#احکام؛ نمازخوندن توی خونه کسى كه #خمس نمىده، حکمش چیه؟
🔹 همه مراجع (بهجز آیه الله وحید): اینکه خمس میده یا نمیده، مهم نیست؛ بلکه خود اون خونه مهمه که خمس بهش تعلق گرفته یا نه! همین که ندونیم به اون خونه خمس تعلق گرفته یا نه، باعث میشه نماز توی اون اشكال نداشته باشه؛ تحقیق هم لازم نیست.
🔹 آیه الله وحيد: اینکه خمس میده یا نه، مهم نیست؛ بلکه خود اون خونه مهمه. اگه شک دارین كه به اين خونه خمس تعلق میگیره يا نه، بنابر احتياط واجب، نمیتونین اونجا نماز بخونین.
⭕️ نکته: احتیاط واجب، یعنی توی این مسئله میتونیم به نظر مرجع اعلم بعد از مرجع خودمون که فتوای قطعی داره، عمل کنیم.
🔺توضيحالمسائل مراجع، م1795؛ نورى، رساله، م1791؛ خامنهاى، اجوبة، س932؛ سیستانی، توضيحالمسائل مراجع، م1795؛ وحيد، توضيحالمسائل، م1803؛ پرسمان احکام
🌴🌴🌴🌴🌴
#احکام_نماز
#خمس
#مکان_نمازگزار
#پرسمان_نماز
🌴🌴🌴🌴🌴
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
💝نکتهی امروز 💝
🪴﷽🪴
💠 نزد خدای متعال هیچ چیز از دست نمیره، پس کلمهٔ " ای کاش " معنایی نداره ‼️
وقتی عمیقا باور کنیم که نزد خداوند هیچ چیز از دست نمیره، غصه ها و حرص و جوشات کم میشه و هم اینکه یه زندگی 😃شاد و آرومی خواهی داشت.
💠هر چیزی که خدا تو زندگی بهمون داد لذتش رو میبریم، شکرش رو هم بجا میاریم
از خدا هم می خوایم که بهمون بیشتر بده
وقتی به حرم امام رضا علیه السلام یا یکی از حرم های معصومین علیهم السلام مشرف می شید بعد از خواندن زیارت نامه دعای عالیةالمضامین رو حتما بخونید. تو این دعا از خداوند می خواید که مال زیاد و وسیع، 💰رزق پر نعمت، 💪بدن سالم و... بهتون بده🤲
هر چیزی رو هم که خدا به انسان نمیده، دیگه غم و غصه نداره چون جاودانه برامون ذخیره شده.
⚠️مگه همهٔ زندگی تو دنیاست که بخوام با نداشتن ها و محرومیت های اینجا غصه دار بشم
💢 پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله فرمودند:
اگر میدونستید که چه چیزهایی خدا برای شما ذخیره کرده، هرگز برای چیزهایی که در دنیا به شما ندادند، غصه نمی خوردید ❗️
#پای_درس_استادمحمدشجاعی
#نکتهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
📙قصهی امروز 📙
#داستان_آموزنده
🔆سرانجام قطع رحم
🌺اسماعيل از فرزندان امام صادق (عليه السلام) از مردان نيك و وارسته بود به گونه اى كه مردم گمان مى كردند، امام بعد از امام صادق (عليه السلام ) اسماعيل است و هم اكنون نيز فرقه اسماعيليه همين عقيده را دارند.
🌺به هر حال اسماعيل در زمان حضرت صادق (عليه السلام) از دنيا رفت ، او با آن همه پاكى ، پسرى داشت به نام محمد كه موجب شهادت عمويش اما موسى ابن جعفر (عليه السلام) گرديد به اين ترتيب كه : مى خواست از مدينه به سوى عراق برود، از عمويش امام موسى كاظم (عليه السلام) اجازه سفر گرفت و نيز هنگام حركت از عمويش تقاضاى وصيت و موعظه كرد.
🌺امام كاظم (عليه السلام) به او فرمود: اوصيك ان تتقى الله فى دمى به تو سفارش مى كنم كه در مورد حفظ خون من تقواى الهى را رعايت كنى . محمد بن اسماعيل عرض كرد: خدا لعنت كند كسى كه در مورد خون تو سعايت ((از خليفه )) كند و او را براى ريختن خون تو وا دارد.
🌺باز عرض كرد: اى عمو! مرا توصيه و موعظه كن ، امام باز همان جمله را فرمود. سپس امام (عليه السلام) كيسه اى كه در آن 150 دينار پول بود به او داد، محمد آن را گرفت ، بار ديگر امام كيسه اى ديگر كه محتوى 150 دينار بود به او داد و او پذيرفت . براى بار سوم نيز اين مقدار به او داد، سپس دستور داد هميانى كه 1500 درهم پول در آن بود به او دادند...
🌺روايت كننده گويد: به امام عرض كردم : بسيار به محمد بن اسماعيل پول دادى ! فرمود: تا اين بخششها تاءكيدى باشد بر اتمام حجت من بر او كه من صله رحم مى كنم و او قطع رحم .
🌺محمد بن اسماعيل به سوى عراق مسافرت كرد و در بغداد نزد هارون الرشيد رسيد و در مورد عمويش امام كاظم (عليه السلام) سعايت كرد و گفت : عمويم ادعاى خلافت مى كند و براى او ماليات مى آورند (و به اين ترتيب هارون را بر قتل امام تحريك كرد).
🌺هارون دستور داد صد هزار درهم به او دادند، اما او بر اثر اين نمك نشناسى و قطع رحم ، مهلت نيافت كه آن پول ها را خرج زندگى كند و همان شبى كه چند ساعت قبل از آن ، از هارون پول گرفته بود، اجلش فرا رسيد و مرد. و اين گونه فرزند اسماعيل و نوه امام و برادرزاده امام فريب دنيا را خورد و رسواى دو جهان شد اين مرگ ذلت بار، مكافات عمل او در دنيا بود و واى به حال او در آخرت .
به قول نظامى :
به چشم خويش ديدم در گذرگاه كه زد بر جان مورى مرغكى راههنوز از صيد، منقارش نپرداخت كه مرغ ديگر آمد كار او ساختچو بدكردى مباش ايمن ز آفات كه واجب شد، طبيعت را مكافات
#قصهی_امروز
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
*داستان بیهیچدلیل*
*قسمت سوم*
#ناهید_گلکار
همانطور که همه باهم سلام و تعارف میکردند بابک دست سوگل را گرفت و بهطرف خودش کشید او را بوسید خیلی خوشحال و سرحال با همه خوش و بش کرد.
من واقعا دست و پامو گم کرده بودم و در مقابل اونهمه ذوق و شوقی که اون از خودش نشون میداد نمیدونستم چیکار کنم. و همهی معادلاتم بهم خورد.
آفاقخانم از همین اول گفت ببخشید ما دیگه تو اتاق نریم و بزاریم بچهها با هم تنها باشن ما قرار نبود بیام ولی بابکجان اصرار کرد و شاید خجالت میکشید تنها بیاد، این بود که ما دوباره مزاحم شدیم.
سیما چایی آورد و سیمین پذیرایی کرد، و منم مجبور شدم با بابک برم تو اتاق که حرف بزنیم در حالیکه همهی اون چیزایی که فکر کرده بودم از یادم رفته بود.
باورم نمیشد اون بازم سکوت کرد و به اطراف نگاه میکرد و با یکلبخند مسخره که آدم احساس میکرد بهزور روی لبش نگهداشته نشسته بود.
با خودم گفتم مهم نیست بزار همینطور بشینه به من چه منم حرف نمیزنم.
باز سکوت...
بلند شدم که از اتاق بیام بیرون، گفت: شما کجا میری؟
گفتم ببخشید؟ از بس حرف زدین سرم رفت بشینم چیکار کنم؟ سکوت گوش کنم.
با دستپاچگی گفت: بله،، بله حرف میزنم هرچی شما بخواین میگم وسایل توی ویترین عوض نشده لوستر سر جایش زیر دستیها همان قبلیها هستند دستهای شما همچنان زیبا و خواستی هستین و درستهمونی که من آرزو داشتم و حالا که پیدات کردم به هیچوجه حاضر نیستم تو رو از دست بدهم.
یکدفعه تمام بدنم داغ شد و یک کم جابجا شدم تا حالا چنین چیزی ندیده بودم و نه شنیده بودم که اینقدر یکی پررو باشه. جز اینها از صراحت و بیپروایی او جا خورده بودم. فکر کنم از حالت صورت من فهمید زیادهروی کرده به آرامی پرسید پس حالا شما نظرتون رو بگین. ولی هرچی باشه میدونم که بالاخره شما هم راضی میشوید من مطمئنم.
گفتم: خیلی مطمئن نباشین من اصلا نمیتونم با کسانی مثل شما کنار بیام. راستش شما برای من عجیب غریبین. و نظر من با شما کاملا فرق داره
بابک حرف منو تکرار کرد و گفت: نظر من با شما فرق داره منظورتون چیه از اینحرف؟ مگه نظر من چیه؟ دوست داشتی من چی بگم؟ از خودم تعریف کنم؟ و حرفایی بزنم که دلیل بر استحکام زندگی نیست؟ من به شما میگم شما زن مورد علاقه من هستید و من با تمام احساسم از همین حالا تا بینهایت با شما میمونم احساسی که من نسبت به شما دارم محکمترین چیزیه که من میتونم به شما بگم و حقیقت محضِ.
پرسیدم : دلیلتون چیه.
بابک کمی جابجا شد و دو دستشو گذاشت روی زانو و کمی بهطرف جلو خم شد، گفت: رفتار متین، صورت زیبا، چشمهای دانا، دستهای خیلی زیبا، صدای دلنواز، اعتماد به نفس، بازم بگم از همه مهمتر اینه که من به محض اینکه شما را دیدم گمشده خودمو پیدا کردم. یه حس... یه حس خوب...
پرسیدم: شما از کجا میدانید من اعتماد به نفس دارم.
گفت: از موقعیکه دمپایت افتاد جلوی پای من. فهمیدم همانی هستی که باید باشی من اهل گفتن نیستم اگر این عیب منه؟ بله من عیب دارم. من از آدمایی که میخواهند با حرف خودشون را ثابت کنند نیستم، من عمل را ترجیح میدهم.
گفتم: ولی آقایحسینی من ترجیح میدهم حرف بزنم بدون حرف زدن آدما از هم دور میشن. خوب این فرق بین من و شماست. باز وسط حرف من گفت: اسمم بابکه. از اسم فامیلم خوشم نمیاد لطفا منو بابک صدا کن. پرسیدم چرا؟
ولی اونحرف منو نشنیده گرفت و گفت: اجازه میدهید من هم شما را ثریا صدا کنم؟
اخمهامو کردم تو هم گفتم: ببخشید؟ ولی من حس شما رو ندارم و فکر میکنم ما اصلا نقطهی مشترکی نداریم من با کل حرفای شما مشکل دارم پس حرفی نمیمونه.
بابک خندید و گفت: پیدا میکنیم مطمئنم پیدا میکنیم فقط کافیه هر دو انسان باشعوری باشیم باشعور میشه به تمام نقاط مشترک که دلخواه دو طرف باشه رسید.
خلاصه سر حرف باز شد و یکدفعه دیدم یک ساعته دارم باهاش حرف میزنم و چون حالا من دهنم هم گرم شده بود داشتم از خودم میگفتم که، دوباره مثل خروس بیمحل اومد وسط حرف منو قطع کرد و گفت: خوب ما دیگه میریم (و از جاش بلند شد) الان همه منتظرن تا بدونن ما بهم چی گفتیم. باز لحظهی آخر منو تو یک برزخ گذاشت زیر لب گفتم ، خوردی بخور اینم حق تو؟ و با سرعت بلند شدم و در حالیکه نمیتوانستم عصبانی نباشم اطاق را ترک کردم و به آشپزخانه رفتم. و با خودم گفتم: بازم رو دست خوردم چرا او تصمیم میگیره که کی حرف بزنیم کی حرف نزنیم عجب آدم خودخواهیه و با تمام وجود تصمیم گرفتم دیگه به این ملاقاتهای احمقانه تن در ندم.
و همانطور که یکلیوان آب را تا ته سر میکشیدم با خودم گفتم: دیگر نمیزارم این وضع تکرار بشه.
بابک اومد بیرون و آفاقخانم و مهناز هم بلند شدن و در حالیکه تو اینمدت با مادر و سیمین و سیما گرم صحبت بودن و هنوز با هم حرف داشتن دنبال بابک راه افتادن و خداحافظی کردن رفتن.
من در مورد حرفام به کسی چیزی ن
گفتم و وقتی سیمین ازم پرسید خوب چی میگی حالا نظرت چیه؟ گفتم نظرم که عوض نشده ولی تصمیم داشتم کاری بکنم که اونو نتونستم انجامش بدم حالا حالم گرفته شده.
سیمین گفت: ولی شکلش بد نیست تو خیلی ازش بد تعریف کردی. بابا بیچاره قدشم کوتاه نیست تو خیلی بلندی. ولی همین الانم فکر کنم همقد هم باشین اون مرده معلوم نمیشه. سیما گفت: آره بابا اخلاقشم بد نبود، تو چی میگفتی اونروز خیلی بدرفتار کرده بود؟ سیمین گفت: آره منم بهش گفتم حتما خجالت کشیده حالا ببین دفعه بعد بهترم میشه.
گفتم نه "نه" خواهش میکنم دیگه تموم شد بره به جهنم. میخواد خوشاخلاق باشه یا بداخلاق، به من مربوط نمیشه.
حالا اومده بودم تو اتاقم و هرکاری میکردم اونو حرفاش از ذهنم بیرون کنم نمیشد که نمیشد.
تا آخر یک مسکن خوردم و رفتم جلوی آیینه. و به خودم گفتم: ثریاخانم بسه دیگه داری شورشو در میاری تمومش کن لطفا.. برو سرکار خودت ولی اینم فایده نداشت نمیدونم چطوری حرف میزد که اینقدر روی من اثر میگذاشت.
صبح تا دیروقت خوابیدم چون شیفت بعدازظهر بودم نزدیک ده بیدار شدم.
مادر گفت: مگه نمیخواستی امروز بری پُرو لباست چی شد پس؟
گفتم آخ آخ یادم رفته بود کاش صدام میکردین باشه زنگ میزنم فردا میرم و حاضر شدم و از خونه اومدم بیرون.
غروب شده بود و منو مادر نماز میخوندیم. که صدای زنگتلفن اومد.
سمیه گوشی رو برداشت در همونموقع مادر نمازشو سلام داد.
سمیه گفت: مادر با شما کار دارن. مادر با اشاره پرسید کیه؟ گفت: میگه بابکم. مادر همینطور که سر جانمازش نشسته بود دستشو دراز کرد و گوشی رو گرفت و گفت بفرمایید، صورت مادر از هم باز شد و شروع کرد به تعارف کردن که نه بابا منزل خودتون بود. کاری نکردیم، نیازی نیست، والله نمیدونم مثل اینکه صلاح نمیدونه اینکارو بکنه برای همین ما از شما عذرخواهی میکنیم. نمیدونم اجازه بدین ازش بپرسم.
من نمازم رو سلام داده بودم و به مادر نگاه میکردم. همینطور که گوشی دستش بود ازم پرسید ثریاجان صحبت میکنی؟ گفتم: نه از قول من بگین من اون حس رو ندارم پس دیگه حرفی نمیمونه، و قبل از اینکه مادر حرفی بزنه صدای خندهی بابک از پشت تلفن شنیدم که قش و ریسه رفته بود و نمیدونم چی گفت که مادرم به خنده افتاد و با صدای بلند خندید و گفت باشه چشم اجازه بدین و گوشی رو طرف من دراز کرد و گفت: بیا میخواد یکچیزی بهت بگه خوب نیست بگیر ببین چی میگه.
با بیمیلی گوشی رو گرفتم و فقط گفتم بله بفرمائید.
گفت: سلام خانمم خسته نباشین میشه یک چیزی از شما بپرسم؟
گفتم بفرمایید.
گفت: بنده رو به غلامی قبول میکنین؟ من سکوت کردم و خودش ادامه داد. شما چطور میتونین اینهمه حسن رو یکجا داشته باشین؟ واقعا شما رو تحسین میکنم. من خیلی آدم روماتیکی نیستم ولی شما منو وادار کردین که اگر خجالت نمیکشیدم شعر هم میگفتم.
پرسیدم سؤالتون همین بود؟
گفت: البته که این یک طنز بود ولی خدا رو شاهد میگیرم که خیلی از شما و خانوادهی محترم شما خوشم اومده و بیشتر از همه مادر که آدم بیاختیار دلش میخواد بغلش کنه و اونو ببوسه و من مطمئنم که شما به مادرتون رفتی.
من همینطور گوش میدادم اون از پشت تلفن یک آدم دیگه بود گرم و مؤدب. و میگفت اونچه که یک زن دلش میخواد بشنوه.
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
برای مردم زندگی نکن
غمگین ترین انسان ها...
آدم های هستند که حرف دیگران
برایشان اهمیت زیادی دارد...
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔https://zil.ink/bettiabaei
*داستان بیهیچدلیل*
*قسمت چهارم*
#ناهید_گلکار
من جلوی مادر خجالت کشیدم باهاش حرف بزنم، همینطور که گوشی دستم بود یواش یواش رفتم تو اتاقمو در و بستم و روی تخت نشستم و اون، گفت و گفت...
آدم کمحرفی که من دیده بودم با کسی که پشت تلفن بود زمین تا آسمون فرق داشت، نمیدونم چی گفت و چطوری حرف زد که کمکم من تغییر عقیده دادم دوست داشتم باهاش حرف بزنم به حرفام گوش میکرد و منو تحسین میکرد و ابراز خوشحالی، از اینکه منو پیدا کرده.
اون به خودش مطمئن بود و میگفت که هرطوری هست با من ازدواج میکنه و وقتی گفتم که اگر من نخوام چی؟
گفت: یک اسب میخرم و میام در خونهی شما و تو رو میدزدم و با خودم میبرم و به قل وزنجیرت میکشم اونجا دیگه خودم بلدم چیکار کنم تا تو راضی بشی، گاهی از حرفاش خجالت میکشیدم و گاهی غرق لذت میشدم.
کمکم حرفاش تبدیل شد به نجواهای عاشقانه، و با هر کلمه و جملهای که میگفت دل من نرم و نرمتر میشد.
وقتی گوشی رو گذاشتم دیدم داغ شدم انگار آدم دیگهای شده بودم. احساس عجیبی بود که تا حالا تجربه نکردم بودم و دیگه اون ثریای قبلی وجود نداشت گوشی تلفن رو روی سینهام فشار دادم با خودم گفتم اینچه حالیه من دارم.
شاید هم اینهمون موجود استثنایی باشه که من منتظرش بودم.
همونیکه میگفتم میخوام با بقیه فرق داشته باشه. برعکس چیزی که نشون میداد با احساس و دقیق بود. اون حتی ناخنهای منو با دقت دیده بود در حالیکه من فکر میکردم به ویترین نگاه میکنه همهی رفتار منو زیرنظر داشته.
چقدر با احساسه ولی اصلاً نشون نمیده و بعد آهستهآهسته جوانههای محبت و عشق توی وجودم بارور شد و با اینکه من همیشه سعی میکردم منطقی و عاقلانه رفتار کنم اینبار مثل دختر بچهها توی یک رویای ناشناخته داشتم خودمو غرق میکردم برای مردی که واقعاً اونو نمیشناختم.
فردای آنشب طرفای غروب یکی اومد در خونهی ما رو زد سمیه آیفون رو برداشت و بعد بهمن گفت: ثریا با تو کار دارن میگه برات چیزی آورده.
کنجکاو شدم رفتم دم در، یکمرد بود گفت: من کارمند آقایحسینی هستم اینو برای شما فرستادن، گل رو گرفتم و بعد اون یک بستهی کوچیک کادو کرده هم طرف من دراز کرد با تردید کادو رو گرفتم و تشکر کردم و اونم رفت.
مادر ابروهاشو بالا انداخت گفت چی بهش گفتی که اینو فرستاده؟ کادو رو باز کردم یک عطر گرونقیمت بود، گفتم: بهش گفتم عطر ندارم برو بخر. چی میخواستم بگم مامان جان؟ چه میدونم چرا اینکارو کرده سمیه اونو ازم گرفت و گفت: وای عجب عطری؟ عالیه به منم میدی بزنم؟
صدای زنگ تلفن قلبم به شماره افتاد نکنه اون باشه اگر بود چی بگم؟
مادر گفت: حتما خودشه خودت گوشی رو بردار دیگه ما رو واسطه نکن.
گوشی رو برداشتم با عجله رفتم تو اتاقم. گفتم الو بفرمایید...
بابک بود گفت: ببخشید خانم من و به غلامی قبول میکنین؟
گفتم: من هنوز اون حس رو ندارم.
گفت فدای اون حس شما بشم، یکدفعه از خجالت خیس عرق شدم گفتم: فکر نمیکنین دارین زیادهروی میکنین بهتر نبود مؤدبتر باشین.
گفت: بهخدا جملهای که گفتم بیاختیار بود اگر به زبون نمیآوردم تو دلم میموند و همش حسرت میخوردم چرا به تو نگفتم.
گفتم: برای گل و عطر دستت درد نکنه ولی لازم نبود اینکار و بکنین میخوای بهمن رشوه بدی که نتونم بهت نه بگم؟ ولی اینطور نیست من آیندهی خودمو فدای اینچیزا نمیکنم. گفت: خواهش میکنم بامن ازدواج کن؛ من چیکار کنم تا تو اون حس رو پیدا کنی؟
گفتم خودت گفتی کاری نمیشه کرد باید صبر کرد
بابک هرشب بهمن زنگ میزد و مرتب برای من گل میفرستاد و کادو میخرید.
من ازش خواهش میکردم اینکارو نکن حرف رو عوض میکرد و باز چند شب بعد دوباره همینکارو میکرد.
بدون اینکه خودش بیاد به وسیلهی کارمنداش میفرستاد در خونه.
حرفای عاشقانه و این توجهها دل منو نرم کرده بود و مثل دختر بچهها عاشقش شدم اونم از پشت تلفن.
بدون اینکه به چیزی فکر کنم.
دیگه همه خانواده منتظر بودند تا بساط عروسی منو راه بندازن. بابک میگفت به محض اینکه جواب مثبت ازت بگیرم یه لحظه رو از دست نمیدم. و هروقت میخواست خداحافظی کنه میگفت: راستی یک سؤال منو به غلامی قبول میکنی؟ و من میخندیدم و میگفتم هنوز اون حس نیست.
نزدیک یکماه طول کشید. هرشب سر ساعت بهمن زنگ میزد و یکساعتی از زمین و آسمون حرف میزدیم استلالهاش برام جالب بود واقعا با همه فرق داشت آدم محکم و قوی به نظرم میاومد.
یکشب توی یک گفتگوی عاشقانه که با بابک داشتم و خیلی تحتتاثیر قرار گرفته بودم، وقتی ازم پرسید خانمی منو به غلامی قبول میکنین؟
گفتم: فکر کنم الان اون حس رو پیدا کردم.
با شنیدن این جواب بابک فریادی از شادی کشید و پرسید پس کار تمومه من غلام شما شدم خانمی؟
خندیدم و گفتم: بله تموم تموم...
بابک گفت: نمیدونی تو الان منو خوشبختترین مرد دنیا کردی ممنونم عزیزم... عزیز دلم زن خوشگلم، خان
م من... کاری میکنم که حس تو روزبهروز بیشتر بشه قربونت برم. خوب بگو ببینم کی فهمیدی نسبت بهمن اون حس رو داری؟
گفتم: توام نگفتی.
گفت: من از همون نگاه اول، گفتم تو خونهی ما تو که همش به لوستر نگاه میکردی گفت: نه خیر خیلی قبل از اون بعدا بهت میگم. بعد صحبت را به خنده و شوخی کشاند و خداحافظی کرد. ولی نفهمیدم حالا که من موافقت خودمو را اعلام کردم چی میشه؟ دیگه اینو گذاشتم تا خود بابک خبر بده ولی خودم خیلی خوشحال بودم.
موهامو شونه کردم یک لباس قشنگ پوشیدم از عطری که بابک برام آورده بود زدم و جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم بالاخره کسی رو که میخواستی پیدا کردی ناقلا.
اومدم جلوی مادر نشستم و گفتم: مادر یک چیزی بهتون بگم؟ گفت بفرمایید. گفتم یک تصمیمی گرفتم میخوام ببینم شما راضی هستی؟ مادر قبول کردم با بابک ازواج کنم.
مادر از خوشحالی منو بغل کرد و بوسید و گفت: تو که بچه نیستی. خودت میدونی من گذاشتم به عهدهی تو، محمد تحقیق کرده میگن آدمای خوبی هستن. ولی تو خودت تصمیم بگیر. بهش گفتی؟
گفتم به کی؟
گفت: به بابک گفتی قبول کردی؟
گفتم آره میدونین حرف شد منم گفتم.
گفت باشه پس بزار به محمد خبر بدم. بالافاصله زنگ زد به یکییکی بچهها و به همه اطلاع داد. حالا به همین سادگی که نبود هرکس میشنید گوشی رو میگرفت و با من حرف میزد و کلی وقت ما اینطوری گرفته شد بین این تلفنها آفاقخانم زنگ زد و با خوشحالی گفت تبریک میگم انشالله خوشبخت بشی خیلی خوشحالم که عروس من میشی. باور کن از وقتی شنیدم دارم از شادی گریه میکنم. و کلی حرف زد ولی چیزی نگفت که میخواد چیکار کنه. فردا شور و حال دیگهای تو خونهی ما بود همه جمع شده بودن و تبریک میگفتن؛ که بالاخره ثریای ایرادگیر داره شوهر میکنه.
مهران از همه بیشتر شوخی میکرد و هی میگفت توروخدا حرفتو پس بگیر شوهر چیه؟ اینقدر بدم میاد از اینکه از این به بعد باید از شوهرت اجازه بگیری بیای ما رو ببینی، گفتم کور خونده من باید بهش اجازه بدم حرفحرف منه خبر نداری.
شب درست موقعیکه بابک زنگ میزد من خودم و آماده کرده بودم که یکمدت مثل هرشب با اون حرف بزنم. ولی خبری نشد یکساعت گذشت، دوساعت، ولی اون زنگ نزد تا آخرشب چشمم به تلفن بود و مضطرب تا پایان شب صبر کردم دیگه دلم به شور افتاده بود. نمیتوانستم تصور کنم چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که اون بهمن زنگ نزده انتظار داشتم امشب با مادر قول و قرار بزارن.
دلم نمیخواست حالا در چنین موقعیتی خودم به بابک زنگ بزنم. مرتباً بالا و پایین میرفتم و قرار نداشتم همه متوجهی بیقراری من شده بودن و با دلواپسی رفتن به خونههاشون.
بالاخره ساعت دوازده شد و من ناامید شدم و رفتم بخوابم با خودم گفتتم: خوب حتما که نباید هرشب زنگ بزنه شاید داره کاراشو میکنه
شاید گرفتاری داره یا با دوستاش جشن گرفته. آره همینه... حالا یکشب زنگ نزنه چی میشه مگه فردا بهم میگه چی شده بود.
ولی تا صبح درست نخوابیدم و با هر صدایی هراسون از جا میپریدم.
صبح هم با خستگی و اضطراب به مدرسه رفتم ولی تو مدرسه تاظهر سه بار به خونه زنگ زدم ببینم خبری شده یا نه ولی مادر میگفت: نگران نباش زنگ میزنه مریض که نبود اینقدر التماس کنه بعد بزاره بره، صبر داشته باشى، دیدم راست میگه.
ولی بازم دلم طاقت نیاورد از همونجا به خونهی بابک زنگ زدم. میدانستم بابک هرروز ساعت دوازده میاد خونه استراحت میکنه و دوباره بعدازظهر میره محل کارش. ولی تلفن را کسی جواب نداد.
بعد به موبایلش زنگ زدم وی اونم خاموش بود.
تا شب صدبار موبایل اونو گرفتم ولی همچنان خاموش بود و تلفن آفاقخانم رو هم نداشتم که زنگ بزنم.
اونشب هم از بابک خبری نشد.
من چند روزی را با اضطراب و دلواپسی مرتباً به خونهی بابک و موبایلش زنگ زدم ولی اوضاع همون بود.
سکوت تلخی تو خونهی ما شده بود از بس از من پرسیده بودن چی شد؟ خبری نشد؟ بابک زنگ نزد؟ دیگه خسته شده بودم و خیلی عصبی.
کمکم کسی در موردش حرف نمیزد. و هزاران فکر بد و نامربوط به ذهنم میرسید ولی نتیجهای برای من نداشت
مادر حواسش بهمن بود از بچهها خواست موقتاً به خانه ما نیان، تا من راحتتر با این مسئله کنار بیایم یکهفته گذشت و من گیج و گنگ به حوادث گذشته فکر میکردم ولی هیچ علتی پیدا نمیکردم که بابک نخواهد بامن تماس بگیره.
احساس بد و تلخی بود خیلی غرورم جریحهدار شده بود و از بقیه خجالت میکشیدم. اعضا خانواده هم بهتر از من نبودند هیچکس راجع به این موضوع صحبت نمیکرد. ولی ناراحتیهای من روی همه اثر گذاشته بود.
کمکم از دیگران دوری میکردم و گاهی از مدرسه خونه نمیرفتم و مدتی بیهدف توی خیابونها با ماشین دور میزدم. سعی میکردم تماسم رو تا می تونم با دیگران کم کنم.
لحظات سختی را میگذراندم ولی امیدم رو از دست ندادم و منتظرش موندم تا بیاد و بگه چه اتفاقی افتاده ولی دائما بهخودم میپیچیدم، گاهی