#پارت_اول رمان متفاوت روزهایتاریک سپیده
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت1
سلام نویسنده هستم
شما فقط ۲۱۷ پارت از این رمان رو میتونید رایگان بخونید. برای خوندن بقیهش باید مبلغ ۷۰ تومن واریز کنید.
رمانی که در حال حاضر توی این کانال بارگزاری میشه و رایگان هست رمان کنار تو بودن زیباست، هست که پارت اولش سنجاق شده
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
دامن چین داری که برای عروسی طیبه، عزیز برام دوخته بود رو پوشیدم و جلوش ایستادم.
سرش رو از سینی که داخلش خورده برنج بود و مشغول پاک کردنشون بود بالا گرفت.
_باز رفتی سراغ لباسها! درش بیار یه عروسی دیگهم بپوشی.
ذوق زده چرخی زدم. انقدر پر چینِ که وقتی میچرخم کامل دورم باز میشه.
_وای عزیز انقدر دوستش دارم. آخر سرم پوسیده میشه میندازیش دور. بزار بپوشم دیگه! الان دوسالِ تو بقچه مونده!
تسلیم خواستهم شد
_خیلی خب تو خونه بپوش. نری بیرون! یعقوب خان سه روزه فوت کرده. اینا منتظرن بیخودی رعیت رو اذیت کنن
کنارش نشستم و دستی توی سینی برنج کشیدم
تچی کرد و کلافه دستم رو عقب هول داد
_نکن پاککرده و نکرده رو قاطی کردی!
_عزیز؟
زیرکانه خندید
_اینجوری که صدام میکنی تنم میلرزه
_میخوام یه سوال بپرسم
_بگو ببینم باز چی تو کلهت هست.
تن صدام رو پایین آوردم تا یه وقت آقاجان نشنوه و مثل بار قبل برام شر درست نشه.
_چرا من رو شوهر نمیدید؟
دست از کار کشید و چپچپ نگاهم کرد
_باز دلت خواسته مرغدونی رو تمیز کنی شب تا صبحم همونجا بمونی؟ میدونی آقات بشنوه اینبار دیگه نمیگذره
لب هام رو جلو دادم و دلخور گفتم
_اون که الان نیست.
_سپیده بلند شو برو. صد بار گفتم دختر باید باحیا باشه
_طیبه دوسال از من کوچیکتره. ملیحه هم سه سال. اونا تا خواستگار اومد دادید رفتن ولی برای من هیچ کس رو راه نمیدید.خب منم دوست دارم شوهر کنم.
مضطرب به در نگاه کرد و صورت خودش رو نمایشی چنگ انداخت و با حرص گفت
_سپیده بس کن. اون سری از کتک خوردن نجاتت دادم تا صبح کنار مرغ و خروسا بودی. این سری دیگه نمیتونما!
به حالت قهر از کنارش بلند شدم.
_باشه عیب نداره. بالاخره یکی باید بمونه براتون شام و ناهار درست کنه
پردهای که بین اتاق ها زدن تا مهمونی ها رو برای زنها و مردها راحت کنه کنار زدم و گوشهی اتاق نشستم.
صدای عزیز رو شنیدم زیر لب ذکر می گفت و به خاطر پا دردش ناله میکرد. فکر کنم داره میاد اینجا.
_ای خدا کی قراره اون پیر سگ بمیره یه جماعتی از دستش راحت شن. قصد مردنم نداره!
پرده رو کنار زد و با دلسوزی نگاهم کرد.
_سپیده جان. چرا اینجوری میکنی؟
صورتم رو ازش برگردوندم.
ناله کنون کنارم نشست. نفسی تازه کرد و دستم رو گرفت
_تو صبر کن. شوهر هم میکنی. یه شوهر خوب. ملیحه و طیبه سواد نداشتن، زن چوپون شدن. تو رو میخوام بدم بری زن شهر بشی.
_کی دیگه؟ وقتی پیر شدم؟
چشم غرهای رفت
_ای خدا از دست تو. اگر آقاجانت بشنوه تیکه بزرگت گوشته.
صدای بلند آقاجان از تو حیاط ته دلم رو خالی کرد
_زری با سپیده بیاید اینا رو ببرید داخل
عزیز در حالی که میایستاد گفت
_جلوی دهنت رو بگیر حرفی نزنی.
ایستادم پرده رو کنار زد و هر دو سمت در رفتیم
_تو نمیخواد بیای
_آقاجان گفت منم بیام
_سپیده اون دامنت شر درست میکنه عوض نکردی نیا
در چوبی و قدیمی خونه رو باز کرد و بیرون رفت.
_هاشم آقا برای چی آوردی! قبلی ها رو نخوردیم هنوز
سرم رو از لای در بیرون بردم.
_جای طلب گرفتم. سیب زمینی که خراب نمیشه. بزار گوشهی....
نگاهش به من افتاد
_وایسنتا نگاه کن بیا کمک مادرت
عزیز چپچپ نگاهم کرد
_برو تو بهت گفتم
به حالت شکایت به بابا گفت
_دامن عروسی طیبه رو پوشیده. شنیدم پسر یعقوب خان از دیروز تو روستا داره میچرخه. ببینن قرمز و گل گلی پوشیده کینه میگیرن ازمون. شنیدم پسرش از خودش یزیدتره
بابا با تشر گفت
_زن بیکاری! یکی به گوشش برسونه باید جمع کنیم از اینجا بریم.
صدای اسب و گاری از بیرون حیاط بی در و پیکر خونه باعث شد تا عزیز عصبی رو بهم بگه.
_برو تو دیگه
فوری داخل رفتم و پشت پنجره ایستادم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟