eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.7هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
چادر مشکی تو، برایت امنیت می آورد خیالت راحت، گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند…😇👇 ـ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ♦️ ♦️ ⚫️ ـ ♦️ بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی در ایتا👌 جشنواره هدیه برای چادری ها😍
سلام صبح بخیر😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡مادربزرگ سلام... این روزها همه چیز فرق کرده دیگر کسی غذا را بر روی چراغ نفتی بار نمی‌گذارد، و دغدغه‌ای هم برای خاموش شدن بخاری نفتی سر صبح بعد از تمام شدن نفت ندارد، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست... دیگر خبری از آن دور همی‌های گرم و شاد و صمیمی نیست، راستی دلم خیلی برای عطر دمپختک‌‌هایت تنگ شده است... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎞حکایتی از عبید زاکانی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦درست وقتی واردِ کوچه‌ای میشَویم که مغازه‌شان در آن قرار دارد، نفسِ عمیقی
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦دل‌جوییِ حبیب‌آقا و پسرَش از پدرم جواب داد و بالاخره گره‌ی کوچکِ رابطه‌ی من و او، هنوز مُحکم نشُده ، گشوده شُد! فردای آن‌روز قرار بود من و امیرعلی به آزمایشگاه برویم؛ مادر پشتِ سرَم اسپند دود میکرد و زیرِلب صلوات می‌فرستاد؛ گونه‌اش را می‌بوسم و بعد از خداحافظیِ مختصری، از پله‌ها سرازیر میشَوم... نفسِ عمیق و پُر آرامشی میکِشم و در را میگشایم. او را میبینم که مقابلِ خانه ایستاده‌است؛ دلم غَنج میزند! با قدم‌هایی شمُرده به سمتَش رفته و در بیست‌سانتی‌اش می‌ایستم؛ تقریباً تا سینه‌اش بودم شیطنت میکنم این‌بار؛ -سلام کربلایی! جفت ابروهایَش بالا پریده و باز از پسِ آن لبخندِ زیبا، دندان‌های درشت و سفیدَش نمایان میشود؛ +سلام سادات.(اخمِ نمایشی بر چهره می‌نشاند)؛ +شیطونی میکنی؟! تبسّمِ کمرنگی بر لب می‌نِشانم و به آسمان نگاه میکنم و خطاب به او میگویم؛ -مرسی که همه‌چیز رو درست کردی! و نگاهِ سرکِش‌ام را به چشمانِ پُرحرارتَش می‌دوزم؛ +الا به‌ذکر لله تطمئن القلوب؛ رعایت کُن بانو! با حالتِ خاصی دست روی قلبَش میگذارد که سر به‌زیر انداخته و قدمی به‌جلو برمی‌دارم تا به او نیز بفهمانم که بهتر است دیگر برویم...! چون اگر بمانیم، قطعاً کار دستِ خودم میدهم! •دو ساعتِ بعد• آستینِ مانتواَم را پایین میکِشم و چادرم را بر سَر میکنم و واردِ سالنِ آزمایشگاه میشوم که امیرعلی نیز با دیدنَم به‌سمتم می‌آید؛ لحنَش مهربان‌تر از همیشه است؛ +خوبی سیده خانوم؟ نگاهش میکنم و از این تغییرِ ناگهانی که به اسمَم داده‌بود، حسِ عجیبی میگیرم... نه! دلم سادات گفتن‌هایَت را می‌خواست امیرعلی! همانطور که گره‌ی روسری‌ام را تنظیم میکردم، آرام و با شرمی‌خاص زمزمه میکنم؛ -سادات رو بیشتر دوست دارم... سکوت میکند و نگاهِ کوتاهی روانه‌اش میکنم و سَربه‌زیر انداخته، لب میگزَم که صدای دل‌انگیزش به‌گوش میرسد؛ +منم یه ساداتی رو دوست دارم! همین جمله کافی بود تا آرامشِ قلبم سَلب شود ، جریانِ‌خون در رگ‌هایم سرعت می‌گیرد و تپش‌های بی‌امانِ کوچکِ دیوانه‌ام مغزم را پُر میکند... خنده‌ی بی‌صدایی میکند؛ +نبینم خجالت بکِشی سادات! بیا تا جواب آماده میشه یه نوشیدنی بخوریم، رنگِت پریده. و بی‌هیچ حرفِ دیگری کنارِ هم به‌راه می‌افتیم؛ در کافی‌شاپِ کوچکی در همان نزدیکی، پشتِ میزِ چوبیِ کنارِ پنجره می‌نشینیم و بعد از مدتی، ناگهان میپرسد: +سادات من هنوز درگیرِ یه موضوعی‌ام...! استفهام‌آمیز نگاهش میکنم؛-چه موضوعی؟ جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و به جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میز چشم می‌دوزد؛ +چند روز قبل از محرم، تو...یکی همراهِت بود...! خنده‌هاش حسِ خوبی بهم نداد! دلم برای درگیریِ ذهنی‌اش ضعف میرود؛ عزیزِ نگرانِ من... با آرامش، میانِ صحبت های پُر تردیدِش میگویم: +پسرداییم بود؛ شمال زندگی میکُنن. چند روزی رو برای دیدنِ مادر اومده‌بود و بعد هم رفت... فقط یه نسبتِ فامیلی! لبخندِ رضایتی‌بخشی میزند و سرش را به‌زیر انداخته، نفسَش را فوت میکند...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 مرده شور ترکیبش را ببرد ! گویند؛روزی "مطربی" نزد "مرحوم کرباسی" که از علمای "عهد فتحعلی شاه" بود آمد و حکم شرع را در مورد "رقصیدن" پرسید. کرباسی با عصبانیت جواب داد: "عملی است مذموم و فعلی است حرام." مطرب پرسید: "حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟" مرحوم کرباسی گفت: "خیر!" مطرب پرسید: "اگر دست چپم را بجنبانم؟!" مرحوم کرباسی گفت: "خیر!" سپس مطرب از "حکم شرعی" در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید و هر بار مرحوم کرباسی گفتند: "خیر" ایرادی ندارد. اصولا دست و پا برای "جنبانده شدن" خلق گشته اند. مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهت زده مرحوم کرباسی و حاضران مجلس "شروع به رقصیدن کرد" و گفت: "حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دست ها و پاهاست که فرمودید حرام نیست. مرحوم کرباسی در جواب گفت: "مفرداتش" خوب است... ولی "مرده شوی ترکیبش را ببرد" به این معنی که تک تک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمی خورد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
حکایت🐭 موش و 🐪شتر موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید: «چرا ایستاده ای تو پیشاهنگ من هستی؟» موش گفت: «این خیلی عمیق است.» شتر پایش را در نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.» موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.» شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.» چون پیمبر نیستی پس رو براه تا رسی از چاه روزی سوی جاه تو رعیت باش گر سلطان نیی خود مران چون مرد کشتی بان نیی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ‍ 🔥 آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد: شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید. از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟ رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد و صدا از یک حجره می آید.. دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد. از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است! دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند. و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد. ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی ! اصلا نگفت : تو کی هستی؟ این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ولی خواب از سرم بکلی پرید نشستم تا صبح شد حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ ! گفتم من همچو چیزی دیدم. گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است. 🔥آن رفیق بازاری شما رباخوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است... 📘کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚حکایت شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد. روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم. 🌹امام علی (علیه السلام): چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند... 📗تصنيف غرر الحكم،ح 3765 ‌ ‌ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_5938406892245092176.pdf
2.04M
‌ 📎 اینجا شهر آدم جعبه ای هاست شرط اصلی سکونت در آن ناشناس بودن است و حق شهروندی فقط به کسانی داده می‌شود که کسی نباشند! 📕 آدم جعبه ای ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عاقبت کبوتر مسجد عبدالملك بن مروان (پنجمين اموى ) قبل از آنكه بر مسند بنشيند، همواره در مسجد بود، و با و سر و كار داشت ، به گونه اى كه او را ((حمامة المسجد)) (كبوتر مسجد) مى ناميدند، وقتى كه پس از مرگ پدرش ، خلافت به او رسيد، در مسجد مشغول قرائت قرآن بود، خبر مقام خلافت را به او دادند، او قرآن را به دست گرفت و به آن خطاب كرد و گفت : سلام عليك هذا فراق بينى و بينك : ((خداحافظ، اكنون زمان جدائى بين من و تو است )). آنچنان او را مسخ و غافل كرد كه مى خورد، و يكى از استاندارانش ، (( )) بود كه دهها و صدها هزار نفر مسلمان را كشت ، خودش مى گفت : من قبل از سلطنت از كشتن اى مضايقه داشتم ولى اكنون حجاج براى من نوشته كه صدها نفر را كشته ام ، ولى اين خبر در من هيچ اثر نمى كند، و روزى يكى از دانشمندان زمان (بنام زهرى ) به او گفت : شنيده ام مى نوشى گفت : ((آرى ، مردم را نيز مى نوشم )). 📚 منبع : داستان دوستان ج1 ص36 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 هرچه کنی به خود کنی!! مرد فقیری بود که همسرش می‌ساخت و او آن را به یکی از شهر می‌فروخت، آن زن کره‌ها را به صورت دایره‌های یک کیلویی می‌ساخت. مرد آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. روزی مرد به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما نداریم و یک کیلو از شما خریدیم و آن یک کیلو را به عنوان وزنه قرار می‌دادیم. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🔴اثر سجده روی سلامتی انسان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❤️شعبان ماه عیدها و عید ماه‏هاست . حلول ماه مبارک شعبان المعظم ماه پیامبر اعظم(ص) ماه عشق و رحمت خداوندی و اعیاد خجسته شعبانیه بر همگان مبارک باد.🌹 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه.‌‌.. ⟦-آقای کریم‌زاده؟ امیرعلی از جا بلند میشود؛ +بله ؟ -لطفا با همسرتون تشریف ببرید اتاقِ آقای‌دکتر! قلبم از جا کنده میشود با شنیدنِ این جمله‌ی لعنتی...امیر نجوا میکند؛ +یا صاحب الزمان! و حتی توانِ ایستادن هم برایم باقی نمیگذارد! دلم شور میزند؛ به‌سوی پرستار رفته و برگه‌ی آزمایش را از او می‌گیرد؛ +اتفاقی افتاده؟ -بفرمایید آقای دکتر توضیح میدن... نگاهِ نگرانش را به‌من میدوزد؛ +پاشو سادات؛ نگران نباش؛ خدا بزرگه! ان‌شاءلله که چیزی نیست... نفس‌هایم کُند و پُرفشار شده‌بود؛ خدایا...! هیچ‌چیز به‌ذهنم نمیرسید؛ فقط با هزار زور و زحمت! از جا بلند میشَوم و همراهِ او، واردِ اتاقِ دکتر میشَویم؛ مردِ میانسال و پُرجذبه‌ای که ته‌مانده‌های توانَم را هم گرفت تا لب بگشاید! و من از مقدمه‌چینی‌هایش! چیزی نفهمیدم جُز... -متاسفم. اما ساختارِ ژنتیکیِ خونِ شما با هم همخوانی نداره و این میتونه برای بچه‌دار شدن دردسر ایجاد کنه! و من... من؟! دیگر مَنی وجود نداشت... تمامِ من درگیرِ او بود! از دست دادمَت امیرعلی؟ به همین راحتی؟! قلبم تیر کشید و دیگر نزد! نه نه! دلم زنده بمان! بزن لعنتی! الان وقتِ مُردن نیست! نگاهم به دنبالِ او می‌گردد و لبانم با لرزِ خفیفی تکانی می‌خورد؛ -امیر علی... و نمیدانم چشمه‌ی اشکم کِی جوشید و بر گونه‌ام روان شد؛ وای! بغض نکُن مردِ دوست‌داشتنی‌ِمن... حالم بد است امیر...تو را به‌خدا بدتَرش نکن! با قدم‌هایی سُست و بی‌رَمق، در محوطه‌ی بیرونِ آزمایشگاه قدم بر‌می‌دارم و زانوانم که دیگر طاقت از کف می‌دَهند، در نیکمتی جای می‌گیرم... اشک از هرگوشه‌ی چشمانم جاری می‌شود و دلم میخواهد از غصه فریاد بزنم! امیرعلی با نگرانی، مقابلم به‌روی زمین زانو میزند؛ +چیشد سادات؟ نبینم اشکاتو! نکن ریحانه، با خودت اینجوری نکن! صدایش از بغض می‌لرزید و حالم را بدتر میکرد. خدایم شاهد است من در آن لحظات! اختیارِ بی‌قراری‌ها و حرف‌هایم دستِ خودم نبود! فقط فکرِ دل‌کندن از او دیوانه‌ام میکرد... آرنج‌هایم را روی زانو گذاشته، به جلو خم میشوم و با دستانم! صورتِ خیسم را می‌پوشانم؛ صدایم انگار از تهِ چاه دَرمی‌آمد؛ -نگو که واسَت مهم نیست امیر، نگو چیزِ خاصی نیست که باور نمی‌کنم! لحظه‌ای در سکوت نگاهم میکند و بعد، کلافه دستی میانِ موهایش میکِشد؛ +انه یعلم جهر و ما یخفی... ریحانه مگه میتونم بخاطرِ بچه ازت دست بکِشم؟ فکر کردی واسه‌ی من مهمه؟! نگاهِ اشک‌آلودم را به چهره‌ی درهمَش میدوزم؛ آخ خدایا! من بدونِ چشمانش میمیرم... -اگه خانواده‌ها بفهمن.... حرفم را قطع میکند: +چرا بفهمن؟‌! اصلا بفهمن، اصلِ کاری ماییم که این‌چیزا واسمون مهم نیست. بد میگم سادات؟ جمع نبَند لعنتی... نمیبینی مگر حالِ زارم را؟ رحم نداری مهربان؟! با سرِ انگشتان، اشکانم را می‌زُدایم؛ بغض، هم‌چنان خَش انداخته بر صدایَم؛ -مگه میشه نفهمَن؟ آخرش که چی... اشکم دوباره راه باز میکند؛ -جوابِ خانواده‌هامونو چی بدیم امیرعلی؟! سرش را برای بهتر دیدنَم، اندکی خم میکند؛ +فقط تو...تو بگو! تو امر کن! بقیه رو میخام چیکار؟! نگاهش میکنم؛ حسرت از چشمانم چکه میکند؛ لبم از بغض می‌لرزد: -نمیخوام از دستِت بدم! بلافاصله جواب میدهد؛ +فکرشَم نکن، نمیذارم سادات! از تحکم و جدیّتِ لحنش که پُر از حسِ اعتماد و اطمینانِ خاطر است، آرامشِ عجیبی به قلبم سرازیر میشود، اما من واقعا می‌توانستم این موضوع را از خانواده پنهان کنم...؟⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
درست چنین روزهایی بود، دوران طلایی و شیرین کودکی. روزهای پایانی اسفند بود، مدرسه تعطیل شده‌بود و داشتیم لی‌لی کنان و سرخوش، برمی‌گشیم سمت خانه، پیک شادی توی دست‌های کوچکمان و زیر نور جان‌دار آفتاب، برق می‌زد، عطر تازگیِ رنگ و کاغذش مشام خام بچگی‌هامان را نوازش می‌داد و یکجور عجیبی حال و هوای تازگی و بهار را تداعی می‌کرد. چه شوقی داشتم زودتر برسم خانه، یک شبه تمامش کنم و کل تعطیلات عید را بدون دغدغه‌ی پیک نوروز و تکالیف انجام نشده شیطنت کنم. من دلم می‌خواهد برگردم درست به همان روزها, همان روزهای شیرینی که به خانه بر می‌گشتم و توی حیاط چرخ می‌زدم و قهقهه‌ی شادی سر می‌دادم و مدام تکرار می‌کردم؛ "تعطیل شدیم، هورا"، جوری که انگار دنیا را به من داده‌اند و تمام آرزوهام را بر آورده‌اند و جای هیچ نگرانی دیگری نیست. مامان توی این هوا، فرش پهن کرده بود توی حیاط و به جان تار و پود و ریشه‌هاش افتاده بود و بینی و گونه‌اش از سردی هوا و وزش بادهای بهار، قرمز شده بود، سرش را بالا می‌گرفت و می‌گفت؛ "چه‌خبره کوچه رو روی سرت گذاشتی! غذات روی اجاقه، دست و روتو بشور و بخور تا من میام" کاش مامان می‌دانست شادترین دوران زندگی‌ نسل من همان روزهاست و می‌گذاشت صدای خنده‌ام تمام کوچه را بردارد، می‌گذاشت تا فرصت هست، بالا و پایین بپرم و به اندازه‌ی تمام عمرم شیطنت کنم. از رختخواب‌ها بروم بالا و سقوط کنم روی فرش‌، پایم درد بگیرد و از خنده ریسه بروم، لواشک‌های روی پشت بام را قبل از خشک شدن‌شان تمام کنم و روی درخت بادام، آواز شاد "بازباران" بخوانم و حالم خوب باشد. کاش به ما سخت نمی‌گرفتند و می‌گذاشتند تا جایی که می‌شد بچگی کنیم. مایی که قرار بود جوانی‌مان در دل طاعون قرن باشد و تنهایی و اضطراب را به نقطه‌ی جوش برسانیم. چشمانم را می‌بندم و خودم را در همان حیاط صمیمی و سرسبز تصور می‌کنم، اواخر اسفند است، مامان دارد فرش می‌شوید، بابا از سر کار برگشته و یک دستش کلوچه و پشمک و دست دیگرش آجیل و پرتقال‌های عید است. خواهرم دارد پنجره‌ها را پاک می‌کند و مدام غر می‌زند که چرا من کاری نمی‌کنم و من هم بدون توجه به حرف‌های او، می‌نشینم و مثل همیشه چوب توی لانه‌ی مورچه‌ها می‌کنم تا بریزند بیرون و با آن‌ها بازی کنم. خدایا، تو مرا به کودکی‌ام برگردان، من قول ‌می‌دهم کاری به کار مورچه‌ها نداشته‌باشم، پیک نوروزی‌ام را یک روزه تمام نکنم، به خواهرم کمک کنم و کمی آرام‌تر بالا وپایین بپرم. دورت بگردم خدا، من این روزها را دوست ندارم بی‌زحمت مرا برگردان به همان روزها. ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚درد را نشان بده روزی در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :جعفر بن محمد (ع) سه مطلب به شاگردانش گفته که من آن‌ها را نمی‌پسندم، او می‌گوید: در # آتش معذب است، شیطان با اینکه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب کنند؟ او می‌گوید: دیده نمی‌شود با اینکه هر موجودی قابل رؤیت است. او می‌گوید: انسان در افعالش، فاعل مختار است، حال آنکه خدا خالق است و بنده اختیاری ندارد. بهلول کلوخی برداشت و به سر او زد، سرش شکست و ناله‌اش بلند شد. شاگردانش دویدند بهلول را گرفتند و نزد بردند، ابوحنیفه به خلیفه گفت: بهلول با به سرم زده و سرم را شکسته است، بهلول گفت: دروغ می‌گوید، اگر راست می‌گوید، درد را نشان دهد، مگر تو از آفریده نشده‌ای چگونه کلوخ خاکی بر تو ضرر می‌رساند؟ من چه گناهی کردم، مگر تو نمی‌گوئی همه کارها را خدا انجام می‌دهد و انسان اختیاری از خود ندارد؟ پس باید به خدا شکایت کنی نه از من شکایت نمائی. ابوحنیفه که جواب اشکالات خود را یافت، از شکایت خود صرف‌نظر نمود و راه خود را پیش گرفت و رفت. 📚 منبع : مردان علم در دنیای عمل @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡 چند وقتیست که ظرف نباتمان خالی ست و چای می خورم و حسرت را ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
می‌خواهم قبل از اینکه سال، نو شود، ذهنم را نو کنم. شروع کرده‌ام به بخشیدن، دارم یکی یکی مرور می‌کنم و می‌بینم خیلی جاها اغراق کرده‌ام در اشتباهات و خطای آدم‌ها. که خیلی حرف‌ها و رفتارها ارزش اینهمه حرص خوردن و به خاطر سپردن نداشته و من چقدر بی‌دلیل بار اندوه‌ به دوش کشیده‌ام سال‌ها! حالا که خوب فکر می‌کنم؛ آدم‌هایی که از آن‌ها فراری بوده‌ام، آنقدرها بد نبودند که نشود دوستشان داشت و حرف‌ها و کنایه‌هاشان آنقدرها زننده و غیرقابل تحمل نبوده که نتوان کنارشان نشست، همه چیز را نادیده گرفت و یک فنجان چای نوشید. دارم خشم و نفرتی که سال‌های زیادی در دلم لایه لایه روی هم رسوب شده را دور می‌ریزم و جای خالی آن‌ را با عشق‌های بدون حساب پر می‌کنم. چقدر سطحی‌نگر بوده‌ام پیش از این و چه کودکانه آدم‌ها را قضاوت کرده و آن‌ها را پشت دیوار قهر و غرورم رها کرده‌ام. که با کوچکترین واکنشی دور آن‌ها خط کشیده‌ام به آسانی... دارم مرور می‌کنم و می‌بخشم و خالی می‌کنم دلم را از هرآنچه باعث رنجش من می‌شده و مرا آزار می‌داده بیهوده. و می‌بخشم خودم را برای تمام روزهایی که با دلگیر شدن‌های مدام و قضاوت‌های بی سر و ته، فرصت خوشبختی و آرامش را از خودم دریغ می‌کردم. سال دارد نو می‌شود و من از خودم آدم دیگری خواهم ساخت. آدمی که نمی‌رنجد از آدم‌ها و حرص نمی‌خورد و دلگیر نمی‌شود و لبخند می‌زند. آدمی که به جهان و موجودات و آدم‌ها عشق می‌ورزد. آدمی که دلش خواسته بخندد و ببخشد و شاد باشد. سال دارد نو می‌شود و من دلخوشم به این ‌که تغییر می‌کنم... ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 کیست ؟ دیوانه ‌ای وارد شهری شد. مردم شهر، او را با سنگ و چوب زدند. دیوانه گفت ای مردم، من از شما تر ندیده‌ ام. گفتند چگونه فهمیدی؟ گفت از آنجا که من دیوانه‌ ام و در شهر خودم همیشه در غل و زنجیر بودم و حال آن‌ که شما تمام دیوانه‌ اید و از عقل آزادید، هیچ کس شما را در غل و زنجیر نکرده. 📚 منبع: لطایف الطوایف، فخرالدین علی صفی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦+حالِت خوبه سادات؟ نفسِ عمیقی میکِشم و بغضِ لعنتی را عقب میرانَم! تایپ میکنم؛ -عذابِ سختی بود... امروز، نقشِ یه دخترِ خوشبخت رو بازی‌کردن خیلی سخت بود! نمی‌تونستم توی چشم‌های مادرم نگاه کنم... و باز قلبم تیر میکِشد؛ گوشه‌ی تخت کِز میکنم و اشک‌هایم بی‌صدا بر گونه روان میشَوند...! او اما، هم‌چنان سعی در آرام‌کردنّ من دارد؛ +درست میشه ریحانه، جانِ جدِت این‌قدر خودت رو اذیت نکن! صدایش میزنم: -امیرعلی... بلافاصله جواب می‌آید؛ +جانم سادات؟ بغضِ چنگ‌انداخته بر گلویَم را، با فرو فرستادنِ آبِ دهانم، پایین میبَرم؛ -جمعه جشنِ عقده؛ به این فکر کردی که ما باید بریم آزمایشگاهِ ژنتیک؟ عاقد تا برگه سلامت رو نبینه عقد نمیکنه...از اینا بدتر، اگه واقعا این مشکل هیچ راه‌حلی نداشته‌باشه، رضایتِ من و تو فقط مهم نیست، پدرهامون هم باید راضی باشن... تیکِ دوم میخورد اما جوابی نمی‌آید؛ کلافه میشَوم. دست در موهای پریشانم میکِشم و اشکم میچکد. چشمانَش با آن حالتِ زیبا، لحظه‌ای از مقابلِ چشمانم کنار نمیرفت... ناگهان موبایل در دستم لرزید؛ تماسِ ورودی...نامِ مهربان بود که بر صفحه، روشن و خاموش میشد! چشم میبَندم و ارتباط را وصل میکنم؛ -سلام... صدای آرام و مردانه‌اش این‌بار، آمیخته به نگرانی و موجی از هراسی مبهم بود؛ +صدات چرا گرفته؟ هیچ نمیگویم؛ نفسِ عمیقَش را در ‌گوشی فوت میکند؛ +تنها کاری که از دستِمون برمیاد اینه که فعلا تا می‌تونیم معطلِش کنیم! سادات، به اقاسید بگو پدرِ من قراره برای محضر وقت بگیره، منم به پدرم میگم آقاسید میخواد این کارو بکنه... میدونم سخته ولی باید راضیشون کنی تا اجازه بدن من و تو یه‌بارِ دیگه تنهایی بریم بیرون. ان‌شاءالله دوباره آزمایش میدیم و راهِ چاره هم پیدا میکنیم؛ تو نگرانِ هیچی نباش... بارِ دیگر صدایم میلرزد؛-میترسم امیرعلی! ولومِ صدایش را پایین می‌آورد؛ ‌+نترس عزیزِ من؛ توکلت علی الله و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم... دلم کمی، تنها کمی آرام میگیرد؛ خدای مهربانم حواسَش به من هست...مطمئنم! چه غمی دارم وقتی میدانم خدایَم لِکُل شَیء قَدیر است؟! لبخندِ بی‌جان و کمرنگی میزنم؛ -شب‌ بخیر کربلایی... خنده‌ی آهسته و زیبایش در گوشم می‌پیچد؛ +شیطنت نکُن سادات! من قلبِ درست حسابی ندارما؛ یوقت دیدی افتادم... حرفش را قطع و اعتراضِ کوچکی میکنم: -امیرعلی! لحنَش مهربان و گیرا میشَود؛ +خوب بخوابی یگانه ساداتِ من...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚همت نادر شاه گويند روزی نادرشاه با از عرفاي نجف ملاقات كرد . او را از اين جهت مي گفتندكه با خاركني امرار معاش مي كرد . نادر به سيد هاشم رو كرد و گفت: شما واقعا كرده ايد كه از گذشته ايد . سيد هاشم با سادگي تمام گفت : برعكس ،همت را واقعا شما كرديد كه از گذشته ايد! 📚 منبع: منتخب التواریخ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
زمستون باشه برف اومده باشه رسیده باشی خونه مامانت منتظرت باشه بوی غذای روی بخاری حسابی پیچیده باشه توی خونه تلویزیون کارتون داشته باشه پاهاتو بذاری اون پایین بخاری که آسته آسته انگشتهای کرخ شدت گرم بشه فرداش جمعه باشه مامانت بگه بیاید غذاتونو بخورید بعدش برید سراغ مشقاتون... و تو بگی مامان مشقامو تو مدرسه نوشتم، فردا هیچی تکلیف ندارم... و دراز بکشی کارتون نگاه کنی زندگی به همین سادگی میتونه شیرین و لذت بخش باشه به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═