🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت98
🍀منتهای عشق💞
بلافاصله بعد از رفتن علی، خاله و دایی وارد شدن. دایی اول به من نگاه کرد و بعد به اتاق به هم ریخته و آینه شکسته شده، اما خاله مستقیم سراغ من اومد؛ نگران با دست، صورتم رو اینور و اونور میکرد. از سلامتم که مطمئن شد، اشکهاش رو پاک کرد.
_ خوبی؟
من بیشتر از علی شوکه شدم. هم از اون همه فریادی که سرم زده بود و هم به خاطر اعتراف راز سر به مهری که چند سالی هست تو سینم نگه داشتم.
خاله بازوهام رو آروم تکون داد و ناراحت گفت:
_ چکارت کرد؟
تو چشمهای خاله نگاه کردم. کاش میتونستم الان حرفم رو بهت بگم؛ بگم چی به علی گفتم که یه لحظه آروم شد و دیگه فریاد نزد.
با دلسوزی گفت:
_ الهی بمیرم برات، ترسیدی!؟
آینه شکسته رو نشون دادم و مات گفتم:
_ آینه رو شکست!
_ فدای سرتون، بیا بریم پایین یه ذره آب طلا بهت بدم بخوری .
کمی نگاهم کرد و شماتت بار گفت:
_ این چه حرفی بود تو توی جمع زدی؟
سکوتم رو که دید، نفسش رو بیرون داد. به بیرون از اتاق نگاه کردم. دایی نبود، احتمالاً پیش علی رفته.
از اتاق بیرون رفتیم. رضا نگران نگاهم کرد؛ همه منتظر بودند من حسابی کتک بخورم اما علی به خاطر خاله حتی انگشتش رو هم به من نزد.
از پلهها پایین رفتیم. زهره روی اولین پله نشسته بود که با دیدن من ایستاد و دست میلاد رو گرفت.
تنها کسی که الان از اینکه من کتک نخوردم ناراحته، زهرهست. این رو کاملاً از نگاهش میشه فهمید.
وارد آشپزخونه شدم و روی زمین نشستم. خاله انگشترش را درآورد و توی لیوان آب انداخت.
_ بیا این رو بخور!
با عجله، طوری که معلوم بود دست و پاش رو گم کرده، ظرف نمک رو آورد جلوم گذاشت.
_ یکم نمک بریز رو زبونت!
دست خاله رو پس زدم.
_ خوبم خاله.
_ کجات خوبه! دهنت رو باز کن ببینم.
کمی نمک روی زبونم ریخت.
_ همش زیر سر عمته؛ اگه چند جملهی آخر رو نمیگفت، اینجوری نمیشد.
دلم میخواد بهش بگم من که گفتم از اول راهش ندید، اما اینقدر از حرفی که به علی زدم و عکس العملش شوکه شدم، که دلم نمیخواد به هیچی فکر کنم.
خاله به زور کمی از آب طلا رو بهم داد. گوشهی آشپزخونه زانوهام رو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم.
_ با سر زد تو آینه؟
سرم رو بالا گرفتم و لب زدم:
_ فکر کنم با دست زد!
_ پس چرا صورتش خونی بود!؟
_ دستش رو زد به صورتش. من خوبم خاله! برو پیش علی.
دستی به صورتم کشید و ایستاد. دلم میخواد تنها باشم.
تا از آشپزخونه بیرون رفت، صدای دایی رو شنیدم.
_ چی شد آخه؟
_ خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ بشین الان میام بهت میگم. حسینجان نریا! بهت نیاز دارم.
_ باشه هستم. برو ببین چِشه، با من که حرف نزد.
صدای بالا رفتن پای خاله از پلهها رو به آرومی شنیدم.
دایی گفت:
_ چی شده زهره؟
زهره که حسابی حرصی شده بود گفت:
_ رویا خانم تو جمع گفت من یکی رو دوست دارم!
دایی با صدایی که تعجب توش موج میزد، پرسید:
_ چی شد که این جوری گفت!؟
_ اومده بودن خواستگاریش برای محمد؛ اینم یه کاره توی جمع برگشت گفت من کس دیگهای رو دوست دارم. عمهام هر چی از دهنش دراومد، بار مامان و علی کرد و رفت.
اونا که رفتن این جوری شد. من نمیدونم رویا خونش رنگیه! من اگه گفته بودم الان مرده بودم.
دایی با تشر گفت:
_ روت رو کم کن دیگه زهره! تو بدتر از این کردی.
دلم نمیخواد صدای هیچ کس رو بشنوم. هر دو دستم رو روی گوشم گذاشتم و تا میتونستم فشار دادم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟
🌟
#پارت98
🌟تمام تو، سَهم من💐
اینکه پول بحسابم اومده بود...شما شک کرده بودید که..
سرم رو پایینانداختم
_دست خودم نبود گریه ام گرفت.
خونسرد دستش رو جلو آورد و موهام رو پشت گوشم فرستاد. نگاهش بین چشم هام جابجا شد
_ پس هیچکس هیچی نمیدونه
_نه، بابام ناراحتی قلبی داره اصلا دوست ندارم بفهمه
سرش رو تاییدی تکون داد.
_ تا آخر هفته ماشین رو نمی خوام دستت باشه.
_ ممنون
لبخندی زد
_ بابت دیروز هم معذرت میخوام. باید هر طور شده میاومدم. اما تو اداره یه سری مشکلاتی برام پیش اومده که شبانهروز باهاش درگیرم. خواستممرخصی بگیرم ولی نشد.
_ایرادی نداره
_پنجشنبه غروب میبینمت
_باشه
_کاری نداری
_نه ممنونکه سوییچرو آوردید
_آوددمکه با آژانس جایی نری. زنگمیزنم بهت فعلا خداحافظ
بیرون رفت و در رو بست. به دیوار تکیه دادم نفس راحتی کشیدم
_رضا از دست تو باید چیکار کنم؟ معلوم نیست چی بهش گفته که اینقدر ناراحتش کرده
بعد از چند ساعت از دانشگاه بیروناومدم و به خونه برگشتم.
کمی از سحر هم دلگیرم. دلم میخواست اون شب پیشم بیاد. واقعاً به حضورش احتیاج داشتم.
اما نمیشه زیاد بهش خورده گرفت. شاغله و باید حواسش به شاگرداش باشه.
ماشین رو داخل حیاط بردم خدا رو شکر کردم کهرضا هنوز نیومده. که اگر بود کلی غر میزد که چرا ماشین تو توی حیاط باشه ماشین من نباشه.
وارد خونه شدم
_ سلام مامان
صداش از آشپزخونه اومد.
_سلام عزیزم حالت خوبه؟خسته نباشی.
_ممنون
_رضا چند بار زنگ زد گفت بهش زنگ بزنی
دوباره گوشیت رو گذاشتی رو سکوت!
فوری گوشی رو از کیفم در آوردم و به صفحهش نگاه کردم و از اینکه فقط رضا چند بار تماس گرفته نفس راحتی کشیدم.
چقدر بده که آدم نسبت به همسرش انقدر استرس داشته باشه که جواب تماسش رو اگر نده چی میشه.
این شرایط، شرایطیه که کاملا ناخواسته برام بوجود اومده بود من مجبورم باهاش کنار بیام
انگشتم رو روی اسم رضا گذاشتم و وارد اتاق شدم
_ الو حوری...
_ سلام
_ سلام و درد. خوبه آدم کارش به تو لنگ باشه. هیچ وقت جواب نمیدی.
_توچی به سهراب گفتی؟
_پس قهر بودی جواب ندادی!
_ نه بابا قهر چی! دانشگاه گوشی باید رو سکوت باشه دیگه. نمیتونم که جوابت رو بدم
حداقل رو لرزش بزلر که وقتی که زنگ میزنیم بمتوجه بشی
_ متوجه میشدمم نمیتونستم جواب بدم. وسط پرسش و پلسخ بودم. رضا چی بهش گفتی
_ هیچی؛ به آقا برخورده؟
_توروخدا رضا مراعات من رو بکن.
_بهش گفتم حواسم به آبجیم هست ناراحتش کنس ناراحتت می کنم
_اون بندهی خدا کی من رو ناراحت کرد. اول کاری باعث اختلاف شدی
_مهم نیست. باید حواسش رو جمع میکرد
نمیدونم از حمایتش خوشحال باشم یا از رفتار اشتباهش خوشحال
_ چیکار داشتی زنگ زدی
لحنش رو مهربونکرد
_قزلر بود به این دختره زنگ بزنی
کلا فراموش کرده بودم که قرار بود با نیلوفر تماس بگیرم. از اینکه رضا انقدر مشتاقه باهاش ازدواج کنه لبخند روی لب هام نشست
_چشم داداش گلم. الان زنگ میزنم حواسم نبود. فقط باید یه جایی برم که مامان نباشه. صبر کن کارم که تموم شد بهش زنگ بزنم
_تو رو خدا برو گوشه حیاط زنگ بزن. خیلی استرس دارم
جلوی در اتاقم ایستادن و نگاهی به مامان که تو آشپزخونه سرگرم درست کردن سالاد بود انداختم
_ باشه بهت خبر میدم. فعلا خداحافظ
_ مامان
_جانم
_من یه لحظه میرم توی حیاط زنگ بزنم به آقا سهراب
ذوق زده نگاهم کرد
_برو عزیزم. برو دختر قشنگم. خدا رو شکر که شوهرت رو دوست داری.
فقط فکرش حول محور شوهر و ازدواج من میچرخه.
وارد حیاط شوم و گوشه ای نشستم و شماره نیلوفر رو گرفتم گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
بعد از خوردن چند بوق صدای زنی جا افتاده توی گوشی پیچید.
_
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟 @behestiyan 💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
🌟 بهشتیان💐
نویسنده فاطمهعلیکرم. هدی بانو
🌟براساس واقعیت💐
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
پارت اول
🌟
💐🌟
🌟💐🌟
💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت98
فوری ایستادم. بدون توجه به من نگاهش رو به نعیمه دوخته
برعکس دفعه ی قبل که نعیمه خانم رو ناراحت کرده بود تو صورت دایهش خبری از ناراحتی نیست. نعیمه بادلسوزی گفت
_دردت به جونم داری چی کار میکنی با خودت!
صدای گرفته و غم دارش بالاخره بلند شد
_بگو چی کار کنم؟
با اینکه تنها مردیِ که بهم ظلم کرده و آزارمداده ولی انقدر پر درد حرف زد که دلم براش سوخت.
نعیمه به کنارش اشاره کرد
_بیا بشین
آهی کشید تکیهش رواز چهارچوب در برداشت. در رو بست و نیمنگاهی به من انداخت و سمت نعیمه رفت.
کف هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت.
_بگو چیکار ها کردی؟
رگهایگردنش یکباره بیرون زد و چهرهش سرخ شد.
_فقط برش گردوندم
_از باخبر یا بیخبر بودن بهادر اطلاع داری؟
سرش رو بالا داد.
_توفیری نداره. دیگه نمیزارم فخری بره اونجا
_خودش چی میخواد.
نگاه چپچپ و ناباورانه ای به نعیمه انداخت
_خواست خودش مهم نیست!
نعیمه نگاهش رو از خان گرفت
_هست، امروز بهش اهمیت ندی فردا میره
محکم و جدی گفت:
_غلط میکنه
_به صرف اینکه تو میگی غلط میکنه قرار نیست دیگه غلطش رو تکرار نکنه
_قلمپاش رو خورد میکنم!
_دست از این حرف های صد من یک غاز بردار. خودتم میدونی اگر بهادر نیت کنه زنش رو ببره کسی نمیتونه جلوش رو بگیره
نفس های خانبه شماره افتاد و با حرص گفت
_اومدم که آرومم کنی!
_آرومت کنم یا خودت روآماده کردی با حرف هام گولت بزنم؟ اونم چیزی که خودت به باورش رسیدی!
تو چشمهای هم زل زدن و بالاخره نعیمه تسلیم شد و نگاهش رو از چشم های خان برداشت.
_اونجا واینستا نگاه کن. یه چایی بریز
دستپاچه سمت سینی رفتم لیوان ها رو پر کردم و به نعیمه نگاه کردم. خان هنور نگاه و عصبیش رو ازش برنداشته.
اشاره کرد که یکی از لیوان های سفالی رو بهش بدم. لیوان رو برداشتم و چند قدمی نزدیکشون شدم.
خونسرد لیوانرو ازم گرفت و سمت خان که هنوز نگاهش رو از نعیمه برنداشته بود، برد.
_اونجوری نگاهم نکن فرامرز. برو خواهرت رو از اون اتاق در بیار، با احترام ببر بالا. در رو ببند هر چقدر دوست داری تنبیهش کن. کارش خیلی اشتباه بوده. اما خواهرت رو بی عزت نکن.
_فرار کرده از خونه!
_پِی شوهرش رفته. با فرار فرق داره
نگاهش رو به زمینداد
_بگو چی کار کنم؟ حرف نمیزنه
_بزار یا من یا مادرت بریم در رو براش باز کنیم. موقور هم میخوای بیاری اونزنه رو به حرف بیار. ببین با کی دستش تو یه کاسهست. اطهر شنیده با یکی پشت در حرف میزده. اونم پیدا کن. دست پر برو پیش بهادر اگر سرش با عبدی خان تو یه آخور بود کمر ببند به گرفتن طلاق فخری. اگر نبود رکو راست از نیت عبدی خان بهش بگو.
_بعدش چی؟
_بعدش تصمیمش با فخریِ نه من و تو
_تو چرا ول کردی رفتی؟
_طلعت گفت...
حرفش رو قطع کرد
_حرف عمه رو نکش وسط. اونهمیشه تنها میاد تنها میره
نعیمه سکوت کرد و خان لیوان چایی رو که بخارش کمشده بود از دستش گرفت.
_میخوای با گوهر چی کار کنی؟
_گوهر برای همه تموم شدهست. ولی این جواب من نبود
_رفته بودم پِی ماهرخ
رنگ تعجب به یکباره توی چشمهای خان نشست
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت98
🍀منتهای عشق💞
زهره میگه چون من خیلی به حرف علی گوش میکنم و همیشه بهش چشم میگم برای همین علی پرتوقع شده و به محض کوچکترین اشتباهی اینجوری واکنش نشون میده.
البته این حرف زهرهست و من توی زندگی با علی هیچ وقت اینرو ندیدم.
اما شاید راست بگه!
باید یک بار امتحان کنم. یک بار به حرفش گوش نکنم و ببینم چه اتفاقی میافته. با شناختی که از علی دارم یه خورده احمقانه است اما اینکه علی صبح باهام قهر بود دلخورم کرده اصلاً دوست دارم یه کاری بکنم که ازم دلگیر بشه ببینم بعدش چی میشه
اگر با شقایق برم چی میشه؟
چه فکری پیش خودم میکنم اصلاً علی قراره خودش بیاد دنبالم.
جلوی در بهش بگم برو میخوام با شقایق برم خب نمیذاره.
کلاس هام تموم شد و فکر و خیالم سرجاش موند.
از کلاس بیرون اومدم و با دیدن شقایق جلوی در پشیمون شدن و برگشتم.
درمونده به کلاس خالی نگاه کردم نمیدونم باهاش برم یا نه.صدای گوشیم بلند شد.
لبخند رو لبهام اومد. علی اومده دنبالم. ته دلم دوست نداشتم برم با اومدنش اروم گرفتم
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و با دیدن شمارهی خونه ناامید شدم
تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
_بله
صدای گریهی میلاد و داد و بیداد مهشید و رضا رو قبل از هر صدایی شنیدم. زهره گفت
_الو رویا کجایی؟
نگران گفتم
_سلام. چی شده؟
_هیچی، رویا فعلا خونه نیا.
_چرا!
_علی میلاد رو از مدرسه اورد. با رضا بحثش شد. اصلا خونه شرایط خوبی نداره
زهره انقدر استرس داره که حالم بد شد
_آخه کجا برم؟!
_نمیدونم.نه اینجا بیا نه خونهآقاجون برو
یه دو ساعت بیرون باش تا خودم بهت زنگ بزنم
بغضم گرفت
_علی کجاست؟
_نمیدونم! از خونه زد بیرون. برو پیش دایی
تماس رو قطع کرد. ناباور به گوشی خیره موندم.
دایی هم با سحر حرفش شده. الان نمیشه خونهش رفت.
خدایا چی کار کنم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀