گشتم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشتهاست، گنه کار نیاید
****
_ میدانی چه کردم؟!
خیال کردم خیلی میدانم. گمان بردم همان گونه که شیخ بهایی در معماری استادی تمام است و حرفش حجت برای بقیه، در آداب زیارت هم میتواند نظر بدهد. خیال باطل! خواستم هرکس نتواند پا به حرم بگذارد. خواستم سر در حرم (امام مهربانیها) بر کتیبهای ذکر بگذارم که تنها و تنها پاکان و شنوندگان پیغام سروش، لیاقت زیارت این آستان را داشته باشند. اما غلط بود. انگار که همهی افکارم در این باره اشتباه بود و چه زود امام خود جواب این نادانیام را دادند.
متولی پیشم آمد. خوابی دیده بود در مورد من، او گفت؛ (امام رضا را به خواب دیده که فرمودهاند کتیبهی شیخ بهایی را بر در خانهی ما نزنید.خانهی ما هیچ گاه به روی کسی بسته نمیشود و هرکس بخواهد میتواند بیاید.)
شیخ دوباره گریست. بغضش ترکیده بود و امان نمییافت تا حرف بزند. محمد علی و ابوالقاسم نمیتوانستند چیزی بگویند تا او را آرام کنند. شیخ در همان حال حرفش را ادامه داد.
_ یا ستار العیوب! در این بارگاه شاه و گدا راه دارند، درویش و غنی، قدیس و گنهکار. اینجا ضامن آهو چشم انتظار آنان است که از نفس خود فراری شده و مامنی میجویند.
یا ستارالعیوب! از آنچه بر دلم رفته و مورد رضای رضایت نبود. بگذر.
یا رضا! به توبهام، بهاالدین محمد، شیخ بهایی بی بها، این خادم کمترینت را ببخش.
شیخ زمزمه کرد و داخل بقعه رفت. کاش مولا پاسخ درستی و نادرستی همه را به همین سرعت و سادگی بدهد.
📒 کتاب غریب قریب/ سعید تشکری/ نشر کتابستان معرفت
#امام_رضا
#شیخ_بهایی
#روز_بزرگداشت_شیخ_بهایی
🆔 @bibliophil
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود، از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمّار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم، پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید
دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید
هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
#شیخ_بهایی
🆔 @bibliophil
903.4K
📒مروری بر کتاب آینهداران آفتاب
🔹قسمت سی و هفتم/ منزل چهارم: صفاح
🖌استاد محمدرضا سنگری
👇شناختی نو از یاران امامحسین
#از_مبعث_تا_عاشورا
#بعثت_حسین
#آینهداران_آفتاب
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
باشجاعت، قدم برمیداشت.
یاغی پشت سرش میآمد.
طوفان میآمد، خدواند به خشم میآید...
آن دلیر باغیرت،
میرود سمت قتلگاهی دگر
بانوی او زینب،
بار دگر اشک میریزد،
بر قتلگاهی دگر...
بندهی شمر، چاقو میدهد به قاتل...
خون غیرت
با جوششی همچو زمزم میریزد..
و فرشتگان تمام نمیشوند.
و همچنان حکایت باقیست...
🖌محمد مهدی اسداله زاده ۱۳ ساله
#پیام_های_شما
#به_یاد_شهید_حججی
#بغض_قلم
🆔 @bibliophil
بغض قلم
یه بار خواهرزادهام ازم پرسید: خاله امامرضا برات چیکار کرده، انقدر دوستش داری! یکم فکر کردم و ز
یادتونه گفتم توی دوره ضد شرکت کنید.
خودم و خواهرم شرکت کردیم و امروز
بسته تبرک حرم(حرز امام رضا+ گلاب شستشو ضریح+ نمک)
با این تابلوی خوشگل به دستم رسید.
من همان گمشدهام راه بلدها من را
به در خانهی جانان برسانید فقط
این تابلو رو گذاشتم کنار فرش حرم
دوتا راه بلدی که زندگیم رو مدیونشون هستم.
#سیزدهمین_شب_چله_امامرضایی
#چله_این_کار_نکن
#چله_عاشقی
🆔 @bibliophil
بغض قلم
پشت درهای بسته چندتا نو عروس نشسته!
شاید کمتر کسی جز خدا خبر دارد که یک جین(شش نفر) نوعروس در منطقهای از جنوب شهر تهران هیئت دخترانه دارند.
نوعروسها به صورت عادی هم درگیر خرید جهاز و کارهای قبل عروسی و... هستند، اما این جماعت فوقالذکر کنار مسائل بالا، سرشان برای فعالیتهای فرهنگی دخترانه هم درد میکند. هر دختری از کنارشان توی خیابان میگذرد دلنگرانند که نکند، کم کاری ما طعم شیرین امامرضایی شدن را از او بگیرد.
برای همین هر هفته چند ساعتی دور نامزدبازی و شیرینی مرسوم زندگی خط میکشند و دور هم مینشینند و خودشان اردو و کار فرهنگی برای دختران نوجوان منطقه میتراشند.
امروز یکی از همین جلسهها را دور هم گرفته بودند. از ظهر تا بعد از نماز مغرب دور هم ابعاد مختلف فعالیتشان را بررسی کرده بودند و از اتفاق عجیبی که تا ساعتی دیگر برایشان میافتاد بیخبر بودند.
این بیخبری از آن اتفاق عجیب باعث شد، در اتاقی مشرف به ریلهای قطار جنوب شهر ساعتها به فکر جلو رفتن قطار هیئت روی ریل پیشرفت باشند. با رویای دخترهایی که قرار است به زودی توی همین قطار سوار کنند و ببرند مشهدالرضا و دلشان را گره بزنند به پنجرهفولاد، نفس کشیدند و نفس تازه کردند.
نم باران روی ریلها نشسته بود که صدای اذان مغرب پیچید توی فرهنگسرا. فرهنگسرا دلگیرتر از همیشه بود. کارها کمی پیچ خورده بود و جلسه گنجایش بیشتر از این را نداشت.
نماز مغرب خواندند و یکی از عروسها که برای اولین بار آش رشته پخته بود، دیگ آش خوش طعم و دلپذیرش را با فلاکس چای و بطریهای آبمعدنی زد زیر بغل و عروس خانمها به قصد بیرون رفتن از فرهنگسرای چهار طبقه از آسانسور پایین آمدند.
به در ورودی که رسیدند، راه خروجی از این مسیر پیدا نکردند. چون که شاعر میفرماید؛ این راه پایان ندارد...
درهای ورودی فرهنگسرا قفل شده بود. ساعت کاری فرهنگسرا تمام شده بود و مسئول مربوطه بدون اینکه بداند که هنوز نوعروسهای دغدغمند جلسهشان ادامه دارد، در را با دوتا قفل ورودی و دوتا قفل کتابی محکم کرده بود و از جنوب تهران به خانهاش در شرق رسیده بود.
نوعروسها پشت دربهای بسته مانده بودند و درب فرهنگسرا بسته بود و اهل فرهنگ مانده بودند با یک دیگ آش نصفه خورده و ملزومات نشستن چند ساعته توی جلسه.
زنگ پشت زنگ که برادر مسئول فرهنگی چرا در فرهنگ جنوب شهر را بستی و رفتی؟ مگر فرهنگ تعطیلبردار است؟
و چارهای نبود که نوعروسها بمانند منتظر با چاشنی بگو و بخند که وقت لطیفتر عبور کند.
فکرهای خندهدار خستگی جلسه را برده بود. پریدن از پنجره روی قطار تهران مشهد عبوری یا شکستن در آهنی و گرفتن عکس با قفل و قابلمه.
باید راهی برای خروج پیدا میشد.
صدای ورزش و سوت باشگاه، نظر نوعروسها را جلب کرد.
درب کناری فرهنگسرا، باشگاه ورزشی بود که آن هم ساعتهای آخرش را سپری میکرد. با هر جان کندنی بود از لای سر و صداها به گوش باشگاهنشینان رساندند که پشت درهای بسته چندتا نوعروس با قابلمه و با دغدغه نشسته.
و خدا رحمتش را بار دیگر نشان داد. دری از باشگاه به فرهنگسرا راه داشت. چند پسر بچه کوچولو و موچولوی شلوارکپوش وسط بالا و پایین پریدن، یک دفعه مردمک چشمشان گرد شد. چند خانم چادری قابلمه به دست از روی تاتمی باشگاه عبور کردند و از در باشگاه بیرون زدند. درست میدیدند؟!
و فرهنگی که با دستور و بخشنامه نهادها به جایی نمیرسد با دلسوزی نوعروسهای آتشبهاختیار حتما روزهای روشنی خواهد داشت اگر به در بسته نخورد و توکل و ایمان نوعروسها کم نشود.
#خاطرات_فعال_فرهنگی
🆔 @bibliophil