Fardad Ansari - Khabar Nadari (128).mp3
3.4M
شبای پر ستارهی میون ما دو تا کجا رفت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت178
🍀منتهای عشق💞
صدای علی رو شنیدم. با عجله بالا اومد
_رویا...! کجایی تو؟
در اتاق رو باز کرد و دلخور نگاهم کرد
_در رو چرا انقدر محکم بستی؟ همه فهمیدن.
نگاهم رو ازش گرفتم. دلم نمیخواد باهاش حرف بزنم.
_علی، برو بیرون. اصلاً حوصله ندارم.
اصلاً توجهی نکرد. با همون حال دلخور کنارم نشست.
_یعنی چی حوصله ندارم؟! انقدر از دستت ناراحتم که فقط خدا میدونه.
با عصبانیت بهش نگاه کردم و بدون اینکه خودم رو کنترل کنم، مشتم رو محکم به بازوش زدم.
_من باید ناراحت باشم یا تو؟!
علی چشمهاش گرد شد و ناباور نگاهش بین مشت من و بازوش جابجا شد. یه کم اخم کرد، بعد سرش رو پایین انداخت.
_ ازت انتظار نداشتم!
ایستاد و سمت در رفت
_منم ازت انتظار نداشتم. وقتی اون دختره سلام میکنه، چرا جوابش رو میدی؟
لبهام رو کج کردم و با لحنی که شبیه ادای مریم بود، گفتم:
_ببخشید مزاحمتون شدیم.
علی از اتاق رفت، کاش برمیگشتیم به چند لحظهی پیش و اصلا اینا رو ننی دیدیم
چند دقیقه گذشت، هیچچیز به اندازه سکوت بعد از دعوا دردناک نیست. ولی چه دعوایی! علی که اصلا حرف نزد. فقط من گفتم!
ایستادم. لباس هام رو عوض کردم.
مثلاً علی باید اون لحظه چیکار میکرد! خب باید جواب سلامش رو بده دیگه!
میتونست یه سلام کنه بیاد تو خونه. نه اینکه وایسته لبخند بزنه حال و احوال کنه.
اخمهام رو توی هم کردم و از اتاق بیرون رفتم
نیم نگاهی بهم انداخت و دلخور گفت
_بیا بشین اینجا ببینم
شاید من دارم سختگیری میکنم! شاید درک نادرستی از موقعیت علی داشتم. پس چرا حق روبه خودم میدم!
_رویا؟ میشه صحبت کنیم؟!
لحنش طلبکارتر شد. انقدر دوستش دارم که لحظهای تردید کردم، اما سریع به خودم اومدم. نمیخوام سر این قضیه کوتاه بیام.
به علی نگاه کردم. با چشم و ابرو به کنارش اشاره کرد. بی اینکه از طلبکاریم کم کنمکنارش نشستم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت436 💫کنار تو بودن زیباست💫 نه متوجه نگاه من شده نه حضور
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت437
💫کنار تو بودن زیباست💫
سپهر از سرعت ماشین کم کرد و نگران گفت
_چی شد؟!
جاوید گفت
_نمیدونم! غزال خوبی؟
جاوید که خودش باعث شده اما چی باید به سپهربگم که دست از سرم برداره
پر غصه گریه و اشک رو پس زدم و با تن صدای پایین لب زدم
_هیچی! بریم
تچی کرد کلافه به رانندگیش ادامه داد.
نکنه مرتضی این برو گفتن من رو به پای نخواستنم بزاره! نکنه با خودش فکر کنه پسش زدم.
چه کار اشتباهی کردم! باید اجازه میدادم بیاد جلو. باید میذاشتم حرفش رو بزنه.
با حرص به جاوید که از اینه نگران نگاهم میکرد خیره شدم.
همهش تقصیر جاویده. باید بهم میگفت
ماشین رو داخل حیاط برد و پارک کرد
گوشی جاوید توی جیبم شروع به لرزیدن کرد.
_بابا شما برید بالا من یکم با غزال حرف بزنم میایم
نگران نگاهی بهم انداخت
_باشه فقط دیر نکنید
همراه با سپهر پیاده شدم دلم میخواد هر چی از دهنم در میاد به جاوید بگم
کنار گوشم گفت
_صبر کن بابا بره بریم اون ور برات توضیح میدم
چشم های غیظ دار و پر اشکم رو بهش دادم
_تو بهش آدرس دادی!
به سپهر که ازمون فاصله میگرفت نگاه کرد
عصبی با دست به بازش زدم
_جواب بده!
از رفتن سپهر که مطمعن شد آهسته گفت
_آره
درمونده و عصبی در حالی که اشک روی صورتم ریخت گفتم
_چرا! که بیاد حسرت بخوره؟ بیاد دم و دستگاه شما رو ببینه پا پس بکشه. که با خودش بگه من براش محالم!
قدمی سمتش برداشتم
_تو میدونستی مرتضی بیاد دیگه برای همیشه میره آره؟ اینجوری کار بابات رو راحت کردی
با گریه ادامه دادم
_منِ ساده رو بگو به تو اعتماد کردم.برای همین دیشب گوشیترو بهم ندادی و الکی خودت رو زدی به خواب!
دلخور گفت
_غزال چرا چرت میگی! گوشی من که دست خودته
گوشیش رو از جیبم بیرون اوردم و با حرص پرت کردم روی زمین.
_اینم از گوشیت. دیگه هیچی ازت نمیخوام
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت437 💫کنار تو بودن زیباست💫 سپهر از سرعت ماشین کم کرد و ن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت438
💫کنار تو بودن زیباست💫
عصبی و با قدمهای بلند سمت خونه رفتم. پله ها رو بالا رفتم و وارد خونه شدم. سپهر نگران وسط خونه ایستاده بود. با دیدن چشمهای اشکیم گفت
_جاوید کجاست؟!
ازش ناراحتم ولی نمیخوام براش دردسر درست کنم.
_پیش نازنینِ
_تو از چی ناراحتی؟
چی بگم که دست از سرم برداره
_مگه نگفتید خواهرت پشیمونه. این کجا پشیمون شده؟
مگه اصرار نداری من دخترتم! پس چرا هوای من رو نداری
چطور اون از دختر بی ادبش که به من میگه دختر رو چه به حسابداری دفاع می کنه
هاج واج نگاهم کرد
_تو از اینناراحتی!
_از این و از هزار تا بی اهمیتی شما توی تمام اینبیست و دو سال.
اخم وسط پیشونیش نشست و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شمارهای گرفت
خواستم سمت اتاقم برم اما اجازه نداد
_وایسا سرجات.
عصبی گفت
_الو مهین! روزی که میخواستم برم غزال رو بیارم بهت چی گفتم؟
کمی تن صداش رو بالا برد
_بگو چی گفتم؟
_دارم داد میزنم که بلای بیست و دو سال پیش رو سرم در نیاری. کاری که تو با من کردی هیچ خواهری با برادرش نکرد.
_کاری به کار غزال نداشته باش. بزار این حرمتی که به خاطر زنده بودن اینپیر زن وپیرمرد برات قائلم سرجاش بمونه.
تماس رو قطع کرد.تنها چیزی که می تونست من رو از ناراحتی حال مرتضی کمی بیرون بیاره همین لحن سپهر با خواهرش بود.
_راضی شدی؟
کاش بیست و دوسال پیش تو روش وایمیستادی. صدای آهنگ گوشیش بلند شد با غیظ تماس رو وصل کرد
_چیه سروش!
_پایینِ. چی شده؟
_بیاد بالا میگم جواب بده
تماس رو قطع کرد. در خونه باز شد و جاوید ناراحت داخل اومد
نگاهم رو ازش گرفتم و سپهر عصبی از همه جا گفت
_چرا جواب گوشیت رو نمیدی!
با صدای گرفته گفت
_از دستم افتاد شکست
ناخواسته نگاهم سمت گوشی توی دستش رفت. سپهر خیره به گوشیش پرسید
_چرا افتاد!
جاوید نیمنگاهی به من انداخت و بی حوصله گفت
_افتاد دیگه!
سمت اتاقش رفت و سپهر گفت
_الان درستش میکنم. قدمهای بلندش رو سمت در برداشت و بیرون رفت
جاوید از حالت بیرون رفتن پدرش تعجب کرد
_کجا رفت؟!
صدای بلند سپهر تو فضای خونه پبچید
_نازنین...
جاوید سمت در رفت و ناراحت گفت
_به اون چیکار داره!
هنوز به در نرسیده بود که صدای نازنین رو شنیدیم ترسیده گفت
_جانم عمو!
_کدوم یکی از ماها عروسیمون مختلط تو باغ بوده که تو به خاطرش اعصاب جاوید رو خراب کردی!
نازنین با تعجب گفت
_من! جاوید گفت شما مخالفی منم قبول کردم
اصلا دلم نمیخواست اینجوری بشه. گفتم با نازنینِ که نگه چرا تنها اومدم بالا!
_تو مگه الان تو حیاط با جاوید نبودی؟
جاوید دلخور نگاهم کرد و آهسته گفت
_من فقط میخواستم خوشحالت کنم
_نه به خدا عمو. من خونهم. مامانمم نیست
در رو باز کرد و بیرون رفت
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت178 🍀منتهای عشق💞 صدای علی رو شنیدم. با عجله بالا اومد
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت179
🍀منتهای عشق💞
تن صداش رو پایین آورد و با لحن طلبکارانه و عصبانی گفت:
_من چیکار کردم که داری اینجوری میکنی!
عصبی گفتم:
_بگو چیکار نکردی! اون میگه سلام بهش میخندی!
_رویا! من تو حیاط خونمون سلامش رو جواب دادم. کجا خندیدم!
نگاهم رو ازش گرفتم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم. علی گفت
_بیخودی حساس شدی!
عصبانیتر از قبل نگاهش کردم:
_میخوام ببینم اگر محمد به من بگه سلام، من نیشم رو باز کنم و قنج برم بشینم باهاش حال و احوال کنم، هم همین رو میگی؟!
چشمهاش گرد شدنفس هاش سریع شد
_هان... چیه؟ بهت برخورد! فقط تو حق داری. فقط تو میتونی حساس باشی!
نگاهش رو ازم گرفت و با صدای گرفته گفت:
_نمیفهمی داری چی میگی!
_اتفاقاً خیلی هم خوب میفهمم. الان محمد...
_رویا، دهنت رو ببند! تو نمیدونی چقدر به غیرتم بر میخوره وقتی با این حرفا بازی میکنی
با این حرفش بغضم گرفت. چشمهام پر از اشک شد و بهش خیره موندم
نه من کوتاه میام و نه علی.
_علی، من فقط میخوام بفهمی که این رفتارها چقدر آزار دهندهست!
اشکهام رو پاک کردم.
علی با صدای بلند گفت:
_من فقط جواب سلامش رو دادم! کجا خندیدم؟ تو داری همه چیز رو بزرگ میکنی!
_ اینجوری داری به من حس بدی میدی!
صدام لرزید و نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم.
علی کمی نرمتر شد، اما هنوز سر موضعش ایستاده
_رویا، من هیچ قصدی نداشتم. فقط جواب سلامش رو دادم.
_آره، تو راست میگی
حس کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم.
علی گفت:
_من نمیخوام تو رو ناراحت کنم، اما واقعاً هیچ چیزی نیست که بخوای نگرانش باشی.
دیگه نمیتونم تحمل کنم.
_من دیگه نمیتونم اینجا بمونم!
با این حرف، به سمت اتاق خواب رفتم و در رو محکم بستم.
به در تکیه دادم و حس میکردم قلبم داره میشکنه.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت439
💫کنار تو بودن زیباست💫
به اتاقم برگشتم. نگاه آخر مرتضی تمام وجودم رو به ویرانی میکشونه.
ناخواسته باعث ناراحتی نارنین هم شدم. کاش جاوید بهم میگفت که قراره مرتضی بیاد.
کاش گوشیش رو پرت نمیکردم و الان میتونستم به مرتضی پیام بدم.
در اتاق باز شد و نگاهم رو سمت خودش کشوند. سپهر نگران نگاهم کرد و از اینکه دیگه گریه نمیکنم نفس راحتی کشید
چند ثانیهای بهم خیره بود بالاخره در رو بست و رفت.
دو ساعته به خونه برگشتیم و انقدر حالم بده که هیچ کاری نمیتونم بکنم. از شدت ناراحتی گردن درد گرفتم. کاش یه قرص مسکن داشتم میخوردم. کمی بی حوصله کیفم رو برداشتم و محتویاتش رو بیرون ریختم و با دیدن گوشی قدیمیم برق شادی تو چشمهام نشست.
از روز عقدم توی مسجد با مرتضی خاموشش کردم و چون گوشی جدید برام خرید دیگه سراغش نرفتم
دستم رو روی دکمهی قرمز نگهداشتم و اما انقدر بی شارژ هست که روشن نشه.اینکه خاموش بوده چرا شارژش تموم شده!
سپهر نمیزاره از خونه بیرون برم. با جاوید هم که قهرم و بهش گفتم دیگه هیچی ازت نمیخوام.
پر غصه به گوشی خاموش خیره موندم.چقدر بدشانسم! الان شارژر سوزنی از کجا بیارم!
گوشی رو توی مشتم گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. چشمم رو بستم و از غصه خوابم رفت.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم
_غزال...
نگاهم رو به سپهر دادم
_پاشو شام بخوریم. نمازت هم مونده
فوری گوشی رو زیر بدنم فرستادم و نشستم
_الان میام
لبخند مهربونی زد و ایستاد
_امشب باید دستپخت من رو بخوری
جوابی بهش ندادم. سمت در رفت
_زود بیا ضعف کردم
خب برو بخور. کی مجبورت کرده منتظر من بمونی! گوشی رو برداشتم و زیر بالشتم پنهانش کردم.
باتریدید به کمد نگاه کردم. نه زیر بالشت جای خوبی نیست.سمت کمد رفتم و گوشی رو توی جیب یکی از مانتوها گذاشتم و در کمد رو بستم. اینجوری هیچ کس پیداش نمیکنه. تا ببینم میتونم یه شارژر تهیه کنم براش یا نه
از اتاق بیرون رفتم.با چشم دنبال جاوید گشتم انگار خبری ازش نیست. وارد آشپزخونه شدم.
سپهر نیمرو درست کرده! سر میز نشستم و تکه نونی جلوم گذاشت
_هیچ کس خونه نیست که شام درست کنه.
نون رو برداشتم و لقمهی کوچیکی زیر نگاهش گرفتم و توی دهنم گذاشتم.
چرا جاوید نمیاد؟ نگاهم سمت اتاقش رفت
_جاوید نیست.
با اینکه الان مهربونِ و کاری بهم نداره ولی از اینکه باهاش تنهام کمی هول برم داشت
_اگر دوست نداری زنگ بزنم یه غذا برات بیارن؟
بهتره جوابش رو بدم که عصبی نشه
_نه. ممنون همین خوبه
لبخند رضایتی روی لبهاش نشست
_خدا رو شکر
لقمهای برای خودش گرفت و شروع به خوردن کرد
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت440
💫کنار تو بودن زیباست💫
آخرین لقمه رو خوردم و به سپهر که داشت با محبت نگاهم میکرد نیم نگاهی انداختم. برای اینکه خودم رو از زیر نگاهش نجات بدمدست درار کردم و بشقابش رو برداشتم و روی بشقاب خودم گذاشتم
_نمیخواد میز رو جمع کنی. اگر میتونی دو تا چایی بریز بخوریم
کاش جاوید برگرده.با سر تایید کردم و سپهر از آشپزخونه بیرون رفت.
دو تا چایی ریختم و توی سینی گذاشتم و بیرون رفتم.
روبروی سپهر گذاشتم و نشستم.
_تمام تابستون رو میخوای خونه بمونی!؟
دلم نمیخواد جوابش رو بدم ولی چارهای ندارم. دلخور گفتم
_شما مگه میزارید برم بیرون؟
_تنهایی نه ولی خودم یا جاوید میبریمت
سرم رو بالا دادم
_نه.تو خونه بمونم راحتترم
_نازنینو سارا میرن باشگاه...
_من اهل ورزش نیستم
ابروهاش بالا رفت
_چه بد! ورزش برای سلامتیت خیلی مفیده. واقعلا تا حالا ورزش نکردی!؟
اگر جاوید بود الان میگفتم باشگاه پول میخواست منم به لطف تو پولی نداشتم که برم
_نه نکردم
_فقط دانشگاه میرفتی؟
_یه مدتم کلاس خیاطی رفتم
لبخند زد
_کارهات رو دیدم. خیلی حرفهای هستی.
خم شد و لیوان چاییش رو برداشت
_ولی باید ورزش رو بری.
_من دوست ندارم برم باشگاه
_خب میگم یه تردمیل برات بیارن خونه
ای خدا من در یخچالم رو با چسب میبستم این خیلی راحت میخواد یه تردمیل سفارش بده.
در خونه باز شد و جاوید داخل اومد. نیم نگاه دلخوری به من انداخت
_سلام بابا
فقط بابا! پس با من قهره. چه رویی داره. من باید با تو قهر باشم
_علیک سلام. کجا بودی!
ناراحت سرش رو پایین انداخت
_با نازنین رفتیم یه گوشی خریدیم.
_یه ظهر تا شب طول میکشه؟!
_همون تالاری که شما گفتید هم رفتیم. قراردادش رو نوشتیم. خستهم میتونم برم بخوابم؟
_برو. فردا صبحم باید زود بریم نشین به گوشی بازی که خواب بمونی
_چشم
سمت اتاقش رفت. ایستادم
_تو کجا!؟
_نمازم رو بخونم بخوابم
با سر تایید کرد و کتابش رو برداشت.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت179 🍀منتهای عشق💞 تن صداش رو پایین آورد و با لحن طلبکار
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت180
🍀منتهای عشق💞
ده دقیقهای میشه که تو اتاق تنهام. وقتی علی با اون لحن عصبانی و طلبکارانه باهام حرف زد ، حس کردم قلبم داره میشکنه.
نمیدونم چرا اینقدر حساس شدم، اما نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم. وقتی به اتاق خواب اومدم و در رو محکم بستم، احساس تنهایی عمیقی کردم.
_صاحب خونه!
الان چه وقت اومدنِ دایییِ!
_شارژر ما دیشب اینجا قایم شده
علی با صدای گرفتهش گفت
_بیا تو
همیشه با شوخیهاش میتونه جو رو عوض کنه. اما امروز، حتی صدای اون هم نمیتونه آرومم کنه.
_رویا کجاست؟
صدایی از علی بلند نشد و دایی آهسته پرسید
_حرفتون شده؟!
_بیخودی حساس شده این دختره که رفته بودم خواستگاریش تو حیاط گفت سلام منم جوابش رو دادم ناراحت شده میگه چرا جواب دادی
ایستادم سمت در رفتم و بازش کردم هیچ کدوم متوجهم نشدن. از لای در به دایی خیره شدم
با صدای آرومی گفت:
_علی، به نظرت این حساسیت رویا به خاطر چیه؟ فکر میکنه قراره تو رو از دست بده؟
این جمله دایی تو سرم غوغا بپا کرد. واقعاً اینطور فکر میکنم؟ واقعاً نگران از دست دادن علی هستم؟
_بله علی آقا. چون رویا خودش ازت خواستگاری کرده الان میترسه از دستت بده.
نگاهش به من افتاد. دستش رو بالا برد تقریبا ضربهی محکمی به پشت گردن علی زد.
علی دستش رو روی گردنش گذاشت و متعجب نگاهش کرد
_این برای اینکه یاد بگیری چطور رویا رو خوشحال کنی!
علی معترض به حسین نگاه کرد:
_این چه کاری بود؟!
دایی با خنده گفت:
_هم هشدار بود هم میخواستم کمی جو رو عوض کنم! رویا، تو هم باید بدونی که علی همیشه کنارت هست.
دایی همیشه حق رو به من میده و این برای من آرامشبخشِ. لبخند کمرنگی رو لبهام نشست
_من فقط میخواستم کمی بیشتر درک بشم.
_ما همه اینجا هستیم تا به هم کمک کنیم. حالا بیا یک چایی بریز بخوریم شارژر ما رو هم بده، باید برم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت440 💫کنار تو بودن زیباست💫 آخرین لقمه رو خوردم و به سپهر
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت441
💫کنار تو بودن زیباست💫
چاییم رو خوردم و ایستادم
_غزال حاضر شو بریم
_من دیگه کجا؟
جاوید ایستاد.
_بابا من میرم یه سر به اقا بزرگبزنم
_برو ده دقیقهی دیگه بیا کنار ماشین
چشمی گفت و بی اهمیت از کنارم رد شد.
_غزال برو زود حاضر شو
_من که نمیخوام بیام
صندلی روعقب فرستاد و ایستاد
_نمیشه تو خونه تنها بمونی.
از کنارم رد شد و با حرص نگاهش کردم
انگار بچهی کوچیکم. به اتاقم رفتم و در کمد رو باز کردم تا گوشی رو بردارم که صدای سپهر باعث شد تا حسابی بترسم
_تو رانندگی بلدی!
برای اینکه متوجه نشه همون مانتو رو برداشتم و نگاهش کردم
_بلدم ولی گواهینامه ندارم
سری به تایید تکون داد و بیرون رفت. عین جن یهو ظاهر میشه!
دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس داحتی کشیدم.
دلم نمیخواست هر روز یه مانتو بپوشمکه فکر کنه از خریدش استقبال کردم ولی الان به خاطر گوشی مجبور شدم
حاضر شدم و بیرونرفتم.از اتاقش گفت
_کیفم رو بردار برو پایین جاوید رو صدا کن الان میام.
کیف رو برداشتم ولی عمرا دنبال جاوید برم. از دیشب تا حالا هر چی فکر کردم نتونستم راهی پیدا کنمکه گندش رو درست کنم
کنار ماشین ایستادم. جای تعجب داره که هیچ ماشینی تو حیاط نیست.
سپهر اومد و پشت سرش جاوید هم اومد.سوار ماشین شدیم رو راه افتاد.
وارد رستوران شدیم
_من باید برم پیش بهرام. شما برید بالا
دیگه چارهای جز پیش جاوید رفتن ندارم. داخل آسانسور رفتیم. نه من به جاویدنگاه میکنم نه اون به من.
سمت اتاقش رفت داخل رفت و در رو باز گذاشت. پشت سرش وارد شدم.
سروش خسته و بهم ریخته نگاهمون کرد. سلامی دادم که با لبخند جواب داد.
جاوید لبتابش رو روشن کرد و پشت میزش نشست. مستاصل وسط اتاق موندم که باید کجا بشینم. صندلی کنار میزش رو کمی تکون داد. یعنی کنارش بشینم.
جلو رفتم و نشستم. ده دقیقهای گذشت و کاری بهم نداد. سروش متوجه توهم بودنمون شد.
_جاوید اگر کمک نمیخوای غزال بیاد پیش من؟
جاوید آهسته گفت
_بشین سرجات
ابروهام بالا رفت! چرا با من اینجوری حرف میزنه!
_تو نمیخوای بری پیش بقیه؟
_تا صبح اونجا بودم. گفتم بیام کارم رو بکنم دوباره برم
_من هستم برو
_ممنون به دایی بگم میرم
ایستاد کتش رو پوشید و کیفش رو برداشت
_تو نمیای؟ مامانم منتظرته!
_غروب با نازنین میام
از اتاق بیرون رفت. جاوید برگهای که از چاپگر بیرون اومد برداشت و ایستاد
_تو از پس کارهای سروش برنمیای.
این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. ایستادم چادرم رو درآوردم
با صدای سرفهی مردی به در نگاه کردم. سروش داخل اومد. معذب گفت
_ببخشید گوشیم رو جا گذاشتم!
داخل اومد و گوشیش رو برداشت. شاید بتونه برامشارژر بخره
_میشه یه خواهش ازت داشته باشم؟
با تعجب و سوالی نگاهم کرد
_اره حتماً
با احتیاط نگاهی به در انداختم و گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم
_یه شارژر برای این میخواستم. نمیخوام سپهر متوجه بشه.
نگاهی به گوشی انداخت
_میخوای یه گوشی برات بگیرم؟
_نه. فقط شارژر میخوام
_باشه. برات میگیرم ولی پیشنهاد میکنم اگر دایی بهت اجازه نداده این کار رو نکن.
_ممنون. بعدش بگید چقدر شد پولش رو بهتون میدم
آروم خندید و همزمان جاوید به اتاق برگشت و نگاه متعجبش بین من و سروش جابجا شد.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
مادرم بعد از فوت پدرم مجبور شد به خاطر خرج و مخارج زندگی زن شریک قاتل بابام بشه. من ۵ سالم بود و هر چی گفتم خودن دیدم اونا بابا رو کشتن ولی حرفم رو گوش نکردن.۲۰ سال گذشت و درست زمانی که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت441 💫کنار تو بودن زیباست💫 چاییم رو خوردم و ایستادم _غز
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت442
💫کنار تو بودن زیباست💫
کمی اخم کرد.
_تو مگه نرفتی؟!
_گوشیمرو جا گذاشته بودم.
نگاهش رو من داد
_فعلا
گفت و از کنار جاوید رد شد و بیرون رفت. نگاه پر اخم جاوید حرصم رو درآورد. در رو بست و تن صداش رو پایین اورد
_چی بهش گفتی؟
نفس سنگینی کشیدم و روی صندلی نشستم
_با توام! چی بهش گفتی؟
_به تو چه؟
ابروهاش بالا رفت
_غزال چی بهش گفتی که داشتی میخندید؟
_هر چی گفتم. به تو ربطی نداره!
تهدید وار گفت
_نمیگی نه!
_نه. چون به تو ربط نداره
_باشه الان میرم به بابا میگم به اون که ربط داره
سمت در رفت. سپهر بفهمه گوشیم رو میگیره. هول شدم و درمونده ایستادم
_جاوید وایسا
نگاهش رو بهم داد
_میگی یا نه؟
با چهرهای آویزون گوشی رو از جیبم بیرون آوددم.
_گفتم برای این شارژر بگیره
_از کجا آوردیش!
_داشتم. تو کیفمبود
اخمش کمرنگ شد
_چرا به خودم نگفتی؟!
نگاهم دلخورم رو ازش گرفتم
_آدم بی معرفت.تو که هر چی گفتی من گوش کردم!
جوابش رو ندادم. گوشیش رو از روی میز برداشت. شمارهای گرفت و کنار گوشش گذاشت.
_الو سروش...
_گفت بهم.خودم براش میگیرم.
_هستیم فعلا.
_باشه خداحافظ
گوشی رو روی میز گذاشت
_برو اتاق بابا
مظلوم پرسیدم
_بهش میگی؟
دلخور و ناراحت نگاهی بهم انداخت و سرش رو بالا داد
_نمیگم ولی بار آخرت باشه که با سروش تنهایی میشینی حرف میزنی
خدایا کارم به جایی رسیده که به اینمباید باج بدم
جوابش رو ندادم.
_پاشو برو پیش بابا.من باید برم پایین
چادرم رو سرم کردم
_اون گوشی رو بده من ببینممیتونمشارژرش رو پیدا کنم
گوشی رو سمتش گرفتم
_میترسم برات گوشی بگیرم بابا بفهمه شر درست شه
_گوشی نمیخوام فقط شارژر باشه بسه.
با سر تایید کرد و در رو باز کرد.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت180 🍀منتهای عشق💞 ده دقیقهای میشه که تو اتاق تنهام. وقت
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت181
🍀منتهای عشق💞
دایی، بعد از در آوردن جو از حالت سنگینش، چاییش رو خورد و آماده رفتن شد. شارژر رو برداشت. ایستاد و سمتم اومد و پیشونیم رو بوسید. کنار گوشم گفت:
_خیالت راحت باشه، علی جز تو هیچکس رو نمیبینه.
کمی آروم شدم ولی هنوز ته دلم یه سنگینی حس میکنم.
بعد از رفتن دایی، علی یه گوشهای نشست، یه چیزی میگه که انگار باورش نمیشه که من ترس از دست دادنش رو دارم. حق با داییه الان که فکر میکنم میبینم واقعاً همینطوره
تچی کرد. ایستاد و سمتم اومد. یه جورایی میخواد این دلخوری رو برطرف کنه، اما غرورش هم اجازه نمیده کامل کوتاه بیاد.
با یه تن محکم و در عین حال مهربون گفت:
_رویا، من فکر نمیکردم اینجوری بشه.
میشه تمومش کنی؟
پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم
_این جای عذرخواهیه؟ تمومش کن!
_خب چی بگم؟
لحنش آروم شده دیگه اون غرور رو تو صداش احساس نمیکنم.
_ نمیدونم خودت چی فکر میکنی!
کنارم نشست و دستش رو پشت گردنم انداخت
_ با توجه به شناختی که ازت دارم الان فقط یه قول میتونه آرومت کنه!
سمتش چرخیدم دلخور توی چشماش نگاه کردم
_ چه قولی؟!
_ قول میدم ببرمت زیارت امام رضا.
همین که گفت "زیارت امام رضا"، ناراحتی هام رو فراموش کردم خوشحال لبخند زدم و نگاهش کردم و با همون لبخند کمرنگ گفتم
_باشه، بخشیدمت.
علی نگاه شیطنتآمیز همراه با تهدید بهم انداخت و گفت
_اینطوری که نمیشه! حسین حق داره که تو رو خوشحال کنه، ولی تو نباید وایستی کتک خوردن من رو نگاه کنی
انگشتهاش رو زیر بغلم برد شروع به قلقلک دادنم کرد. از شدت خنده نمیتونم حرف بزنم. واقعاً جو عوض شد
بعد از جدال قلقلکی، علی با یه حالت نمایشی دستوری و با خنده گفت:
_بلند شو، یه غذایی بزار ببرم سر کار. امشب شیفتم و نیستم،
همیشه بعد از دعوا میدونه چطور دلم رو به دست بیاره.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀