eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀🥀🥀 نام: شاهرخ شهرت: ضرغام نام پدر: صدرالدين تولد: ۱۳۲۸ تهران شهادت:آبادان ۵۹/۹/۱۷ اينها مشخصات شناسنامه اي اوست. کسي که در سي و يک سال عمر خود زندگي عجيبي را رقم زد. از همان دوران کودکي با آن جثه درشت و قوي خود، نشان داد که خلق و خوي پهلوانان را دارد. شاهرخ هيچگاه زيربار حرف زور و ناحق نميرفت. دشمن ظالم و يار مظلوم بود. دوازده سالگي طعم تلخ يتيمي را چشيد. از آن پس با سختي روزگار را سپري کرد. در جواني به سراغ کشتي رفت. سنگين وزن کشتي مي گرفت. چه خوب پله هاي ترقي را يکي پس از ديگري طي مي کرد. قهرمان جوانان، نايب قهرمان بزرگسالان،دعوت به اردوي تيم ملي کشتي فرنگي. همراهي تيم المپيک ايران و... اما اينها همه ماجرا نبود. قدرت بدني، شجاعت، نبود راهنما،رفقاي نا اهل و... همه دست به دست هم داد. انساني بوجود آمد که کسي جلو دارش نبود. هرشب ، دعوا، چاقوکشي و... پدرنداشت. از کسي هم حساب نمي برد. مادر پيرش هم کاري نمي توانست بکند الا دعا! اشک مي ريخت و براي فرزندش دعا مي کرد. خدايا پسرم را ببخش، عاقبت به خيرش کن. خدايا پسرمرا از سربازان امام زمان(عج) قرار بده ديگران به او مي خنديدند. اما او مي دانست که سلاح مومن دعاست. کاري نمي توانست بکند الا دعا. هميشه مي گفت: خدايا فرزندمرا به تو سپردم. خدايا همه چيزبه دست توست. هدايت به وسيله توست. پسرم را نجات بده! ٭٭٭ زندگي شاهرخ درغفلت و گمراهي ادامه داشت. تا اينكه دعاهاي مادر پيرش اثر كرد. مسيحا نفسي آمد و از انفاس خوش او مسير زندگي تغيير كرد. بهمن ۵۷ بود. شب و روز ميگفت: فقط امام، فقط خميني(ره) وقتي در تلويزيون صحبتهاي حضرت امام پخش ميشد، با احترام مي نشست. اشک ميريخت و با دل و جان گوش ميكرد. ميگفت: عظمت را اگر خدا بدهد، ميشود خميني، با يک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالي شاه را از بين برد. هميشه ميگفت: هرچه امام بگويد همان است. حرف امام براي او فصل الخطاب بود. براي همين روي سينه اش خالكوبي كرده بودكه: فدايت شوم خميني ولايت فقيه را به زبان عاميانه براي رفقايش توضيح ميداد. از همان دوستان قبل از انقلاب، ياراني براي انقلاب پرورش داد. وقتي حضرت امام فرمود: به ياري پاسداران در كردستان برويد. ديگر سر از پا نميشناخت. حماسه هاي او را در سنندج، سقز، شاهنشين و بعدها در گنبد و لاهيجان وخوزستان و... هنوز در خاطره ها باقي است. شاهرخ از جمله كساني است كه پير جماران در رسايشان فرمود: اينان ره صد ساله را يک شبه طي كردند. من دست و بازوي شما پيشگامان رهائي را ميبوسم و از خداوند ميخواهم مرا با بسيجيانم محشور گرداند. وقتي از گذشته زندگي خودش حرف ميزد داستان ُحر را بازگو ميكرد. خودش را حُر نهضت امام ميدانست. ميگفت: حُر، قبل از همه، به ميدان كربلا رفت و به شهادت رسيد، من هم بايد جزء اولينها باشم! درهمانروزهاي اول جنگ ازهمه جلوتر پابه عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگيد ؛که دشمنان براي سرش جايزه تعيين کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا كسي به گرد پايش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد. شاهرخ پروازي داشت تا بينهايت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهاي شمال آبادان اين پرواز را ثبت كرد. پروازي با جسم و جان. كسي ديگر او را نديد. حتي پيكرش پيدا نشد! ميگويند مفقود الاثر، اما نه، او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را، هيچ چيزي از او نماند. نه اسم، نه شهرت، نه مزار و نه هيچ چيز ديگر. خدا هم دعايش را مستجاب کرد. اما ياد او زنده است. نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمام ايرانيان. او سرباز ولايت بود. مريد امام بود. مرد ميدان عمل بود و اينها تا ابد زنده اند. هرگزنميرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است برجريده ی عالم دوام ما 🍀🌺🍀🌺🍀 با دیدن تاریخ شهادت این شهید عزیز بر بهت و‌تعجب من افزوده شد!!!👆 نمی دونم چه خبره!!! 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
بالاتر از چهار راه جمهوري ، نرســيده به چهــار راه امير اکرم، اي بود به نام"پل کارون" بيشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا ميرفتيم. هميشــه چهار يا پنج نفربه دنبال شــاهرخ بودند. هميشه هم او رفقا را مهمان مي کرد. صاحب آنجا شخصي به نام از يهوديان قديمي تهران بود. يکروز بعد از اينکه کار ما تمام شد، ناصرجهود من را صدا کرد و خيلي آهسته گفت: اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چيکاره است؟! گفتم: شــاهرخ رو مي گي؟ اين پسر ورزشــکار و قهرمان کشتیه ، اما بیکاره ، گنده لات محل خودشونه، خيليها ازش حساب ميبرن، اماآدم مهربون و خوبيه گفت: صداش کن بياد اينجا شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره! آمــد کنار ميــز ناصر، روبــروي اونشســت. بعد بــا صداي کلفتــي گفت: فرمايش؟! ناصرجهود گفت: يه پيشــنهاد برات دارم. از فردا شما هرروز میياي کاباره پل کارون، هر چي ميخواي به حســاب من ميخوري، روزي هفتاد تومن هم بهت ميدم، فقط کاري که انجام ميدي اينه که مواظب اينجا باشي 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟! ناصر ادامه داد: بعضيها مي يان اينجا و بعد ازاينکه ميخورن، همه چي رو به هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان. من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون. شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول ازفردا، هرروز، تو کاباره پل کارون، کنار ميز اول نشســته بود. هيکل درشت، موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي ، او را از بقيه جدا کرده بود. يکبــار براي ديدنش به آنجا رفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد. بعد از اينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد. شاهرخ بلند شد و با يکدست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت. بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند! ٭٭٭ عصريكي ازروزها پيرمردي وارد شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيک قهوه اي، صورت تراشيده، و كلاه ، نشان ميداد كه آدم باشخصيتي است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟! شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد! پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت: ماشــاءاالله عجب قد و هيكلي. بعد جلوتر آمد و ادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهر برنامه دارم. بيشــتر مواقع هم برنده ميشــم. به شما هم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كرد وادامه داد: با بيشترافراد و كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه. پول خوبي هم ميدم. كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون! پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رو نداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم نصــف پولي كه در بيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!! ٭٭٭ سال پنجاه و شش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، ميخواد منو ببره کاباره ميامي ، پيش خودش، ميدوني چقدر باهاش طي کردم؟ با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم. شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. تو حال خودش نبود. خيلي خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلند بلند داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را ديدند. اما ترســيدند به او نزديک شوند. شاه و خانواده ی سلطنت، منفورترين افراد در پیش او بودند.