#سلام_صبحگاهی
سر از خاک سرد تنهایی
بر خواهیم آورد!
به تابش پرتو گرم مهر آمدنتان ...
دگر بتاب بر ما خورشید زندگانی
السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#سلام_صبح_بخیر 🖤
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روزتـون پـر بـرکـت
🔘در روز شـهـــادت
🌸امام محمد باقر (ع)
🔘الـــهــــی
🌸در روزگار، اسیر گرفتاری
🔘درلحظه ها ، اسیر غم
🌸درشیرینی عمر، اسیر مریضی
🔘و در زنـدگــی ، اسـیـر
🌸چــه کــنــم چــه کــنــم نــشــیــد
🌸زندگیتون پراز عشق و خوشبختی
🔘جمعه خردادماهتون گـلبـــاران و زیـبـــا
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
▪️آنچه ما کردیم با خود،
هیچ نابینا نکرد ..
▫️در میان خانه
گم کردیم صاحب خانه را ..
#اللهمعجللولیکالفرج
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_ششم
#حق_الناس
رفتیم خونه
مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه
مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم
-خخخخخ من فدات بشم مادر
من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟
مامان: میام عزیزم
مادر اومد نشست
زنداداش میشه چند دقیقه بیاید بشینید
زنداداش:بله داداش من درخدمتم
-ازحال یسناخانم بهم میگید
زنداداش: محمد قبل از اعزامش طلاق یسناداد ماهمه مات و مبهوت اون موقعه یسنا چندماهه حامله بود
اما این موضوع پنهان کرد
محمد که مجروح شد
بچه ازبین رفت
بعداز مرگ محمد یسنا از تومور مغزی باخبر شد تو یه شوک رفت
تا امروز
مرتضی:میخام یسنا خانم رو ببینم
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_هفت
#حق_الناس
روای فاطمه
من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر
با داداش راهی بیمارستان شدیم
تو ایستگاه پرستاری
-سلام خوب هستید
پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید
-شما لطف دارید
میشه ما یسنا رو ببینیم ؟
پرستار:بله بفرمایید
وارد اتاق شدیم
داداش میگفت شما هم تو اتاق باش به هرحال نامحرمم
به یسنا نزدیک شدم
-یسنا جان خواهرم ببین آقامرتضی اومده دیدن تو
اشکام جاری شد بازوهاش گرفتم
نامرد حرف بزن
چهار ماهه
یسنا توروخدا حرف بزن بی انصاف
صدام رفت بالا نمیفهمم چیو مثلا میخوای بگی
آفرین ما فهمیدیم عاشقی
حرف بزن یسنا
دلت برام بسوزه
اشکام سرایز شد پاشدم از اتاق برم بیرون
که یسنا به مرتضی نزدیک شد اومد
نزدیک تر که بشه گفت: محمد
و از هوش رفت
وای خدایا باورم نمیشه حرف زد یسنا حرف زد
خانم حضرت زینب کنیز درگاهتم
ممنونم ازت
بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری
با اشک و صدای لرزان خانم پرستار خواهرم حرف زد توروخدا بیاید
دکتر بعداز تزریق آرامبخش رو به منو مرتضی گفت لطفا بیاید اتاق من
لطفا بشینید
رو به مرتضی گفت :من نمیدونم شما با یسنا چه نسبتی دارید اما حضورتون عالی به یسنا کمک کرد
لطفا هرروز به یسنا سر بزنید
فردا کهـ میاید اعلامیه محمد باخودتون بیارید ببینه
تا از اون شوک هیجانی خارج بشه
ممنونم
منو آقامرتضی درحالیکه بلند میشیدیمـ
گفت یاعلی
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_هشتم
#حق_الناس
باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم
با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم
قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید
وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام
رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو
باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا
با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت
دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد
تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود
رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟
یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد
اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم
زیر بازوش گرفتم
وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش
محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی
پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو
یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت
الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره
و یسنا امروز مرخص است ...
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_سی_نهم
#حق_الناس
راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا
با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم
بعد بردیمش خونشون
پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد
الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده
امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا
منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم
با ماشین داداش رفتم پیشش
سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد
منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم
بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم
سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم
بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن
یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن
پاکن یقینا
مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند
فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود
فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟
-یسنا من نمیفهمم حرفهاتو
یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم
زن خوبی نبودم
اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت
فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه
-اوهوم
یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟
یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم
-ازدواج چی ؟
یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم
پس یسنا جان گوش کن
وخوب به حرفهام گوش بده
یسنا:چشم
-آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه
حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش
اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم
یسنا:ها
-چشمات اونجوری نکن
بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه
یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم
-باشه فعلا عزیزم
🔺راوی یسنا
از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا
خدایا این چه قسمتیه که من دارم
چرا باید محمدی که دوسش دارم بره
حالا مرتضی بیاد سرراهم
رفتم سر مزار شهید علمدار
داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم
کمکم کن
شهدا خودتون کمکم کنید
غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد ..
🌷بسم رب العشاق 🌷
#قسمت_چهلم
#حق_الناس
امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم
امروز میخوام جواب خواستگاری بدم
رفتار فاطمه خیلی جالب بود
وقتی پیام دادم گفتم
فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟
فاطمه :با داداش بیام ؟
-هرجور دوست داری ؟
فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه
جلوی آینه قدی اتاقم
یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم
مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم
وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه
مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟
-آره مادر
مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم
دعاکنم
مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم
-مادر من رفتم یاعلی
مادر:یاعلی
یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا
وقتی رسیدم
دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن
با دیدن من از ماشین پیدا شدن
مرتضی سربه زیر سلام داد
منم سر به زیر گفتم سلام
فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم
-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم
فاطمه:باشه عزیزم
با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم
آقامرتضی من جوابم مثبته
اما
آقامرتضی: اما چی
-زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته
جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید
مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟
اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم
اگهـ نه میریم کربلا
-نه نیاز به عروسی نیست
مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون
📎ادامهـ دارد...
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌾🌿🌾
#نیایش_شبانگاهی
بار الها،
مقصـود عاشقان دو عالم،
لقایتوست
مطلوبطالبان بهحقیقت
رضایتوست
هرجاکهشهریاریو سلطانو سروریست
محکومحکمو حلقهبهگوش
گدایتوست
گر میکشی بهلطف گر میکشی
بهقهر
ما راضیایم هرچه بود رای،
رایتوست
امّید هرکسی بهنیازیّو
حاجتیست
امّیـــــد ما بهرحمت
بیمنتهایتوست ...
سعدی
شب تون حسینی
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
✍آیت الکرسی ونیایش صبحگاهی
الهی!!!!!
در صورت گل نقش تو را میجویم
در هر نفسش عطر تو را میبویم
آن گاه که سجادهٔ دل باز کنم
با خلوت خود راز تو را میگویم
صد دوست مرا یار نشد ، یاری تو
در هر قدم هستی خود میجویم
وقتی که چراغ دل من خاموش است
از غصهٔ دل چه قصهها میگویم
از دامن مهر خود مران دست مرا
چون من همه شب ز مهر تو میگویم
با دست سخاوتت مرا باران باش
چون غنچه گلی به باغ تو میرویم
خدای خوبم در این صبح زیبا دلم میخواهد
برای همه بنده هایت دعاکنم ...
دعایی ازاعماق وجود ...
خدای عزیز و مهربانم !
شادکن دلی راکه گرفته ودلتنگه ...
بینیاز کن کسی راکه بدرگاهت نیازمنده ...
امیدوارکن کسی راکه به آستانت ناامیداست ...
بگیر دستانی که اکنون بسوی توبلند است ....
مستجاب کن امروز دعای کسی که با اشکهایش توراصدامیزند ....
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei