🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت96
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. هر دو دستم رو روی دَر فشار دادم.
صدای خاله ترسم رو صد برابر بیشتر کرد.
_ علی جان! بچهگی کرد؛ همینجوری یه حرفی زد!
_ غلط کرده با آبروی ما بازی میکنه!
_ عیب نداره. من خودم باهاش حرف میزنم.
_ چه حرفی مامان! جای حرف نذاشته.
صدای خاله بلندتر و التماسش بیشتر شد.
_ تو رو روح بابات کاریش نداشته باش! علی... علی...
صدای پای علی که از پلهها بالا میاومد رو شنیدم. ناخواسته عقبعقب از دَر فاصله گرفتم. لرزشی که از ترس تو کل بدنم افتاده، غیر قابل کنترلِ. جوری نفسم بالا و پایین میشه، که انگار کیلومترها دویدم.
صدای رضا هم به التماسهای خاله اضافه شد.
_ علی صبر کن!
_ یا فاطمة الزهرا... رضا جلوش رو بگیر! زهره زنگ بزن به دائیت.
نگاهم به کلید افتاد. جلو رفتم تا دَر رو قفل کنم که با شتاب باز شد و به دیوار کوبیده شد.
تو چشمهای عصبی علی ذل زدم. فوری داخل اومد و کاری که من باید از اول میکردم رو کرد. کلید رو توی قفل دَر پیچوند.
نگاه تند و تیزش رو بهم داد.
خاله پیدرپی به دَر میکوبید و با گریه التماس میکرد.
_ علی تو رو خدا دَر رو باز کن...
چشمهاش رو ریز کرد و قدمی سمتم برداشت. انگار زانوهام از ترس قفل کردن و توان تکون خوردن ندارن.
_ چه غلطی کردی پایین!؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم، اما نتونستم زبونم رو برای حرف زدن به حرکت دربیارم.
_ با آبروی من بازی میکنی آره!؟
قدم دیگهای سمتم برداشت. تن صداش رو بالا برد تا بین صدای گریه خاله و کوبیده شدن دَر واضحتر بشنوم.
_ مامان دوازده سال چهار چشمی مواظبتِ، اون وقت تو کی رفتی...
نفسش رو عصبی بیرون داد.
_ رویا! به قرآن قسم اگر جواب درست به من ندی، نمیذارم جنازت هم از این خونه بیرون بره. بلایی صد برابر بدتر از زهره سرت در میارم.
دو تا دختر نفهم، چوپ بیآبرویی برداشتید بزنید به آبروی مامان که با زحمت برای خودش جمع کرده!؟
صدای خاله برای لحظهای بلند شد.
_ تو رو خدا بسه! این دَر رو باز کن.
جلوتر اومد. دلم میخواد فرار کنم و یا قدمی ازش فاصله بگیرم، اما اصلاً در توانم نیست. با تهدید گفت:
_ میبینی برای تو داره چی کار میکنه! میدونی چرا تا الان یه جوری نزدمت که نتونی نفس بکشی؟
به دَر اشاره کرد.
_ چون اون هواخواهته! همونی که برات مهم نیست؛ امشب سکهی یه پولش کردی. بگو ببینم، کیه اون که به خاطرش جلوی همه آبروریزی کردی!؟
با نگاه پر از تهدیدش آروم به سمتم قدم برمیداشت و من وحشت زده عقبعقب میرفتم تا این که با دیوار برخورد کردم.
خودش رو بهم رسوند و دستش رو برای تهدید به زدن بالا برد.
_ حرف نمیزنی نه!
هر دو دستم رو سپر صورتم کردم، ولی باز هم نتونستم حرف بزنم. کاش زبونم باز میشد و یه کلمه میگفتم و تموم میشد، ولی انگار به دهنم مُهر زده بودند.
همونجور که دستم روی صورتم سپر بود، با صدای فریاد علی و همزمان صدای مهیب شکستن چیزی از جا پریدم و نگاهش کردم. ناباور نگاهم بین علی و آینهی بزرگ اتاقمون که حالا تکه تکه شده بود، چرخید.
_ دِ حرف بزن لعنتی! بگو چجوری ما رو بیآبرو کردی؟ بگو وقتی تو این خراب شده مامان بیچاره همه حواسش به تو بود، تو بیرون از این خونه هوش و حواست کجا بود؟
از ترس بود یا سنگینی حرفهاش، نمیدونم! ولی دیگه صدای هق هقم بلند شده بود و تموم صورتم خیس اشک.
تلاشها و التماسهای خاله و رضا، پشت دَر بیشتر شده بود و هر لحظه علی عصبیتر میشد.
دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم و هق میزدم. علی، برزخی دستش رو به شدت روی میز کشید و با یه حرکت همهی تکههای آینه رو روی زمین ریخت. باز صدای پر از حرصش رو شنیدم.
_ حرف بزن رویا!
از دیدن صحنهی روبروم وحشتم بیشتر شد و بیچارهتر از قبل گریه کردم. تموم دستش پر از خون شده بود و اون اصلاً توجهی نداشت، فقط فریاد میزد.
_ توی عوضی کی رو دوست داری که بابتش اینجوری ما رو بیآبرو کردی!؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت96
🌟تمام تو، سَهم من💐
آقا مهدی گفت
_ مبارک باشه دیگه، عروس خانم که خودشون کنار اومدن حاجی روزها رو عقب جلو نکنیم.
من چطور باید تو این شرایط روحی توی یه هفته امتحانام رو بدم، جهیزیه بخرم و با سهراب بیشتر آشنا بشم.
این درگیریی که مامان برامدرست کرده و الان نشسته فقط نگاه میکنه من الان اصلاً شرایط ازدواج رو نداشتم.
بالاخره بعد از یک ساعت صحبت کردن به قصد خداحافظی ایستادن.
خداحافظی شون طولانی شد و بابا آقامهدی سر مسائل روز سیاسی، ایستاده صحبت میکردن و مامان و مریم خانم هم سر روز جهاز برون و چیدن وسایل و مراسمات بعد از عقد؛ هیچ کس جز بابا حواسش به امتحان های من نیست.
مگه آقا مهدی قول نداد که بعد از عقد کاری باهام نداشته باشند تا امتحانات رو بدم! پس این حرفهایی که مامان و مریم خانم از مهمونی بعد از عقد میزنن چیه!
نگاهم به چهره مضطرب رضا افتاد. سوئیچ های روی اپن برام یادآور شد که بابا قراره بعد از رفتن مهمون ها منو رضا رو توبیخ کنه
به حیاط رفتن و برعکس همیشه رضا این بار دنبالشون نرفت.
نگاهی به سوییچهاش انداخت روی مبل نشست.
_ امشب فکر نکنم چیزی بگه دیگه یادش رفته
رضا گفت
_ شاید به تو چیزی نگه ولی با من کار داره
با برگشتن مامان و بابا به خونه، رضا فوری ایستاد رو به بابا گفت
_بابا من معذرت می خوام حق با شماست. نباید گوشی رو توی داشبورد میذاشتم. باید بهتون خبر میدادم
نگاه تیزش رو از روی رضا برداشت و کمی نرم تر به من داد
_تو نمیخوای حرف بزنی؟
مثل رضا ایستادم
_ معذرت می خوام، من فکر کردم که رضا بهتون گفته...
_ از این به بعد توی خونه هیچکس فکر نکنه هر کس خودش حرفش رو بزنه. اون گوشیت رو هم شب بزن به شارژ که خاموش نباشی. همه رو نگران کردی.
شاید الان وقت اعتراضی باشه تا بابا بعدا به سهراب بگه چرا نیومد.
_بابا رفتار آقت سهراب امروز بیادبانه نبود؟
_ شرایط شغلیش رو اول آشنایی دیدیم. از شب خواستگاری که دیر اومد فهمیدیم اعتراض داشتی باید همون موقع میگفتی. بعد هم قبلش زنگ زد از من کلی عذرخواهی کرد. زنگ زده بود که با خودت صحبت کنه که گوشیت خاموش بوده
مامان گفت
_همه زندگیها همینطوره. اگر بخواهی حساس باشی که کی اومد کی نیومد چی گفتین چی نگفتین؛ هیچ وقت نمی تونی ازدواج کنی. پس بهتره چشمت روی این کوتاهیهای بیخودی ببندی و بزرگشوننکنی
اصلا کلا از مامان نا امید هستم از روز اول هم ناامید بودم. هیچ وقت منتظر رفتار حمایتگرانهش نبودم.
_ مامان خانوم مگه ندیدی آقامهدی هم گفت من شنبه امتحان دارم. جمعه عقده، بعدش می خوام برگردم سر درسم.چرا قرار مهمونی گذاشتی؟
_ میهمونی بعد از عقد رو که نمیشه بیخیال شیم این بیچاره ها از روزی که تورو محرم کردن به من اصرار کردن که ما شام بریم خونشون به خاطر سختگیریهای بابات قبول نکردیم. الان بعد از عقد خوب باید بریم دیگه
بابا نگاهی کرد سری تکون داد و روی مبل نشست این سکوت یعنی در برابر خواست مامان کوتاه اومده و با من مخالفه
اشتهایی به شام ندارم اما طبق خواستهی بابا موقع شام همه باید سر میز حاضر باشیم.
کمی با غذا بازی کردم و وقتی که از سر میز بلند شد فوری ایستادم. مامان گفت
_ ظرفهارو بشور بعد برو
ملتمس نگاهش کردم
_ مامان خیلی اعصابم خورده میشه خودت بشوری؟ یا بذار صبح بشورم
نگاهی به سر تا پام انداخت
_باشه برو خودم میشورم، ولی از فردا شام و ناهار خونه میفته گردنت یه ذره آشپزی یاد بگیررفتی اونجا آبروم رو نبری
نفسم رو کلافه بیرون دادم به اتاق برگشتم.
اصلا امتحانای من براش مهم نیست!
کتابم رو باز کردم و یاد گوشیم افتادم اول از شارژ کشیدمش روشنش کردم تا اگر دوباره تماس گرفت خاموش نباشم.
سرکتاب نشستم و با اینکه حواسم پیش اتفاقات چند روزه تلاش کردم تا تمرکز کنم چند صفحه رو به خاطر بسپارم
بعد از نماز صبح هم خوابم نبرد و کمی از استرسم کم شده و شروع به خوندن کردم. اولین امتحانم پس فرداست و صبح امروز با همکلاسی هام قرار رفع اشکال گذاشتیم.
تندو تند و پشت سر هم مطالبی که تو ذهنم می رفت و به خاطر میسپردم و کتاب رو ورق می زدم
در اتاق باز شد مامان داخل اومد
_سلاممامان
_سلام آقا سهراب اومده سوئیچ رو برات اورده بیا برو ازش بگیر تو حیاطه
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت96
لیوانها رو کنار هم گذاشتم. خاله مونس گفت
_پری برو کتری ها بیار.
_عزیز کی برای فخری خانم صبحانه ببره
چشم غرهای به دخترش رفت
_مطمئن باش تو قرار نیست ببری
_میدونم. میگم یعنی کی میبره
_الانکه صبحانهی خان رو بردم ازش میپرسم.
_میشه منم باهات بیام
_پری بشین تو مطبخ کار دستم نده. کارد بهش بزنی خونش در نمیاد انقدر که عصبانیه.
ناراحت از اینکه نمیتونه سر در بیاره کتری ها رو جلوی خاله گذاشت.
_اطهر امروز نری باغ بهتره
_چشم
پری با چشمهایی که از ذوق برق میزدن گفت
_مگه رفتی باغ؟
با سر تایید کردم
_یه روز نبودم چه کارهایی نکردین اینجا. عزیز چرا نره؟ بزار دوتایی با هم بریم...
چشمغره ای بهش رفت
_اون نون ها رو از تنور دربیار بپیچ تو پارچه ببرم بالا. انقدر حرف نزن. وگرنه میفرستم پِی ارسلان بیاد ببرت یه چند روزی نباشی
لب های پری آویزون شد و دیگه حرفی نزد.
خاله سینی که آماده کرده بود رو برداشت و سمت در رفت
_پاشو این در رو باز کن
فوری سمت در رفت و برای مادرش باز کرد. از رفتنش که مطمئن شد در رو بست و با نا امیدی گفت
_با من مثل قاسم رفتار میکنن. اصلا انگار نهانگار منم یه زنشوهر دارم
کنارم نشست.
_ولی خدا رو شکر میکنم که زود برگشتیم. خیلی دوست دارم کتک خوردن این فخری رو ببینم و صدای گریهش رو بشنوم. تو چی؟
آه حسرتمبلند شد
_من فقط دوست دارم از اینجا برم. برمپیش...
هیجان زده دستم رو گرفت
_انقدر که اتفاق افتاده یادمرفت بهت بگم. عموی ارسلان دیروز گفت میدونه آقا هاشم کجا رفته؟
فوری نگاهم رو به چشم هاش دوختم
_آقا جان من؟!
_آره، گفت رفتن شهر.
_خونهی ملیحه!
_نه، برای زندگی.اونطور که میگفت قصد برگشتنم ندارن. ارسلان از همه جا بی خبر بود وگرنه نمیذاشت سوال بپرسم
دلخور و نا امید لب زدم
_یعنی دیگه نمیان اینجا!
_فکر نکنم.انگار بدجوری ترسوندنشون. تهدیشون کردن اگر تو رو بهشونندن ملیحه و طیبه رو هم نیست و نابود میکنن
اشکتو چشمهام جمع شد
_کی تهدید کرده؟ خان؟ من که اینجام
_جالبش همینجاست. گفت اونی که تهدید کرده مال این روستا نیست. خبر هم نداره که تو اینجایی. فکر کنمنعیمه برای همین میگه بهت بگیماطهر
در مطبخ باز شد و گلنار شاکی وارد شد. بدون سلام با اخمو تخم رو به پری گفت
_پاشو برو خونهی رجب.
پری طلبکارتر از خودش گفت
_نمیخوام برم
گلنار چادرش رو کلافه دور کمرش بست
_به جهنم نرو.
زیر لب شروع به غرغر کرد
_نه شب داریم نه روز. انگار نه انگار خودمونم زندگی داریم. هر وقت شب و روز که دلشون بخواد اَمر میکنن بیا
لپه ها رو از داخل دَبّه روی سینی ریخت و شروع به پاککردن کرد
پری با خنده کنار گوشم گفت
_این هنوز نمیدونه چه بلایی سر خانومش اومده
اشک روی گونم رو پاککردم. کی تهدیدشون کرده که قید من رو زدن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت95 🍀منتهای عشق💞 به خاطر نور ضعیف بالکن میتونم صورتش رو ب
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت96
🍀منتهای عشق💞
با دیدن ماشین دایی دستی بلند کردم و سمتش رفتم
در ماشین رو باز کردم و نشستم.
_سلام دایی
_علیک سلام. این چه اخمیه؟!
ابروهام رو کمی بالا دادم
_اخم نکردم!
به شوخی ادامه دادم
_اونی که اخم کرده تویی
از گوشهی چشم نگاهی بهم انداخت
_فکر نکن دیشب نفهمیدم تو حیاط بودیا!
با احتیاط نگاهش کردم
_دیدیم؟
_نه ولی میشناسمت.
یه دستی زد و من ساده چقدر زود خودم رو لو دادم. ناخواسته خندهم گرفت
_وای دایی چقدر زود مچ آدم رو میگیری
کوتاه خندید
_مثلا پلیسمها! دلبر خانوم. با همین ادا اطوار هات علی رو دیونهی خودت کردی
یاد علی افتادم و آهی کشیدم
چقدر تو خودش بود. کاش اوضاع یکم آروم میشد.
_شانس آورد مرخصی گرفت وگرنه سرکار میدونستم چیکارش کنم
بازم میخواد یه دستی بزنه. باید حواسم رو جمع کنم
_چرا! مگه چیکار کرده؟
_تو روی من تو رو تهدید میکنه!
_آهان دیروز رو میگی!؟
_بله. فکر کردی یادم رفته. روز اول که بهم گفت بهش گفتم من رو همه کس رویا حساب کن. پدرش، مادرش، برادرش. نازک تر از گل بهش بگی من میدونم با تو
حمایت های دایی همیشه بهم احساس غرور میده
_علی خیلی مهربونه دایی. من کنارش خیلی آرومم
_بایدم اینطور باشه.
صدای پیامک گوشیش بلند شد. به داشبورد اشاره کرد
_بین کیه!
گوشیش رو برداشتم و به دیدن اسم سحر پیام رو نخوندم
_سحره
_بخون ببین چی میگه
_شاید خصوصی باشه!
کلافه گفت
_نیست. بخون
پیام رو باز کردم و خوندم
_نوشته امروز ساعت یک میام خونه
به دایی نگاه کردم اخم هاش توی همه و با سر تایید کرد
گوشی توی دستم لرزید
_دایی نوشته ناهار میزارم با هم بخوریم
نگاهش کردم و دلم برای سحر سوخت.
_جوابش رو نمیدی؟!
_نه. گوشی رو بزار سرجاش
_گناه داره دایی!
_من گناه دارم.
پیام بعدیش اومد و دوباره خوندم
_نوشته؛ حسین تو رو خدا جوابم رو بده.
با التماس گفتم
_دایی...
کلافه حرفم رو قطع کرد
_خیلی خب بابا
گوشی رو ازم گرفت و همونطور که رانندگی میکرد براش نوشت
خب
پیام رو ارسال کرد و گوشی رو روی صندلی عقب پرت کرد.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀