🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت97
🍀منتهای عشق💞
تو همون اوج خشمش، دستش سمت گلدون شیشهای روی میز رفت و گلدون رو به سمت من نشونه رفت. دوباره از ترس دو دستم رو حایل صورتم کردم. به ثانیه نکشید که گلدون با دیوار نزدیک من برخورد کرد و باز صدای شکستنش، با صدای فریاد علی در هم پیچید.
_ کی رو دوست داری نمک به حروم؟
اینبار با ترس و عجز، بین هق هقم ناله زدم:
_ تو رو علی... تو رو...
و حالا فقط صدای هقهق من و ضربات محکمی که خاله به دَر میکوبید، شنیده میشد.
_ علی تو رو خدا...
چند لحظه تو همون حال موندم و بدون این که صدای گریهام آروم بشه، با احتیاط دستم رو از جلوی صورتم برداشتم تا از حال علی خبردار بشم.
حالا عصبانیت، تعجب و ناباوری رو یک جا توی صورتش میشد دید.
با صورت سرخ از عصبانیت و چشمهای گرد شده از تعجب، نگاهم میکرد و حتی پلک هم نمیزد. حالا که اون سکوت کرده، نوبت حرف زدن منه؛ سکوت بسه رویا! همین امشب تمومش کن.
بین هقهقهام با بیچارگی و التماس لب زدم:
_ من عوضی نیستم علی! من نمک به حروم نیستم... من بیآبرویی نکردم... من بیرون از این خونه هوش و حواسم پیش کسی نبوده...
دیگه پاهام طاقت وزن بدنم رو نداشت. بدون این که نگاه پر اشکم رو از علی بگیرم، خودم رو کنار دیوار روی زمین سر دادم و باز هق زدم.
_ من دلم تو همین خونه گیره... همین جا... ولی هیچکس حالم رو نفهمید!
نفسنفس زنون نگاهش بین چشمهام جابجا شد. خیره نگاهم کرد و وارفته نگاهش رو به فرش داد. عقبعقب رفت و به دَر تکیه داد. خاله آخرین تلاشهاش رو میکرد.
_ علی جان... تو رو خدا باز کن...
با عجز گفت:
_ رویا دست ما امانته!
علی تکیهاش رو به دَر سُر داد و روی زمین نشست. آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت. انگشتهاش رو بین موهاش فرو برد و سرش رو بین ساعد دستهاش پنهان کرد.
سکوتش آزار دهندس؛ هم برای من، هم برای خاله.
خاله طاقتش تموم شده؛ این رو از هقهق گریش میشه فهمید.
اینبار صدای دایی بود که بلند شد. نگران و با عجله.
_ چی شده آبجی!
خاله سرِ دردِدلش باز شد و با گریه گفت:
_ دیر رسیدی حسین! بچهم رو کشت.
صدای دَر اتاق، همزمان با صدای دایی بلند شد.
_ باز کن دَر رو علی!
به علی نگاه کردم. جوری درهم رفته که احساس کردم صدایی نمیشنوه. با ترس جلو رفتم.
_ من... خوبم... دایی.
_ دَر رو چرا باز نمیکنه!؟
اشک روی صورتم ریخت.
_ نمیدونم.
علی دستش رو از روی صورتش برداشت. بدون اینکه نگاهم کنه، ایستاد و کلید رو توی در پیچوند. دَر اتاق رو باز کرد و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت97
🌟تمام تو، سَهم من💐
دستی به موهام کشیدم و خودم رو تو آینه نگاه کردم.
_چه عجب دستش رو نگرفتی بیاری بالای خونه!
_ کم به من کنایه بزن.بهش گفتم خودش تو نیومد. والا الان تو اتاقت بود. شوهر آدم باید همه جوره آدم رو ببینه. باکلاس و بی کلاس مرتب و نامرتب
_ بله؛ در آینده می ببینه ولی نه روز اول آشنایی.
با چشمگریون و صورت پف کرده
_ تا تو باشی دیگه الکی نکنی. رضا تو حیاط داره باهاش حرف میزنه برو معطلش نکن
با شنیدن این جمله از مامان دتیا دور سرم چرخید. نکنه رضا حرفی بهش بزنه که باعث دلخوری بشه.
فوری از اتاق بیرون رفتم وارد حیاط شدم.
حالتی که رضا و سهراب جلوی همدیگه ایستاده بودند حالت خوب و صلح آمیزی نبود
با صدای بلند گفتم
_ سلام؛ خوش اومدی، بفرمایید داخل.
رضا نگاهی به من انداخت آهسته حرفی بهش زد با دست نمایشی کت سهراب رو مرتب کرد و از حیاط بیرون رفت.
صدای ضربان قلبم رو انقدر که بلند و محکم میتپه رو میشنوم. انگار از سینهم میخواد بیردن بزنه.
پله ها رو پایین رفتم و روبروی سهراب که کمی دلخور نگاهم میکرد ایستادم.
_ سلام
_سلام
سوییچ رو سمتم گرفت
_دستتون درد نکنه با رضا یا آژانس میرفتم.
جدی نگاهمکرد و گفت
_فکر میکردم از اتفاقاتی که قبل از آشنایی و خواستگاریمون افتاده نمیخوای خانوادت چیزی متوجه بشن.
نیمنگاهی به در خونه انداختم و لبم رو به دندون گرفتم
_درست فکر کردید. هیچ کسی چیزی نمیدونه
_ ولی حرف های آقا رضا شبیه کسی نبود که چیزی نمیدونه!
نفسم رو کلافه بیرون دادم
_ چی بهتون گفت؟
_این که چهارچشمی حواسش به تو هست و اجازه نمیده من اذیتت کنم. گفت که شغلم نباید تو رفتارم با تو تاثیر بزاره
_ من معذرت می خوام. مطمعن باشید رضا هیچی نمیدونه
_پس چی میگفت؟
_دیروز که زنگزدید رفتم تو اتاق باهاتون صحبت کردم دوباره گریه م گرفت... اومدم بیرون رضا متوجه شد هر چی بهش گفتم که شما باعث ناراحتی نشدید باور نکرد...گفت نمیذاره کسی ناراحتم کنه...
_خب چرا گریه کردی؟
به مِنومِن افتادم
_گریه... نه...ا
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت97
قاسم داخل اومد. گلنار دمپاییش رو درآورد و با حرص سمت پسرش پرت کرد
_یتیم بمونی اینچه وضع در باز کردنِ!
قاسم برای اینکه دمپایی بهش نخوره جا خالی داد و طلبکار گفت
_من آروم هول دادم باد زد؟
گلنار قدمی سمتش برداشت و دندون هاش رو بهم فشار داد
_بچه باد کجا بود...
قاسم عصبی گفت
_اَه... اصلا به من چه! عمو ارسلان گفت بگو پری بیاد
اینرو گفت و رفت. گلنار در حالی که زیر لب بد و بیراه بار پسرش میکرد دمپاییش رو پاش کرد و سر جاش برگشت. پری با عجله ایستاد
_ارسلان کارم داره؟
_به من ربطی نداره
_گلنار خیلی بدجنسی خب از اول میگفتی
با عجله بیرون رفت. گلنار دستش رو جلوی دهنش گرفت
_عه عه... دخترهی پرو هر چی از دهنش در میاد به من میگه! منکه گفتم برو خودش گفت نمیخوامبرم
خاله مونس نفس نفس زنون داخل اومد.
_این پله ها آخر من و از پا میندازه.
از دیدن گلنار خوشحال شد
_عه! خدا رو شکر اومدی؟
با همون لحن شاکیش گفت
_بله، تیمور اومد سراغم که زود بیا. رخت خواب جمع نکرده اومدم. چی شده که سحر نشده همه بیدارن؟
خاله متاسف آهی کشید و سرش رو تکون داد.
_دعا کن صبح نشه که ماتم داریم.
رو به منگفت
_پاشو صبحانهی خودت و نعیمه خانم رو ببر اتاقش بخورید
_مگه برگشته؟
خاله روبروی گلنار نشست و شروع به پاک کردن لپه ها از طرف دیگهی سینی کرد
_نعیمه خانم برگشته، خیلی اتفاق های دیگه هم افتاده که بی خبری.
فوری ایستاد
_پس من صبحانهی فخری خانم رو میبرم. بیداره دیگه؟
خاله آه پر حسرتی کشید
_بیداریش که بیداره ولی تو اتاقش نیست. اجازهی صبحانه خوردنم نداره.
_یعنی چی؟
خاله نگاهش رو به من داد
_پاشو دیگه! یه ساعت بعد معلوم نیست اینجا قوت از گلوی کسی پایین بره
چشمی گفتم و سینی رو که برای نعیمه خانم آماده کرده بودن برداشتم
_میتونی؟ نخوری زمین!
_میتونم. نگران نباشید
گلنار گفت
_مونس چی شده به منم بگو
_سر دراز داره. بشین تا بگم
با سینی بیرون رفتم و دیگه صداشون رو نشنیدم
با پامدر اتاق نعیمه رو هول دادم و وارد شدم. چارقدش رو دور پیشونیش بسته بود و موهای جو گندمیش رو بافته بود.
نیمنگاهی بهم انداخت و چشم هاش رو بست
_خاله مونس گفت صبحانه بیارم
_بشین بخور
_شما نمیخوری؟
_نه، سرم درد میکنه
_بگم خاله براتون جوشونده بیاره
_نمیخواد. بیرون چه خبر؟
_هیچی. گلنار اومده. دارن برای ناهار لپه پاکمیکنن.
کنارش نشستم و بغض دوباره سراغم اومد.
_تو باز چت شده؟
با صدای لرزون لب زدم
_میگن آقاجانم قیدم رو زده رفته شهر
کلافه نفسش رو بیرون داد
_کی میگه؟ اون پریِ ورپریده؟
نباید بزارم به پری کاری داشته باشن
_نه
_نمیخواد به خاطر اون کتمان کنی. همه میشناسنش. چرا باید قیدت رو بزنن؟
_انگار تهدیدشون کردن.
پوزخندی زد
_کی! فرامرز اهل تهدید کردن نیست. هر کاری بخواد میکنه
_نه، گفت یکی که اهل این روستا نیست تهدید کرده. گفتن باید منو بدن بهشون وگرنه طیبه و ملیحه رو هم نابود میکنن. آقاجانمم قیدم رو زده رفته شهر که انگار دست اونا بهشون نرسه
با چشمهای گرد شده نگاهمکرد
_همهی اینا رو پری گفت؟
درمونده لب زدم
_میشه به روش نیارید؟ من فقط میخوام بدونم چی شده و الان کجان.
_از کجا فهمیده!
_عموی نامزدش بهش گفته. نعیمه خانم من اصلا نمیدونم چی شده. تو رو خدا اگر میدونید بهم بگید
زیر لب گفت
_من کلی دردسر کشیدم پرس و جو کردم نفهمیدم این دختره یه شبه فهمید!
چند ضربه به در اتاق خورد. نگاهش رو سمت در برد
_کی هستی؟
در آهسته باز شد و خان با چهرهای پریشون و درمونده وارد اتاق شد و به چهار چوب در تکیه داد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت97
🍀منتهای عشق💞
ماشین رو جلوی دانشگاه نگه داشت.
_ظهر نمیتونم بیام دنبالت. علی خودش میاد
_باشه دستت درد نکنه
از ماشین پیاده شدم. خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه رفتم.
وقتی یاد رفتار دیشب علی میافتم یک غمی توی دلم میشینه من باید چیکار میکردم؟ درسته باید بهش میگفتم اما خب ترسیدم که مهمونی خراب بشه. ناراحتیش توی پلهها از شنیدن اون حرفم رو با شوخی رد کرد اما نتونست دیگه از این پنهان کاریم بگذره.
اصلاً به من حق میده!؟
نمیدونم چم شده گاهی توی دلم بهش حق میدم و گاهی ازش دلگیر میشم.
_ سلام خانوووم
با صدای کش دار شقایق نگاهی بهش انداختم
_ سلام حالت خوبه؟
حضورش برام کلافه کننده شده اگر اصرار به مهمونی نداشت مثل قبل باهاش حرف میزدم جلو اومد و دستم رو گرفت
_رویا تو رو خدا! من رو جلوی دوستامرو سفید کن
_حالا بزار فکرام رو بکنم تا آخر دانشگاه وقت هست
این رو گفتم که فقط دست از سرم برداره به محض اینکه کلاسم تموم بشه یه جوری فرار میکنم میام بیرون که دیگه نتونه وایسه بهم التماس کنه
_خب پس فکرهات رو بکن کلاست که تموم شد جلوی در دانشگاه منتظرتم
باید حواسم رو جمع بکنم زودتر از اینا برسم بیرون اما اگه علی دیر بیاد و شقایق جلوی دانشگاه ببینم چی؟
توی کلاسم نمیتونم پنهان شم چون میاد دنبالم.
ای خدا از دست این شقایق نجاتم بده هرچی بهش میگم نه بازم التماس میکنه
لبخندی زدم و کنار هم راه رفتیم
_ میدونی چرا دوست دارم بیای؟ آخه یه دختر هست خیلی دوست داره با تو آشنا بشه زیاد ازت حرف زدم به خاطر همون هی میگه رویا رو هم بیار میخوام بهشون نشون بدم با چه دختر خانومی دوست بودم
_ چه دلیل مسخره کنندهای
_باشه. من برم سر کلاسم تا دیر نشده
خداحافظی گفتم و ازش جدا شدم و وارد کلاس شدم روی صندلی نشستم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀