17.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا به حال هیچ معلمی این گونه قرآن رو معرفی نکرده بود👌
و ما چقدر غافل بودیم😔
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
در حق دیگران خوبی کن
از راه هایی که حتی فکرش
رو هم نمی کنی
به سمت خودت برمیگرده
دلیل حال خوب بقیه باش
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
#حدیث_روز
❤️حضرت امام على عليه السلام❤️
العَجَبُ مِمَّن يَدعو ويَستَبطِئُ الإِجابَةَ ، وقَد سَدَّ طَريقَها بِالمَعاصي
تعجّب است از كسى كه #دعا مى كند و اجابتِ آن را كُند مى شمارد ، در حالى كه راه اجابت را با #گناهان ، بسته است!
تذكرة الخواص، صفحه137
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
📙قصهی امروز 📙
🌷🌷🌷
مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در
آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا
نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت
با دستهای بسیار بلند، بلندتر از
دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ
کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در
دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا
بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو
وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق
اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای
به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛
اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن
است در این اتاق همه خوشحال باشند
و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در
حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است،
این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند
به یکدیگر غذا بدهند ...
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
🔆🔆
16.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه بازیکنان تیم ملی سرود رو نخوندن چیکار کنیم؟
حتما گوش بدید، چقدر خوب توضیح داد
هم عقلی، هم نقلی از نقلهای مقام معظم رهبری
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
ble.ir/join/ZmQyNzdmOT
نوشته های ناهید:
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
#قسمت_بیست و سوم
#ناهید_گلکار
گفتم, خانم سلطانی عزیز من از شما معذرت می خوام؛ من در یک بحرانی قرار گرفته بودم که دنبال راه نجات می گشتم؛
توکا به گفته ی شما پریشون بود و نمی دونستم باهاش چیکار کنم فکر کردم کمبود یک زن توی زندگیم شاید برای اون موثر باشه و حالشو خوب کنه و چه کسی بهتر از شما که دوستش دارین و اونم به شما علاقه داره ؛ولی نشد دیگه ؛
اولا مشکل بچه ی من این نبود؛
اون مادرشو نزدیک مدرسه دیده بود وقتی به من گفت همه چیز تغییر کرد منم رو راست همون موقع بهتون گفتم ؛ نگفتم ؟ شما اصرار کردین .گرنه خودتون هم می دونستین که نمی خوام بیام خواستگاری ؛ خب معلومه دیگه رفتم زنم رو پیداکردم و با هزار خواهش و تمنا برش گردوندن ؛ و حالا که قبول کرده نمی خوام از دستش بدم ؛ الان شما میگی من چیکار کنم تا مشکل شما هم حل بشه ؛
ساناز یکم بیشتر به من نزدیک شد و سعی داشت لحنشو آروم نگه داره و گفت : محمد می دونم داری دروغ میگی اگر به خاطر اینه که بهت گفتم اولش توکا رو نیار و نگوکه دختر داری ؛اون مسئله حل میشه ؛ اصلا چطور ممکنه توی این موقعیت زنت پیداش بشه ؟
ببین محمد بهت گفتم توکا رو نشون ندیم فقط به خاطر اینکه نمی خواستم کسی با ازدواج ما مخالفت کنه همینقدر که عقد کنیم بهت قول میدم به همه اعلام می کنم اصلا لازم نیست که بگیم توکا دختر توست ؛
وسط حرفش رفتم و داد زدم خانم سلطانی خواهش می کنم احترام خودتون رو نگه دارین و پیاده بشین من حرفم رو زدم ؛الان زنم میاد نمی خوام شما رو توی ماشین من ببینه ؛ که در عقب باز شد و توکا با تعجب گفت : بابا ؟ و الیکا رو پشت سرش دیدم ؛ که در سمت ساناز رو باز کرد و گفت : ببخشید شما ؟
ساناز یک نگاهی به من کرد و یک نگاهی به الیکا و شاید از شباهت بی اندازه ی اونو و توکا متوجه شد که من راست گفتم و زنم برگشته ؛
آروم پیاده شد ؛ و روبروی الیکا ایستاد ؛ الیکا دستشو دراز کرد طرف اونو و گفت : شما معلم توکا هستین ؟
ساناز دست نداد و با حال بدی گفت : بله ؛
الیکا گفت : از دیدنتون خوشبختم من مادرشم توکا از شما خیلی برام تعریف کرده انشاالله به زودی خدمتون می رسم ؛
ساناز گفت : بهتون گفته که قرار بود من و پدرش با هم ازدواج کنیم ؟
من داشتم سکته می کردم ؛ اونقدر دستپاچه شده بودم که نمی دونستم چیکار باید بکنم ولی الیکا خیلی خونسرد گفت :توکا حرفی به من نزد ولی محمد جان همه چیز رو برام تعریف کرده ؛ من دیگه برگشتم این مال زمانی بود که من نبودم ؛
ببخشید ما دیرمون شده خانم معلم اجازه می فرمایید ؟
و سوار شد و ادامه داد ؛ به امید دیدار ؛
توکا هم در رو بست؛در حالیکه ساناز متحیر ایستاده بود و با نگاه ما رو بدرقه می کرد ؛
راه افتادم و با سرعت دور شدم اما جرات نداشتم یک کلام به زبون بیارم ؛ خودمو لعنت می کردم که چرا در مورد ساناز با الیکا حرف نزده بودم ؛ تا اینطور از زبون خودش نشنوه ؛
زیر چشمی به الیکا که ساکت بود نگاه کردم احساس کردم دستش داره می لرزه ولی حرف نمی زد ؛ توکا با اعتراض گفت : بابا چرا خانم معلم توی ماشین ما نشسته بود؟
گفتم : نمی دونم یک مرتبه در رو باز کرد و نشست ؛داشتم بهش می گفتم پیاده بشه که شما ها رسیدین ,
گفت : تقصیر شماست من بهتون گفته بودم که نمی خوام اون مامانم بشه ؛
الیکا گفت :توکا جان حالا که نشده ؛بی خودی در موردش بحث نکنین ؛ موافقی بریم خونه ی مامان دیشب خوب ندیدمشون ؛ محمد با گول ناز جان هم حرف زدم خیلی دلش میخواد توکا رو ببینه کی می تونیم بریم ؛
و این حرفا رو با حالتی می زد که عادی به نظر نمی رسید انگار می خواست جو رو عوض کنه تا توکا ناراحت نشه ؛ زیر لب گفتم محمد گورت کنده شد ؛
مامان از دیدن ما اونقدر خوشحال شده بود که دست و پاشو گم کرده بود ولی بابا در تمام اون سه ساعتی که ما اونجا بودیم سعی داشت الیکا رو نصیحت کنه و برای کاری که کرده بود سرزنشش می کرد .
و من اونقدر در فکر بودم که حتی نمی تونستم از الیکا دفاع کنم ؛
زندگی من شده بود پر از قضاوت های نابجا و تصمیم های غلط در حالیکه همیشه به خودم و توانایی هام مغرور بودم و فکر می کردم هر کاری می کنم و هر تصمیم می گیرم بهترین رو انتخاب کردم ؛ اینکه هرگز به ذهنم نرسیده بود که ممکنه اشتباه کرده باشم ؛
نگاهی به الیکا انداختم که صورتش قرمز شده بود و در مقابل بابای من فقط عذر خواهی می کرد و می گفت شما درست میگن جبران می کنم منو ببخشید ؛
از خودم بدم اومد که چرا یک همچین زنی رو نشناختم و اونطور از خودم روندم . باعث رنج و عذابش شدم ؛ از خودم بدم اومد وقتی دیدم با این بزرگواری داری در مقابل پدر من سر خم می کنه در حالیکه بی گناهه ؛
اون روز توکا رو گذاشتیم خونه ی مامان ؛و من الیکا رو بردم نمایشگاه ؛
وقتی دوتایی تنها شدیم گفتم : عزیز دلم بزار ماجرای خانم سلطانی رو برات تعریف کنم ؛ گفت : حالا دیگه مهم نیست ؛
فقط بگو دوستش داشتی ؟
گفتم : ای وای نه ؛ خدا رو شاهد می گیرم حتی لحظه ای که ازش خواستم برم برای خواستگار مردد بودم ولی فقط به خاطر توکا بود باور کن ؛ بچه ام تو رو دیده بود و همش از تنهایی حرف می زد من فکر کردم که دلش مادر می خواد همین , من حتی به خواستگاری هم رفتم ولی با مامان و مژده قرار گذاشتیم که همون شب بهم بزنیم و این کارم کردیم ؛نیگی نه از مامان بپرس یعنی اگر تو نمی اومدی هم من با این زن دیوانه ازدواج نمی کردم ؛
در حالیکه فقط می خواستم توکا رو از تنهایی در بیارم که این همه آواره نباشه ؛برات تعریف کردم چقدر هر دوی ما تنها بودیم ؛
الیکا با بیحوصلگی گفت : باشه فهمیدم ؛ تو حق داشتی راست میگی تنهایی خیلی بده ؛ الان دیگه چیزی نگو بزارش برای امشب همشو برام تعریف کن ؛
می خوام بدونم ؛ اگر نگی ممکنه روی دلم بمونه ؛ تو میای گالری ؟
گفتم : الان نه باید برم ؛یک کاری دارم انجام میدم و بر می گردم اونوقت میام نقاشی های تو رو می ببینم ؛ و ازت ممنونم که منطقی با این موضوع برخورد کردی ؛
الیکا قسم می خورم هیچ احساسی در این ملاقات ها نبود ؛
فقط خدا بهم رحم کرد که زود فهمیدم اون چطور آدمیه وگرنه دردسر بزرگتری برای خودم درست کرده بودم ؛
گفت : چرا مگه چی شده بود ؟
گفتم : خودش بهم گیر داده بود ومرتب زنگ می زد اما از همون اول ازم خواسته بود که در مورد توکا به خانواده اش حرفی نزنم ؛
گفت : ای وای چقدر خدا به من رحم کرد ؛
الیکا رو جلوی در نمایشگاه پیاده کردم و رفتم سراغ آدرس هایی که از جلالی داشتم ؛ پیدا بود که من عوض شدنی نیستم چیزی که به فکرم می رسید رو باید انجام می دادم؛
و حالا چیزی نمی خواستم جز اینکه جلالی رو به سزای عملش برسونم اون زندگی منو نابود کرد و سالهایی رو که می تونستم در کنار زن و بچه ام راحت زندگی کنم به جهنم تبدیل کرد .
به آدرس شرکت و خونه ای که توی تهران داشت رفتم ولی هیچ کس ازش خبر نداشت شرکت مال یک نفر دیگه بود .
سراغ مردی به نام نادری رو گرفتم ولی اونم کسی نمی شناخت ؛ وقتی به خونه ی جلالی هم رفتم متوجه شدم که خونه هم مال کس دیگه ای و اصلا جلالی رو نمی شناسن ؛ حتی به شوهر مژده زنگ زدم تا شاید بتونم پیداش کنم ولی اونم کاری محال بود ؛
همه ی شبکه های اجتماعی رو جستجو کردم ولی چیزی پیدا نکردم که به دردم بخوره ؛ اون یا ایران نبود و یا کاملا رد پاشو از بین برده بود ؛
با این حساب نمی تونست که ویلای شما رو نگه داشته باشه ولی من باید اونجا رو هم می گشتم .
رفتم بطرف نمایشگاه در حالیکه فکر می کردم وقتی الیکا برگرده دیگه غصه ای برام نمی مونه و آرامش میاد سراغم ولی اینطور نبود مثل یک آتشفشان شده بودم که هر لحظه در حال انفجار بود ؛ از یک طرف نگران عکس العمل های ساناز بودم و از طرف دیگه خونم از دست جلالی به جوش اومده بود فقط وقتی توکا رو اون همه خوشحال می دیدم دلم قرار می گرفت ,
اونشب نقاشی های الیکا رو دیدم و لذت بردم اونم با ذوق وشوق منو توی نمایشگاه می گردوند و به همه معرفی می کرد ؛
بعد از اینکه توکا رو از خونه ی مامان برداشتیم از اونجا رفتیم تا وسایل الیکا رو ببریم خونه اونجا بود که من توی نقاشی های الیکا غم و دردش رو دیدم بغضش رو دیدم ؛
توی همه ی اون تصاویر زنی یا پرنده ای رو می شد دید که جدا و غمگین پشت پنجره از روی شاخه ای درخت و یا سیم خار داری با حسرت به من و توکا نگاه می کنه ؛ و این عزم منو برای انتقام از جلالی راسخ تر کرد؛
رفتیم خونه ؛ سر راه خرید کردیم و الیکا برامون شام درست کرد و من باید با خیال راحت تلویزیون تماشا می کردم ؛ آره حالا که شده بودیم یک خانواده ی خوشبخت از زندگیم لذت می بردم ولی کسی نمی دونست که در وجود من چه غوغایی به پا شده .
همون شب برنامه ای چیدم که چهارشنبه بعد از ظهر با محسن و فرانک بریم ساری و از اونجا بریم ویلای شمال ؛و این ظاهر قضیه بود من فقط به فکر این بودم که انتقامم رو از جلالی بگیرم ؛
موقع خواب توکا خیلی روشن و واضح گفت : من توی اتاقم می خوابم و شما زن و شوهر بشین و توی تخت خودتون بخوابین ؛
من و الیکا با تعجب بهم نگاه کردیم ؛ مثل اینکه اینم یکی از حسرت های توکا بود ؛
الیکا به روی خودش نیاورد و رفت کنار توکا دراز کشید تا خوابش برد ؛
بعد اومد سراغ من که هنوز بیدار بودم ؛
خودشو پرت کرد روی تخت و دستهاشو باز کرد و نفس عمیقی کشید وگفت : محمد باورم نمیشه که می تونم کنار تو باشم و هیچ مشکلی بین ما نیست ؛
گفتم : بیا این بغل من ؛ قربونت برم آره هیچ مشکلی بین ما نیست ؛
گفت : من تو رو می شناسم با اینکه سالهاست کنارت نبودم ولی می دونم که داری به یک چیز بد فکر می کنی ؛ می فهمم که راحت نیستی و خیلی از این موضوع نگرانم ؛ به جای جواب کشیدمش در آغوشم ؛
خیلی از آرزو ها ی ما کوچک به نظر میان ولی وقتی توی جاده ی شمال الیکا رو کنارم می دیدم که کتلتی رو که درست کرده لقمه می کرد و د
ست من می داد ؛انگار به بزرگ ترین آرزوم رسیده بودم و بی نهایت ؛حس خوبی داشتم ؛ و کاش به همین قانع می شدم و فکر انتقام رو از سرم بیرون می کردم ؛
با الیکا زندگی رنگ و بوی تازه ای گرفته بود ؛ و هر سه ما برای سعادتی که خدا دوباره بهمون داده بود شکر گزار بودیم ؛
محسن و فرانک قرار بود صبح راه بیفتن و یکراست برن ویلا ؛ این بود که ما
حدود ساعت هشت رسیدیم به خونه ی گول ناز جان و همه ی فامیل الیکا اونجا برای استقبال از ما جمع شده بودن و خدا می دونه که چقدر توکا رو لوس می کردن و بهش می رسیدن ؛
ادامه دارد.......
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii