eitaa logo
منهاج نور
161 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
980 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 علیه السلام بر تمامی محبین اهل بیت علیهم السلام تسلیت باد ♻️‼️به ستوه آمدن زندانبان از زندانی‼️ عیسی بن جعفر (زندانبان امام کاظم علیه‌السلام) در نامه‌ای به هارون‌الرشید نوشت: حبس "موسی بن جعفر" به درازا کشیده است. در این مدت او را آزمودم و جاسوسانی بر او گماردم تا کارهای او را گزارش دهند. اما او فقط به و مشغول است. به جاسوسانم گفتم گوش دهند چه دعایی می‌کند؟ گزارش دادند که موسی بن جعفر، من و تو را نفرین نمی‌کند و از ما به بدی یاد نمی‌کند؛ بلکه فقط برای خودش طلب و می‌کند. 👌 حال اگر کسی را برای تحویل گرفتن او نفرستی، آزادش می‌کنم زیرا از نگه داشتن او در‌ رنج و عذابم! 📚 منابع ؛ المناقب ، ج ۴ ، ص ۳۵۲ مقاتل الطالبین ، ص ۴۱۶ اللهم صل علی امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه السلام 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«ايَ‌قبله‌ی‌هرحاجتی؛مُوسی‌بن‌جَعفر🩶» آن‌دَرگَهے‌ڪه‌‌پآیہ‌اَش‌اَزعَرش‌بَرتَراَست دولَت‌سَراےِ‌حَضرَتِ‌موسے‌بن‌جَعفَراَست °اَز‌اِبتِدایِ‌خِلقَتِ‌عآلَم‌اَزآن‌اَزَل... °شیعہ‌شُدَم‌بہ‌شیوه‌یِ‌آئینِ‌چِشمِ‌تو °🖤↝دَخیلک‌یا‌بَاب‌الحَوائج°🖤↝ شَهٰادتِ‌مَظلومانهٔ‌وَجانسـوز حَضرتِ‌‌موسی‌کاظم‌عَلَيهِ‌الْسَـّـلاٰم بَرهَمگان‌تَسليَتَ‌باد.🏴 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_7366722506.mp3
3.62M
🔶انتظار ۱۳ ♦️زمان ظهور حضرت مهدی ارواحنا فداه زمان تحولات شگرف علمی، عقلانی، انسانی است. ♦️انسانها به اصلی‌ترین جایگاه خود، یعنی "خلیفه‌الله" بودن می‌رسند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙏🤍 حقیقت مثل جراحیه درد داره ولی درمان میکنه ولی دروغ مثل یه قرص مسکّنه یه زمان کوتاهی آرومت میکنه ولی عوارض جانبیش تا ابد همراهت میمونه... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♻️ وبوسه بر خاك پای علیه‌السلام 〽️ علامه حلی از رجال برجسته وعلمای بزرگوار شیعه، كسی‌ست كه درباره‌اش نوشتند: «در حالی كه كودك بود، بدرجه اجتهاد رسید ومردم منتظر بودند كه بتكلیف برسد تا از او تقلید نمایند.» 〽️ علامه حلی، هر هفته از حله با پای پیاده بسوی كربلا راه می‌افتاد تا فضیلت زیارت امام حسین علیه‌السلام را در شب جمعه درك نماید. آن بزرگوار، طی سفری از حله بكربلا، به‌ محضر نورانی امام عصر عجل الله فرجه می‌رسند، اما، حضرت را نمی‌شناسند. 〽️ در طول مسیر، عصا از دست علامه بزمین می‌افتد. امام زمان ارواحنافداه خم می‌شوند، عصای علامه را برمی‌دارند وبدست ایشان می‌دهند. در همین هنگام سؤالی در ذهن علامه القا می‌شود واز محضر امام روحی فداه می‌پرسد: - آیا در این عصر و زمان كه غیبت كبری‌است، می‌توان حضرت صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف را دید یا نه؟ 〽️ حضرت در پاسخ علامه می‌فرمایند: - چگونه صاحب الزمان را نمی توان دید وحال آن كه دست او هم اكنون در دست توست؟! بمحض اینكه علامه این پاسخ را می‌شنود، بی‌اختیار خود را بزمین می‌اندازد تا پای مبارك حضرت را ببوسد كه در این هنگام از كثرت شوق مدهوش می‌شود. 📚 قصص العلماء ، ص۱۲۳ . 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙قصه‌ی امروز 📙 🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋 🔆 پیاده روی به سوی مکه يك سال امام حسن مجتبى عليه السلام با پاى پياده به سوى مكه حركت كرد. در بين راه پاهاى مباركش ورم نمود. يكى از همراهان گفت: مقدارى از راه را سوار شويد تا اين ورم خوب شود. حضرت فرمود: هرگز سوار نمى‏ شوم، ولى وقتى به اولين منزل رسيديم، شخص سياه پوستى را كه روغنى به‏ همراه دارد مى‏بينى. آن روغن را از او خريدارى كن تا ورم پايم را با آن معالجه كنم. او گفت: ما در پيش روى خود محلى را كه چنين روغنى در آن جا به فروش برسد سراغ نداريم!؟ حضرت فرمود: همان است كه گفتم. مقدارى كه راه را رفتند شخص سياهى پيدا شد، امام به آن همراه گفت: آن كه مى‏ گفتم، آن جاست، برو و روغن را بخر و پول آن را پرداخت كن. او رفت تا روغن را بخرد. شخص سياه پوست پرسيد: اين روغن را براى چه كسى مى‏ خواهى؟ گفت: براى امام حسن بن على عليه السلام. سياه پوست گفت:مرا نزد او ببر، وقتى نزد امام آمد، گفت: فداى شما شوم، من نمى ‏دانستم كه شما به اين روغن احتياج داريد، پولى هم بابت آن از شما نمى‏ گيرم و خود من هم غلام شما هستم. فقط از شما تقاضا دارم، دعا كنيد خدا فرزند سالمى كه دوست دار شما اهل بيت باشد به من مرحمت كند. حضرت فرمود: به خانه‏ ات باز گرد كه خدا فرزند سالمى كه شيعه و پيرو ما خواهد بود، به تو عنايت مى‏فرمايد. «1» (1). محجة البيضاء، ج 4، ص 220؛ شنيدنيهاى تاريخ، ص 139 و 140 📚منبع: داستان ها و حكايت‏هاى حج، رحيم كارگر، نشر مشعر - تهران، چاپ: پانزدهم، 1386،ص16-17. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟! ناصر ادامه داد: بعضيها مي يان اينجا و بعد ازاينکه ميخورن، همه چي رو به هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان. من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون. شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول ازفردا، هرروز، تو کاباره پل کارون، کنار ميز اول نشســته بود. هيکل درشت، موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي ، او را از بقيه جدا کرده بود. يکبــار براي ديدنش به آنجا رفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد. بعد از اينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد. شاهرخ بلند شد و با يکدست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت. بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند! ٭٭٭ عصريكي ازروزها پيرمردي وارد شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيک قهوه اي، صورت تراشيده، و كلاه ، نشان ميداد كه آدم باشخصيتي است. به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟! شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد! پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت: ماشــاءاالله عجب قد و هيكلي. بعد جلوتر آمد و ادامه داد: ببين دوست عزيز، من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهر برنامه دارم. بيشــتر مواقع هم برنده ميشــم. به شما هم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كرد وادامه داد: با بيشترافراد و كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه. پول خوبي هم ميدم. كمي فكر كرد و گفت: من به اين پولها احتياج ندارم. برو بيرون! پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رو نداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم نصــف پولي كه در بيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ داد زد و گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!! ٭٭٭ سال پنجاه و شش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم، ميخواد منو ببره کاباره ميامي ، پيش خودش، ميدوني چقدر باهاش طي کردم؟ با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم. شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. تو حال خودش نبود. خيلي خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلند بلند داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را ديدند. اما ترســيدند به او نزديک شوند. شاه و خانواده ی سلطنت، منفورترين افراد در پیش او بودند.