هدایت شده از چند لحظه با یک طلبه | Benisiha.ir
🔴 #خاطره
🦋 او از ما است
🔸امروز، سهشنبه، ۲۰ / ۳ / ۱۴۰۴، عزیزی مرا با ماشینش به گلزار شهدا برد.
🔹هنگامی که وارد شدم، دیدم که آقای غلامحسین خانی دنبال قبر مرحوم پدرم، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی، ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ میگردد. پیش او رفتم و با هم به مزار ایشان رفتیم.
🔸او که رانندۀ تاکسی است، گفت: «به چهلاَختَران که در خیابان آذر است، مسافر بردم و آنجا به دلم افتاد که به زیارت پدرتان بیایم.» گفتم: امروز همین به دل بنده هم افتاد.
🔹از او خواستم که خاطرهای از ایشان نقل کند. گفت: «روزی به فُلان مغازه رفتم و کاپشن خریدم. ایشان که آنجا نشسته بودند، به من فرمودند: "اگر من به جای تو بودم، کاپشن نمیخریدم و پالتو میخریدم." گفتم که برای برادرم میخرم که کودک است؛ نه خودم.
ایشان کارت نشانی و تلفنشان را به بنده دادند و گفتند: "صبحهای جمعه در منزل ما یک ساعت، درس اخلاق هست و سپس دعای توسّل خوانده میشود."
جمعۀ اوّلِ بعد از آن رفتم.
شب جمعۀ بعد در خواب دیدم که در دشت سرسبزی همراه کسی راه میروم؛ ولی او را نمیبینم. او به من گفت: "تو که با این اسدالله دوست شدهای، میدانی که او کیست؟" گفتم: نه؛ با ایشان تازه آشنا شدهام. گفت: "او از ما است. دوستیات با او را قطع نکن." از خواب بیدار شدم، فهمیدم که وقت اذان صبح است، به او علاقهمند شدم و اکنون افسوس میخورم [که از ایشان استفادۀ علمی و معنوی بیشتری نکردم].
زمانی ایشان شما و بعضی از اهل آن مجلس را به امامزادهداوود ـ علیه السّلام. ـ برد. در آن سفر به ایشان گفتم که من دربارۀ شما خوابی دیدهام و نمیدانم که آن را به شما بگویم یا نه. گفتند: "بگو."
پس از این که خوابم را بیان کردم، گفتند: "پس صبح عید سعید غدیر امسال بیا تا با هم عقد اخوّت ببندیم."»
🌷
🔸از آقای خانی پرسیدم که آیا مدّت ارتباط شما با ایشان، به ۱۰ سال رسید؟ گفت: «نه.»؛ پس چهبسا این خواب و...، در سالهای پایانی عمر ایشان اتّفاق افتاده است.
🔹شاید نکتۀ این که در یک زمان، هم به دل او و هم به دل بنده افتاد که به زیارت قبر ایشان برویم، این بوده است که بنده با دیدن او درخواست خاطره کنم و او به یاد خاطرهای بیفتد که به عید سعید غدیر هم مربوط است؛ عیدی که زمانش نزدیک است: شنبۀ آینده.
#استاد_بنیسی، #امامزاده_داوود (علیه السّلام)، #پوشش، #خواب، #عقد_اخوت، #عید_غدیر
@benisi