eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
181 عکس
56 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره ناباورانه گفت: _ برای منِ!؟ خاله خوشحال نگاهش بین زهره و علی جابجا‌ شد. با چشم‌ و ابرو به زهره اشاره کرد که لباس رو بگیره. زهره شرمنده و سربزیر جلو اومد و لباس رو از علی گرفت. _ دستت درد نکنه. نگاه دلخورش رو از زهره برداشت و روبروی تلویزیون نشست. _ مامان میلاد رو بیار تو، هوا سرده! _ بچم‌ ذوق داره.‌ _ اگر‌ مهمون نداشتیم‌ می‌رفتیم‌ بیرون.‌ _ حالا ان شالله‌ فردا شب. حسین چرا نیومد؟ _ فهمید مهمون داریم، گفت نمیام. خاله رو به من گفت: _ زودتر برو بپوش، الان میان.‌ چشمی گفتم‌ و سمت پله‌ها رفتم که گفت: _ برو تو اتاق من‌.‌ مسیرم‌ رو کج کردم و وارد اتاق شدم. در رو بستم‌ تا لباسم رو عوض کنم که خاله گفت: _ علی جان فکر کنم امشب می‌خوان بیان حرف رویا رو بزنن. _ که ببرنش!؟ _ نَه، برای خواستگاری. _ اولاً خودش میگه نمی‌خواد، دوماً الان سن ازدواجش نیست. _ منم‌ می‌خوام همینا رو بگم؛ ولی گفتم تو هم بدونی آمادگیش رو داشته باشی. چرا علی حتی سر سوزنی به من احساس نداره! پس زدن بغض توی گلوم‌ کار سختیه، ولی توی این شرایط چاره‌ای ندارم. لباسم رو عوض کردم. روبروی آینه ایستادم. روسریِ قرمز خاله رو برداشتم و کج و کوله روی سرم بستم. صدای زنگ خونه بلند شد. علی با صدای بلند گفت: _ زهره، رویا! یالا باشید. اومدن. قیافم رو در هم کردم و از اتاق بیرون اومدم.‌ خاله با دیدنم آروم به صورتش زد و نزدیکم‌ اومد. _ چرا این‌جوری کردی!؟ خودت رو کردی عین دیوونه‌ها. _ خوبِ که خاله! دستم‌ رو گرفت و سمت اتاقش کشید. _ فقط خوبه عمت تو رو این شکلی ببینه! _ مگه اونام‌ میان!؟ _ آره زن عموت گفت اونام هستن. _ چقدر رو دارن خاله! برای چی راهشون میدی؟ روسری رو با حرص از سرم برداشت و روسری خودم‌ رو مرتب روی سرم بست. _ تو به این‌کارها، کار نداشته باش! _ چرا نداشته باشم! اینقدر بیشعورن که مراعات هیچی رو نمی‌کنن. دستش رو روی لب‌هام گذاشت و شمرده شمرده گفت: _ تو... کاریت... نباشه.‌ فهمیدی؟ نگاهم‌ رو از خاله گرفتم. _ رویا! به جان خودت قسم اگر حرفی بزنی، تو جمع یه‌ چی بهت میگم نتونی سرت رو بالا بگیری! _ باشه خاله جواب نمیدم، ولی داری بهشون رو میدی. _ تو تو کار بزرگترا دخالت نکن! آبرومون مهم تره. عمت از خداشه یه حرف مفت در بیاره پیش همه بگه. دو سه ساعت تحمل کن، میرن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 نگاهم رو با لبخند توی صورتش چرخوندم. _ خوبی؟ _خیلی ممنون ببخشید میشه بگید من الان میان دنبالم. _آره عزیزم، من خواهر آقای مهرفر هستم خیره نگاهم کرد _ یکی از اساتید بالا! نقشه کشی ! _ ببخشید من نمی شناسمشون. _ یه لحظه صبر کن گوشیم رو درآوردم تا عکسش رو نشونش بدم اما با دیدن‌گوشی خاموش یاد حرف سهراب افتادم. قرار بود چهل دقیقه دیگه گوشی رو به شارژ بزنم و بهش زنگ بزنم! کلافه گفت _ خانوم؟ _ گوشیم خاموش شده متاسفانه! تو فقط بگو که قصد ازدواج داری یا نه که ما با مادرت هماهنگ کنیم. _نمیدونم. باید از پدرم اجازه بگیرم.. _کار خیلی خوبی می کنی.‌ باشه من شمارم رو بهت میدم یا تو شمارت رو به من بده من فردا زنگ میزنم ازت میپرسم که جواب مادرت چی بوده اجازه میدن یا نه و اگر که مادرت اجازه داد عکس برادرم رو به همین‌شماره برات‌ارسال می کنم _ واقعا نمیدونم چی بگم.‌ چشم صحبت می کنم. از کیفش کاغذی بیرون آورد و شمارش روش نوشت. _شما اولین نفری هستی که با من از این حرف‌ها زدید.‌ اصلا آمادگیشو نداشتم. _ فقط چند سالته؟ _ من نوزده سالمه لبخند مهربدنی بهش زدم _ خیلی هم عالی. پس من فردا شاید همین موقع ها زنگ بزنم _باشه با دیدن رضا بالای پله ها فوری رو بهش گفتم _ ایشون هستن.‌ آقا رضا برادرم خجالت زده نیم نگاهی بهش انداختم سرش رد پایین انداخت _ ببخشید با اجازتون من باید برم.‌ خداحافظ ایستاد از آموزشگاه بیرون رفت.‌ با رفتنش رضا به سرعتش برای پایین‌اومدن اضافه کرد و فوری پایین اومد. روبروم ایستاد _ چی گفت؟ _ وای چقدر ناز بود! _ چی گفت؟ _ هیچی گفت نمیدونم باید با مادرم صحبت کنم. _اَه. حالا باید صبر کنم؟ _ شمارش رو گرفتم. صبر کن فردا زنگ بزنم که اگر‌پد و مادرش رضایت دادن بریم خواستگاری. _ چرا منو نگاه کرد؟ _ گوشیم خاموشِ. می‌خواستم عکست رو بهش نشون بدم. رضا من باید برگردم خونه گوشیم خاموشه سهراب کارم داره! _ خیلی خوب باشه بابا؛ الان میریم، نگاهی به ساعتش انداخت.حسابی دیر شده بود علاوه بر اینکه سهراب منتظر تماسمِ، مامان هم ناراحتِ که چرا به موقع خونه نرفتم. _بشین الان‌میام. رضا بالا رفت و من مجبور شدم پایین بشینم و منتظرش بمونم عقربه‌های ساعت تند و پشت سر هم می گذشتن، اما خبری از رضا نبود خواستم بالا برم که متوجه شدم طبقه دوم آموزشگاه ویژه آقایون هست و خانم ها رو بالا راه نمیدن. بالاخره رضا بعد از یک ساعت و نیم معطل کردن من از پله ها پایین اومد عصبی ایستادم و نگاهش کردم _ رضا یه ساعته منو کاشتی اینجا! به خدا می خواستم برم. _ اومدم دیگه بابا! یه کاری بالا داشتم. الان بیا بریم با عجله از آموزشگاه بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم فوری ماشین رو راه انداخت. حوری گوشیم‌ تو داشبورده ببین‌کسی زنگ نزده؟ گوشی رو برداشتم و با دیدن اون حجم از تماس‌های از دست رفته آه از نهادم‌بلند شد. _فقط دوازده بار بابا زنگ زده کلی هم از خونه تماس داشتی! گوشی رو از دستم گرفت. انگشتش روی شماره بابا گذاشت.‌هنوز بوق نخورده بود که پشیمون شد قطع کرد. _زنگ‌بزن دیگه! _ ولش کن الان میریم‌ خونه _ منم گوشیم خاموشه. حتما حسابی عصبانیه. _ هیچی نمیشه، استرس نده. تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم. به خونه رسیدیم ماشین رو داخل حیاط برد. به محض پیاده شدنمون مامان رو روی ایوون دیدم. نگران دست هاش رو به هم می مالید با صدای آهسته گفت _ شما دو تا کجایید؟ باباتون یه کوه از عصبانیته. نگاهش رو به من داد _تو نمیگی امشب مهمون داری! خانواده شوهرت زنگ زدن گفتن به جای نه شب شش بعد از ظهر میان. تو عروس نیستی؟ مضطرب لب زدم _ ببخشید با رضا بودم. _ گوشیت چرا خاموشه؟ _ شارژش تموم شده _نیم ساعته دیگه اینا میرسن. تو تازه رسیدی باباتون از نگرانی داره سکته می کنه. رضا کنارم ایستاد _ خیلی عصبانیه؟ _ خیلی.‌ خدا بهتون رحم‌کرده که مهمون داریم‌‌ وگرنه نمیدونم چی کار میکرد. سمت خونه رفت و ما هم پشت سرش وارد شدیم بابا عصبی وسط خونه ایستاده بود.‌ با دیدن صورت عصبیش هر دو سر به زیر شدیم. سلام آرومی گفتیم که جواب هیچ کدوممون رو نداد. 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 با کمک نعیمه روی تخت نشستم. _قشنگ‌تعریف کن ببینم چی شنیدی؟ بغضم رو پس زدم و اشکم رو پاک کردم _امروز رفتم باغ پشتی _صغری کبری نچین فقط بگو از فخری چی میدونی؟ _همون رو میخوام‌بگم‌. صبحی تو باغ رفتم کنار دیوار... هر چی شنیده بودم رو از تو باغ تا حرف های نساء پشت در و با اون مرد و بعدش هم رفتن فخری براش تعریف کردم. _چرا به هیچ کس حرفی نزدی؟ _من میترسم نعیمه خانم _اگر میترسی چرا گذاشتی کف دست خان؟ _در رو باز گذاشتن خان فکر کرد من میخواستم فرار کنم به تیمور گفت بندازتم تو اصطبل، از ترس گفتم آهی کشید.‌ _ای کاش به فرهاد میگفتی... این وقت شب تو حیاط چی کار میکردی! _ خونه ی عمو رجب بودم.‌نساء چیز خورش کرده حالش خوب نیست. چشم هاش رو بسته تو خونه مونده‌ رفته بودم کنارش _مگه پری نیست! _نه. نامزدش اومده رفتن خونه‌ی عموش _خدا امشب رو به خیر کنه‌. بوی خون میاد. خودم رو بهش نزدیک‌کردم _از حرف هایی که شنیدم فهمیدم اصلا بهادر خان نمیدونه که قراره فخری فرار کنه چشم هاش گرد شد _مطمئنی؟‌ سرم رو به چپ و راست تکون دادم و لب زدم _ نه _نکنه بلایی سر فخری بیارن؟ عبدی خان بد جور کینه به دل گرفته در اتاق باز شد و ملوک خانم هراسون وارد شد _نعیمه بگو من چه خاکی به سرم بریزم؟ نعیمه خانم ایستاد و سمتش رفت _درست میشه. برش میگردونن _این زندگی تا آخرین روزش از شر فتنه های یعقوب و برادرش آروم‌نمی‌گیره دستش رو گرفت و روی تخت نشوند. فوری ایستادم و با فاصله روی زمین نشستم. _پشت سر مرده حرف نزن _ظهری دیدم نساء تو اتاقشه‌ به دلم‌بد افتاد کاش بیرونش میکردم _خودت رو ملامت نکن‌ با زاری گفت _گلنار اومد اتاقم به شکایت که چرا خیاط از یه آبادی دیگه آوردید. کاش به حرفش گوش میکردم. اگر برنگرده داغش به دلم میمونه. اگرم‌برگرده که فرامرز زنده نمیزارش. من این وسط بیچاره‌ی بیچاره‌م _نگران‌نباش. آروم کردن فرامرز با من _نعیمه کاش نرفته بودی. اگر تو اینجا بودی این اتفاق ها نمیفتاد. _طلعت رو چی کار میکردم؟ الانم به جای گریه فقط دعا کن در اتاق به صدا دراومد و باز شد. خاور داخل اومد. ترسیده گفت _سلام خانم جان. تا مونس اومد دنبالم برگشتم. نعیمه گفت _برید بالا رو جمع کنید. احتمالا ناهار مهمون‌ داریم _چشم خانم جان نیم نگاهی از سر دلسوزی به ملوک خانم انداخت و بیرون رفت _نعیمه تا اینا برگردن من‌میمیرم _خدا نکنه. از این‌روز بدتر هم داشتیم انقدر بی‌قراری نکن ملوک خانم نگاهش رو به من داد.با تشر گفت _تو از صبح لالی؟ دستپاچه خواستم حرف بزنم که نعیمه پیش دستی کرد _به این چه ربطی داره؟ رو به من با ابرو به در اشاره کرد _ دختر پاشو برو مطبخ کمک مونس با سر تایید کردم و فوری ایستادم و بیرون اومدم هنوز وارد مطبخ نشده بودم که صدای پری رو از پشت سرم شنیدم _سپیده وایسا ببینم اینجا چه خبره انقدر ترسیدن و تنها بودم که با شنیدن صداش گریه‌م بگیره.‌ جلو اومد. اشکم رو که دید بغلم کرد.‌ _رجب یه حرف هایی زد ولی درست و حسابی نفهمیدم. فخری خانم فرار کرد یا به زور بردنش ازش فاصله گرفتم _فکر کنم فریبش دادن ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اشک تو چشم‌هام جمع شد _برای اینکه دعوا نشه تن صداش رو کمی بالا برد _غلط‌ کرده دست روت بلند کرده! _نمی‌خواست من رو بزنه.‌ می‌شه بشینی حرف بزنیم خیره و عصبی نگاهم کرد _خواهش می‌کنم! _بگو می‌شنوم. شروع به تعریف کردم از اول که زهره اومد گفتم تا وقتی وسطشون افتادن و مشت رضا به بازوم خورد روی مبل نشست. کنارش نشستم و دستم رو روی بازوش گذاشتم _به خدا راست گفتم.‌ بدون اینکه نگاهم کنه با صدای گرفته گفت _چرا از صبح نگفتی؟ _اول و آخر که دستم رو می‌دیدی. گفتم بگم یه حرفی پیش میاد خاله مهمونیش خراب میشه. الانم مسعود پایینِ. بخوای به رضا حرف بزنی آبروریزی می‌شه. _با رضا که حرف می‌زنم.‌ ولی اول باید اون زهره بشونم سرجاش که دیگه با زبونش اینجا آتیش به پا نکنه. از فردا صبحم میلاد رو درست می‌کنم. صدای آهسته خاله از پشت در بلند شد _رویا... علی به در نگاه کرد و بعد از کمی سکوت گفت _لباست رو بپوش برو در رو باز کن مامان بیاد داخل کارش دارم خدا رو شکر سر و صدا نکرد. فوری ایستادم لباسم رو پوشیدم و سمت در رفتم. دستگیره‌ رو پایین دادم و به خاله که حسابی نگران بود نگاه کردم.محتاط پرسید _صدای میلاد رو شنید؟ با سر تایید کردم. _خاله علی می‌گه بیا کارت دارم چشم‌هاش رو بست.‌ _بچه‌م خستگی به تنش موند. جلو اومد و نگاهش رو به علی که سرش رو بین دست‌هاش گرفته بود داد. _خوبی؟ علی نفس سنگینی کشید و به خاله نگاه کرد. _مامان مقصر این کارهای میلاد فقط و فقط شمایید. خاله حق به جانب گفت _بچه‌ست! _اره بچه‌ست ولی یه بچه‌ی فضول و لوس و وقت نشناس. یه سری اخلاق های خاص داره که بچه‌های دیگه ندارن. بزار من میلاد رو دست کنم خاله غمگین گفت _با کتک! _اگر لازم باشه آره.‌ نمی‌شه که هر چی دید بگه! _چی بگم! دلم طاقت نمیاره! _من اینجوری طاقت ندارم. اگر نزاری، خونه‌م رو از اینجا می‌برم.‌ چون آبروم رو می‌بره خاله از حرف علی جا خورد _علی انقدر هم وضع خراب نیست که بری! _ برای من هست        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀