eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كرد و گفت: امشب براي شناسائي مي ريم جاده ابوشــانک. در ميان نيروهاي دشمن به يكي از روستاها رسيديم. دو افسر عراقي داخل ســنگر، نشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکني!! گفت: هيچي، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســي آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديک شد. هردوي آنها را به اسارت درآورد. كمي از روستا دور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بي فايده است. بايد اينها رو بترسونيم. بعد چاقوئي برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريد خونتون!! مات و مبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسراي بعثي بودند. کار ديگه اي به ذهنم نرسيد! شبهاي بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسر بعثي اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد و رهايشان ميکرد. اين کار او، دشمن را عجيب به وحشت انداخته بود، تااینکه از فرماندهی اعلام شــد: نيروهاي دشــمن ازيکي ازروســتاهاعقب نشــيني کردند قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائي به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائي ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح و هوا روشــن بود. کســي هم در آنجا نديديم. در حين شناســائي و درميان خانه هاي مخروبه ی روســتا يک دستشــوئي بود که نيروهاي محلی قبلا با چوب و حلبي ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئي!! گفتم: اينجا خيلي خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوار و ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي كردم. يک دفعه ديدم يک ســربازعراقي، اســلحه به دست به ســمت ما ميآيد. از بي خيالي او فهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئي نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبربدهم اما نميشد. كســي همراهش نبود. ازنگاههاي متعجب او فهميدم راه را ،گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقي به مقابل دستشوئي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقي از ترس، اسلحه اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش ميدويــد. از صداي او ، من هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقي همينطور که ناله و التماس مي کرد ؛ مي گفت: تو رو خدا منو نخور!! كمي عربي بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چي داري ميگي؟! ســربازعراقي آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما قبلا مشــخصات اين آقا را داده اند. به همه ی ما هم گفته اند: اگر اســير او شويد؛ شما را مي خورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا مي ترسند. خيلي خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شــدم. اگه ميخواي نخورمت بايد منو تا سنگر نيروهامون کول کني! سربازعراقي هم شــاهرخ را کول کرد و حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســي کيلو هســتي ؛ اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد و بعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسير را تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبي ، همه فرماندهان گروه هاي زير مجموعه ی فدائيان اسلام را جمع کرد و گفت: براي گروه هاي خودتان، اســم انتخاب کنيد وبه نيروهايتان کارت شناسائي بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروههاي چريکي بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجراي كله پاچه و اسيرعراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دادگاه وجدان بر تر 🌺🌿 از هر داد گاهیست مراقب باشید بہ نفع شما رای دهد وجدان یگانہ محکمه ایست ڪہ احتیاج بہ قاضے ندارد🌺🌿 ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei 🌼🌿🌼🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدانم که صبحی زیبا خورشید رویتان میدرخشد و من شادمانه تر از هر روز سلام خواهم کرد... جوابِ سلام، واجب است! پس بیایید... هر روز صبح... به او سلام کنیم! السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِي ❤️ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
هدایت شده از می‌شاپ🛍💕
براتون یه شلوار همه کاره آوردم😁🥰 هم میتونی تو خونه بپوشیش هم موقع ورزش هم واسه بیرون😍🥰 شلوار دمپا چاک(ولی پا مشخص نیست)🤩 جنس پنبه لاکرا فوق العاده باکیفیت😎 جیب دار🥳 فری سایز ۹ رنگ جذاب🎨 سدری/سبز/بنفش/نارنجی/سرخابی/طوسی/سرمه ای/مشکی/کرم قیمت با احترام ۳۱۰ تومان🌹 ثبت سفارش در @miishop_ir 📩💕🛍 ارسال به سراسر ایران عزیز✈️🇮🇷❤️ https://eitaa.com/joinchat/1588396577Ca5ee63199c
خورها ســيد مجتبي هاشمي، فرماندهي بســيار خوش برخورد بود. بسياري از کساني که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد ميشدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگاني شجاع تربيت مي کرد. ســيد، با شــناختي که از شاهرخ داشــت. بيشــتر اين افراد را به گروه او ، يعني آدمخوارها مي فرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده مي کرد. ٭٭٭ پدر و پسري باهم به جبهه آمده بودند. هردو، قبل ازانقلاب مشروب فروشي داشتند. روزهاي اول هيچکس آنها را قبول نداشت. آنهاهم هرکاري مي خواستند مي کردند. ســيد، آنها را به شــاهرخ معرفي کرد. بعد ازمدتي آنها به رزمندگان شجاعي تبديل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و... شوند. ٭٭٭ درآبادان ، شــخصي بود که به مجيد گاوي مشــهور بود. ميگفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جاي چاقو و شکســتگي بود. هرجا مي رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. ميخواست باعراقي ها، بجنگد؛ اما هيچ کدام از واحدهاي نظامي او را نپذيرفتند تا اينکه سيد ، او را تحويل شاهرخ داد. شــاهرخ هم درمقابل اين افراد، مثل خودشــان رفتــار ميکرد. کمي به چهره ی مجيــد نگاه کرد. باهمان زبان عاميانه گفت: ببينم، ميگن يه روزي گنده لات آبادان بودي. ميگن خيلي هم جيگر داري، درســته!؟ بعد مکثي کرد و گفت: اما امشب معلوم ميشه، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اي! شــب ، از مواضع نيروهاي خودي عبور كرديم. به سنگرهاي عراقيها نزديک شديم. شاهرخ، مجيد را صدا کرد و گفت: ميري تو سنگراشون، يه افسرعراقي روميکشي واســلحه اش رو مي ياري. اگه ديدم دل و جرات داري؛ مييارمت تو گروه خودم. مجيد يه چاقو، از تو کيفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبري از مجيد نشــد. به شــاهرخ گفتم: اين پســر، دفعه اولش بود. نبايد مي فرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشــده بود که درتاريکي شــب ، احساس کردم کسي به سمت ما مي آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل ســنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کردو با حالت تمسخر گفت: بچه، اينو از کجا دزديدي!؟ مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتي [کرد] و چيزي شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکي شــب، ســرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: واي!! با دست جلوي دهانم را گرفتم، ســر بريده يک عراقي، در دســتان مجيد بود. شاهرخ که خيلي عادي به مجيد نگاه مي کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدي مجيد که عصباني شــده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بيا اين هم درجه هاش، از رو دوشش کندم. بعد هم تکه پارچه اي که نشانه درجه بود را به ما داد. َ شــاهرخ سري به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروي ما هستي. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر، از رفقايش را آورد. مصطفي ريش، حســين کره اي، علي ترياکي و... هر کدامشــان ماجراهائي داشــتند، اما ،جالــب بود که همه ی اين نيروها، مديريت شــاهرخ را قبول کــرده بودند و روي حرف او حرفي نمي زدند. ًمثلا علي ترياکي اصالتاً همداني بود. قبل ازانقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسي مسلط بود. با توافق سيد، يکي ازاتاقهاي هتل را داروخانه کرديم و علي ، مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علي دکتر!! علي، بعدها مواد را ترک كرد و به يكي از رزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. علي درعمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد. شــخص ديگري بود كه براي دزدي از خانه هاي مردم راهي خرمشــهر شده بود. او، بعد از مدتي با ســيد آشنا ميشود و چون مكاني براي تامين غذا نداشت به سراغ سيد مي آيد. رفاقت او، با سيد، به جائي رسيد كه همه كارهاي گذشته را كنار گذاشت. او به يكي از رزمنده هاي خوب گروه شاهرخ تبديل شد. ٭٭٭ در گروه پنجاه نفره ی ما، همه تيپ آدمي حضور داشتند، ازبچه هاي لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصيلکرده اي مثل اصغرشعله ور ،که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بي نمازي که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نيروهائي هم که جذب گروه فدائيان اســلام ميشدند؛ علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتي شــاهرخ در مقر بود و براي نماز جماعت مي رفت؛ همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبي امام جماعت ما، بود. دعاي توسل و دعاي کميل را از حفظ براي ما مي خواند و حال معنوي خوبي داشت. در شرايطي که کسي به معنويت نيروها اهميت نمي داد، ســيد به دنبال اين فعاليتها بود و خوب نتيجه مي گرفت.
با ســختي زياد رسيديم به ماهشــهر. ازآنجا با قايق به ســمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس از،بيســت و چهار ســاعت رســيديم به مقصد. ســراغ هتل کاروانسرا را گرفتم. ديدن چهره شاهرخ خستگي سفر را برطرف کرد. دوستانش باور نمي کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و قدِ من کوتاه بود . برخلاف او. عصر همان روز ، به همراه چند رزمنده به روستاي سيدان و خطوط نبرد رفتيم. در حال عبور، از کنار جاده بوديم. يکدفعه شــليک خمپاره هاي پنج تائي، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر مي دانست سريع فرياد زد: بخوابيد روي زمين؛ بعد هم خودش را انداخت روي من! نيت او خير، بود. اما،ديگر نمي توانستم نفس بکشم. هر لحظه مرگ را احساس مي کردم. کم مانده بود؛ استخوان هايم خرد شود. با تلاش بسيار ، خودم را نجات ُدادم. گفتم: چکار مي کني؟ من داشتم زير هيکل تو خفه مي شدم! شــاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعد آهســته گفت: ببخشــيد، من مي خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمي گي اين هيکل رو . دلم براش سوخت. ديگر چيزي نگفتم. کمي جلوتر مزارع کشاورزي بود که رها شده بود. شاهرخ شــروع کرد به چيدن گوجه فرنگي. بعد هم با ميله اي که زير اسلحه ی کلاش قرار داشــت گوجه ها را به سيخ کشيد و روي آتش گرفت. نان وگوجه پخته شام ما شد. خيلي خوشمزه بود. مي گفت: چشمانتان را ببنديد، فکر کنيد داريد کباب مي خوريد! وارد خط اول نبرد شديم. صداي سربازان عراقي را ازفاصله ی پانصد متري مي شنيديم. نيروهاي رزمنده، خيلي راحت و آسوده بودند. اما من خيلي مي ترسيدم. روز اولي بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهاي ديگر رفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت! با همان حالت هميشــگي گفت: بياييد بزنيد تو رگ! بچه ها مي گفتند اينها را از سنگر عراقي ها آورده! صبــح زود بود که درگيري شــد. صداي تيراندازي زياد بود. شــليک توپ و خمپاره هم آغاز شد. يکي ازبچه ها توپ ۱۰۶ را آورد. درپشت سنگر مستقر شد. با شــليک اولين گلوله، يکي از تانکهاي دشمن هدف قرارگرفت. شاهرخ که خيلي خوشحال بود، داد زد: َدمِت گرم. مادرش رو !! تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضاء گروه مثل خودش بودند. امــا بي ادبي بود جلوي برادر کوچکتر. ســريع جمله اش راعوض کرد: بارک الله، مادرش رو شوهر دادي! يک موشــک ازبالاي سرم رد شــد و به ســنگر عقبي اصابت کرد. ازيکي ازبچه ها پرســيدم: اين چي بود!؟ جواب داد: موشــک تاو ( اين موشــک سيم هدايت شــونده دارد. با سيم از راه دور کنترل مي شود؛ تا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک متر، و قدرت بالائي دارد) بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود، عراقي ها هم مرتب موشک تاو شليک مي کردند. شــاهرخ هم يک بيل دســتش گرفته بود. وقتي موشک شليک مي شد بيل رو مي زد و سيم کنترل موشک را منحرف مي کرد. اين کار خيلي دل و جرات مي خواد. ســرعت عمل بالاي او، باعث شــد دوتا ازموشک ها کاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه. دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر درمقر بچه ها، در هتل كاروانسرا بودم. پســركي حدود پانزده ســال هميشه همراه شــاهرخ بود. مثل فرزندي كه همواره با پدر است. تعجب من از رفتار آنها وقتي بيشتر شد كه گفتند: اين پسر، رضا، فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. عصربود كه ديدم شاهرخ در گوشه اي، تنها نشسته. رفتم ودر كنارش نشستم. بي مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديــد و گفــت: نه، مادرش اون رو به من ســپرده. گفته مثل پســر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! گفت: مهين، همون خانمي كه تو كاباره بود. آخرين باري كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلي دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا! ماجراي مهين را مي دانستم. براي همين ديگر حرفي نزدم. چند نفري از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خيلي تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامي گفت: مهربوني اوستا كريم روميبينيد! من يه زماني آخراي شب ، با رفقا ميرفتم ميدون شوش. جلوي كاميونها رو مي گرفتيم. اونها رو تهديد مي كرديم. ازشــون باج ســبيل و حق حســاب مــي گرفتيم. بعد مي رفتيم با اون پولها ، زهرمــاري مي خريديم و مي خورديم. زندگي ما توي لجن بود. اما خدا، دست ما رو گرفت. امام خميني رو فرستاد؛ تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چي پول در آوردم به جاي اون پولها صدقه دادم. بعد حرف از كميته و روزهاي اول انقلاب شــد.
شــاهرخ گفت: گذشته ی من اينقدر خراب بود كه روزهاي اول ، توي كميته، براي من مامور گذاشــته بودند! فكر مي كردند كه من نفوذي ساواكي ها هستم! همه ســاکت بودند و به حرفهاي شاهرخ گوش مي کردند. بعد باهم حركت كرديم و رفتيم براي نمازجماعت. شــاهرخ به يكي ازبچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن. با تعجب پرســيدم: مگه شــما رزمنده ی زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم از اهالي خرمشــهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. براي اينكه مشكلي پيش نياد ؛ براي سنگر آنها نگهبان گذاشتيم. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei