🔴 ارتباط فاطمیه و مهدویت (۳)
🔵 حضرت زهرا بهترین الگو در دفاع از ولایت
🌕 حضرت زهرا سلام الله علیها بهترین الگو در دفاع از ولایت، امامت و دغدغه داشتن برای ولی و امام، در تمام عالم هستی..
🔹 در واقع حضرت زهرا سلام الله علیها تجلی ۸ مقامی هستند که منتظران هر صبح در دعای عهد، طلب می کنند.
🔹 در دعای عهد هر روز صبح می خوانیم: «اللّهمّ اجعلني من انصاره و اعوانه»، «الذابين»، «الممتثلين» ، «المسارعين»، «المحامين»، «السابقين»، و «المستشهدين»
🔺 جلوه عملی این مقام ها در عالم، حضرت زهرا سلام الله علیهابوده اند
که با همه وجود، یار و کمک رسان امام بودند و از امیرالمومنین علیه سلام حمایت و دفاع کردند...
🔺 همه ی وجود، اراده و خواست خود را در این مسیر قرار می دهند که امام زمانم چه می خواهد و کوشیدند دغدغه امام زمان خود را برطرف کنند.
🔺حضرت زهرا سلام الله علیها تنها نگفتند من عاشق امیرالمومنین علیه سلام و امام زمان خود هستم و دوست دارم یار ایشان باشم بلکه در این مسیر گام برداشتند، خواست و رضایت امام زمان ارواحنافداه را بر خواست نفس و اهل دنیا مقدم داشتند و اینگونه سرمشق برای تمام منتظران حجت خدا شده اند.
⚫️ پیام فاطمیه این است حتی اگر دستت را شکستند دست از امام زمانت نکش...
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
نوشته های ناهید:
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_چهارم
#ناهید_گلکار
احساس عجیبی داشتم انگار اون کره واقعا برای من به دنیا اومده بود ..
دلم براش ضعف میرفت ..و حالا می فهمیدم که چرا اینقدر ارزش اسب برای قلیچ خان زیاده ..حتی می ترسیدم تنهاش بزارم و بلایی سر اون بیارن ...
کمی بعد با هم از باکس اومدیم بیرون در حالیکه دل کندن از آلیتن گزل برام سخت بود ...
پرسیدم : میشه من فقط گزل صداش کنم ؟
گفت : بله که میشه هر چی تو بخوای ...
با هم رفتیم تو اتاق قلیچ خان ..دیدم دستور داده برامون سفره پهن کردن و پلوی مخلوطی که منم خیلی دوست داشتم و غذای ترکمن ها بود داغ و هوس انگیز به منو اون که خیلی گرسنه بودیم چشمک می زد ....آل
ا بای اونجا مونده بود تا ما برسیم بعد بره ..
گفت : آرمانگ ...
قلیچ خان گفت باربول ..تو دیگه برو
گفتم : دستت درد نکنه چرا تو نمی مونی با ما غذا بخوری ؟
گفت: خانیم داداش من خوردم سلامت باشین و از در رفت بیرون ..
پرسیدم اون به تو چی گفت ؟
قلیچ خان درو از تو فقل کرد و با خنده گفت : می خوای چیکارفضول ؟
گفت آغشام گلین چقدر زیباست ..
گفتم شوخی نکن بگو آرمانگ معنیش چی میشه ؟
گفت خسته نباشی ...
گفتم : بار بول یعنی چی ؟
گفت : یعنی بشین سر غذا سرد میشه ؛؛ سلامت باشی ...
گفتم این دوتا رو یاد گرفتم ...
قلیچ خان اصرار داشت همیشه توی یک ظرف غذا بخوریم و من خیلی معذب می شدم ..ولی دلم می خواست منم به دل اون رفتار کنم ..
اولین قاشق روکه گذاشتم تو دهنم گفتم : قیز غان ..و اون که هیچوقت عادت نداشت به اون بلندی بخنده ..طوری خندید که نمی تونست لقمه شو قورت بده و من چند بار زدم تو پشتش ..و با همون حال پرسید منظورت چیه ؟
گفتم : یعنی گرمه ..
باز ریسه رفت و همینطور که می خندید گفت : قیزغین یعنی گرم ...تو ترکی حرف نزن اصلا بهت نمیاد ....
گفتم : باشه حالا میرسه وقتی که تو فارسی رو غلط بگی و من بهت بخندم ...
گفت : ناراحت نشو با مزه بودی که بهت خندیدم ولی جلوی کسی نگو که بهت می خندن ...
و تمام غذا شو با اون خنده که من داشتم براش ضعف می کردم خورد ...
بعد گفت : چرا اینطوری منو نگاه می کنی ؟
گفتم برای اینکه خیلی کم؛ صورت خندون تو رو می ببینم ..همش اخم داری ..تو با خنده خیلی جذاب تر میشی ...
گفت : باید یک روز برات درد دل کنم ..دنیا برای من خیلی سخت بوده تا تو اومدی ...
دیگه چیزی برام مهم نیست ..وقتی فکر می کنم که از اون سر دنیا خدا تو رو برای من فرستاد و مهر منو تو دل تو انداخت دیگه ازش هیچی نمی خوام ..
اگرم ازم چیزی بگیره بازم دلگیر نمی شم وفقط می خوام تو کنارم باشی ...
گفتم : خوب اینم میشه؛؛.... تو از دیدگاه خودت به زندگی نگاه می کنی و من از نظر خودم .. منم فکر می کنم ..بعد از یک انتظار طولانی خدا منو نگه داشته بود که تو رو به من بده ..عشقی به بزرگی تمام دنیا تو قلبم بزاره و مردی ندیده عاشق من باشه ..
گفت : نه این درست نیست من تو رو هر شب می دیدم ..و روزا ها مجسم می کردم ...
باهات حرف می زدم و با بولوت دردِ دلتنگی می گفتم ..حیوون زبون بسته گوش می داد و راز نگهدار خوبی بود .....
گفتم : قلیچ خان ؟
گفت : جان قلیچ خان ؛؛...
گفتم : تو فکر می کنی آی جیک بولوت رو مسموم کرده ؟ اگر اینطوره به آلا بای اعتماد داری ؟ اون که خودش نمی تونسته بیاد اینجا یکی براش این کارو کرده ....
اصلا چرا اون باید همچین کاری بکنه ؟
گفت : تو فکرت رو با این چیزای بد مشغول نکن ..من تا حالا از پسش بر اومدم بعد از این هم بر میام ....
گفتم : تو اونقدر ها هم که میگی منو دوست نداری چرا که زن و شوهر محرم راز هم هستن ...
من باید بدونم اطرافم چی میگذره با کی خوب باشم و از کی دوری کنم .....
از سر سفره بلند شد و رفت روی تخت نشست ..
یک فکری کرد و با همون لحن محکم و قاطع خودش گفت : تو فقط از آی جیک و دختراش دوری کن ...
دیگه کاری نداشته باش قلیچ خان بهتر می دونه ....
و در این طور مواقع می دونستم باید ساکت باشم ....
ولی یک حسی بهم می گفت که پشت پرده باید جریان مهمی باشه و اینو فهمیده بودم که ترکمن ها بسیار به آبروشون اهمیت می دادن و برای حفظ اون می تونستن روزها و شب های متوالی تظاهر کنن و جلوی جمع کاری نمی کردن که کسی از اختلاف اونا با خبر بشه .. و به اصطلاح اختیار دهنشون با خودشون بود و راز نگه دار ...
یک هفته گذشت و مدام من توخونه بودم و قلیچ خان هر روز سحربعد از نماز میرفت و شب دیر وقت بر می گشت ...
اون باید برای تابستون اسب ها رو آماده می کرد ....و منو نمی برد چون می ترسید حوصله ام سر بره ....
ولی وقتی میومد با وجود خستگی زیاد با من حرف می زد و بهم می رسید ..و از حالم جویا می شد ولی مرتب سفارش می کرد فعلا با کسی تماس نگیر ....
و من توی شهر غریب و نا آشنا هیچکدوم از فامیل های اونو نمی دیدم ...
اون همه آدمی که تو عروسی بودن با خوشحالی زدن و رقصیدن کی بودن و الان کجان ؟
در
حالیکه من فکر می کردم باید با اونا یک زندگی دسته جمعی داشته باشم تنها هم صحبت من فرخنده بود که داشتم ازش ترکی یاد می گرفتم ..
حالا بیشتر حرفا رو می فهمیدم ..
هم اون به من عادت کرده بود هم من به اون ...
مثل یک مادر برام دل می سوزوند و ازم مراقبت می کرد ..شیری که از بیرون میاوردن حسابی می جوشوند و اول خودش می خورد ..
همه چیز رو کنترل می کرد و من نمی دونستم اینا به سفارش قلیچ خان بوده ..
اون می ترسید یکی بلایی سرم بیاره حالا برای چی سر در نمیاوردم ...
و تقریبا هر روز با مامان و بابام و ندا و گاهی هم حامد حرف می زدم ...
تا یک روز مامان گفت می خواد بره برای حامد خواستگاری تا دختری رو که خودش انتخاب کرده رو ببینن ..
و با افسوس می گفت : نیلوفر خیلی جای تو خالیه ..آخه مادر دارم دق می کنم می خوام ببینمت ..پاشو چند روز بیا تو خواستگاری باشی ..
گفتم خیلی دلم می خواد امشب به قلیچ خان میگم شاید اجازه داد ..
ندا گوشی رو از مامان گرفت و در حالیکه با صدای بلند می خندید گفت : دارم از دست تو دیوونه میشم نیلوفر ..
قلیچ خان چیه بهش بگو قلیچ ..به خدا بیشتر خوشش میاد ..اجازه بگیرم یعنی چی ..
تو دیگه با این شوهر کردنت سور زدی ..برو بلیط بگیر بگو می خوام برم تهران ..
اون دوستت داره نترس از دستش نمیدی ...
گفتم : تو که چیزی نمی دونی حرف نزن ...من احمق نیستم که خودمو بدم دست یک نفر ...ولی قلیچ خان لیاقتش بیشتر از این حرفاست ....
گفت : از من بشنو مردا هیچکدوم قدر زن خیلی خوب رو نمی دونن حالا ببین کی گفتم هر روز توقعش بیشتر میشه ...
گفتم : ببخشید بچه ی آخرتون چند سالشه مادر بزرگ؟ ....
و اون همینطور به من می خندید و می گفت راه تو رو ادامه نمیدم ....
با اینکه حرفای ندا رو قبول نداشتم ..
تصمیم گرفتم قاطع از قلیچ خان بخوام که برام بلیط بگیره و چند روزی برم تهران ....
تا شب فکر می کردم چطوری و چه وقت بهش بگم که مخالفت نکنه ...
موقعی که شام می خوردیم ...یک مرتبه هر دو با هم گفتیم یک چیزی می خواستم بگم ....
و کلی خندیدیم ..
اون می گفت تو اول بگو من اصرار داشتم اون اول بگه ..و ظاهرا من پیروز شدم؛؛
اون گفت : می خواستم بگم یودوش رو بردم اصطبل تیمارش کردم خوب تمیز و قشو شده آماده است که فردا با هم بریم سواری ؛؛خوشحال شدی ؟ ...
فکرشو بکن میریم تو دشت اونقدر میریم تا تو یاد بگیری ..
من می دونم یک روز بیشتر لازم نداری ..
بقیه اش تمرین باید بکنی ...چی شد ؟ رفتی تو فکر ؟
گفتم : نه خوشحال شدم چیزی نیست ..
گفت : اگر چشم آغشام گلین من غمگین بشه من بد شوهری هستم ....
بگو چی می خواستی بگی ؟
از ذهنم گذشت اشکالی نداره چند روز دیگه میرم الانم بهش نمیگم فکر و خیال می کنه ...
گفتم : راستش می خواستم ازت بپرسم کی خواهرت ما رو پاگشا می کنه که من تنها نباشم ....
اینطوری عاطل و باطل موندم تو خونه .....
گفت : هنوز اول راهیم من نمی زارم تو کسل بشی؛؛ قول میدم ؛ حواسم فقط پیش توست .... چی میگی فردا بریم ؟
گفتم بریم خیلی هم عالی ....
فورا از جاش بلند شد و از اتاقش یک کوله پشتی آورد که همه چیز توش بود ...
فرخنده یک جور کتلت درست کرد که از گوشت چرخ کرده و ماش درست شده بود برامون میوه و تنقلات و آب رو به کمک قلیچ خان درست کرد ...و من تماشا می کردم ...
همین طور که اون مثل بچه ها ذوق می کرد و وسایل رو جمع و جور می کرد .. من تو دلم قربون صدقه اش می رفتم ....و به ندا که اون حرفا رو به من زده بود فحش می دادم ...
صبح اول وقت با ماشین رفتیم اصطبل و قلیچ خان اسب ها رو آورد و به کمک آلا بای زین کردن و این بار وقتی منو سوار کرد به اسب نبست ...
فقط بهم گفت : پاتو تو رکاب محکم نگه دار و اجازه نده رکاب در بره ...
دهنه رو نکش و با کنار پات گاهی بزن به پهلوی یودوش ...و خودتو روی زین سبک نگه دار تا بدنت کوفت نره ...
کمی بعد قلیچ خان جلو و من پشت سرش راه افتادیم ..
به اندازه ی یک کیلو متر که رفتیم ..وارد اون دشتی که اعجازی از قدرت خدا بود شدیم ...
هنوز گلهای نزدیک کوه تازه در اومده بودن ..محوطه ای از گلهای بنفش و شیپوری لا بلای گلهای قرمز لاله ..و کوههای پر از برفی که ما بطرفش می رفتیم ....
یودوش واقعا رفیق بود .. وقتی تند میرفتم انگار مراقب بود من نیفتم ..
قلیچ خان مدام سرعتشو کم و زیاد می کرد و به من می گفت : سینه عقب ... پا تو توی رکاب شل نکن ...بدنت رو رها کن ..بزار اسب بره ..
دهنه رو نکش ...باورم نمی شد ...داشتم یاد می گرفتم و این خیلی قشنگ بود ....
تا به یک آبشار که از دل کوه بیرون میومد رسیدیم ..خیلی بزرگ نبود ولی بی اندازه زیبا و دلنشین بود...
آبی زلال از روی سنگ ها سرازیر میشد و با صدای دلنوازی توی یک گودال میریخت ...
اونجا پیاده شدیم و زیر انداز رو پهن کردیم ..تا من غذا رو آماده می کردم ..
قلیچ خان وسط برکه شنا می کرد و داد می زد توام بیا ..
گفتم سردمه اینجا خیلی هوا سرده سرما می
خوری ....کمی بعد اومد بیرون و حتی حاضر نشد پیراهنش رو بپوشه ...
و در مقابل اعتراض من فقط می خندید ....
کمی بعد ناهار خوردیم ...کنار هم دراز کشیدیم ...
قلیچ خان سر منو گرفت تو بغلشو خوابش برد ...
من به صورت اون نگاه می کردم واقعا مرد خوش قیافه ای بود . از اینکه شوهر منه خیلی خوشحال بودم ....
دوباره سوار اسب شدیم و اون راه رو برگشتیم ..
در حالیکه من تقریبا می تونستم از عهده ی سواری بر بیام .. می گفت حالا باید خودت تمرین کنی ....
ساعت حدود هشت شب بود که با ماشین رسیدیم خونه ...
من جلوتر رفتم تو تا قلیچ خان ماشین رو پارک کنه ...
تا وارد شدم آتا رو دیدم اون روبرو نشسته ..
اول معلوم نمی شد که چقدر عصبانیه ..
سلام کردم رفتم جلو و دستش رو بوسیدم ...
گفت : زنده باشی دختر ...و همین طور عصا به دست نشست و به در نگاه کرد ...
گفتم : خوش اومدین چرا آنه رو نیاوردین ؟
جواب نداد ..و تا قلیچ خان وارد شد ..
با خشم عصاشو کوبید زمین و داد زد و شروع کرد به ترکی با قلیچ خان دعوا کردن ...و من حالا می تونستم کلمات رو کنار هم بزارم و تقریبا بفهمم در مورد چی حرف می زنن و قلیچ خان اینو نمی
دونست ...
ادامه دارد....
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
هدایت شده از betti a
همیشہ بہ ڪسے
تڪیہ ڪنیـد ڪہ
بہ ڪسے تڪیہ
نڪــرده بـــاشــد
و او ڪسے نیست
غیـــر از خــــدا ....
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
✨مابچههایمادرپهلوشکستهایم
👌 محدَّثه نامیده شدن حضرت فاطمه علیهاالسلام
▪️ حضرت امام #صادق علیهالسلام فرمودند:
🔳 #فاطمهزهرا علیهاالسلام به آن جهت «محدَّثه» نام گرفت كه
👈 ملائكه از آسمان فرود مىآمدند و او را صدا مىزدند همانگونه كه مريم عليهاالسلام را
🔹 پس ملائكه ندا مىدادند و مىگفتند:
👌 اى فاطمه، خدا تو را برگزيد و پاكيزه ساخت و بر همه زنان عالم برترى داد.
👌 اى فاطمه همواره خدا را عبادت كن و براى او سجده نما و همراه با ركوع كنندگان به درگاه او ركوع كن.
👈 او با فرشتگان سـخن مىگفت و آنان نيز با او سـخن مىگفتند.
📚 علل الشرايع، ص۲۱۶.
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
🔴 ارتباط فاطمیه و مهدویت (۴)
🔵 مهمترین دغدغه عزاداران فاطمی
🌕 یکی از زیبایی های ظهور فاطمه شناسی است، در ادعیه نام حضرت زهرا(سلام الله علیها)با عبارت "المجهولة قدرها و المخفیة قبرها" آمده است.
به این معنی که حضرت فقط قبرشان مخفی نمانده است، بلکه حضرت زهرا(سلام الله علیها) تاکنون شناخته نشده است و زیبایی ظهور این است که ایشان را به ما معرفی می کند.
🔺 زیبایی ظهور در این است که با رشد عقل و معنویت این ظرفیت در انسان ایجاد شود که حضرت فاطمه(سلام الله علیها) را بشناسیم.
🔹 بنابراین مهمترین دغدغه عزاداران فاطمی در ایام فاطمیه، دعا برای ظهور باشد. زیرا مهمترین دغدغه امام زمان ارواحنافداه ظهور است و مهمترین دعا نیز دعا برای فرج است وقتی کسی سوگواری و عزاداری می کند، باید دغدغه اش ظهور باشد.
🔹 بنابراین اگر مسلمانیم، اگر شیعه و منتظر اماممان هستیم، در این ایام امام در سوگ مادر غمناک هستند. بنابراین باید نسبت به حضرت زهرا(سلام الله علیها) ادب به خرج دهیم و با امام زمان ارواحنافداه همنوا شویم و حزن فاطمی داشته باشیم. در مراسم و سوگواری ها شرکت کنیم...
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii