eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
580 عکس
326 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت93 🍀منتهای عشق💞 زهره ناباورانه گفت:
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای یا الله گفتن‌ عمو توی خونه پیچید. خاله با التماس گفت: _ رویا جان! هیچی نگو. _ نمی‌گم خاله. صورتم‌ رو بوسید. _ الهی دورت بگردم. چادر‌ سفیدش رو، روی سرش انداخت و بیرون رفت. صدای سلام‌ و احوالپرسی گرمی تو فضای خونه پیچید.‌ از اتاق خاله بیرون رفتم. با دیدن عمه، پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. خاله گفت حرفی نزنم، نگفت که سلام کنم.‌ با دیدن خانم‌جون و آقاجون برای اینکه حرص عمه رو دربیارم، لبخند زدم و سمتشون رفتم.‌ خانم‌جون و آقاجون همیشه به من محبت خاص دارن.‌ تو آغوششون من رو به خودشون چسبوندن.‌ خانم‌جون که انگار تمام بدنم رو بو می‌کرد و می‌بوسید. ازشون فاصله گرفتم. نگاهم رو دلخور از محمد گرفتم‌ و بر عکس عمه، شوهرش رو حسابی تحویل گرفتم. زن‌عمو هم مثل همیشه تمایلی به گرم گرفتن با من نداره. بعد از یک سلام و احوال پرسی دسته جمعی بالاخره مهمون‌ها نشستند. به رضا که با چشم و ابرو با مهشید حرف می‌زد، نگاه کردم. اصلاً ترسی نداره که کسی متوجه بشه. با زهره وارد آشپزخونه شدیم. _ زهره من چایی بریزم‌ تو میوه ببری؟ جوابم رو نداد و سمت ظرف میوه رفت. اینبار قهر زهره از همیشه جدی‌تره. استکان‌هایی که خاله توی سینی گذاشته بود رو از چایی پر کردم. شروع به تعارف کردم. به محمد که رسیدم اخم‌هام‌ تو هم رفت. چاییش رو برداشت ولی جوابی به تشکرش ندادم. اصلاً دوست ندارم سمت عمه و دختر‌هاش برم، اما چاره‌ای ندارم. سینی رو جلوی عمه گرفتم. متوجه نگاه خاله شدم، منتظر بود تا حرفی بزنم.‌ به ناچار لب زدم: _ بفرمایید. عمه نگاهی به سر تا پام انداخت و چایی برنداشت. خواستم ازش رد بشم که خاله گفت: _ مریم خانم چایی بردارید. نگاهش رو به خاله داد.‌ _ خیلی کمرنگه. _ رویا جان، چایی عمت رو ببر پررنگ‌ کن. عمراً ببرم. هیچم کمرنگ نیست.‌ به بقیه‌ی مهمون‌ها هم تعارف کردم و نشستم. خاله با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که چایی عمه رو عوض کنم. خودم رو به نفهمیدن زدم و از جام تکون نخوردم. من اگر چاییش رو عوض هم بکنم، این‌ نمی‌خوره.‌ به غیر از عمه و زن‌عمو، همه از خرید‌ ماشین علی خوشحال بودن و کل صحبت‌ها حول محور قیمت ماشین می‌چرخید. بعد از خوردن‌ شام دوباره دور هم نشستیم که آقاجون گفت: _ اصل این‌ مهمونی دورهمی بود و خوش و بش. دستت درد نکنه زهرا خانم‌، سنگ تموم گذاشتی. _ خواهش می‌کنم آقاجون وظیفه‌ام بود. _ اینجا اومدن ما یه دلیل دیگه هم داره. با لبخند نگاهم کرد. تپش قلبم‌ سرعت گرفت. _ من چند باری بحث محمد و رویا رو وسط کشیدم ولی هر بار بی‌فایده بوده. انگار یه لیوان اب سرد ریختن رو سرم. _ با خودم گفتم زهرا مبادی آدابِ، شاید منتظره طبق رسوم بریم خونش. _ نه آقاجون این چه حرفیه! زیر چشمی به علی نگاه کردم.‌ هیچ عکس‌العملی نشون نداد. خاله ادامه داد. _ من اولش خیلی مخالف بودم ولی بعدش که فکر کردم، دیدم‌ محمد پسر خوبیه، خانواده‌ی خوبی هم داره. اگر رویا عروس عموش بشه، باعث خوشحالی من هم هست. ناباورانه به خاله نگاه کردم و لب زدم: _ خاله! بی‌اهمیت بهم ادامه داد. _ اما رویا الان سن ازدواجش نیست. عمو فوری گفت: _ این حرف حسابِ؛ باشه ما صبر می‌کنیم. به اعتراض گفتم: _ چرا هیچ کس نظر من رو نمی‌پرسه!؟ آقاجون طوری که معلومه خیلیم جدی نگرفته حرفم‌ رو، با لبخند و مهربونی گفت: _ چرا عزیزم تو هم باید نظراتت رو به محمد بگی، ولی فعلاً بذار بزرگترها رسم و رسومات رو انجام بدند بعد. نگاهم رو توی جمع چرخوندم. عمو رو به زن عمو گفت: _ سوری خانم نوبت شماست. زن‌عمو با اکراه دست توی کیفش کرد و جعبه‌ی انگشتری رو بیرون آورد. دارن برای خودشون می‌برند و می‌دوزن. انگار نه انگار حرف من رو می‌زنن. جعبه رو سمت عمو گرفت. عمو دَر جعبه رو باز کرد و انگشتر رو بیرون‌ آورد. _پس با اجازتون من با این‌ انگشتر، رویا رو نشون محمد می‌کنم. با التماس نگاهم بین خاله و علی جابجا شد. هیچ کس نمی‌خواد توی این شرایط به من کمک کنه. ایستادم. این کارم باعث شد تا همه به من نگاه کنند. _ من...من نمی‌تونم‌ با محمد ازدواج کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 نگاهش خیلی طولانی شد. رضا گفت _بابا رفته بودیم... _کی یه همچین چیزی تو خونه‌ی ما بوده که الان باشه _چی؟ _اینکه شما دو تا بدون اینکه بگید بزارید برید گوشی هاتون رو هم خاموش کنید؟ _حوری ناز با من بود.‌منم رفتم‌آموزشگاه یکی از دوستام نیومده بود من جاش وایستادم... _حرف من اینه نباید به یکی بگید؟ با احتیاط گفتم _گوشی من شارژ تموم شده خاموش شده نگاه چپ‌چپش باعث شد تا دوباره سربزیر بشم بابا عصبی گفت _بزار امشب تموم شه. من میدونم و شماها. سوییچ ماشین و موتور رو بده. رضا سویچ رو روی اپن گذاشت. _سویچ موتور تو اتاقمه _برو بیارش رضا چشمی گفت و سمت اتاقش رفت. مامان به کمکم اومد.‌ _حوری جان مامان برو حاضر شو. نیم نگاهی به بابا انداختم و سمت اتاقم‌رفتم.‌ فوری گوشیم رو به شارژ زدم و شروع به عوض کردن لباس هام کردم در اتاق باز شد و مامان داخل اومد. _از دست بی فکری شما دو تا بیچاره قرص زیر زبونیش رو گذاشت. _حالش بد شد؟ _میخواستی بد نشه؟ مهمونهات دارن میان بعد ما نمیدونیم تو کجایی؟ اگر بعد اون‌ها میاومدی چی باید میگفتیم؟ شرمنده نگاهش کردم _ببخشید. _فقط ده بار اون شوهر بیچارت زنگ‌زد. درمونده لب زدم _چی‌کار داشت؟ _هیچی، نگران‌ بود.‌گفت خواهرش جلوی در پیاده‌ت کرده فکر کرده اومدی خونه با بلند شدن صدای زنگ خونه نفس کشیدن برام‌سخت شد. هنوز از استرس رفتار بابا بیرون نیومده باید جواب پس بدم که چرا بهش زنگ نزدم. _وای خدا اومدن. حوری جان زود آماده شو بیا بیرون‌. فوری از اتاق بیرون رفت. روسری ست لباسم رو روی سرم انداختم.‌نگاهی تو آینه به خودم انداختم و بیرون رفتم. هنوز داخل نیومده بودن.‌ رضا کنارم ایستاد و آهسته گفت _برای اولین باره دارم دعا میکنم مهمون هامون هیچ وقت نرن _چرا؟ _چون‌اگر برن حسابمون با کرام الکاتبینه _بعد به من میگی استرس میدی با صدای خوش امد گویی مامان هر دو به در نگاه کردیم. مریم خانم به همراه آقا مهدی و سهیلا وارد شدن. بابا که در رو بست متعجب نگاهش کردم. پس سهراب کجاست؟ بعد از سلام و احوال پرسی روی مبل نشستیم. آقا مهدی گفت _ببخشید دیگه ما چون قول دادیم گفتم‌که حتما باید بیایم.‌ مریم‌خانم‌گفت _بچه‌م‌ سهراب هر وقت هر جایی میخوایم بر‌یم نمیتونه بیاد.‌ مامان سینی چایی رو جلوی بابا گرفت _کاره دیگه، پیش میاد. صدای گوشی بلند شد سهیلا فوری گوشیش رو از کیفش بیرون آورد. نگاهی به صفحه‌ش انداخت و لبخند زد _سهرابِ تماس رو وصل کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت _جانم داداش _بله رسیدیم. نگاهی بهم انداخت _اینجاست. تمام دلم‌پایین ریخت _چشم گوشی رو سمتم گرفت و ذوق زده گفت _با تو کار داره تمام نگاه ها سمت من افتاد و تقریبا همه لبخند داشتن. به اجبار برای حفظ آبرو لبخندی زدم و گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم _الو سلام کمی مکث کرد و گفت _علیک سلام.‌ مگه بهت نگفتم گوشیت رو روشن‌کن _بیرون بودم _الان کجایی؟ معذب سرم رو پایین انداختم _خونه‌م دیگه! _اون رو که میدونم! دقیقا کجایی؟ تن صدام رو پایین آوردم. _وسط مهمونی! _پاشو برو اتاقت کارت دارم _نمیشه بعدا حرف بزنیم آخه زشته... _نه نمیشه. زود باش نفس سنگینی کشیدم و رو به جمع گفتم _ببخشید من الان میام. ایستادم و وارد اتاق شدم و در رو بستم. _الان تو اتاق خودمم _کجا رفته بودی؟ نباید اینجوری سوال و جوابم کنه. اما لحنش دوباره مثل دیدار اولمون شده و دربرابرش نمیتونم اعتراض کنم. بغض دوباره به گلوم‌چنگ‌انداخت. _با رضا بودم. رفته بودیم‌آموزشگاه _یه سوال ازت میپرسم‌ درست جوابم‌رو میدی. فهمیدی؟ _بله _گفتی دیگه با اون دختره در ارتباط نیستی درسته؟ اشک از چشمم پایین ریخت _آره، به خدا باهاش در ارتباط نیستم. _این‌همه پول چرا به حسابت اومده؟ گیج و گنگ‌پرسیدم _پول. _بله پول. پس هنوز من‌رو تحت نظر دارن! با دست اشکم‌ رو پاک‌کردم _بابام صبح برام ریخت. یعنی مادرتون با سهیلا‌‌ که اومدن دنبالم من به پدرم گفتم‌ برام‌پول بریزه.‌پدرم فکر کرده بود که قراره خرید ازدواج‌ بکنیم برای همین زیاد ریختن. نفس راحتی کشید _از صبح ذهنم درگیره.‌ بهت گفتم گوشی رو شارژ کن ازت بپرسم که کلا بیخیال شدی. بهت زنگ میزنم کاری نداری _نه‌. خداحافظ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 کناری نشستیم.و همه چیز رو با جزییات براش تعریف کردم _فخری خانم رو برگردونن اینجا رو برات میکنه جهنم. _چرا؟ _چون نمیدونه تو برای نجات جون خودت گفتی. فکر میکنه برای خودشیرینی گفتی _دلم‌میخواد از اینجا برم.‌ از روزی که آوردنم یه روز خوش هم ندیدم. _ارسلان میگه بعد سربازیش نمیزاره اینجا کار کنم. میخواد رجب رو هم ببره. _چرا برگشتید؟ _یه امانتی بود گرفتیم برگشتیم. الانم رفت دنبال طبیب.‌ پاشو بریم مطبخ شاید کمک بخوان با شنیدن صدای جیغ فخری خانم و گریه‌ و زاری نساء هر دو سمت حیاط رفتیم. دست پری رو گرفتم و به ملوک خانم که هراسون جلو میاومد اشاره کردم _صبر کن اول اینا برن نعیمه هم به دنبالش. با تنه ای که بهمون خورد از سر راه خاور و خاله مونس کنار رفتیم. _آخ که چقدر دلم الان خنک میشه. چه کتکی بخوره امشب این فخری صدای التماس ملوک خانم بین همهمه‌ی اهالی خونه گم شد. پشت سرشون رفتیم فخری خانم وسط حیاط نشسته بود و خون از دهن و بینیش جاری بود و فرقش با نساء تو این بود که دست هاش باز بود.‌ نعیمه از دیدن صحنه‌ی روبروش خشکش زده بود و انگار صدای التماس های ملوک رو نمیشنید.‌ خان سمت خواهرش رفت و از پشت روسرسش گرفت و بلندش کرد.‌ فخری هیچ کنترلی روی راه رفتنش نداشت و اگر دست های خان رهاش میکرد روی زمین میفتاد. صدای جیغ ملوک خانم هم فایده‌ای برای آروم‌کردنش نداشت. از رحم خان که نا امید شد سمت نعیمه اومد _تو رو خدا یه کاری کن. نزار ببرش نعیمه تا به خودش اومد خان خواهرش رو توی اتاقی که گوشه‌ی حیاط بود زندانی کرد و با چشم های به خون نشسته نگاهش رو توی حیاط چرخوند و فریاد کشید _این در رو هیچ کس باز نمیکنه جز خودم. هر کی نزدیک این اتاق بشه خونش پای خودشِ نگاهش رو به نعیمه داد _حتی تو نعیمه ملوک خانم با شنیدن این حرف توانش رو از دست داد و روی زمین افتاد. خان اهمیتی به حال مادرش نداد و رو به برادرش گفت _اینم بنداز تو اصطبل تا صبح تکلیفش رو با اون نامرد روشن کنم نساء که فهمیده کارش ساخته ست با التماس و گریه گفت _به خدا من هیچ‌کارم. خانم خودش گفت میخواد بره فرهاد خان هم توی عصبانیت دست کمی از ارباب نداشت و با زور و کتک نساء رو سمت اصطبل برد.‌ نعیمه مات و مبهوت به خان نگاه میکرد.‌خاور سمت ملوک خانم رفت و خاله مونس با سر به من و پری اشاره کرد که داخل بریم ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 درمونده نگاهش بینمون جابجا شد. _باشه. ولی به حرف منم گوش کن علی ایستاد و سمت مادرش اومد _یه هفته طاقت بیاری درست می‌شه خاله پرغصه گفت _باشه. سمت در رفت _شب بخیر بیرون رفت و در رو بست به علی نگاه کردم نگاه برزخیش دلم رو خالی کرد _رویا بار آخرت باشه یه همچین حرف مهمی رو با افکار بچه‌گونه‌ی خودت قاطی می‌کنی و بهم نمی‌گی دلخور نگاه ازش گرفتم.‌باز گفت بچه! الان وقت جواب دادن نیست و گرنه جواب حاضر آماده دارم _چشم سمت اتاق خواب رفت.‌ انقدر دلم ازش گرفت که دوست دارم شب روی مبل بخوابم روی صندلی نشستم و به زمین خیره شدم. هر چی دلش خواست گفت. یه قیافه هم به خودش گرفت که جوابش رو ندم. ولی بالاخره که فردا صبح می‌شه. گوشیم رو برداشتم و برای دایی نوشتم "سلام.‌صبح می‌تونی بیای دنبالم ببریم دانشگاه؟" پیام رو ارسال کردم. نکنه وسط،حرفش با سحر باشه و باعث دلخوری بشم! با جوابی که داد دلم اروم گرفت "میام عزیزم. علی سرشب بهم گفت" تیرم به سنگ‌ خورد. می‌خواستم با دایی برم که بهش بفهمونم از دستش ناراحتم. حالا که خودش گفته ناراحت نمی‌شه. چراغ ها رو خاموش کردم و روی مبل دراز کشیدم. فردا باهاش قهر می‌کنم. _رویا... جوابش رو ندادم و چشم‌هام رو بستم دستش رو روی بازوم گذاشت و آروم تکونی داد _پاشو بیا سرجات این مسخره بازیا رو درنیار تکونی خوردم و پشتم رو بهش کردم _نمی‌خوام بیام. _به اندازه‌ی کافی اعصابم خورد هست تو بهش اضافه نکن از جان تکون نخوردم.‌ تچی کرد و صدای قدم‌هاش رو شنیدم که ازم فاصله گرفت. پشیمون از رفتارم چشمم رو باز کردم. کاش می‌رفتم. اینجوری تا صبح می‌خواد با ناراحتی بخوابه خواستم بلند شم که پتویی روم انداخت. سمتش چرخیدم. بدون اینکه نگاهم کنه میز جلوی مبل رو کمی عقب فرستادو بالشتش رو پایین مبل گذاشت و همون جا خوابید. از این کارش خوشم اومد و لبخند رو لب‌هام نشست. سرجام نشستم _پاشو بریم رو تخت جوابم رو نداد و چشم‌هاش رو بست. ایستادم و کنارش دراز کشیدم و پتوم رو روم کشیدم. زیر لب گفت _بیین کارهات رو. دلخور گفتم _خب تو به من می‌گی.‌‌‌.. _حرف نزن بخوابم.‌ صبح حرف می‌زنیم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀