eitaa logo
بغض قلم
731 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
430 ویدیو
42 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر @Adminn_behesht ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمانی دیگر وقت مهمانی شهید شد. 🌹 با شرمندگی خود چه کنیم😭
امروز و فردا روز بزرگداشت شمس و مولوی شعرهای مولوی درباره‌ی به بازی گرفتن مرگ بی‌نظیر...شعر معروفی که حاج‌قاسم آن را خواند یادتون هست، یکی از اشعار مولوی بود. 🆔 @bibliophil
رقص و جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود رقصی کنند 🆔 @bibliophil
یه کتاب دارم براتون هلو 🍑 از اول تا آخرش فقط عشق و لطافت روح رو میشه حس کرد. خودم با خواندن‌ش پرواز کردم 🕊 به نظرم یکی از بهترین کتاب‌ها درباره شخصیت حاج‌قاسم 🥀 چون از زبان خانواده‌شون نوشته شده. البته خاطرات همسرشون نیست چون قرار جداگانه چاپ بشه. بریم چند صفحه بخونیم و کیف کنیم از همنشینی با حاج قاسم ❤️
حاجی به مطالعه خیلی علاقه مند بود. دوست داشت خودش هم بنویسد. همیشه به همه تأکید می‌کرد که بنویسند. نرجس و حسین که کوچک بودند، عید نوروز هر سال برایشان یک دفتر جدا می‌خرید و توصیه می‌کرد خاطراتشان را در ایام عید یا مسافرت‌های تابستانی که داشتند، بنویسند. بعد هم خودش تمام آن نوشته‌ها را می‌خواند و نقد و بررسی می‌کرد. از این کار دو تا هدف داشت: یکی اینکه بچه‌ها را به نوشتن علاقه‌مند کند و دیگر آنکه به آنها یادآور شود قدر با هم بودن را بهتر و بیشتر بدانند. در همه زمینه‌ها هم مطالعه داشت؛ هم مذهبی و هم موضوعات دیگر.«نهج البلاغه» و «صحیفه سجادیه» را زیاد می‌خواند و نکته‌برداری می‌کرد. رمان‌های خارجی و کتاب‌های سیاسی هم زیاد می‌خواند. از گابریل گارسیا گرفته تا کتاب خاطرات جرج بوش و زندگی نامهٔ خیلی از آدم‌های مشهور دیگر سرعت کتاب خوانی‌اش هم خیلی زیاد بود. ابتدای یک مأموریت کتابی را شروع می‌کرد و هنگام برگشت کتاب تمام شده بود و می‌رفت سراغ کتاب بعدی اگر نکته خاصی برایش در کتاب جالب بود، نکته برداری می‌کرد یا زیر آن خط می‌کشید و هنگام سخنرانی از آنها استفاده می‌کرد. عاشق این هم بود که زیر نور آفتاب بنشیند و کتاب بخواند. مطالعه، یک اصل جدانشدنی از زندگی حاجی بود. همیشه قرآن و کتاب‌های مختلف توی دستش یا داخل کیفش بود هر وقت زمان مناسبی پیدا می کرد، یا می‌خواند یا می‌نوشت. 📒کتاب عزیز زیبای من/ زینب مولایی 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
چند وقتی بود حاجی مریض بود. عوارض شیمیایی جنگ ایران وعراق به کنار، چند باری هم در سوریه شیمیایی زده بودند و وضعیت حاجی وخیم‌تر شده بود. برای همین در جلسه‌ای که با رییس جمهور داشت، از حال رفت. 😢 مادر و رضا و زینب در خانه داشتند شام می‌خوردند که گوشی رضا زنگ خورد. آقای پورجعفری خیلی آهسته به او گفت:((برو یه گوشه کسی نباشه، باید یه چیزی بهت بگم!)) رضا سریع رفت توی اتاق. _((حاجی حالش بد شده، آوردیمش بیمارستان بقیه الله! زود خودت را برسون، به کسی هم چیزی نگو.)) نگرانی همه‌ی وجود رضا را گرفت. سریع لباس‌هایش را پوشید و رو به مادرش گفت:((مامان، برای من یه کاری پیش اومده باید سریع برم. اگه بابا امد، بهش بگو کار داشت مجبور شد بره. بگو میاد می‌بینتت)) سریع خداحافظی کرد و از خانه زد بیرون. رفت بیمارستان و یک راست رفت سرتخت حاجی. پدرخیلی حالش بد بود. دکترها مدام از او آزمایش‌های مختلف می‌گرفتند. یک مقدار از مایع نخاعش را هم گرفتند برای آزمایش دقیق‌تر. جواب آزمایش که آمد، دکترها گفتند: باید استراحت مطلق باشد. به خود حاجی هم گفتند: اگه از جات تکون بخوری، یه ماه می‌افتی گوشه خونه! حالت خیلی بد میشه، از ما گفتن بود! بعد هم به همراهانش تاکید کردن که حتی یه قدم هم نباید بردارد. فقط باید بخوابد و استراحت کند. شب او را از بیمارستان بردند خانه. با وجود آن همه تاکیدی که دکترها کردند، حاجی صبح زود رفت. صدای اهل خانه در آمد:((مگه دکتر نگفت نباید از جات بلند بشی؟!مگه نگفت استراحت مطلق؟! کجا رفتی دوباره ؟!)) _((من کلی کار دارم! نمی‌تونم بشینم خونه که! دکتر یه چیزی برای خودش گفت. هیچ مشکلی پیش نمیاد، نگران نباشین!)) با همان وضعیت و حال بدی که داشت، رفته بود عملیات؛ عملیات بوکمال که منجر به نابودی حکومت داعش شد. خانواده حاجی سر این عملیات خیلی اذیت شدند. صحبت‌های حاجی در بین رزمندگان در عملیات بوکمال از تلوزیون پخش شد که حاجی مدام سرفه می‌کرد و اصلا نمی‌توانست درست صحبت کند. خانواده حال او را که اینطور دیدند، دیگر از دلشوره و نگرانی یک لحظه هم آرام و قرار نداشتند. خودشان هم وقتی با حاجی تلفنی صحبت می‌کردند، می‌دیدند که اصلا صدایش در نمی‌اید. از طرفی آقای پورجعفری هم دایم به خانواده‌اش می‌گفت:((کاش حاجی را راضی کنین برگرده، یه چند روز استراحت کنه. یه سرم تقویتی‌ای چیزی بزنه، بعد دوباره بیاد. خیلی حالش بده!)) همه اینها باعث شده بود که فشار روحی روی خانواده چندین برابر شود. حاجی راضی نمی شد برگردد. او مرد میدان بود. نمی‌توانست نیرو‌ها و عملیات را رها کند و برگردد خانه. نمی‌خواست از خانه عملیات را هدایت کند. باید در میدان کنار نیروهایش می‌ماند. تنها چند روز وسط عملیات راضی شد برگردد، آن هم بخاطر فوت پدرش. آمد پدرش را به خاک سپرد و دوباره برگشت. عملیات سنگینی بود؛ اما به لطف خدا شیرینی پیروزی را به همراه داشت. 📒 عزیز زیبای من / زینب مولایی 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
17.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کی گفته مرده، علم زمین خورده، مگه شهید می‌میره؟! 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
سال میلادی به ۲۰۲۵ رسید. سال قمری تا چند ساعت دیگر به شروع ماه رجب می‌رسد و میلاد امام‌باقر سال شمسی به میلاد امام‌رضا و سال قلب من رفته کرمان پیش حاج‌قاسم
حاج قاسم هم می‌ترسید! این اولین باری نبود که حاجی به ماموریت می‌رفت. اما اولین بار بود که این گونه رفتار می‌کرد. هیچ وقت خداحافظ‌های او بوی نیامدن نمی‌داد؛ حتی زمانی که خطر نزدیک‌تر از همیشه بود. همیشه جوری رفتار می‌کرد که دل خانواده از رفتن او نلرزد. با اطمینان خاطر می‌گفت:(از چی میترسین!؟ هیچی نمیشه! دشمن هیچ غلطی نمی‌تونه کنه! نگران هیچی نباشین، من چیزیم نمیشه!) خانواده هم هر بار دلخوش بودند به این حرف‌های امید‌وار کننده‌ی او. البته بی‌قراری‌ها واضطراب‌ها به قوت خود باقی می‌ماند؛ اما ته دلشان قرص بود که حاجی بر می‌گردد. اما این دفعه فرق داشت. این بار از رفتن او به شدت بوی نیامدن می‌آمد. تمام حرف‌هایش، به رفتارهای لحظات آخر می‌ماند؛ هر چند که کسی دوست نداشت این را باور کند. تک تک اعضای خانواده این را فهمیده بودند. این بار رفتار حاجی با همه فرق داشت. با نور چشمی‌هایش، سارا، پارسا، امیر علی و عسل بارها به همه گفته بود:(از نوه‌هایم می‌ترسم. پام رو به دنیا گره بزنن و نزارن راحت دل بکنم و به آسمون پرواز کنم!) اما انگار از آنها هم دل کنده بود. نیاز نبود کسی در این باره حرفی بزند. رفتار حاجی در ساعت‌ها و دقیقه‌های آخر گویای همه چیز بود. حتی عسل هم نتوانست مانع رفتن او بشود. حاجی روز آخر دیگر او را هم در اغوش نگرفت. تمام تکه‌های این پازل، معمایی را حل می‌کرد که اصلا دوست داشتنی نبود. همه چیز حکایت از آن داشت که حاجی دیگر در زمین ماندنی نیست؛ حقیقت تلخی که هیچ کس جز خود حاجی آن را دوست نداشت. 📒 کتاب عزیز زیبای من 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
وقتی یه رفیق با معرفت داری ❤️
بلاخره دخترم دنیا اومد ❤️ https://manvaketab.com/book/391572/
نه! همین کلمه‌‌ی ساده. اگر گفتن همین کلمه‌ی دو حرفی را بلد بودم، هم شما مجبور نبودید این اراجیف را بخوانید، هم من مجبور نبودم بنویسمشان. البته همین حالا هم مجبور نیستیم. ببندیم و برویم... . حالا قبل از رفتن، صبر کنید این را تعریف کنم: راحله‌خانم، مسئول اردو، پیام داد: «محدثه! اسمت رو برا اردوی کرمان نوشتم.» سال پیش به بهانه‌ی کرونا نرفته بودم. پانزده ساعت از کرج با اتوبوس بروم کرمان، که چه؟! برای زیارت یک قبر؟! آخرین بار، ده ماه پیش، مزار پدرم را در سه ساعتی منزلمان زیارت کردم. آن وقت بروم آن سرِ دنیا سرِ مزار حاج قاسم؟! پس بین خودمان بماند! به راحله خانم هم نگویید که من اجباری رفتم کرمان! 📒 نمیری دختر/ محدثه قاسم‌پور/ نشر شهید کاظمی 👇 https://manvaketab.com/book/391572/