eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و پنجم ایستاد و به من نگاه کرد و با حالتی حیرت زده پرسید : پیشونیت بلند باشه یعنی چی ؟ گفتم : نشنیدی ؟ میگن هرکس پیشونیش بلند باشه خوشبخت میشه و خوش شانسه ؛ گفت : واقعی ؟ راسته ؟ گفتم : برو بابا من چه می دونم یک چیزی شنیدم تو سخت نگیر ؛ همینطور که با هم میرفتیم توی ایوون و اونجا نشستیم نریمان حرف می زد انگار تمومی هم نداشت ؛ نریمان یک مرد هیکل دار و خیلی کم چاق بود با موهای فرفری که خیلی بهش میومد ؛و با وجود هیبت مردونه ای که داشت یک وقت ها احساس می کردم مثل یک بچه معصوم و بی گناهه ,  خانم هنوز خواب بود ؛ نریمان می گفت : می دونی چیه پریماه من خیلی چیزا رو نمی دونم نکه مادر نداشتم هیچوقت کسی برام قصه نگفت کسی منو تا رختخواب بدرقه نکرد ؛ زمین خوردم خودم بلند شدم دلم گرفت و غصه داشتم خودم خودمو دلداری دادم ؛ خیلی بچه ی حساسی بودم یک وقت ها نادر مسخره ام می کرد و می گفت تو مثل دخترایی ؛ بهم بر می خورد و بازم غصه دار می شدم ؛ پرسیدم : اون موقع ها پدرت چیکار می کرد که به شماها نمی رسید ؟ گفت : نه اونطوری هم نبود که به ما نرسه؛   هیچی کار خاصی نمی کرد ؛ شاید بلد نبود مادری کنه گناهی هم نداشت ؛ حتی بعد از مادرم به خاطر من و نادر ازدواج نکرد خیلی می شنیدیم که دوست و آشنا براش زن پیدا کردن ولی می گفت : نمی خوام بچه هام زیر دست نامادری بزرگ بشن ؛ با ما خیلی هم مهربون بود ؛ ولی اگرخونه  بود ؛ چون بیشتر شب ها تا دیر وقت نمی اومد و منو نادر هوای همدیگر رو داشتم . اونموقع ها مامان بزرگ وضعش خوب شده بود و طلا فروشی باز کرده بود و بابا اونجا کار می کرد یک طلافروشی کوچک بود؛  اون جایی رو که تو  اومدی من باز کردم جاشو خریدم طلافروشی رو بزرگ کردم ؛ وقتی دست بابام بود پول زیاد اومد توی دستشو افتاد به عیاشی و قمار ؛و داشت همه چیز رو از دست می داد که  مامان بزرگ یک روز رفت و در اونجا رو قفل زد و دیگه راهش نداد ؛ من اون زمان چهارده سالم بود و بیشتر پیش مامان بزرگم زندگی می کردم ولی به خاطر مدرسه باید میرفتم خونه ؛اون موقع هایی بود که  خیلی تنها می شدم ؛ نادر بزرگتر بود و دوست زیاد داشت سرش با اونا گرم بود ؛ دوسال طلا فروشی بسته بود تا اینکه داد دست نادر ؛تا وقتی که اونم رفت پیش عموم و منم درسم تموم شد؛ و طلا فروشی رو به کمک مامان بزرگم بازکردم خودش میومد کار یادم می داد ؛ و کار شد همه ی زندگی من  ؛خودم طلا سازی هم یاد گرفتم  طرح می زنم و میدادم درست کنن خلاصه خیلی کارا کردم تا به یک در آمد خوب رسید ؛ بعد  چیزایی که خوب و نمونه بودن  می فرستم برای نادر و اینطوری هم پول خوبی به دستمون میاد ؛  الانم دارم توی خیابون پهلوی شعبه می زنم ؛می خوام برم توی کار مروارید و طلا ، فکرایی توی سرم هست که می دونم موفق میشم ؛طلا و مروارید با  هم خیلی قشنگ و شیک هستن و هم تقاضا  زیاد داره ؛ دوبار رفتم اندونزی و مروارید های نابی آوردم یک روز می برمت ببینی چشم خیره میشه ؛ همین ماجرای عروسی پیش اومد و بعدم مریضی ثریا نذاشت  ؛فعلا دست نگه داشتم ؛ ببین پریماه من فکر می کردم وضع مالی معمار یعنی بابات خیلی خوبه خدا بیامرزمرد خوبی بود خونه ی خوبی هم برای من ساخت ولی عموت خرابش کرد ؛ راستش من اینطور  تصور می کردم که عموت پول های بابات رو داره بالا می کشه و نمی خواد خسارت بده ؛ گفتم : ولش کن گذشت و رفت الان نمی خوام در موردش حرف بزنیم ؛انگشت گرفت طرف صورت منو با هیجان گفت : ببین ؛ ببین هوا داره تاریک میشه رنگ چشمت سبز شده باور کن ؛ بلند شدم و گفتم : ای خدا ول کن نیستی؟ بسه دیگه فهمیدم  ؛  من میرم خانم رو بیدار کنم؛ دیگه شب خوابشون نمی بره ؛   اونشب نریمان نشست و با خانم حساب و کتاب کردن و من کنار نهر آب نشستم و به فردا و یحیی فکر کردم ؛ چون مطمئن بودم برای سال آقاجونم می ببینمش و قصد داشتم حرفایی که بهش زده بودم رو از دلش در بیارم ؛از طرفی فکر می کردم گلرو هم  میاد و برای دیدنش ذوق داشتم ؛ سردم شده بود و انگار خانم هم همین احساس رو داشت  با اینکه هنوز شهریور بود هوا بشدت داشت سرد می شد و من اونجا لباس گرم نداشتم ؛  پس شام رو توی اتاق خوردیم و تا  نریمان بشقابش رو تموم کرد بلند شد و رفت پیش ثریا ؛ صبح زود احمدی  سهیلا خانم رو آورد و منو برد رسوند در خونه ؛ از دور نگاه می کردم چشمم دنبال یحیی بود که شاید بازم منتظرم باشه ولی نبود ؛ مامان می گفت هیچ خبری ازشون نداریم و اصلا نمی دونیم که برای سال هم میان یا نه ؛ ولی من یحیی رو می شناختم محال بود که تنهام بزاره ؛تازه عمو هم حتما برای سال برادرش میومد ؛ در حالیکه  خیلی حرفا آماده کرده بودم که به اون و زن عمو بزنم ؛چشمم به در خشک شده بود ؛  از طرفی هم گلرو نیومد به خونه ی همسایه تلفن کرده بود و به مامان گفته بود که چون نزدیک زایمانش هست دکتر اجازه نداد
ه سفر کنه , مامان می گفت نریمان هفتصد تومن داده ؛که با پولی که قبلا داده بود می شد هزار و دویست تومن که خوب این یعنی پولی رو که خانم قول داده بود روی مزدم بزاره رو هم حساب کرده بود  ؛ این کار نریمان خیلی برام ارزش داشت ؛واقعا  به خاطر پول نبود از اینکه اینقدر همه ی کاراش رو بی ریا انجام می داد و در این مورد به من چیزی نگفته بود به نظرم آدم خوبی اومد . رفتارش با من واقعا دوستانه بود و من احساس می کردم یک کسی توی این دنیا پیدا شده که حرفای منو می فهمه و بدون اینکه به روی من بیاره درکم می کنه ؛ چند تا از دوستان مامان و فامیل اومده بودن برای کمک و خونه رو برای روضه و شام شب آماده می کردن ؛ منم کمک می کردم ولی چشمم به در حیاط بود که شاید یحیی رو ببینم ؛ ولی نیومد باید میرفتیم سرخاک و تا اومدن مهمون ها بر می گشتیم ؛ خدا می دونه که چقدر حالم بد بود ؛ وقتی رسیدیم سرخاک از دور یحیی و عمورو دیدم قدم هامو تند کردم ؛ بعد زن عمو و دخترا و داماد هاشو رو دیدم که همه سر مزار  جمع شده بودن ؛ زن عمو ترتیب حلوا و خرما و گل داده بود ما هم چیزایی که برده بودیم گذاشتم کنارش؛ همه با هم یک طوری رو بوسی و احوال پرسی کردن که  انگار هیچ خبری از  دلخوری نبود ؛ حتی زن عمو توضیح داد که تا حلوا رو آماده کردم دیر شد و یکراست اومدیم سر خاک ببخشید نیومدم خونه کمک تون ؛ مامان گفت : نه بابا من که خودم همه چیز درست کردم شما چرا زحمت کشیدین دستت درد نکنه ؛ حتما برای شام بیاین ؛ یکم دلم گرم شد ؛ و با خودم گفتم : آره بابا آخر کار همه ی ما همین جاست دنیا چه ارزشی داره که این همه به سر و کله ی هم بزنیم منم باید یکم کوتاه بیام ؛  به یحیی نگاه می کردم نمی فهمیدم چرا بهم نگاه  نمی کنه ؛دستهاشو جلوش گرفته بود و حالت گریه داشت ؛بالاخره سرشو بلند کرد و با هم  چشم تو چشم شدیم با دست اشاره کردم بیا اینجا ؛ ولی اون روشو برگردوند و به روی خودش نیاورد  ؛فکر کردم متوجه نشده ؛ چادرم رو کشیدم توی صورتم و بهش نزدیک شدم ولی حواسش به من بود و از اونجا دور شد ،وا رفتم تازه متوجه شده بودم که اون داره ازم دوری می کنه ؛ یحیی همیشه با همه ی قهر و بدرفتاری های من کنار اومده بود و هرگز دلمو اینطور نشکسته بود؛ برای لحظاتی ماتم برد ؛ با خودم گفتم : نه دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری های قبلی نیست ؛ چرا من باید گذشت کنم ؟ اگر دنیا ارزش نداره برای چی باید به سختی و بدبختی بگذرونم و مادرِ تو رو تحمل کنم ؟ تا حالا چندین بار بهم تهمت زدی و بهم شک داشتی پس بعد از اینم همین کار رو خواهی کرد ؛چرا عمر به این کوتاهی رو با توو زن عمو سر کنم ؟ برین گمشین احمق ها ؛برگشتم و چشمم افتاد به زن عمو نگاه موذیانه و لبخندی شیطنت آمیزش بهم فهموند که می خواد بهم بگه  این من بودم که پیروز شدم ؛تازه متوجه ی غلطی که کرده بودم شدم ؛از خودم از یحیی از همه دنیا بدم اومد  ؛ و با خودم گفتم : پریماه اینا کین که تو خودتو به خاطرشون این همه بی ارزش می کنی ؟ من حتی فراموش کرده بودم که برای چه کاری اومدم سرخاک ؛ سال آقاجونم بود و من فقط به یحیی فکر کرده بودم ؛ زیر لب گفتم : ای لعنت و نفرین به من اگر دیگه اسم هیچ کدوم شما ها رو بیارم ؛حالا بشنین و تماشا کن حشمت خانم ؛ و  بی اختیار خودمو انداختم روی سنگ قبر و زار زار گریه کردم ؛و دوباره تکرارکردم : آره  ای لعنت به من چرا خودمو کوچک کردم ؛ چرا جلوی زن عمو رفتم به طرف یحیی که بهم بی محلی بکنه ؛چرا اجازه دادم اون زن اینطور بهم پوزخند  بزنه ؛ صدای گریه و شیون مامان و خانجون با صدای من آمیخته شده بود ؛و من می تونستم هر چی می خوام فریاد بزنم و عقده ی دلم رو خالی کنم ؛ همینطور که روی سنگ افتاده بودم فکر می کردم ؛ یحیی برای من مُرد ؛ آقاجون همین الان براش عزا داری می کنم وعشق اونو کنار تو به خاک می سپرم ؛ شما شاهد بودی که با من چیکار کردن ؛ دیگه نمی تونم از کسانی که این همه بهم بدی کردن بگذرم و دوباره برم طرفشون تموم شد آقاجون ؛ همین جا یحیی و همه ی خاطراتم رو دفن می کنم و سبک بال از اینجا میرم  ؛ و آروم در حالیکه چادرم رو ی سرم حائل بود خاک کنار قبر رو با ناخن هام کندم و دستم رو گذاشتم روی قلبم و مشت کردم و گذاشتم روی اون چاله کوچک و روش خاک ریختم ؛ و بلند شدم یک نفس عمیق کشیدم و راه افتادم بطرف اتوبوسی که باهاش اومده بودیم ؛ دیگه حتی نگاه نکردم یحیی و خانواده ی عمو هستن یا نه ولی تصمیم خودم رو گرفته بودم مگه از یک سوراخ چند بار باید نیش می خوردم تا به خودم بیام ؛ اونشب خونه ی ما شلوغ بود و نه یحیی اومد و نه عمو و خانواده اش ؛ خانجون بشدت دلخور بود و مدام داشت از حشمت بد گویی می کرد ؛ با اینکه از این کار خوشم نمی اومد و می دونستم اینم عواقبی برامون داره ولی حرفی نزدم اصلا حالی برای این کار نداشتم چون عزا دار یحیی بودم ؛ مامان عدس پلو تهیه  دیده بود مهمون ها خوردن و خیلی ه
ا کمک کردن تا جمع و جور کنن بعد رفتن دیر وقت شده بود ؛ خواستم برم به اتاقم که بخوابم خانجون صدام کرد و گفت : پریماه قربونت برم دختر ؛ بیا ببین چی میگم ؛ گفتم : خانجون فکر می کنم می دونم چی می خواین بگین دیگه یحیی به درد من  نمی خوره ؛ درسته ؟ گفت : قربون دختر عاقلم برم دورت بگردم یحیی رو فراموش کن من بهت قول میدم یک حشمتی بسازم که صد تا عین خودش به جونش بیفته ؛ همین فردا می خوام برم خونه ی عموت و حساب اون زنیکه ی فتنه رو بزارم کف دستش تا حالا هم به خاطر تو و یحیی این کارو نکردم ؛ گفتم : هر کاری صلاح می دونین بکنین خانجون ولی اونو بدونین  که من از یحیی گذشتم اون دیگه توی زندگی من جایی نداره ولی به نظرم شما خودتون رو اذیت نکنین اون زن ارزش همین کارو هم نداره به قول خودتون بسپرین به دست روزگار ؛ مامان گفت : راست میگه خانجون دیدین که خودشو توی فامیل کوچک کرد ؛همه داشتن می گفتن که چطور حسن آقا  دلش اومده زن و بچه ی برادرشو ول کنه و باهاشون قطع رابطه کنه ؛ با نیومدنشون هزار تا حرف و حدیث درست کردن که همش به ضرر خودشونه ؛ همینطور که خانجون و مامان با هم  سرِ رفتن و نرفتن خانجون بحث می کردن ؛ رفتم به اتاقم وخوابیدم ؛ یک خواب راحت و بی اضطراب ؛ وقتی چشمم رو باز کردم آروم دستهامو به طرف بالا کش دادم و گفتم : راسته که مرگ سردی میاره من واقعا دیگه یحیی رو نمی خوام ؛ اون روز اونقدر غرق در افکار خودم بودم که اصلا ثریا و نریمان رو فراموش کردم ؛ روز جمعه بود و هوا داشت تاریک می شد ولی آقای احمدی هنوز نیومده بود دنبالم دلم می خواست هر چی زودتر از اون خونه برم تا بتونم خاطراتی که با یحیی داشتم رو  فراموش کنم؛ حمام کردم و یک دست لباس  قشنگ  سوسنی رنگ  با خال های سفید  پوشیدم و چند دست لباس که مشکی نباشه و لباس گرم برداشتم و آماده شدم ؛ و روی تخت توی حیاط منتظر نشستم ؛  فرهاد قرار بود مهر اونسال بره کلاس اول ؛ مامان براش وسایل مدرسه رو خریده بود و داشت با ذوق و شوق نشونم می داد و فرید هم اومده بود روی پام نشسته بود ؛ از وقتی هفته ای یکبار میومدم خونه هر دوی اونا نسبت به من حریص شده بودن و ازم جدا نمی شدن ؛مامان یک بسته آماده کرده بود از خوراکی هایی که دوست داشتم و گذاشت توی ساکم و گفت , می دونم تو روت نمیشه دست به چیزی بزنی تا بهت نگفتن نمی خوری ؛  اینا رو بزار توی اتاقت باشه دلت ضعف رفت بزار دهنت  ؛ که در زدن ؛ مامان گفت : ای وای احمدی اومد ؛ مادر تو رو خدا هفته دیگه اگر تونستی زودتر بیا من این بار درست ندیدمت ؛ بشنیم مادر و دختر با هم حرف بزنیم ؛ فرهاد دوید و در رو باز کرد و من بلند شدم و ساکم رو برداشتم که با صدای بلند گفت : پریماه آقا یحیی اومده  ؛ ادامه دارد 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
السلام علیک یا اباعبدالله یکی از راه‌های تشخیص محبّت به اهل بیت علیهم السلام زیارت حضرت سیّدالشّهدا می باشد. اللهم الرزقنا🤲 🌸ختم قرآن هفتگی🌸 هدیه می کنیم ازطرف امام زمان (عج) به روح نازنین امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل 💐 💝 *ثوابش برسه به روح اموات شرکت کننده 💝 باشد شفای همه بیماران. ۱۴۰۲/۵/۱ ~🌸~🌸~~~ جزء 1 🥗 خانم ذکری جزء 2 🥗 خانم ذوالفقاری جزء 3 🥗 خانم عبایی جزء 4 🥗 خانم آتشین جزء 5 🥗 خانم شعفی‌فر جزء 6 🥗 خانم سمیه حاجیان جزء 7 🥗 خانم شهیدی جزء 8 🥗 خانم جامسازان جزء 9 🥗 آقای هابطی جزء 10🥗 خانم تن‌ساز جزء 11🥗 خانم زمانی جزء 12 🥗 خانم جورابدوز جزء 13 🥗 خانم جلال‌پور جزء 14 🥗 خانم ناهید آتشین جزء 15 🥗 خانم زینلی جزء 16 🥗 خانم پریسا هاشمی ‌ جزء 17 🥗 خانم عبایی جزء 18 🥗 فرزانه خانوم جزء 19 🥗 صفوراخانوم جزء 20 🥗 خانم پورجم جزء 21 🥗 خانم عمرانی جزء 22 🥗 خانم رحمانی جزء 23 🥗 خانم جلال‌پور جزء 24 🥗 خانم نجمه حسین‌زاده جز ء 25 🥗 خانم زینلی جزء 26 🥗 خانم ارزانی‌پور جزء 27 🥗 خانم کاظمی جزء 28 🥗 خانم نجمه حسین‌زاده جزء 29 🥗 خانم حسین‌زاده جزء 30 🥗خانم خدادوست 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
سلام مولای غریبم وقتی قلبم در حرارت روضه‌ها گُر می‌گیرد و سیلاب اشک بی امان پهنای صورتم را می‌پوشاند با ذره ذره‌ی وجودم زیر لب زمزمه می‌کنم: این الطالب بدم المقتول بکربلا 🖤 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 روز 🌷 امام صادق علیه السلام: آنکه خدا خیرش را بخواهد، محبت حسین علیه السلام و شوق زیارتش را در دل او می اندازد. وسائل‌الشیعه، ج۱۴، ص۴۹۶ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛ اقامه کننده نماز در مسیر کوفه 😭 🎙حجت الاسلام کفیل 📌اشهد انک قد اقمت الصَّلاةِ پیوند نماز با امام حسین علیه‌السلام ۱ علیه السلام 🌴🌴🌴🌴🌴 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سروران و عرض تسلیت ❓❌دوستان از زیارت عاشورا می پرسند. (منظور از سنگینی این هست که در قبال قرائت زیارتی یا گفتن ذکری، آسیبی متوجه انسان می شود). 💠 چند نکته محضرتون تقدیم کنم:👇 1. قرآن کریم ده ها آیه در مورد و نفرین دارد که از زبان خدا و انبیاء و مومنان بیان شده است. 2. ، به معنای دور بودن از رحمت الهی است که برخی افراد و گروه ها شایسته ی این حقیقت هستند. 3. از زبان معصوم علیه السلام صادر شده است و هیچ منعی از قرائت آن وجود ندارد. 4. گنجینه ای است که ، ، در آن وجود دارد. 5. و ؛ هیچ ردپایی در مباحث عقلی، دینی و علمی ندارد. نتیجه اینکه: قرائت به هر مقدار و البته با رعایت باشد، هیچ منعی ندارد. ما را هم در این ایام نورانی بفرمایید. ✍️جواد حیدری 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا