eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از منهاج نور
‍ ♦️السلام علیک یا امیرالمؤمنین♦️ برای ما که هیچ نداریم و یکسالی یک گوشه ای دو خط مدح چشمه ی خورشید خوانده ایم منت بگذارید و بخاطر دل ما این شعر را مجدد گوش کنید بلکه بخاطر شنیدن شما به ما نگاهی کنند.از تکرار مکررات عذر خواهم. ...دوستان می دانند که بنده نه صدایی دارم نه درست بلدم بخوانم و نه این فایل کیفیت خوبی دارد. لکن این قصیده در مدح امیرالمومنین علیه السلام را چند سالی قبل در جمع دوستانی اهل دل و در منزل یکی از اولیاء الهی،از باب اطاعت امر خوانده ام. امیدوارم عنایت مولی الموحدین علی علیه السلام و اثر نفس این دوستان شامل حال بنده و هر کس این مدح را می شنود،باشد. باشد که بماند که گوشه ای مدحی برای حضرت سیدالاوصیاء ع خواندیم،که: زَهره ی شیر شود پاره ،ز پاداری دل      اسد الله گر آید به هواداری دل پ ن: این شعر حاوی مضامین بلند توحیدی با دقت های دقیق عرفانی است.فقط برای اهلش ارسال بفرمایید. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از منهاج نور
ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﻨﯿﺪ... ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ... ﺍﻣﺎ ﺑﻨﻈﺮ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ، ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ... ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﯿﺴﺖ... ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ، ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ... ﺑﺎ ﻫﺮ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻫﯿﭻ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ، ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻫﺎ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺷﺪ، ﭼﻮﻧﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻨﻔﺲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﯿﺪ... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از منهاج نور
💝نکته‌ی امروز 💝 🔸 آیت الله حق شناس (ره) : 🕰 نمازت را تند نخوان زمانی که نمازت را تند میخوانی خدا به ملائکه اش میگوید چرا این بنده ام نمازش را تند میخواند؟مگر رفع گرفتاری ها و شدائدش بدست کسی غیر از من است؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از منهاج نور
📙قصه‌ی امروز 📙 ✍ نعمت‌های خدا را بشناس 🔹علیرضا کودکی ۱۱ساله و بسیار مهربان است که پدرش را در پنج‌سالگی از دست داده است‌. 🔸روزی از او می‌پرسم: عمو چه دوست داری برای تو به مدد الهی بخرم؟ 🔹عاشق عینک است و می‌گوید: عینک دوست دارم. 🔸می‌گویم: چَشم، برای تو عینکی آفتابی می‌خرم. 🔹می‌گوید: نه عمو، از عینک‌های واقعی که شیشه‌ای هستند می‌خواهم! 🔸بسیار تعجب می‌کنم که چرا این کودک دوست دارد عینکی شود؟ 🔹بعد از کلی کندوکاو متوجه می‌شوم در کلاس آنان کودکی به نام آرش که پدرش ثروتمند بوده، عینکی است و او دوست دارد عینکی شود تا شبیه آرش شود. 🔸گاهی ما که نعمت‌های خدا را نمی‌دانیم هر چیزی را که در اغنیا می‌بینیم آن را یک امتیاز و نعمت و ارزش برای او می‌پنداریم و اصلا به ماهیت آن فکر نمی‌کنیم. 🔹بر علیرضا خرده نمی‌گیرم چون بسیاری از بزرگسالان هم مثل او فکر می‌کنند. 🔸مثلا وقتی ثروتمندی لباسی پاره می‌پوشد یک نعمت و ارزش محسوب می‌شود و همگان دوست دارند لباس پاره بپوشند. 🔹اگر نعمت‌های خدا را بشناسیم هرگز هر آنچه که در دست ثروتمندان است تعریف نعمت در دیدگاه ما نخواهد شد و شکرگزار نعمت‌های خود خواهیم بود. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ از فردای اون روز نه تنها سالارزاده دست از سر ما بر نداشت بلکه سیلی از طلبکارهای عمو ریختن در خونه اش ؛ از بنا و گچ کار و کاشی کار گرفته تا صاحبان کار مدام در خونه ی ما و عمو رو می زدن ؛و بعضی ها که اصلا حاضر نبودن با عمو حرف بزنن و می گفتن طرف حسابشون پدر من بوده ومادرم رو می خواستن ؛ هر بار که صدای در میومد بند دل همه ی ما پاره می شد و هراسون بهم نگاه می کردیم خانجون گفته بود که حق نداریم در رو باز کنیم این بود که میرفتن سراغ خونه ی عمو و ما مرتب صدای زن عمو رو می شنیدیم که با اون طلبکارا جر و بحث می کنه , و در حالیکه ما توی حیاط پشت در ایستاده بودیم می لرزیدیم ؛ اوضاع خیلی بدی شده بود طوری که من آرزو می کردم یک بار دیگه برگردیم به گذشته ولی این محال بود و روز به روز اوضاع بدتر و بدتر می شد ؛ تا اینکه یکشب ؛مثل همیشه یک گوشه ی کرسی که از خودم کرده بودم داشتم درس می خوندم ؛ خانجون هم داشت چرت می زد و فرید و فرهاد هم بازی می کردن که صدای در بلند شد و مامان که توی مطبخ بود و شام رو آماده می کرد خودش رفت در رو باز کرد ؛ اون می ترسید بازم طلبکار باشه برای همین منو نفرستاد ؛ ولی عمو و زن و عمو بودن که با اوقاتی سخت تلخ وارد اتاق شدن و از ظاهرشون که خیلی جدی بود می شد فهمید که می خوان حرف مهمی بزنن ؛ نشستن زیر کرسی ؛ بعد از اینکه خانجون از سماور کنار اتاق چند تا چایی ریخت عمو سر حرف رو باز کرد و گفت : زن داداش خودت می دونی که اوضاع خرابه باید یک فکری بکنین ؛ مامان گفت : من یک فکری بکنم ؟ آخه چرا من ؟ حرفا می زنین خان عمو؟ من چیکار می تونم بکنم ؛ اصلا به ما چه ؟ عمو گغت : زن داداش این کار مال داداشم بود منم به ولای علی جون کندم تا تمومش کنم ولی اومدن و ایراد های بی خودی گرفتن پول ندادن ؛از اینکه داداش فوت کرده بود سوءاستفاده کردن شما باید ازم ممنون باشین که کارای داداشم رو گردوندم و تا اینجا رسوندم حالا بعد از این همه زحمتی که کشیدم روا نیست من تنهایی خسارت بدم ؛ مامان با اعتراض گفت : باریکلا خوشم باشه شما نمی دونین که من پولی ندارم ؟ تازه اگرم داشتم خرج سه تا بچه یتیم رو کی می خواد بده ؟ دلم خوش بود به همین کارایی که حسین داشت مگه قرار نبود خرج ما رو بدین چی شده شما چند بار خرید کردین و آوردین گذاشتین اینجا بعدا رفتین به امان خدا ؛ تا حالا یک قرون گذاشتین کف دست من ؟ که منو شریک می دونین ؟ خانجون با یک حالتی که به نظر می رسید تردید داره به عمو نگاه می کردو گفت : صبر کن طوبی ؛ تو ساکت باش ؛ ببینم حسن الان تو منظورت چیه اومدی از زن و بچه های حسین می خوای پول بگیری بدی به طلبکارات ؟ بهت نگفتم که من و طوبی داریم پس انداز هامون رو خرج می کنیم و دیگه چیزیش نمونده ؟ گفتم ؟ یا نگفتم ؟ پس اومدی اینجا چیکار ؟لابد قصدی داری که اینطوری براق شدی طرف زن برادرت ؟ عمو گفت : نه بابا گفتم اگر می تونین کمکی بکنین همه با هم باشیم منم تنهایی از عهده اش بر نمیام به خدا گرفتار شدم دیگه نمی تونم جواب طلبکارا رو بدم ؛ زن عمو پرید وسط حرفشو و گفت : وا؟ حسن آقا چرا استخوون لای زخم می زاری رک و راست بگو ؛ حرف بزن داریم بیچاره میشیم ؟اصلا بزارین خودم بگم ببین خانجون خودتون می دونین که این کارا مال حسن آقا نبود اصلا همیشه کنار دست خدا بیامرز کار می کرد ؛ بد کرده توی این مدت کارو بدست گرفته ؟ حالا خورده به در بسته ؛چیکار کنیم ضرر کار یکی دیگه رو بدیم ؟ خانجون گفت برو سر اصل مطلب چی می خوای ؟ گفت :چی می خوام ؟ نمیشه که دست روی دست بزاریم تا حسن آقا هم سکته کنه ؛ باید یک فکری کرد ؛ خانجون گفت : خب ؟ منظور ؟ گفت : هیچی دیگه الان ما دوتا خونه می خوایم چیکار؟ طوبی این خونه رو بفروشه ضرر های حسین آقا رو بده ؛ بعدام ؛ قدمشون روی چشم من بیان خونه ی ما زندگی کنن تا ببینیم چی میشه خدا بزرگه ؛ مامان با عصبانیت گفت :خب شما ها بفروشین بیان خونه ی ما خدا برای شما هم بزرگه قدم شما هم روی چشم من ولی یک کلام در مورد فروش این خونه حرف بزنین دیگه فامیلی مون بهم می خوره ای بابا چه توقع ها از من دارین ؛ زن عمو با لحن خیلی بدی در حالیکه دهنش رو کج و کوله می کرد گفت : نه بابا ؟ من بیام زیر دست تو زندگی کنم که چی بشه ؟ کار شوهر تو بوده هرخرابکاری هم کرده خودش کرده ؛به ما چه ؛ مامان از جاش بلند شد و گفت : ببین حشمت این حرف رو نزن که همه بهت می خندن ؛ حسین سی سال کار کرد تا حالا همچین چیزا ندیده بودیم یک طلبکار در خونه ی منو بزنه ؛ اصلا من نمی فهمیدم کی میره و کی میاد و چیکار می کنه ؛ خودتون هم خوب می دونین که این کثافت کاری کار حسن آقاست خودشم باید تاوان بده به منم مربوط نیست پنبه ی فروش این خونه رو هم از گوش تون بکشین بیرون من همینقدر که این سه تا بچه ی یتیم رو به جایی ب
رسونم برین خدا رو شکر کنین ؛ الان من باید مدعی شما باشم که چرا کارای به اون خوبی پر در آمدی رو زدین خراب کردین اومدین نشستین منت می زارین که کار کردین مفت چنگ تون که خوردین و پوشیدین و خوش گذروندین ؛ زن عمو داد زد , ای بابا یک چیزی هم بدهکار شدیم ؛ خانجون با تندی گفت : اینا همش زیر سر توست حشمت من که می دونم این فتنه ها مال توست ؛ حسن خودش از همه بهتر می دونه که ماجرا چیه ؛اگر طوبی راضی بشه من نمی زارم بچه های حسین آواره ی کوچه و خیابون بشن یا زیر دست تو بیفتن ؛ زن عمو شروع کرد به گریه کردن و کولی بازی در آوردن که شما همیشه حسین آقا رو از حسن بیشتر دوست داشتین و همیشه پشت طوبی در اومدین یکبار نخواستین درد دل ما رو بشنوین ؛ حالا من باید برای خسارت کارای حسین آقا خونه ام رو بفروشم ؟ نمی زارم مگه از روی جنازه ی من رد بشین ؛ مامان که حرفای خانجون دلشو خنک کرده بود با حرص از اتاق بیرون رفت ؛ و زن عمو ادامه داد ؛ خانجون تو رو خدا یادتون نیست پشت سر طوبی چی می گفتین حالا چی شده براتون عزیز شده ؟ خانجون گفت : تف به روت بیاد بی حیا ؛ اگر یک روز گله ای داشتم دلیلی میشه الان اینا رو بزنی توی سر من ؟ دلیل میشه حسن رو وادار کنی بیاد خونه ی برادرشو بفروشه و زن و بچه اش رو آواره کنه ؟ پاشو برو دنبال کارت زن این همه فتنه به پا نکن ؛ منم بهت میگم؛؛ مگه از روی جنازه ی من رد بشین و این خونه رو بفروشین ؛ این خونه مال طوبی و من نیست مال بچه هاشه که جز این چیزی براشون نذاشته ؛ زن عمو که خیلی بهش برخورده بود و فهمید اوضاع اصلا به نفع اون نیست ؛ با همون لحن گریه که به خودش گرفته بود بلند شد و گفت : خانجون ما که غریبه نیستیم پریماه که فردا عروس ما میشه خب مثل یک خانواده ی خوب با هم زندگی می کنیم ؛ خانجون با تمسخر گفت : چیه تا همین چند شب پیش که می گفتی یحیی باید از روی جنازه ی من رد بشه پریماه رو بگیره ؟ چی شد ؟خرت توی گل وامونده متوسل شدی به پریماه ؟ یک شبه شد عروس تو ؟ نه جونم پریماه براش خواستگار پیدا شده و می خواد شوهر کنه منت تو رو هم نمی کشه ؛ به موقعش شوهرش میدیم تو نگران اون نباش ؛ و این خونه هم فروش نمیره ؛ حسن توام یک چیزی بگو برای چی دهنت رو ماست گرفته ؟ حرف بزن و بگو که زیر بار این حرف نمیری ؛برای چی زنت رو انداختی جلو ؟ تو الان باید سر پرست برادر زاده هات باشی ؛ زن عمو چادرشو کشید بالا و همینطور که می گفت : خدا ازتون نگذره ما رو بیچاره کردین حالا جواب این طلبکارا رو هم خودتون بدین من که می زارم میرم تحمل این بدبختی ها رو ندارم ؛حسن آقا خودش می دونه و این بدبختی ها ؛ عمو هم که وارفته بود و حال خوبی نداشت و نمی دونست چی باید بگه دنبالش رفت ؛ مامان با رنگ و روی پریده در حالیکه دستش می لرزید اومد توی اتاق و گفت : خانجون هیچوقت این کارو شما رو فراموش نمی کنم ؛دست شما درد نکنه به دادم رسیدین می ببینین تو رو خدا ؟ چی دارن به روزمون میارن ؟ من که از پس حشمت بر نمیام ؛ من ساکت نشسته بودم و به اونا نگاه می کردم انگار منتظر بودم و می دونستم کار به همین جا ها کشیده میشه ؛ مامان ادامه داد ؛ اشتهایی که برامون نذاشتن من میرم شام رو بیارم ؛ یادم اومد یک شب گرم تابستون ؛با یحیی و گلرو و دوتا از خواهرای یحیی رفته بودیم سینما در حالیکه فیلم رو برای هم تعریف می کردیم و می خندیدم وارد خونه شدیم آقاجونم از سرکار برگشته بود هنوز گرد و غبار کار روی تنش بود و روی پله های ایوون کنار گلدون ها نشسته بود سلام کردیم و با خنده پرسیدم : آقاجون چرا اینجا نشستین ؟ گفت : نای بلند شدن ندارم حتی به چشمم نمی ببینم برم دست و صورتم رو بشورم ؛ گفتم الهی قربونتون برم می خوای پشت تون رو بمالم ؛ یحیی گفت : بزار من این کارو بکنم الان خستگی تون در میره ؛ همینطور که یحیی پشت آقاجونم رو ماساژ می داد پرسید : فیلمش خوب بود ؟بهتون خوش گذشت ؟ من اون زمان اونقدر خجالت کشیدم که زبونم بند اومد ؛ بابای من این همه خسته و من به دنبال خوش گذرونی ؛ همون شب بعد از شام وقتی توی ایوون دراز کشیده بود رفتم کنارشو و پرسیدم : خیلی کارتون سخته ؟ گفت : نه بابا جان امروز اینطوری بود نگران نشو همینقدر که شما ها و خانواده ی عموت راحت زندگی کنین برای من بسه ؛ گفتم : خب یکشب هم بیاین همه با هم بریم سینما شما همش کار می کنین ؛ یک دستشو گذاشت زیر سرشو نگاهی به من کرد و گفت : الان که دارم پادشاهی می کنم ؛ من از ده سالگی شروع کردم از پادویی رسیدم به عملگی ؛ دقت می کردم و کار یاد می گرفتم هیچکس دلسوز من نبود خودم همه چیز رو بلد شدم اول کاشی کار شدم ولی دیدم گچ کاری هم بلدم و یواش یواش شدم معمار اونقدر تو سری خوردم تا تونستم برای خودم کسی بشم حالا اولشه ؛ به زودی ده تا خونه برای خودم می سازم حالا می ببینی ؛ زندگی آدم ها رو خودشون می سازن اگر بدست کسی نگاه کنی کلاهت پس معرکه اس یاد
ت نره که تا جوون و سرحالی آینده ات رو خودت بساز با تلاش و پشتکار خوشی و لذت همیشه هست جوونی رو از دست نده, همچین که پا گذاشتی توی سن دیگه اون نیرو رو نداری که تلاش کنی ؛ مامان صدام زد و با تندی گفت :پریماه کجایی؟ بخور دیگه نه درس می خونی نه به من کمک می کنی ؛کتاب رو بهانه کردی و از جات تکون نمی خوری ؛ گفتم : همین جام شما هم دق و دلتون رو سر من خالی نکنین؛ همینطور که داشتیم با اوقاتی تلخ شام می خوریم باز صدای در اومد ؛ بهم نگاه کردیم ؛ خانجون گفت :خدا بخیر کنه نکنه دوباره برگشتن ؛ طوبی تو اصلا حرف نزن بزار خودم می دونم چطوری جوابشون رو بدم ؛ پریماه تو برو در رو باز کن ؛ من که خیلی سختم بود از زیر کرسی بیرون بیام با نارضاتی رفتم ؛ این بار یحیی با حالی پریشون پشت در بود و تا منو دید هراسون گفت : مامانم چی میگه ؟ گفتم : آروم باش چته ؟ از خودش بپرس ؛ گفت : تو می خوای شوهر کنی ؟ گفتم : ای بابا بس کن تو رو خدا شوهر کجا بود ؟ چرا شما ها اینطوری هستین ؟ گفت : مامانم از راه رسیده به من بد بیراه میگه که احمقم که منتظر تو شدم میگه خواستگار قبول کردی پریماه خواهش می کنم راست بگو نکنه برای فرار از این خونه بخوای دست به کارای احمقانه بزنی ؛ گفتم : اول درست بگو مامانت چی بهت گفته ؟ گفت : نمی دونم مثل اینکه گفته پریماه عروس من بشه خانجون گفته تو خواستگار داری می خوای زن کس دیگه ای بشی آخه حالا که مامانم راضی شده چرا خانجون همچین حرفی زده ؛ گفتم : واقعا که تو خیلی ساده ای اینطور که معلومه زن عمو داره با همه ی ما بازی می کنه ؛ اولا خودت می دونی که چقدر دوستت دارم مگه دیوونه ام که برم زن کسی بشم ؛ دوما که زن عمو قصد داره خونه ی ما رو بفروشه و قرض های عمو رو بده دید خانجون و مامانم راضی نیستن خواست اینطوری دلشون رو بدست بیاره خانجون که هیچی فرید هم فهمید برای چی این حرف رو زده ؛ حالا فهمیدی اصلا موافقتی در کار نبوده ؛ گفت : یعنی چی خونه ی شما رو بفروشن؟ به چه حساب ؟ گفتم : یحیی عاقبت ما چی میشه واقعا افتادیم تو گرفتاری ؛ گفت : نمی دونم عزیزم منم دارم دیوونه میشم کاش همون روز به حرفت گوش داده بودم و هرکاری تو گفتی می کردم ؛ فکر نمی کردم اینطوری بشه ؛حالا می فهمم که همه ی اون امنیت خیال رو از عمو حسین داشتیم ؛ اون حتی نذاشت ما بفهمیم که بابای من چقدر بی عرضه اس حتی نمی تونه جلوی مامانم درست حرف بزنه ؛ حالا گیرم که مامان گفته باشه خونه ی شما رو بفروشیم آقام چرا به حرفش گوش داده و پاشده اومده مطرح کرده ؛ اگر من می دونستم نمیذاشتم ؛ حالا تو بگو چیکار کنیم ؟ می خوای با هم فرار کنیم ؟ گفتم : الان که نمی تونم تصمیم بگیرم چون خیلی سردمه ؛ گفت : ولی من وقتی در کنار توام وجودم گرم میشه از این در بیرون میرم احساس می کنم مدت هاست تو رو ندیدم دل تنگت میشم ؛ گفتم : وای ؛ تو از این حرفا هم بلد بودی نمی زدی ؟ چی شده آقا یحیی احساس خطر کردی ؛ نکنه ترسیدی واقعا خواستگاری در کار باشه؟ خندید و توی نور چراغ سردر حیاط بهم خیره شد و گفت : پیوند من و تو توی آسمون بسته شده می دونم که این کارو با من نمی کنی ؛ گفتم : یحیی الان بگو چشم من چه رنگیه ؟ گفت : چی ؟ چشمت ؟ رنگیه دیگه ؛ گفتم نه خوب نگاه کن ببین الان چه رنگی داره آبی یا سبز یا خاکستری ؛ یکم اومد جلوتر و خم شد و به چشمم نگاه کرد و گفت : به نظرم سبزه ؛ تو همیشه چشمت آبی نبود ؟ من فکر می کردم آبیه گفتم : نه می دونستی رنگ چشمم عوض میشه ؟ توی نور زیاد خاکستریه و شب ها سبز ؟ گفت برووو مگه میشه رنگ چشم عوض بشه ؟ بزار یکبار دیگه ببینم ؛ که مامان صدا زد پریماه بیا دیگه چرا دم در وایستادین ؟ یحیی چیکار داره ؟ آقا یحیی بیا تو دم در بده ؛ یحیی بلند گفت : نه مزاحم نمیشم با پریماه کار داشتم الان میرم ؛ و در حالیکه لبخندی به لب داشت گفت : پریماه میشه دستت رو بگیرم ؟ گفتم : وا؟ برای چی ؟ ما که محرم نیستیم ؛ گفت : دستت رو بده و خودش هر دو دست منو گرفت و گفت : بیا همین الان با هم عهد ببندیم که هیچوقت از هم جدا نشیم ؛ از لمس دست گرمش قلبم به تپش افتاد و سرا پا شور عشق شدم و گفتم : عهد می بندم که ازت جدا نشم ولی بغض کردم ؛ و ادامه دادم : یحیی انگار توی این دنیا ما هیچ اراده ای نداریم اگر روزی بخواد ما رو با خودش به جایی که نمی خوایم ببره کاری ازمون بر نمیاد ؛ من می ترسم ؛ گفت : اشتباه می کنی به خدا اگر ما نخوایم هیچ اتفاقی نمی افته ؛ با حالتی مثل گریه گفتم : مگه من می خواستم آقاجونم بمیره ؟ یحیی من خیلی چیزا رو نمی خواستم و شده ؛ کی فکرشو می کرد یک روز زن عمو اینطور منو تحقیر کنه انگار من آویزون تو شدم که منو بگیری و اونم داره در مقابل ما مقاومت می کنه ؛ یادمه که همیشه خودش می گفت عروس منه ؛ حالا من چیکار کردم جز اینکه پدرم رو از دست دادم ؟ گفت : الهی من فدات بشم به دل نگیر ا