🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت95
🍀منتهای عشق💞
رنگ نگاه همه تغییر کرد. آقاجون گفت:
_ دلیلت چیه؟
سرم رو پایین انداختم تا از تیزی نگاه جمع در امان باشم.
_ دلیلم رو به خودِ محمد گفتم.
_ کِی؟
_ همون روز که عمو اومد بردم خونشون.
لحظهای به علی نگاه کردم. از نگاهش هیچ چی نفهمیدم. آقاجون گفت:
_ خب این دلیلت رو به ما هم بگو!
چی باید بگم که برای همیشه فکر من رو از سرشون بیرون کنن.
_ من... من... کس دیگهای رو....دوست دارم.
سکوت مطلق باعث شد تا کمی بترسم و سرم رو پایینتر بندازم.
صدای پوزخند عمه سکوت رو شکست.
_ تحویل بگیر زهرا خانم!
آهسته و با احتیاط سرم رو بالا گرفتم. حرفم به همه شوک وارد کرده بود. همه با دهن باز نگاهم میکردن.
نگاه علی عصبی بود و رگهای گردنش بیرون زده بود. از قفسهی سینش که با حرص بالا و پایین میشد، شدت عصبانیتش کاملاً معلوم بود. حتی اگر کتک بخورم برام مهم نیست.
زنعمو که انگار از خداش بود، فوری ایستاد.
_ آقا مجتبی میخواستی سنگ رو یخ بشیم که شدیم! بلند شو بریم.
آقاجون ناراحت گفت:
_ سوری بشین! رویا بچهس...
_ نه آقاجون خیلی هم بزرگه و کامل میفهمه چی داره میگه. همین حرف رو به خود محمد هم گفته بوده! منتهی مجتبی دوست نداره باور کنه.
تنها چیزی که توی جمع باعث ترسم میشه، نگاه عصبی علیِ.
زنعمو چادرش رو سرش کرد و رو به محمد گفت:
_ بلند شو بریم عزیزم.
محمد و مهشید ایستادند. قبل از همه عمه سمت در رفت.
_ اون روزی که گفتم که این بچه مثل خمیر میمونه، پاکه و باید پرورشش بدیم؛ اون روزی که گفتم زهرا از پس تربیت این بچه برنمیاد و بسپریدش به من، همه گفتید خالهشه، دلسوزشه. الان تحویل بگیرید! تو سن هفده سالگی داره جلوی چند تا بزرگتر، پرو پرو حرف از دوست داشتن میزنه.
زهراخانم حواست به کجا بوده که یه دخترت رو کافیشاپ جمع میکنی یه دخترت رو اصلاً نتونستی جمع کنی؟!
عمه قضیهی زهره رو از کجا میدونه!
زنعمو با تشر رو به عمو گفت:
_ نمیخوای بلند شی!؟
این حرفش باعث شد تا خانمجون و آقاجون هم بایستن.
خاله با ناراحتی گفت:
_ من شرمندتونم! اصلاً نمیدونم باید چی بگم. بچهگی کرد، نفهمی کرد؛ خواهش میکنم اینجوری نرید!
هیچ کس اهمیتی به حرف خاله نداد و قصد رفتن کردن.
عمو دنبال زنعمو بیرون رفت و علی هم بدنبالشون. یکی یکی همه بیرون رفتن و خاله از شرمندگی سر جاش ایستاد و برای بدرقه نرفت.
میلاد کنار زهره ایستاد. خاله درمونده نگاهم کرد.
_ دستت درد نکنه رویا! خوب جواب زحمتهام رو دادی.
طلبکار و شاکی گفتم:
_ خاله ازم خسته شدی که اینجوری میخوای شوهرم بدی! میخوای از این خونه برم، خب میرم خونه آقاجون و...
بغضم سر باز کرد و با گریه گفتم:
لازم نیست بدون اینکه نظر من رو بخواید شوهرم بدید!
اگه واسه زهره هم خواستگار بیاد، نظرش براتون مهم نیست!؟ یا من چون کسی رو ندارم به خودتون اجازه میدید اینجوری برای آیندم تصمیم بگیرید. من مهم نیستم!؟ هر وقت حرفش پیش اومد بهتون گفتم نمیخوام!
رضا سراسیمه در رو باز کرد.
_ رویا بلند شو برو بالا.
خاله نگران ایستاد و سمتم اومد. بازوم رو گرفت و سمت پلهها برد.
_ برو بالا! دیگه نیا تا صدات کنم.
خیره با ترس نگاهش کردم. رضا گفت:
_ برو دیگه الان میاد میکشت!
چرخیدم و با سرعت از پلهها بالا رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت95
🌟تمام تو، سَهم من💐
باوجود مهمونهای بیرون نباید گریه میکردم
اما وقتی که اینجوری توسط سهراب مورد مواخذه قرار میگیرم یاد اون روز تلخی میفتم که مجبور بودم تو آگاهی نگاهش کنم و فقط گریه کنم و جواب سوال هاش رو بدم ، ناخواسته بغض کنههی توی گلوم به کار می افته و گریهم میگیره.
سمت پنجره رفتم صندلی رو کنار گذاشتم و پرده رو کنار زدم و کمی لای پنجره رو باز کردم.
هوا سرده و مطمئناً این باز کردن پنجره تاثیرش رو ردی دمای خونه میزاره.
اما چارهای ندارم. باید کاری کنم تا این قرمزی ازچشم هام بره و کسی متوجه نشه.
ده دقیقه جلو پنجره ایستادم و تلاش کردم به چیزهای غمگین و ناراحت کننده فکر نکنم تا غم از صورتم هم بره.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم؛ بهتر شدم و قرمزیش خیلی کمه، اگر خیلی بهم زل بزنن متوجه میشن.
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. لبخند ظاهری روی لب هام زدم. گوشی رو سمت سهیلا گرفتم
_دستت درد نکنه
_خواهش می کنم
سرجام نشستم.مریم خانم گفت
_پسرم دلش طاقت نیاورده. خودش نتونسته بیاد زنگ زد با نامزدش صحبت کنه.
_چه دل خوشی داره! سهراب حتی یک کلمه هم در رابطه با مهمونی امروز و نیومدنش نگفت.
اصلاً من الان باید شاکی باشم که چرا نیومده اما لحن طلب کارانش و اتفاق هایی که افتاده، حق رو از من گرفته.
رضا از جاش بلند شدو تو بدون توجه به حرفی که بزرگترها می زدند کنارم نشست. نگاهی بهم انداخت و آهسته گفت
_ چرا گریه کردی؟
تلاش کردم صورتم رو طوری بگیرم که رضا کمتر قرمزیچشمم رو ببینه.
_ گریه نکردم
با آرنجآروم به پهلوم زد
_ اندازه بیستوچهار سال خواهر منی! اگه فرق بین چشمهای گریه کرده و نکردت رو نفهمم که کلاهم پس معرکه است.
_ رضا خواهش می کنم تمومش کن.
_ این پسره زنگ زد تو رو ناراحت کرد؟
برای آرامشش لبخندی زدم
_ اول آشنایی کی نامزدش رو ناراحت میکنه که گریه کنه؟!
_ پس چرا گریه کردی؟!
_ ناراحت شدم که چرا نیومده
_ از بس که بیشعوره، نمیدونم چرا ما باید در برابر این نیومدنش سکوت کنیم.
مگه میشه آدم تو مراسم بله برونش نباشه!
_ مراسم بله برون جلسه پیش بود که اومد و انگشتر هم دستم کرد. رضا این مراسم فقط برای اینه که تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنن. کار پیش اومده نتونسته بیاد. اصلا ایرادی نداره
_پس چرا گریه کردی!
_ دوست داشتم که باشه...
_ من میدونم و اون. صبر کن، از مادر زاییده نشده کسی که اشک خواهر من رو دربیاره
با صدای مریم خانوم هر دو نگاهش کردیم.
_ عروس قشنگم خودت با این تاریخ موافقی؟
_ ببخشید من حواسم نبود چه تاریخی رو گفتید من آخرین امتحانم رو ده روز دیگه میدم. اگر که بعد از اون باشه من مشکلی ندارم
_ اینجوریکه تاریخ ما به هم میخوره!چون تاریخی که ما گفتیم برای هفت روز دیگهست.
آقا مهدی گفت:
_ ایرادی نداره، مراسم عروسی رو میذاریم برای یازده روز دیگه. اما عقد رو باید زودتر بگیریم. جمعهی هفته دیگه مطمئنا امتحان نداری اونروز عقد میکنید. بهت هم قول میدم با این شرایط کاری که سهراب داره اصلا کاری به تو نداشته داشته باشه تا روز عروسی. چون هر روز درگیری های خودش رو داره و تو میتونی با خیال راحت امتحانات رو بدی.
بابا نگاهی بهم انداخت.
_ دخترم یه روز این ور اون ور تر ایرادی نداره. اگر فکر میکنید برای امتحانهات اذیت میش من با آقا مهدی صحبت می کنم رضایت آقا سهراب رو هم میگرم. عروسیت رو چند روز عقب بندازیم.
سرم رو پایین انداختم
_ هرچی شما بگید من قبول دارم.
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت95
خان انقدر که مطمئن بود کسی جرئت نداره روی حرفش، حرف بیاره عصبی سمت خونه اومد و همین باعث شد تا من و پری برای رفتن تا رد شدنش تعلل کنیم.
فرهاد خان کنار مادرش نشست.
_پری بیا بریم. من میترسم
کنجکاو بدون اینکه نگاه از فرهاد خان و مادرش برداره گفت
_صبر کن ببینیم چی میشه
صدای گریهی فخری و التماس های نساء کل حیاط رو گرفته. فرهاد خان دستش رو زیر بازوی مادرش انداخت.
_پاشو بریم بالا
با التماس رو به پسرش گفت
_نزار فخری بمونه اونجا
_کاریش نداره. بزار تا صبح بمونه دیگه از این فکرا به سرش نزنه
_چه فکری،اون از خدا بیخبر گولش زده. همهش زیر سر اون زنهست.
_مگه بچهست که گول بخوره! خودش مدام میگفت میرم.
_فرهاد تو رو روح بابات برو بیارش
فرهاد خان کلافه نگاهس به اطراف انداخت و تو چشم های مادرش خیره شد
_میدونی بهادر اصلا خبر نداشته که اینا اومدن پِی فخری
اشک ملوک خانم بند اومد و با تعجب گفت
_چی!
_نیت عبدی خان گذاشتن داغ رو دل تو بود نه بردن عروسش.
تعجب ملوک خانم به بُهت تبدیل شد
_ما نمیدونیم که بهادر چقدر خبر داره ولی از حرف هایی که این دختره به فرامرز گفته و چیزهایی که از قبل میدونستیم به این نتیجه رسیدیم. شانس آوردیم فخری عجله میکنه و زود میرن بیرون وگرنه الان باید مشکی روی مشکی می پوشیدیم
ملوک خانم نگاهش رو برای چند لحظه به اتاقکی که دخترش توش زندانی شده بود داد و مبهوت گفت
_اینا رو به خودش گفتید؟!
_گفتیم ولی انقدر کلهشق بازی درآورد تا کتک خورد. الانم نگاه به گریه و زاریش ننداز چشم یکیمون رو دور ببینه رفته پی بهادر
ملوکخانم آهی کشید
_تا کی باید بمونه اونجا!
_تا وقتی فرامرز بگه
دوباره درمونده و ملتمس شد
_فرامرز نمیزاره...
_مادرجان صبر کن از کارشون سر در بیاریم بعد به فکر بیرون آوردنش باش اونجا باشه برای خودش بهتره
ایستاد و رو به خاور و خاله مونس گفت
_کمک کنید بره بالا. یکیتون هم پیشش بمونه
خاور چشمی گفت و با کمک خاله مونس دستش رو گرفتن و سمت پله ها رفتن. فرهاد خان اینبار کنار نعیمه ایستاد
_تنها کسی که الان میتونه مرهمی بزاره به درد فرامرز تویی
نعیمه نگاهش رو از در اتاقک برداشت و به فرهاد خان داد
_فکرش رو هم نمیکردم عبدی خان بخواد اینکار رو بکنه!
_ما منتظر تلافیش بودیم اما انتظار این کارش رو نداشتیم
_اینا قوم شری هستن کاش فرامرز از سر مصلحتم که میشد دست رد به سینهی گوهر نمیزد
_همهش سر لج بازیه. میری پیش فرامرز؟
_یکم حالم بهتر شه میرم اتاقش. هر چند میدونم الان حرمت نگه نمیداره.
نگاهش رو به من و پری داد و با تشر گفت
_چیه وایستادید بِر زدید به ما! برید مطبخ آب رو بزارید رو آتیش
پری طوری که انگار من به زور نگهش داشتم گفت
_بیا دیگه اطهر
دستم رو گرفت و سمت خونه کشید.
_دختر هاشم...
این نوع صدا زدن فرهاد خان باعث شد تا غم روی دلم بشینه. دختر هاشم! غمگین سمتش چرخیدم
_کاری که امشب کردی رو هیچ وقت فراموش نمیکنیم. اگرحرف نمیزدی الان یه عزا به عزامون اضافه شده بود
نتونستم در جوابش حرفی بزنم. سرش رو پایین انداخت و از کنارمون رد شد. من از ترس فلک شدن دوباره حرف زدم نه برای کمک به این خانواده.
نعیمه جلو اومد.
_همه بیدارن، زود صبحانه میخوان. دست بجنبونید
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت95
🍀منتهای عشق💞
به خاطر نور ضعیف بالکن میتونم صورتش رو ببینم.
چقدر دوستش دارم. این دلخوری هم نتونسته ذرهای از محبتم رو بهش کم کنه
نماز صبحم رو خوندم. نگاهی به علی انداختم. فکر کردم من قراره قهر باشم ولی علی داره سرسنگین رفتار میکنه.
سجادهم رو جمع کردم و سمت آشپزخونه رفتم.
صدای گوشی علی بلند شد. زیر کتری رو روشن کردم
_جانم حسین؟
_بیداره. بیا
_باشه. خداحافظ
تماس رو قطع کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_صبحانهت رو بخور نیم ساعت دیگه برو پایین
_تو نمیخوری؟!
_نه. اعصابم خورده اشتها ندارم.
ناراحت لقمهای گرفتم و خوردم. زیر کتری رو خاموش کردم و وارد اتاق خواب شدم.
لباسهام رو عوض کردم و کیف و چادرم رو برداشتم و از اتاق خوای بیرون رفتم.
نگاهی بهش انداختم
_کاری نداری؟
سرش رو بالا داد. باز هم نگاهم نکرد. غم گرفته خداحافظی گفتم و در رو باز کردم و بیرون رفتم.
بالای پلهها صدای پر بغض میلاد رو شنیدم
_من الان کاری به رضا داشتم اومد به من لگد زد رفت.
خاله گفت
_نمیدونم از دست شماها چیکار کنم. خیلی کار بدی کرد ولی به رفتار دیشبت فکر کن
_من فقط میگم هر کی مال من بزرگتری نکنه. تکلیف من رو مشخص کنید. تو مامانم علی هم جای بابام. مهشید چرا باید به من بکن نکن بکنه.
_بچه گندهتر از دهنت حرف نزن!
_مامان به جان خودت از اینجا زندگی کردن حالم بهم میخوره کاش اقاجون اندازهی رویا من رو هم میخواست میبرد پیش خودش
پام رو روی آخرین پله گذاشتم
_سلام صبح بخیر
هر دو نگاهم کردن. خاله نفس سنگینی کشید
_سلام.صبح تو ام بخیر. علی کجاست؟
_بالا. من با دایی میرم.
_اصلا نمیدونم چیکار کنم. این از میلاد.
اون از رضا. حسینم حرف نمیزنه ببینم چه خبره
جلو اومد و آهسته گفت
_دیشب که بداخلاقی نکرد؟
_نه. دایی جلو دره من برم
_برو خدا به همراهت
از خونه بیرون رفتن. کفشم رو پوشیدم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀