eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 يهوديان خيبر با پناه دادن به يهوديان فتنه جوي مدينه و همكاري و همدستي با ساير دشمنان اسلام، خطري براي مسلمانان بودند. بدين جهت، پيامبر اكرم (ص) پس از بازگشت از سفر حديبيه و انعقاد صلح با مشركان قريش و كسب اطمينان از سوي آن ها، متوجه يهوديان ساكن خيبر گرديد و با هزار و چهارصد و به روايتي با هزار و ششصد رزمنده مسلمان عازم خيبر شد. خيبر هفت قلعه داشت كه نامهاى آنها عبارت بودند از: ناعم، قموص، كتيبه، شِقّ، نطاة، و وَطيح سُلالم. يهوديان براي حفاظت و كنترل خارج دژها، در كنار هر دژي، برج مراقبت ساخته و با گماشتن نگهباناني در آن، جريان خارج دژ را به داخل گزارش مي‌كردند. ساختمان برج‌ها و دژها طوري ساخته شده بود، كه ساكنان آن بر بيرون قلعه، تسلط كامل داشتند و با منجنيق و ابزارهاي ديگر مي‌توانستند مهاجمان را سنگباران كنند. برخي از دژها در تهاجم‌هاي آغازين سپاه اسلام گشوده شدند ولي برخي ديگر از جمله قلعه قموص به سبب وجود مدافعان دلير و استحكام دژها، نفوذ ناپذير بودند و مدتي در محاصره سپاه اسلام قرار داشتند، درد شقيقه پيغمبررا فرا گرفت لذا نتوانست در ميدان حاضر شود. پيامبر (ص) براي نشان دادن مقام و موقعيت حضرت علي (ع) نزد خداوند متعال و اثبات جانشيني حضرت بعد از خودش و رد غاصبان خلافت، روز اول ابوبكر و روز دوم عمر را به قصد فتح كردن قلعه‌ها فرستاد اما هر دوي آنها بدون فتح باز گشتند. در يكي از روزها، «ابوبكر» مامور فتح گرديد و با پرچم سفيد تا لب دژ آمد. مسلمانان نيز به فرماندهي او حركت كردند، ولي پس از مدتي بدون نتيجه بازگشتند و فرمانده و سپاه هر كدام گناه را به گردن يكديگر انداخته و همديگر را به فرار متهم نمودند. روز ديگر فرماندهي لشكر به عهده «عمر» واگذار شد. او نيز داستان دوست خود را تكرار نمود و بنا به نقل طبري، پس از بازگشت از صحنه نبرد، با توصيف دلاوري و شجاعت فوق العاده رئيس دژ «مرحب»، ياران پيامبر را مرعوب مي‌ساخت. اين وضع، پيامبر و سرداران اسلام را سخت ناراحت كرده بود. در اين لحظات پيامبر، افسران و دلاوران ارتش را گرد آورد، و فرمود: «لاعطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله يفتح الله علي يديه ليس بفرار»: اين پرچم را فردا به دست كسي مي‌دهم كه خدا و پيامبر را دوست دارد و خدا و پيامبر او را دوست مي‌دارند و خداوند اين دژ را به دست او مي‌گشايد. او مردي است كه هرگز پشت به دشمن نكرده و از صحنه نبرد فرار نمي‌كند و بنا به نقل طبرسي و حلبي چنين فرمود: كرار غير فرار، يعني به سوي دشمن حمله كرده، و هرگز فرار نمي‌كند. هر يك از مسلمانان آرزو مي‌كرد كه اي كاش اين كس خود او باشد! زيرا مي‌دانستند كه حضرت امام علي ع به درد چشم مبتلاست. اما فردا پيامبر (ص) صدا زدند: علي كجاست؟ حضرت علي آمدند در حالي كه چشمانشان را از شدت درد بسته بودند. پيامبر بر چشمانش دست كشيد و خداوند درد آنها را برطرف كرد. سپس پيامبر پرچم را به دست حضرت على داد. حضرت على نزديك حصار قموص رفت و مرحب را با ضربه اي صاعقه وار از پاي درآورد. ضربت آن حضرت، كلاهخود مرحب را شكافت و تا دندانهايش فرو رفت و عنتر و مُرّه و ياسر و غيرهم را به قتل رسانيد و ديگر يهوديان دروازه قموص را بستند و به آنجا پناهنده شدند. دروازه قموص به قدري سنگين بود كه بنابر نقل روايات چهل مرد قوي لازم بود تا دروازه را باز يا بسته كنند، حضرت على آن در آهنين را با يک دست از جا بركند و براى خود سپر قرار داد و جنگ نمود؛ اين يكي از نشانه‌هاي پيروزي الهي بود كه به دست اميرمومنان علي ع تجلي يافت. سپس آن را بر روى خندق پلى قرار داد، و لشكر از آن عبور كرد، بعدها حضرت فرمودند: «والله ما قلعت باب خيبر بقوة جسمانية بل قلعتها بقوة ملكوتيه» يعني: «به خدا سوگند من در خيبر را با نيروي بدني خود از جاي نكندم بلكه آن را به نيروي خداوندي از جاي بركندم.» پيامبروقتى كه پس از جنگ خيبر به نواحى اطراف خيبر رسيد، حضرت على را نزد يهوديان خيبرى فرستاد. خداوند در دل ساكنان قريه فدک رعبى افكند و آنها به قصد امان يافتن فدک را به پيامبر تسليم كردند.📚برگرفته از تفسیر نمونه، سیره پیشوایان، تألیف مهدی پیشوایی و تاریخ اسلام، تألیف رسولی محلاتی. 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙قصه‌ی امروز 📙 🦋🦋مولا و ليلا 🌸✨بشر بن حارث كه به بشر حافى نيز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى‏كرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد . 🌸علت شهرت او به حافى  آن است كه هماره با پاى برهنه مى‏گشت . از او حكايات بسيارى نقل شده است؛ از جمله: 🌸در بازار بغداد مى‏گشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مى‏زنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمى‏كند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى‏شود. پس از آن كه تازيانه‏ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى، با او رو در رو شدم و پرسيدم: اين تازيانه‏ها را به چه جرمى خوردى؟ 🌸گفت: شيفته عشقم. گفتم: چرا هيچ زارى نكردى؟ اگر مى‏ناليدى و آه مى‏كشيدى و مى‏گريستى، شايد به تو تخفيف مى‏دادند و از شمار تازيانه‏ها مى‏كاستند. 🌸گفت: معشوقم در ميان جمع بود و به من مى‏نگريست . او مرا مى‏ديد و من نيز او را پيش چشم خود مى‏ديدم . در مرام عشق، زاريدن و ناليدن نيست . 🌸گفتم: اگر چشم مى‏گشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را مى‏ديد، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثير اين سخن، فريادى كشيد و همان جا جان داد .  در اين معنا، مولوى گفته است: عشق مولا كى كم از ليلا بود - - گوى گشتن بهر او اولى بود  همو گويد: اى دوست شكر بهتر، يا آن كه شكر سازد - - خوبى قمر بهتر، يا آن كه قمر سازد بگذار شكرها را، بگذار قمرها را - - او چيز دگر داند، او چيز دگر سازد  📚حكايت پارسايان، رضا بابايى 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید: 💠به نام خدایی که قلم به دست اوست 💠 🙎🏻‍♀️ سال 1337 در حالیکه لباس سیاهی مانند مردان با چکمه هایی بلند به تن داشتم و صورتم را به جز دو چشم با شالی سیاه پوشانده بودم وارد شدم ؛ ابومسلم خراسانی در حالیکه شمشیر بر کمر بسته بود با اضطراب قدم می زد تا من برسم ؛ شش نفر از سردارانش هم حضور داشتن و با ورود من بلند فریاد زد هان رخساره دیر کردی ؛ بگو چه کردی ؟دست آوردی برای ما داری ؟ درست و دقیق با همه ی جزئیات برای ما توضیح بده بگو که از نقشه ی آنها آگاه شده ای ؛ دست بر سینه خم شدم و گفتم سلام بر سالار خراسان دلیر مرد ایران زمین ؛ امر شما رو به جا آوردم و برایتان خبر های خوبی دارم ؛ ابومسلم با قدم های بلند به طرفم اومد و دستشو گذاشت به پشتم و با مهربانی ولی با همون صلابتی که در شان سالار خراسان بود گفت : می دانستیم که می توانیم به شما اعتماد کنیم ؛ اینجا غریبه ای نیست حرف بزن ؛ اینو گفت و روی قالیچه ای که روی یک تخت چوبی پهن بود نشست و یارانش دور ما رو گرفتن ؛ با صدای بلند گفتم :سرورم ؛به عرض می رسانم امیر سیستان سپاهی متشکل از صد مرد جنگی و کار آموزده فراهم کرده و مشق جنگ می کند امیر شامگاه نهم قرار است با سپاه خود به سیاه جامه گان حمله کند؛ نیمه های جنگ که سپاه شما رو خسته و فرسوده کردن آن صد مرد جنگی از طرف جنوب وارد کارزار می شوند و قصد دارن کار سیاه جامه گان رو یکسره کنند ؛ ابومسلم خشمگین از جا برخاست وقدم زد و قدم زد و بعد با صدایی بلند و رسا گفت : آفرین بر تو باد که شیر زنی و دلیر و به صد مرد جنگی و کارآزموده ی خلیفه ی عرب می ارزی ؛ ما تا این بیگانگان را از ایران بیرون نفرستیم آسایش نداریم ؛ حال برای تو رخساره ی عزیز و گرامی ماموریتی دارم ؛ به دربار امیر سیستان برو و خبر ببر که خبردار شدی که سپاه ابومسلم ترسیده اند و بیشتر آننان مایوس و پراکنده شده اند ؛ بگو سپاهیان ترسیده اند و سپاه ابومسلم ضعیف و ناتوان شده است ؛ بگو من برای مزد سپاهیانم در مانده ام ؛ و هر چه در این باب می توانی سخن بران ؛ گفتم : امر سرورم اطاعت می شود ؛ یاران ابومسلم همه اعتراض کردن که ما باید قدرت نشان دهیم تا دشمن بترسد ؛این چه پیغام شومی هست که می فرستید ؛ خلیفه نباید ما رو ضعیف انگارد ؛ ابومسلم گفت : قدرت ما زمانی نمایان می شود که پیروز میدان باشیم ؛ دشمن باید ما را دست کم بگیرد و اندیشه قدرتمند تر شدن را از فکرش بیرون کند . حالا همه بروید و آماده ی جنگ باشید ؛ همه یاران رفتن و من ماندم و ابومسلم ؛ او دو جام برداشت و از کوزه ای که روی میز بود شربت ریخت و یکی را به دست من داد و گفت : به سلامتی شجاع ترین و زیباترین و با هوش ترین زن عالم می نوشم به امید روزی که تو رخساره ی زیبا همسر من باشی و در سرزمینم ایران با خیال راحت زندگی کنیم و ده فرزند برای من بیاوری مثل خودت زیبا و با ذکاوت ؛ بلند فریاد زدم ؛ به سلامتی سالار خراسان دلیرترین مرد ایران . ولی من آن زنی نیستم که برای ابومسلم بچه بیاورد؛ در خانه نشستن کار من نیست ؛ می خوام دوش به دوش شما بجنگم و بر روی دشمنان ایران شمشیر بزنم ؛ جام شربت را تا ته سرکشید و گرفت طرف من وگفت : تا آن زمان ابومسلم هم همسری اختیار نمی کند ؛خوشی بر من حرام باد زمانی که وطنم دست دشمن است ؛ اما وقتش که رسید شمشیر زمین می گذاریم و من کشاورزی می کنم و تو محبوب من در کنارم خواهی ماند . و پرده بسته شد ؛ صدای دست زدن های تماشاچیان نشون می داد که نقش مون رو خوب ایفا کردیم ؛ کارگردان خودشو رسوند روی صحنه و به من گفت : آفرین خیلی خوب بود حالا برو آماده شو برای رفتن به دربار امیر سیستان ؛ یاد نره تا وارد شدی دست بر سینه کمی خم میشی و میگی سلام بر امیر سیستان ؛ اشتباه نکنی که همه چیز خراب میشه ؛ آقام پشت صحنه منتظرم بود منو بغل کرد و بوسید و گفت : خیلی خوب بود آفرین دخترم برو لباست رو عوض کن من اینجام ؛ نگران نباش ؛ خوشحال بودم و بالا و پایین می پریدم ؛ و سر به سر همه میذاشتم ؛من پونزده سالم بود ولی قدی بلند و صدایی رسا داشتم ؛ و وقتی گریم می شدم سن واقعیم روی صحنه معلوم نمی شد. این اولین باری نبود که روی صحنه تئاتر می رفتم ولی اولین نقش من در یک نمایش جدی بود . آقام یک سیاه باز بود و نمایش رو حوضی اجرا می کرد غلامی که معمولا اسمش مبارک بود و نمی تونست کلمات رو خوب اداکند به نظر گیج و گول میومد و حرفای خنده داری می زد ؛ آقا جونم مردی آروم و مهربون بود بذله گو و خوش زبون و تیز بین و با هوش بداهه طنز می ساخت از مشکلات مردم از فقر و بی پولی می گفت و مردم رو به خنده وا می داشت ؛ غلام ها با زورگویان و ظالم ها مخالف بودن وبا همون لحن مخصوص و صورت سیاه و لباس قرمز که به نظر میومد نادان و احمق هستن ارباب خودشون رو رسوا می کردن
طوری که دل تماشاچی شاد می شد و به وجد میومد, سیاه خیلی خوب می تونست این نقش رو روی صحنه ایفا کنه طوری که مردم می خندیدن و دوستشون داشتن ؛ کلا روش کار همه ی سیاه بازان اون زمان همین بود گفتن درد مردم و دلیل محبوبتشون همین بود ؛ آقام وقتی بیست سالش بود با انیس دختر فقری که اونم توی تئاتر های رو حوضی کار می کرد آشنا شد و با هم ازدواج کردن ؛ عاشق و معشوقی جدا نشدنی و ثمری عشق اونا من بودم که وقتی سه سالم بود یک شب توی یک نمایش رو حوضی تخته های زیر پاشون می کشنه ؛ و همه چیز بهم می ریزه ؛ کسی صدمه ی جدی نمی ببینه ولی مادر من از جاش بلند نمیشه یک میخ بلند فرو رفته بود توی قلبش و وقتی آقام میره بالای سرش فقط اسم منو به زبون میاره و تموم می کنه ؛ حالا سالهاست که این عاشق به پای عشقش نشسته و همه ی محبتشو نثار من که یادگار انیس بودم می کنه ؛ من دبیرستان میرفتم و درس می خوندم و آقام به جز مواردی که به نفر پنجم احتیاج داشتن اجازه نمی داد وارد این کار تئاتر بشم ؛ اون با دوتا از دوستانش که من بهشون می گفتم عمو جعفر و عمو مراد و یک خانمی به نام مهوش هر شب توی تئاتری توی لاله زار برنامه اجرا می کردن و اگر عروسی و مهمونی هم دعوت می شدن میرفتن ؛یک خونه ی کوچک نزدیک شاه عبدالعظیم داشتیم ؛ واقعا اندازه ی یک قلک بود یک حیاط کوچک با دوتا اتاق و یک توالت و آشپزخونه توی حیاط ؛ و مثل همه ی خونه های قدیمی یک تاک انگور داشتیم و یک پیچ امین الدوله که دیوار آجری و زوار در رفته ی ما رو صفا می داد . تا اوایل تابستون اون سال یکی از کارگردان های تئاتر منو در نقش کوچکی که داشتم دید و از آقام خواست که اجازه بده برای نقش رخساره امتحان بدم ؛ اون بشدت مخالفت کرد ولی من دلم می خواست این نقش رو بازی کنم اصرار کردم و التماس و به شرط اینکه آخرین بارم باشه آقام قبول کرد . و اونشب اولین شب نمایش بود و خیلی از بزرگان شهر دعوت شده بودن و سالن پر بود از تماشاچی ؛ وقتی اون شلوار سانتن زرد رنگ و اون پیراهن قرمز با شالی از پولک های درشت و براق به تنم کردم و خانمی صورتم رو بزک کرد و موهای بلندم رو دوتا بافت و کلاهی پولک دوزی شده روی سرم گذاشت نقشم رو مرور می کردم که یادم نره تا اینکه صدام کردن که نوبت توست زود بیا ؛ فورا لیوان آب رو برداشتم و چند جرعه خوردم و خودم رسونم به پشت صحنه ؛ کارگردان با همون استرسی که همیشه در رفتارش بود نگاهی به من کرد و گفت خوبه ؛ صبر کن تا دستم رو بردم بالا برو روی سِن ؛ یاد نره امیر سیستان ؛ مبادا اشتباه کنی ؛ امیر سیستان ؛ لحظاتی که باید منتظر می شدم برام سخت بود چون احساس می کردم همه چیز یادم رفته ؛ خب تئاتر جای خطا نداره و این کار بازیگر رو سخت می کنه ؛ نمی دونم چرا و به چه دلیل به محض اینکه وارد شدم دست بر سینه گذاشتم و تا کمر خم شدم و بلند گفتم : سلام بر سالار خراسان ؛ و خودمم اصلا متوجه ی اشتباهم نشدم و تا آخر اون صحنه بازی کردم ؛ولی به محض اینکه نقشم تمام شد و رفتم پشت صحنه با صورت خشمگین کارگران روبرو شدم ؛و چهره های مایوس از کلام بی جای من ؛ دیگه چیزی نبود که بارم نکنه ؛ تو زحمت های منو به هدر دادی ؛ مگه نفهمی ؟ این همه بهت سفارش کردم ؛نکنه عمدا این کارو کردی که فاتحه ی نمایش منو بخونی ؟ و خیلی سرزنش های دیگه که منو به گریه انداخت آقام دلداریم می داد و می گفت : بابا بهت که گفتم این کار تو نیست راست میگه بنده ی خدا نباید می گفتی سالار خراسان منم خیلی ناراحت شدم همه چیز بستگی به این کلام تو داشت ؛ اما من فکر می کردم همون طور که من متوجه نشدم تماشاچیان هم براشون مهم نبوده و این حساسیت فقط مال کارگران بود و بس ؛ باید برای صحنه ی آخر آماده می شدم و لباس سیاه جامه گان رو می پوشیدم ولی حالم خیلی خراب بود . نمایش چهار پرده بود که من در لحظات آخر باید نقش آفرینی می کردم و دیگه انگار اصلا آمادگی نداشتم ؛ ادامه دارد 🆔https://zil.ink/bettiabaei
به یاد داشته باش: آینده کتابی ست که امروز می نویسی پس چیزی بنویس که فردا ارزش خواندن داشته باشد و از آن لذت ببری... ❤️ 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠خلاصه زندگینامه امام موسی کاظم علیه السلام💠 امام موسی الکاظم (ع) هنوز کودک بود که فقهای مشهور مثل ابوحنیفه از او مسئله می‌پرسیدند و کسب علم می‌کردند بعد از رحلت پدر بزرگوارش امام صادق (ع) در سن ۲۰ سالگی به امامت رسید و ۳۵ سال رهبری و ولایت شیعیان را برعهده داشت.  امام موسی کاظم (ع)، معصوم نهم و امام هفتم شیعیان است، امام موسی کاظم(ع) در هفتم ماه صفر سال ۱۲۸ هجری متولد شدند و برخی نیز سال ۱۲۹ را ذکر کردند، محل تولد امام موسی کاظم(ع) ابواء (منطقه‏‌ای در میان مکه و مدینه) در سرزمین حجاز (عربستان سعودی کنونی)است و ایشان در ۲۵رجب سال ۱۸۳ هجری قمری، در سن ۵۵ سالگی، به‏ وسیله زهری که در زندان” سندی بن شاهک” به دستور هارون ‏الرشید به آن حضرت خورانیده شد به شها‌دت رسیدند. به همین مناسبت مختصری از زندگینامه آن حضرت را مرور می‌کنیم: 💠رویدادهای مهم زمان امام موسی کاظم (ع) 🔹نسب پدری و ما‌دری امام موسی کاظم(ع) 💠نسب پدری امام جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی‏طالب (ع)است؛ نام مادر امام موسی کاظم (ع)حمیده مصفّاه. نام‏‌های دیگری نیز مانند حمیده بربریه و حمیده اندلسیه نیز برای او نقل شده است. این بانو از زنان بزرگ زمان خویش بود و چندان فقیه و عالم به احکام و مسائل بود که امام صادق(ع) زنان را در یادگیری مسائل و احکام دینی به ایشان ارجاع می‏‌داد. و درباره‏‌اش فرمود: «حمیده، تصفیه شده است از هر دنس و چرکی؛ مانند شمش طلا. پیوسته فرشتگان او را حفاظت و پاسبانی نموده تا رسیده است به من، به خاطر آن کرامتی که از خدای متعال برای من و حجت پس از من است.» 💠فرزندان امام موسی کاظم(ع) بنا به گفته شیخ مفید در ارشاد امام موسی کاظم (ع) ۳۷ فرزند پسر و دختر داشت که ۱۸ تن از آنها پسر بودند و علی بن موسی الرضا (ع) امام هشتم افضل ایشان بود از جمله فرزندان مشهور آن حضرت احمد بن موسی و محمد بن موسی و ابراهیم بن موسی بودند. یکی از دختران آن حضرت فاطمه معروف به معصومه (س)است که قبرش در قم مزار شیعیان جهان است. عدد اولاد آن حضرت را کمتر و بیشتر نیز گفته‌اند. 🔹کنیه‌ها و القاب امام موسی کاظم(ع) 🔹کنیه: ابو ابراهیم، ابوالحسن، ابوالحسن اوّل، ابوالحسن ماضی، ابوعلی و ابواسماعیل. 🔹القاب: کاظم، صابر، صالح، امین و عبدالصالح. 🔹امام موسی کاظم(ع) در میان شیعیان به «باب الحوائج» معروف است. 💠شخصیت اخلاقی امام(ع) او در علم و تواضع و مکارم اخلاق و کثرت صدقات و سخاوت و بخشندگی ضرب المثل بود. بران و بداندیشان را با عفو و احسان بیکران خویش تربیت می‌فرمود. 🔹شب‌ها بطور ناشناس در کوچه‌های مدینه می‌گشت و به مستمندان کمک می‌کرد. مبلغ ۲۰۰، ۳۰۰ و ۴۰۰ دینار در کیسه‌ها می‌گذاشت و در مدینه میان نیازمندان قسمت می‌کرد. صرار (کیسه‌ها) موسی بن جعفر در مدینه معروف بود. و اگر به کسی صره‌ای می‌رسید بی نیاز می‌گشت معذلک در اطاقی که نماز می‌گذارد جز بوریا و مصحف و شمشیر چیزی نبود. 💠رویدادهای مهم زمان امام موسی کاظم (ع) ▪️شهادت امام جعفر صادق (ع)، پدر ارجمند امام موسی کاظم (ع)به دست منصور دوانیقی، در سال ۱۴۸ هجری. 🔹پیدایش انشعاباتی در مذهب شیعه، مانند: اسماعیلیه، اَفْطَحیه و ناووسیه، پس از شهادت امام صادق (ع) و معارضه آنان با امام موسی کاظم (ع) در مسئله امامت  ادعای امامت و جانشینی امام جعفر صادق (ع)، توسط عبدالله اَفْطَحْ، برادر امام موسی کاظم علیه السلام و به وجود آوردن مذهب افطحیه در شیعه. مرگ منصور دوانیقی، در سال ۱۵۸ هجری، و به خلافت رسیدن ابوعبدالله مهدی عباسی، فرزند منصور. مبارزات منفیِ امام موسی کاظم علیه السلام با دستگاه حکومتیِ هارون‏‌الرشید، در مناسبت‏‌های گوناگون. بدگویی و سعایت علی بن اسماعیل، برادرزاده امام موسی کاظم علیه السلام از آن حضرت، نزد هارون الرشید با توطئه‏ چینی یحیی برمکی، وزیر اعظم هارون. 💠سخنان برگزیده از امام موسی کاظم(ع) امام کاظم ‏(ع): سه چیز تباهی می‏‌آورد: پیمان شکنی، رها کردن سنّت و جدا شدن از جماعت. 🔹کمک کردن تو به ناتوان، بهترین صدقه است. 🔹اگر به تعداد اهل بدر (مؤمن کامل) در میان شما بود، قائم ما قیام می‏‌کرد. 🔹کسی که هر روز خود را ارزیابی نکند، از ما نیست. 🔹در هر چیزی که چشمانت می‏‌بیند، موعظه‏‌ای است. 🔹هر گاه سه نفر در خانه‌ای بودند، دو نفرشان با هم نجوا نکنند؛ زیرا نجوا کردن، نفر سوم را ناراحت می‏‌کند. 🔹مبادا از خرج کردن در راه طاعت خدا خودداری کنی، و آن‏گاه دو برابرش را در معصیت خدا خرج کنی. 🔹خیر برسان و سخن نیک بگو و سست رأی و فرمان ‏برهر کس مباش. @only_god_14 🍃🌹🍃🌹🍃 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا