eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
580 عکس
326 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 نمی‌دونم از وقتی که دست‌هام رو روی گوشم فشار دادم، چقدر زمان گذشته؛ احساس کردم همه ساکت شدن. دست‌هام رو برداشتم و چشم‌هام رو باز کردم.‌ رضا و میلاد جلوی در آشپزخونه نشسته بودن و به من‌ نگاه می‌کردن.‌ با شنیدن صدای خاله، سمت پله‌ها سر چرخوندن و یک دفعه ایستادن و عقب رفتن.‌ فقط دیدن علیِ عصبانی باعث میشه تا این جوری بایستن. تپش قلبم دوباره بالا رفت.‌ نیم رخ علی رو دیدم. بدون اینکه به کسی نگاه کنه سمت حموم رفت.‌ دایی هم سکوت کرده؛ که این اوج عصبانیت علی رو می‌رسونه. صدای‌ بسته شدن در حموم که اومد، دایی گفت: _ سرش شکسته!؟ خاله ناراحت و درمونده گفت: _ نه؛ دستش فقط بریده.‌ هر چی باهاش حرف زدم، جواب نداد.‌ دلم‌ شور می‌زنه حسین! این‌سکوت، بعد اون‌ همه عصبانیت و داد و بیداد طبیعی نیست! _ چی بگم‌ آبجی! ادم از دست این دخترا می‌مونه. زهره شاکی گفت: _ الان به من چه ربطی داره!؟ خاله با ناراحتی گفت: _ برو خدا رو شکر کن که حواسش به رویا بود! عمه‌ت از کجا می‌دونه تو چه غلطی کردی که وسط تیکه و کنایش تو رو هم گفت؟ زهره پشیمون از حرفی که زده گفت: _ من از کجا بدونم! _ دهن‌ لقی کردی، پیش کی حرف زدی؟ میلاد گفت: _ من دیدم‌ داشت به هدی می‌گفت. خاله درمونده گفت: _ می‌بینی حسین! این‌ دو تا دختر چه جوری دارن بی‌آبروم می‌کنند. صدایی شبیه صدای سیلی خوردن از اتاق اومد و بعد هم‌ صدای‌ ناباور زهره. _ دایی! _ زهرِمار... مثل آدم نمی‌تونین رفتار کنین! _ من که دیگه کاری نکردم! _ همین که امشب... صدای علی باعث شد تا حرف دایی نصفه بمونه. _ رضا حوله بیار. رضا گفت: _ دایی توروخدا تو ببر! این الان به منم یه گیری میده. خاله سمت آشپزخونه اومد و نگاهی بهم انداخت.‌ _ همین جا بمون تا بره‌ بالا. با سر تأیید کردم. در‌ آشپزخونه رو بست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟 🌟 🌟تمام تو، سَهم من💐 _ بله بفرمایید؟ _ سلام خوب هستین _سلام.خیلی ممنون. شما؟ _ من مهرفر هستم. شما مادر نیلوفر جان هستید؟ _ بله _نیلوفر جان با شما صحبت کردن _ بله صحبت کردن و با اجازه پدرش من الان‌دارم با شما حرف میزنم _ ببخشید من... یه برادر که بیشتر ندارم... دفعه اولم هست... نمی دونم الان باید چی بگم... الان جواب شما چیه ؟ _دخترم شما چند سالتونه؟ _من بیست‌وچهار، برادرم رضا بیست‌و شش سال _آقا رضا همونی که بخاطرش با دخترم صحبت کردید _بله _ نیلوفر دیروز به من گفت منم به پدرش گفتم. گفتن که مشکلی نداره فقط قبل از اینکه شما تشریف بیارید خونه ما باید به تحقیقات محلی انجام بدیم. میدونید که رسم و رسومه _بله حتماً _ آدرستون رو لطف می‌کنید من چه جوری آدرس رو بهشون بدم وقتی که هنوز به مامان و بابا در رابطه با این ازدواج حرفی نزدم. _ ببخشید من واقعا معذرت می خوام که اینو میگم. برادرم دیروز به من گفت که با نیلوفرصحبت کنم اگر که رضایت داد به خانواده بگبم. اینه که الان فقط من میدونم و برادرم. اگر اجازه بدید اول به پدرم بگم اون هم در جریان باشن بعد به شما آدرس بدم _آهان شما هنوز به خانواده نگفتید! _ نه _ایرادی نداره منتظر تماس شما میمونم _ دستتون درد نکنه خانم خیلی ممنون لطف کردید.به نیلوفر جون سلام برسونید _ سلامت باشی عزیزم خدانگهدار تماس رو قطع کردم نگاهم رو به آسمون دادم خدارو شکر خانواده فهمیده هستن و از اینکه مامان و بابا در جریان نیستن ناراحت نشد. با صدای مامان نگاهش کردم _نمیدونم والا آقا سهراب یه لحظه گوشی با شنیدن اسم سهراب برق از سرم پرید _ حوری ناز مگه تو نگفتی میای حیاط با سهراب صحبت کنی!؟ ته دلم خالی شد.‌ مامان همیشه برای من دردسر درست میکنه. فوری ایستادم _ نه با کسی دیگه حرف می زدم. صداش رو پایین آورد اما دستش رو دهنه گوشی نذاشت _ پس چرا به من میگی میرم زنگ بزنم به سهراب! که این زنگ بزنه بگه حوری ناز گوشیش اِشغاله کارش دارم بی صدا لب زدم. _مامان چرا خرابکاری می کنی الان‌میشنوه گوشی رو سمتم گرفت _ حالا ببین چیکارت داره گوشی رو ازش گرفتم رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. درمونده به گوشی خیره شدم. الان باید چی بگم. احتمالا کلی سوتفاهم براش پیش اومده گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _الو سلام _ سلام به اسم من داشتی با کی حرف میزدی! _ من و شما اصلا تماس تلفنی درستی نداشتیم همش دچار سوء تفاهمات بودیم. _ خب این سوء تفاهم که حسابی ذهنم رو درگیر کرده رو بگو بدونم باز یا اون روی طلبکاریش اومد. چه شانس گندی دارم که همیشه باید مچم رو بگیره. _الو حوری ناز؟ _ میشه حضوری بهتون بگم؟‌ _ الان بگو چون حضوری فکر نکنم تا پنجشنبه بتونم ببینمت . _ داشتم‌با دوستم صحبت می‌کردم _مگه دوست‌دیگه ای جز اون‌دختره هم داری؟ نگاهم رو به آسمان دادم. لب‌هام خشک شده و زبونم توی دهنم حرکت نمیکنه عجب گرفتاری شدم. _ دوستم نبود آقا سهراب یه لحظه صبر کنید نفس عمیق کشیدم تا شاید آرامش بهم برگرده چشم‌هام رو بستم _ برادرم از یه دختره خوشش اومده بود به من گفت که ازش خواستگاری کنم ولی خانواده در جریان نبودن من الان مجبور شدم برای اینکه مامان متوجه نشه بهش بگم که با شما صحبت میکنم.‌ ان شاءالله به زودی تو جلسات خواستگاری میبینیدشون. _ خیلی خوب باشه.زنگ زدم حالت رو بپرسم که حالم گرفته شد.‌ کاری نداری _نه _خداحافظ 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟 @behestiyan 💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 🌟 بهشتیان💐 نویسنده فاطمه‌علی‌کرم. هدی بانو 🌟براساس واقعیت💐 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ پارت اول 🌟 💐🌟 🌟💐🌟 💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 _مگه چیزی ازش میدونی؟ نعیمه با سر تایید کرد. خان شاکی پرسید _پس چرا به من نگفتی!؟ _بدرد تو نمیخوره. یه آدرس داشتم رفتم ولی از اونجا رفته _آدرس رو کی بهت داد؟ من دارم اینجا دست و پا میزنم تو خبر داری هیچی نمیگی! _میخواستم مطمئن شم بعد. از آدرس هیچی دستگیرم نشد ولی این دختره رفته... نیم نگاهی بهم انداخت و باعث شد تا ارباب هم نگاهم کنه. سرم پایین انداختم. _تو صبحانه خوردی؟ با صدای آرومی لب زدم _نه خانوم _پاشو برو مطبخ با پری بخور. بلافاصله ایستادم _چشم بیرون رفتن و در رو بستم. برای اولین بار دلم‌میخواد گوشم رو به در بچسبونم و از حرف هاشون سر در بیارم اما جرئتش رو ندارم نگاهی به حیاط و اتاقی که فخری خانم توش زندانیه انداختم و وارد مطبخ شدم. گلنار که دیگه احتمالا کامل در جریان اتفاقات دیشب تا سحر قرار گرفته مبهوت گوشه‌ای نشسته.‌ خاور هنوز نیومده و هنوز پیش ملوک خانم مونده. خبری از پری نیست و خاله مونس تنهایی داره ظرف های دیشب رو میشوره. _پس چرا اومدی؟ _اومدم با پری صبحانه بخورم. _خب با نعیمه خانم میخوردی دیگه! پری رفته خونه‌ی رجب با اونا بخوره گلنار ناراحت گفت _مونس من برم به نعیمه خانم بگم؟ شاید راضی شد _خودت میدونی، ولی خان جلوی چشم همه گفت هیچکس وساطتت نکنه _اون لحظه عصبانی بوده شاید الان‌آروم شده باشه. خاله مونس آب رو بست و ایستاد. دستش رو با پایین چادرش که دور کمرش بسته بود خشک کرد _نشو دایه‌ی مهربان تر از مادر. اون برادرشِ اونم مادرش. خودشون بهتر میدونن گلنار سمت در رفت آهسته گفتم _ارباب اتاق نعیمه خانمِ.‌ درمونده و برگشت و سرجاش نشست. صدای جیغ نساء بلند شد. با صدای بند گریه و التماس می‌کرد. گلنار خواست حیاط بره که در باز شد و پری هراسون وارد شد. نفس‌نفس زنون گفت _اول صبحی داشتم سکته میکردم.‌ رو به گلنار گفت _فرهاد خان گفت جمع نشید تو حیاط بی توجه به حرفی که پری زد از کنارش رد شد _از کنار پله ها نگاه میکنم این رو گفت و بیرون رفت. خاله نگران پرسید _دارن چی کارش میکنن؟ _پاش رو میبستن به چوبِ فلک خاله سمت در رفت _چه دردسری داره این‌گوهر. برو کنار ببینم در رو باز کرد و چرخید و نگاهش رو به پری داد _شما نیادها! بمونید اینجا حواستون به اون پیاز داغ باشه به محض اینکه در رو بست پری دنبالش رفت از سر کنجکاوی توی درگاه در ایستادم و بیرون نگاه کردم. از پشت زن هایی که کنار پله جمع شدن چیزی معلوم نیست اما تصور صحنه‌ای که دارن میبینم برام غریب نیست.‌چند روز پیش من جای نساء بودم با این‌تفاوت که من بیگناه بودن و نساء گناه کار، که اگر حرف بزنه کاریش ندارن. صدای جیغ و فریادش بلند تر شد و ناخواسته کف پاهام شروع به سوختن کرد. بین جیغ هاش بالاخره لب باز کرد _میگم...به خدا میگم... بسه دیگه نزن از شدت جیغش کم شد ولی همچنان صدای گریه‌ش بلنده صدای بلند فرهاد خان توی حیاط پیچید _زود حرف بزن‌ معطلمون نکن زن ها بادیدن نعیمه که سمت حیاط میرفت کناری ایستادن.‌ نگاه چپ‌چپی بهشون انداخت _چی رو نگاه میکنید! این بوی سوخته‌ی چیه؟ خاله مونس آهسته توی صورتش کوبید _وای خاک بر سرم‌ سوخت با عجله سمت مطبخ اومد. گلنار و پری هم به ناچار برگشتن.‌ نعیمه خانم وارد حیاط شد و پری کنارم ایستاد. _پری الهی درد نگیری مگه نگفتم حواست به پیاز داغ ها باشه؟ اهمیتی به حرف مادرش نداد _خیلی ترسناکه اینجوری فلکت کنن.‌ کاش حرف هاش رو بلند بلند میگفت می‌فهمیدیم چی شده. با صدای نعیمه هر دو به وردی پله ها نگاه کردیم _اتاق تاریک‌بوده برای اون سرت‌گیج میره. دستم‌رو بگیر با احتیاط بریم بالا بازوی فخری رو گرفته بود و سمت پله ها هدایت میکرد. خون کنار لب و بینی فخری خشک شده بود و انقدر که گریه کرده بود کل صورتش سرخ بود. نگاهش به من افتاد و جوری با نفرت بهم خیره شد که زانوهام خالی کرد        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _چرا اینجایی! بیا دیگه منتظرتیم درمونده تر از قبل به شقایق نگاه کردم.‌یعنی با شقایق برم! _داشتم میومدم _حالت خوبه؟ توی ذهنم دنبال جواب بودم که دستم رو گرفت و کلافه گفت _بیا دیگه دختر باهاش همقدم شدم. دل تو دلم نیست.‌اگر با شقایق برم علی بفهمه چی! خاله میگه خونه نرم. خونه‌ی آقاجونم که نرم. خونه‌دایی هم که الان برم مزاحمم! با شقایق میرم.‌ دوساعته دیگه برمیگردم خونه. _بچه‌ها جلوی دانشگاه منتظرن. از اینکه دارم باهاش میرم خیلی خوشحاله. واقعا باید چیکار کنم؟! نباید تصمیمی بگیرم که زندگیم رو خراب کنه.‌ نزدیک در ایستادم و آهسته دستم رو از دست شقایق بیرون کشیدم _من نمیام شقایق جان ناراحت گفت _چرا؟ _چون علی اصلا خوشش نمیاد. از روز اولم بهم گفت دانشگاه فقط برای درس میری. دلخور گفت _اون که نمی فهمه! دستم رو روی سرشونه‌ش گذاشتم. _خدا که می‌بینه شقایق جان. چرا وقتی شوهرم راضی نیست این کار رو انجام بدم؟ دلخوریش بیشتر شد و دستم رو از روی شونه‌ش پایین انداخت. _خیلی ازت ناراحت شدم. به سنگ انقدر التماس می‌کردم راضی می‌شد. پشت بهم کرد و ازم دور شد.‌ ناراحتی شقایق اصلا مهم نیست.‌ خدا رو شکر تونستم درست تصمیم بگیرم.‌ حالا کجا برم! از دانشگاه بیرون رفتم. نگاهی به اطراف انداختم.‌ می‌شینم همین‌جا و به علی زنگ می‌زنم تا بیاد. اگر هم جواب نده یا دیر کنه می‌رم خونه‌ _رویا با صدای علی از پشتم، چرخیدم با دیدن شاخه گلی که تو دستش بود دلم پایین ریخت _سلام نگاهم بین چشم‌هاش و گل جابجا شد.‌ خدا رو شکر با شقایق نرفتم.‌ گل رو سمتم گرفت _بابت دیشب معذرت می‌خوام بغض سر باز کرد و اشکم فوری پایین ریخت. اشک من برای تصمیم درستم بود و علی فکر می‌کنه از ناراحتی دیشبِ        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀