هولم داد. _ همینم مونده پس مونده‌های تو مال من بشه. _ ناراحت شدی!؟ بیرون رفت. _ زهره نمی‌خواستم ناراحتت کنم.‌ ازم که ناراحت بود، با این حرف بیشتر شد. خدا به داد من برسه با این! رضا سینی منقل رو برداشت و همراه با خاله و میلاد بیرون رفت. خیلی دوست دارم برم جلوی دَر، ولی می‌دونم علی ناراحت میشه. بوی اسفند و شادی میلاد، خبر از رسیدن علی و دایی رو می‌داد.‌ از نگاه‌ ممتد زهره می‌ترسم. ترجیح میدم تا همه بیان داخل، تو آشپزخونه بمونم. به محض ورود خانواده‌ی عمو، همه رو کم محل می‌کنم. اصلاً بزار فکر کنن من بی‌تربیتم. سر و صداشون رو از حیاط شنیدم.‌ از پنجره نگاه کردم. دایی بینشون نبود.‌ در خونه که باز شد، از آشپزخونه بیرون رفتم. همه‌ی لب‌ها خندون بود.‌ سلام کردم. علی جواب سلامم رو داد. _ چرا نیومدید ماشین رو ببینید؟ _ گفتم‌ شاید ناراحت شی؟ _ میگم واینستید جلوی دَر حرف بزنید، نگفتم که اصلاً نیاید! نیم‌ نگاهی به زهره که سربزیر ایستاده بود، انداخت. زهره سلام‌ آرومی گفت که علی به همون آرومی جوابش رو داد.‌ از مشمایی که دستش بود، تونیک سرمه‌ای رنگی بیرون آورد و سمتم گرفت. _ بیا ببین خوشت میاد! خوشحال از اینکه رنگش تیره‌ست، گرفتم. لباس دیگه‌ای هم بیرون آورد و با اخم‌های تو هم سمت زهره گرفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 رضا کجا داریم میریم؟ امشب مهمون داریم باید خونه باشم _حالا من یه دفعه کارم به تو افتاده‌ها. _ حداقل بهم بگو کجا میریم؟ مضطرب نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاهش رو به روبرو داد و با تردید گفت _ قول می‌دهی بین خودمون بمونه _ آره حتما. _خیلی وقتی از یه دختره خوشم اومده. ازت میخوام‌ باهاش حرف بزنی. خودم نرفتم جلو، به نظرم‌درست نبود. گفتم تو رو بفرستم ببینیم نظرش مثبت هست که به خانواده‌ها عنوان کنیم یا نه کاملاً سمتش چرخیدم متعجب گفتم _مامان تن یه این انتخاب نمیده! _ میده؛ چند تا دختر معرفی کرد بهش گفتم صبر کن خودم میگم.‌ الان منتظره من معرفی کنم. دختر خیلی خوبیه‌ خیلی سنگینه بهم محل نمیده گفتم تو رو ببرم لبخند روی لب هام نشست. هیچ وقت فکر نمیکردم که رضا برای خواستگاریش من رو پیش قدم کنه. _ باشه بریم ببینیم کی هست این دختر خوشبخت. لبخند کجی گوشه لبش نشست _اسمش چیه؟ خجالت زده با صدای آهسته‌ای گفت _نیلوفر _چه اسم قشنگی! کجا باهاش آشنا شدی؟ _آشنا نیستیم. تو آموزشگاه دیدمش _شاگردته؟ _نه اونا پایینن.قسمت هنری ثبت نام کرده.‌ فکر عکس‌العمل مامان باعث خنده‌م شد _از اولم مامان مخالف بود بری آموزشگاه درس بدی. _به خدا دختر خوبیه.حالا بیا میبینیش. _رضا از من به عنوان خواهر یه حرف رو قبول کن _چی؟ _حالا اگر این موافق بود که همین.اگر هم نشد هر کس دیگه، اصلا قبول نکن طبقه‌ی بابا ببریش.‌ ما مامانمون رو دوست داریم. هر چی هم اذیتمون کنه یادمون میره ولی عروس و داماد اینجوری نیستن.‌ اگر زنت رو بیاری پیش مامان یه روز خوش تو زندگیت نمیبینی. _اره به بابا گفتم که اونجا نمیرم.‌گفت تو حالا زن بگیر ما فکر خونه‌ت رو هم میکنیم ماشین رو جلوی در آموزشگاهی که الان حدود هفت ماهی هست توش مرتبط با رشته تحصیلیش درس میده پارک کرد. _رضا باید خدا رو شکر کنی اومدی اینجا وگرنه کنار دست بابا هرچی درس خونده بودی از بین میرفت. _کارم هم پیش بابا هم بی ارتباط نیست. تمام نقشه کشی ها، توی ساخت و سازهایی که میخواد انجام بده با‌منِ. حوری الان که میریم داخل سالن، کلاس داره. ده دقیقه صبر کنی کلاسش تعطیل بشه میاد بیرون. من باید برم‌بتلا تو پایین بشین تا بیلد _نمیشناسمش! _قدش یه ذره از تو کوتاهتره. بچه ساله. همیشه هم روسری یاسی رنگ سرش میکنه. چادری هم هست. لبخندی به انتخابش زدم _ باشه عزیزم؛ وقتی بهش بگم خواهر توام میشناسه؟ _بلاخره تو محیط آموزشگاه دیدم. بهش بگو که اجازه بده بیایم با خانواده‌ش صحبت بکنیم. _ خدا بخیر کنه. باشه بریم دستم رو گرفت _ ازت ممنونم. جبران میکنم برات _ خواهش می کنم وظیفمه. پیاده شدیم و هر دو وارد آموزشگاه شدیم به صندلی های وسط اشاره کرد و از پله ها بالا رفت. نگاهم رو به در کلاس‌هایی که بسته بودن دادم. احتمالاً تا چند دقیقه دیگه تعطیل می‌شن دختر ها بیرون میان. انتظان بالاخره سر اومد در باز شد و دخترها بیرون اومدن. دختری که رضا می گفت رو با مشخصاتی که داده بود به سرعت پیدا کردم و شناختم. یا واقعاً کم سن ساله یا صورت بچه گونه‌ای داره. مشغول صحبت کردن با دوستاش بود و خیلی سنگین و آروم نسبت به حرف‌های اطرافیانش واکنش نشون می داد و می خندید. ایستادم و جلو رفتم _ سلام نیلوفر خانم شما هستید؟ سوالی نگاهم کرد _بله چه صدای ظریف و قشنگی داره! _ میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ _ در چه خصوص؟! _یه حرف خصوصی دارم اگر لطف کنید چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم. چادرش رو مرتب کرد _ خواهش می کنم‌‌. فقط من اجازه ندارم از آموزشگاه بیرون برم تا بیان دنبالم به صندلی ها اشاره کردم _همینجا صحبت میکنیم باشه‌ای گفت و از دوستاش که کنجکاوی نگاهش میکردن خدا حافظی کرد و کنارم نشست. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 لباسم رو به ضرب رها کرد و باعث شد تا به زمین بیفتم. فانوس از دستم افتاد. ترسیده نگاهم سمتش رفت.‌انقدر نفتش کم بود که آتیشش فوری خاموش شد. تیمور با عجله سمتمون برگشت خان عصبی تر از قبل سمتم اومد گفت _خون خودت رو حلال کردی روی زمین خودم رو عقب کشیدم که تیمور بینمون ایستاد _خان نصفه‌شبی خوبیت نداره. بزارید برای صبح الان وقت ترسیدن و سکوت کردن نیست. بدون اینکه دست از گریه بردارم گفتم _نساء‌ از صبح اومده دنبالشون‌ خودم شنیدم که عبدی خان گفته بره. بردنش که با بهادر خان فرار کنه. اینبار تیمور هم سمتم چرخید‌ ارباب با دست به کناری هولش داد و دستپاچه روی یک زانو کنارم نشست. و گوشه‌ی چارقدم رو گرفت و با شتاب سمت خودش کشید _از کی شنیدی؟ هول و باعجله گفتم _امروز تو حیاط پشتی بودم شنیدم نگاهش سرتاسر خشم شد _وای به حالت اگر دروغ گفته باشی. پا میزارم رو قول و قرارم و زنده زنده وسط همین حیاط چالت میکنم چارقدم رو رها کرد و ایستاد. تا میتونست صداش رو بالا برد _فرهااااد صدای خاله مونس کمی آرومم کرد _خدا مرگم بده چی شده! کنارم‌نشست که ارباب چشم های به خون نشسته‌ش رو بهش داد _برو بالا ببین فخری تو اتاقش یا نه _چشم بدون معطلی از پله ها بالا رفت. فرهاد خان دستپاچه و دو تا یکی پله ها رو پایین اومد _چی شده؟ خان با نفس‌های به شماره افتاده‌ش گفت _عبدی خان زهر خودش رو ریخت. فخری رو برد خاله مونس از بالای پله ها گفت _نیست آقا، هیچ‌کس تو اتاقش نیست. _بدبخت شدیم ارباب این رو گفت و با فرهاد خان با عجله سمت اسطبل دویدن و تیمور هم دنبالشون.‌ نگاه ترسیدم رو ازشون برداشتم.‌خاله مونس با فانوسی که توی دستش بود نگران کنارم نشست. _باز چی کار کردی؟ صورتم رو وارسی کرد _خوبی دختر جان! کاریت که نداشت؟ _چه خبره اینجا!؟ در چرا بازه؟ این صدای متعجب و ترسیده‌ی نعیمه بود که بیشتر از هر زمانی آرامش رو بهم داد. مونس هم دست کمی از من نداره _خانم جان‌اومدید! نمیدونم چی شده پیش رجب بودم که صدای خان بالا رفت‌ اومدم دیدم این جلوی این طفلک‌ ایستاده نعیمه هول شده کنارم نشست و با دست اشک روی صورتم رو پاک‌ کرد و با دلسوزی گفت _بسه مادرت بمیره.‌ پام میشکست نمیرفتم که این وضعت بشه. چی شده؟ زبونم با دیدنش از کار افتاده و تنها کاری که ازم برمیاد گریه کردنِ.‌ صدای اسب خان و برادرش توجه همه رو به اون سمت برد‌. ارباب متوجه حضور نعیمه شد نگاه معنی داری بهش انداخت و با شتاب از خونه بیرون رفتن. _اینا کجا رفتن؟ نعیمه بازوهام رو گرفت و تکونی بهم داد _تو خبر داری؟ با سر تایید کردم و بین گریه هام لب زدم _فخری خانم پنهانی از خونه رفت دست هاش از روی بازوم شل شد و ناباورانه پرسید _کجا! عصبی تر گفت _انقدر آبغوره نگیر یک‌کلام حرف بزن کجا اشکم رو با آستینم پا‌ک کردم و به سختی گفتم _رفت پیش بهادرخان هر لحظه تعجبش بیشتر میشد _تو از کجا فهمیدی! _پشت در شنیدم... صدای ملوک خانم باعث شد تا هم نعیمه هم مونس بایستن نگران و دلواپس پرسید _اینا کجا رفتن نعیمه نعیمه نگاهی به در انداخت و با تردید گفت _منم الان رسیدم. مثل اینکه فخری خانم شبونه رفته خونه‌ی عبدی خان ملوک خانم با دست محکم توی صورتش کوبید _یا جده‌ی سادات!
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نگاه تهدید وار رضا از روی میلاد برداشته شد. عمه بالاخره از گوش علی دل کند. مهشید با حال گرفته خداحافظی کرد و همه یکی یکی بیرون رفتن. نه من به عمه نگاه کردم نه اون قصد خداحافظی داشت.‌دختراش هم نیومدن و با اون شوخی دایی از اول تا آخر تنها بود. تا جلوی در بدرقه‌شون کردیم.‌ همه رفتن. امروز خیلی خسته شدم.‌ این‌بازو دردم حسابی اذیتم کرد.‌ نگاهی به مسعود و زهره انداختم.‌ انگار قصد رفتن ندارن. به خونه برگشتیم و با زهره مشغول جمع کردن استکان های چایی شدیم. خاله گفت _بسه دیگه. بقیه‌ش رو صبح خودم جمع میکنم.‌ رویا جان برو بالا خیلی خسته شدی‌. زهره تو هم برو رختخواب بیار پهن کن مهشید نگاهی به رضا انداخت و رو به زهره گفت _امشب اینجا می‌خوابید؟! زهره گفت _آره. مسعود خسته‌ست دیگه می‌مونیم نگاهش رو به رضا رنگ طلبکاری گرفت و از پله ها بالا رفت رضا اهمیتی نداد. _مامان از فسنجون رویا مونده من بخورم؟ _آره عزیزم مونده. ببر بالا بخور میلاد گفت _آره ببر بالا.‌ اینجا مزاحمی رضا چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت _مامان ببین! بعد نگی تقصیر منه مسعود آهسته خندید و همین رضا رو عصبی‌تر کرد. علی گفت _رویا کار که نیست.‌ بیا بریم‌بالا با این حرفش انگار چیزی توی دلم پایین افتاد        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله گفت _آره عزیزم. برید بالا صبح زود باید بیدار شید. فقط‌ فکر ناهار فردا نباشید. غذا براتون میزارم _دستت درد نکنه خاله علی به پله ها اشاره کرد. حالا خسته و مونده باید بشیم حرف‌ و سرزنش علی رو گوش کنم. خداحافظی گفتم و پله ها رو بالا رفتم.‌ جلوی در درمونده به علی نگاه کردم _من بابت اون حرفم منظوری نداشتم در خونه رو باز کرد _حرف نزن که بیشتر خرابش می‌کنی. داخل رفتیم. در رو بست و کمی اخم کرد _تو چشم‌هام‌نگاه کردی گفتی. چی رو منظور نداشتم! به مبل اشاره کرد _بشین الان میام سمت سرویس رفت. الان وقتش نیست به موقعش منم می‌گم چرا به کارهای من میگی بچه بازی در سرویس رو بست. سمت مبل رفتم و از فکری که به ذهنم رسید خنده‌م گرفت با عجله وارد آشپزخونه شدم. پتک پلاستیکی علی رو از ابزارش برداشتم و سر جام نشستم‌. روبروم روی میز، جایی که علی می‌خواد بشینه گذاشتم و جلوی خنده‌م رو گرفتم و منتظرش موندم. در سرویس باز شد و طبق عادت حوله رو از سرویس بیرون آورد. دستش رو خشک کرد حوله رو روی دسته‌ی صندلی گذاشت و روبروم نشست. با دقت به پتک نگاه کرد _این چیه آوردی! انگشتم رو به نشونه‌ی اجازه بالا آوردم _اجازه آقای قاضی. این واسه رسمیت دادگاهه خیره تو چشم‌هام نتونست جلوی خنده‌ش رو بگیره و صدا دار خندید و طلبکار نگاهم کرد _زهر مار! نگاه کن چه جوری بلده جو رو به نفع خودش کنه خندیدم و ایستادم.‌ کنارش رفتم، نشستم و خودم رو توی بغلش جا دادم و با ناز خودم رو مظلوم کردم و گفتم _من که جیک و جیک میکنم برات دلت میاد دعوام کنی!؟ همزمان که خندید سرش رو به چپ و راست تکون داد و روی موهام رو بوسید _نه. کی دلش میاد تو رو دعوا کنه؟ فقط می‌خوام باهات حرف بزنم. بازوهام روگرفت و از خودش فاصله داد _من و تو زن‌ و شوهریم مگه میشه... صدای بلند میلاد که درحال بد و بیراه گفتن به رضا بود باعث شد تا علی با تعجب به در نگاه کنه _تو بیجا می‌کنی من رو می‌زنی. الان شیشه های خونه‌ت رو میارم پایین علی تچی کرد و کلافه گفت _لا اله الا الله! خاله با التماس گفت _میلاد بشین سرجات. کجا می‌ری صدای میلاد هر لحظه نزدیک تر میشد _صبر کن آقا رضا الان آبردت می‌برم علی ایستاد و سمت در رفت فوری روسریم رو سرم کردم و خواستم جلو برم که میلاد گفت _علی، تو که نیستی رضا همه رو می‌زنه. امروزم رویا رو زد.‌ با مشت زد به بازوش دست علی که سمت دستگیره رفته بود پایین اومد و سمتم چرخید. ناباور گفت _چی میگه این! کاش یکی می‌زد تو دهن میلاد _رویا با تو ام! چی می‌گه میلاد _حرصش گرفته به حرفی می‌زنه _دربیار لباست رو بینم _هیچی نیست به حرف بچه چرا اعتنا می‌کنی! خاله گفت _میلاد خفه می‌شی یا نه؟ _رویا در بیار! کاش خاله میومد داخل. علی تهدید وار گفت _لباست رو دربیار بازوت رو ببینم! دلشوره سراغم اومد.‌ کاش بی خیال می‌شد _علی جان می‌گم هیچی نشده عصبی گفت _رویا نمی‌شنوی! سه بار گفتم لباست رو دربیار اگر علی بازوم رو ببینه یه دعوای بررگ تو خونه راه میفته. خاله دیگه طاقت نداره _حرف من رو قبول نداری؟! جلو اومد. پایین لباسم رو گرفت و یک‌دفعه بالا کشید و تو یه حرکت لباس رو از تنم درآورد‌. با تعجب به بازوی کبودم نگاه کرد و عصبی گفت _چرا می‌خواستی پنهان کنی! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀