فردا شهادت اما م رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود. هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده که شهید محرابی به همرزمانش می گوید: «آنکسی که میگویی شهید میشود، من هستم.»درباره لحظه شهادت همسرم یکی از همرزمانش که از همه به او نزدیکتر بوده است، میگوید: «شهید محرابی فردای آن روز، روی پشتبام یکی از ساختمانها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشت سرم شنیدم. بهمحض این که برگشتم. حسین روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم تیر به کتف حسین آقا خورده است، اما خونریزی شدیدتر از این حرفها بود. درگیری بهشدت زیاد بود. برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشی ها شدم. دوباره به سمت حسین آقا نگاه کردم. وی در حالت سجده بود و آخرین کلمهای که گفت: «یا اباالفضل» بود. تیر دقیقاً به قلب ایشان خورده بود و در همان لحظه شهید شدند. بلوک 30 بهشت رضا ناصر، برادر شهید محرابی به خاطرهای که سال هاست در گوشه ذهنش ماندگار شده است، اشاره میکند و میگوید: «ما، در اطراف شهر نیشابوریک زمین زعفران داریم. یک روز سر زمین رفتیم و قرار بود تا دیروقت کارکنیم، حسین اصرار داشت پا بهپای کارگرها کار کند. به او گفتم برای این کار کارگر میگیریم. حسین در جواب من گفت: «باید برای جنگ خودم را آماده کنم. جنگیدن نیاز به آمادگی بدنی بالایی دارد و کار هرچقدر سختتر باشد آمادهتر میشوم.» خلاصه آن روزبا کارگرها شروع به کارکردیم. حسین پا بهپای کارگرها کار و زمین را برای کشت زعفران آماده میکرد. موقع نماز ظهر که شد شروع به اذان گفتن کرد و بعد رو به کارگرها کرد و گفت: «هر کس میخواهد بیاید و نماز بخواند. بیست دقیقه وقت دارد و کسی که نمیخواهد نماز اول وقت بخواند به کارش ادامه دهد». کارگرها با تعجب به همدیگر نگاه میکردند چون تا امروز کمتر کسی برای خواندن نماز اول وقت به آنها زمان استراحت داده بود.»از برادر شهید میپرسم اولین کسی که از شهادت حسین آقا باخبر شد چه کسی بود. ناصر در جواب میگوید: «روز شهادت، همسایه حسین آقا با ما تماس گرفتند و گفتند خانواده برادرتان کمی بیقرارند. بهسرعت خودمان را به خانه برادرم رساندیم. وقتی به آن جا رسیدیم همسر ایشان عکسی را داخل یکی از گروههای تلگرامی به ما نشان دادند که زیر عکس نوشتهشده بود حسین جان شهادتت مبارک.» ناصر مکث میکند و عینکش را روی صورتش کمی جابهجا میکند و ادامه میدهد: «معمولا برخی از خانوادههای شهدای مدافع حرم به همین شکل از شهادت عزیزانشان باخبر شده اند. ما عکس را دیده و همچنان منتظر خبرهای جدید بودیم. روز بعد چند نفر به منزل ما آمدند و خبر شهادت حسین را به ما دادند. روز بعدازآن هم پیکر برادر شهیدمان به مشهد رسید. جالب این جاست که حسین آقا هر پنجشنبه بعدازظهر به بلوک 30 مدافعان حرم بهشت رضا(ع) مشهد میرفت و زیارت عاشورا میخواند و الان هم در همان محل به خاک سپردهشده است. بازگشت روح زندگی به جامعه کوروش چند سالی از برادر شهیدش، کوچکتر است.
او این سال ها به یکی از فعالان فرهنگی تبدیلشده است و برنامههای زیادی برای معرفی صحیح شهدا به جوانان جامعه دارد. کوروش دراینباره میگوید: به نظر من شهدا اگر درست به جامعه معرفی شوند، روح زندگی به جامعه برمیگردد و در جامعه شاهد کجرفتاریهای اجتماعی و مشکلات اخلاقی نخواهیم بود. باید اعتراف کنم کمکاری از بعضی از ما هم هست. ما باید بدانیم شهدا متعلق به قشر خاصی از جامعه نیستند. شهدا برای همه این مردم رفتهاند و متعلق به همه اقشار جامعه هستند. تا وقتیکه زیباییهای دین و فرهنگ شهادت بهصورت درست تبلیغ نشود، شاهد این نوع جبههگیریها خواهیم بود.کوروش بعدازاین صحبتها میگوید: «یادم میآید همیشه هر وقت حسین قصد رفتن به سوریه را داشت دست و پای مادرمان را میبوسید و به او میگفت: از من راضی باش. مادرم نیز در جواب او میگفت: «تو زن و بچهداری حسین، مواظب خودت باش» آخرین باری که حسین زنگ زد مادرم به او گفت: «از تو راضی هستم». برادر شهید محرابی کمی مکث میکند و نگاهی به چهره مادرش که حالا در ذهنش خاطراتش را با فرزند شهیدش مرور میکند، میاندازد و ادامه میدهد: «مادرم دو بار دریچه قلبش را عمل کرده است. روزی که خبر شهادت حسین را به ما دادند سعی کردیم مادر از ماجرا بویی نبرد و باهم قرار گذاشتیم وقتی پیکر حسین رسید کمکم به ایشان خبر بدهیم. اگرچه به مادر چیزی نگفتیم ولی او دایم دلشوره داشت. وقتی برای تحویل پیکر حسین رفتیم و روی پیکر را باز کردیم، صورت حسین آرامش عجیبی داشت و این آرامش دقیقاً به همه ما منتقل شد. تحمل دوری تو را ندارم سیده طاهره تهامی پور مادر شهید هم حرف های شنیدنی زیادی درباره فرزند شهیدش دارد. وی میگوید: حسین سه بار از من خداحافظی کرد. هر بار به او میگفتم: «حسین جان تو زن وبچه داری، نرو تا سایهات روی سر زن و سه فرزندت باشد» همیشه در جواب میگفت: «سایه ائمه و حضرت زینب(س) بالای سر زن و فرزندم است» میگفتم: «من تحمل دوری تو را ندارم» در جواب من میگفت: «بیبی حضرت زینب (س) به شما صبر میدهد.» آخرین باری که میرفت، به من گفت: «از نوحههایی که زمان شیر دادن، برایم میخواندی برایم بخوان»نوحهها را خواندم و گفتم: «راضیام به رضای خدا» این را گفتم و حسین رفت. بعد از مدتی که خبر شهادتش را به ما دادند به حضرت زینب (س) گفتم: «حسین را از ما بپذیر، من پنج فرزند دارم که هر پنج نفرشان را درراه دفاع از اسلام و حرم ائمه اطهار تقدیم شما میکنم». من گم شدم از خواهر شهید محرابی که تا این لحظه مشغول سرگرم کردن محمدمهیار سهساله بود میخواهم درباره برادر شهیدش چندجملهای بگوید. مرضیه خانم با اندوهی که در چهرهاش دارد، شروع به صحبت میکند و میگوید: «من یازده سال از حسین بزرگتر هستم. وقتی حسین خیلی کوچک بود مادرم یک کتاب نوحه داشت که ما همیشه از روی آن کتاب نوحه میخواندیم و سینه میزدیم و حسین وقتی میدید ما ذکر "یا حسین " را تکرار میکردیم خیلی خوشحال میشد و از ته دل میخندید. یادم می آید یکی از روزها که از حرم برگشته بود بهشدت حال پریشانی داشت. وقتی از حالش پرسیدم بغض کرد و دایم یک جمله را تکرار میکرد و می گفت: «من گم شدم، من گم شدم»از شنیدن این حرفش تعجب کردم و با خودم گفتم چطور میشود یک مرد با این سن و سال گم شود؟ آن روزها معنی حرفش را نمیفهمیدم. حسین بار آخر که میرفت برای این که دستودلش از رفتن نلرزد از زمانی که از خانه بیرون رفت حتی یکبار همپشت سرش را نگاه نکرد. گامهایش را آنچنان محکم برمیداشت که معلوم بود بهاندازه سرسوزنی در تصمیمی که گرفته است شک ندارد. روزهای بعد از شهادت حسین برخی از دوست و آشناها به خانه ما آمده بودند. بعضی از آنها میگفتند حسین را بهزور به سوریه فرستادهاند واو با خواست قلبی خودش نرفته است. من که از ماجرا کامل اطلاع داشتم، در جوابشان گفتم: «من این حرف شمارا قبول ندارم چون حسین مقتدرتر از این بود که کسی بخواهد او را بهزور وادار به کاری بکند.» من و یکی از معلم هایم زینب که دختر بزرگتر شهید محرابی است حالا به سن پانزدهسالگی رسیده اما پختگی عجیبی در کلام و رفتارش پیداست. او درباره پدر شهیدش میگوید: «قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا این که قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت: «امسال امام رضا (ع) حاجت پدرت را میدهد.» آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکیهای ظهر در مراسم عزاداری امام حسین (ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است
از زینب درباره برخورد هم سن و سالهایش میپرسم. لبخندی می زند و میگوید: «بههرحال هرکسی یک نوع با این موضوع برخورد میکند. بعضی از دوستانم که بیشتر به این موضوعات اعتقاددارند همیشه رفتار مناسبی با من دارند ولی بعضیها اعتقاد کمتری به این قبیل موضوعات دارند و گاهی وقتها سوال هایی از من میپرسند یا مواضع تندی در برابر شهادت پدرم میگیرند. من اوایل بهشدت از این رفتارها ناراحت میشدم ولی حالا سعی میکنم باروی باز، با این قبیل رفتارها برخورد کنم و در مورد اعتقادات پدرم برای آنها توضیح دهم.یادم میآید چند روز بعد از شهادت پدرم که تازه به مدرسه برگشته بودم سر جلسه امتحان یکی از معلمها وقتی دید من حواسم به امتحان دادن نیست و حالوروز خوشی ندارم در جمع به من گفت: «پدرت که رفت و خودش را بدبخت کرد و تو هم بدبخت شدی. این چه کاری بود که پدرت انجام داد.» من در جوابش گفتم: «نه، پدر من با شهادتش خوشبخت شد و من هم خوشبختترین دختر روی زمین هستم.» البته بسیاری دیگر از معلم هایم بابت شهادت پدرم با احترام با من همدردی می کردند که من از همه آن ها تشکر می کنم. به نظر من نوع نگاه به شهدا که قهرمانان ملی و دینی ما هستند باید مانند کشورهای دیگر باشد و همه مردم آن کشور با هر نوع نگرشی از آنها به نیکی یاد کنند. به نظر من حتی کسانی که این شهدا را قبول ندارند باید بیایند و با چشم خودشان ببینند که عشق به اهلبیت (ع) به چه شکل باعث میشود یک نفر از زندگی و خوشیهای دنیاییاش بگذرد.زینب ادامه میدهد: «از شهدا نباید بت بسازیم. هرکدام از جوانان ما میتوانند به جایگاه شهدا برسند.» لبخند آخر فاطمه 9ساله دختر دوم شهید محرابی است. دختری که لبخند یکلحظه از لبش جمع نمیشود. وقتی از او میخواهم درباره پدرش صحبت کند، میگوید: «من دوست دارم وصیتنامه پدرم را برایتان بخوانم.»این جمله را میگوید و وصیتنامه را میخواند. بعدازاین که خواندن وصیتنامه را تمام میکند، میگوید: «یادم میآید آخرین روزی که پدرم را دیدم، یککاسه آب برداشتیم و داخل آن نمک، گلاب، سبزی و عطر گل یاس ریختیم تا پدرمان را بدرقه کنیم. (میخندد) پدرم بهمحض این که کاسه را در دست ما دید خندید و به من گفت: «آش درست کردین؟.» بعد محمد مهیار را که خواب بود بغل کرد و آهسته دم گوشش گفت: «پسر خوبی باش .... خب. یار امام زمان (عج) بشی .... خب.» بعد هم از در حیاط بیرون رفت و بدون این که برگردد فقط دستش را بالا آورد و با ما خداحافظی کرد.»
محمد مهیار سهساله تنها پسر شهید حسین محرابی از اولین لحظهای که برای گفت و گو با خانوادهاش به منزل آنها رفتهام، آرام و قرار ندارد. گاهی با اسباببازیهایش بازی میکند. گاهی بهانه میگیرد و با عموهایش از اتاق بیرون میرود و دوباره به اتاق برمیگردد، دوباره بهانه میگیرد وبه حیاط برمیگردد و در تمامی این لحظات تصویر کوچکی از پدر شهیدش را روی پیراهنش و در نزدیکترین نقطه به قلبش نصبکرده است.
💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
#قسمت_اول
دفعه آخری که میخواست به سوریه برود به محسن گفتم من مطمئنم شما این بار که میروید به شهادت میرسید. گفت: «هنوز برای شهادتم مطمئن نیستم؛ ولی دعا کن روسفید بشوم.» من که اما هنوز مصر بر شهادتش بودم...
زهرا عباسی، همسر شهید محسن حججی ؛ دختر ۲۳ سالهای که این روزها عجیب صبر زینبگونهای را به نمایش گذاشته است. معتقد است اگر امروز سرش را بالا گرفته و باافتخار از همسر بیسری میگوید که دنیا را تکان داد، به واسطه نمکگیر شدن پای سفره شهید حاج احمد کاظمی است. حتی شهادت همسرش را هم از توسل به حاجی گرفته و البته وعدهای که قرآن در آیه ۶۸ سوره طه به محسن داده بود: «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» میگوید: «این آیه، تفأل محسن به قرآن شب قبل از خواستگاریمان است. من معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم ولی الان خوب فهمیدهام برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.» آنچه در ادامه می خوانید، گفتگوی زینب تاج الدین با همسر شهید حججی است...
اگر اشتباه نکنم در هجده سالگی ازدواج کردید؟
بله؛ همین طور است. هجده سال و چندماه...
آماده ازدواج بودید یا خیلی ناگهانی وارد دنیای تأهل شدید؟
همیشه طلبش را داشتم؛ طلب مسیر زندگی مهدوی را. مرتب سر نماز دعا میکردم و از خداوند میخواستم کسی را در زندگی من قرار بدهد که حضرت زهرا(س) تاییدش کرده باشد. عجیب روی این دعا اصرار خاصی داشتم و همیشه هم از خدا آن را میخواستم. هرچند برای این طلب زمان تعیین نکرده بودم ولی خدا لطف کرد و خیلی زود مرا به خواسته و آرزویم رساند.
💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
#قسمت_سوم
(گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )
💚 چطور با مؤسسه شهید کاظمی آشنا و مرتبط شدید؟
خیلی اتفاقی. آن زمان من دبیرستانی بودم و باتوجه به اینکه مؤسسه شهید کاظمی برای عضوگیری سراغ دانش آموزان نخبه در مدارس میرفت، آشنایی و عضویت من هم به همان زمان مربوط میشد. البته فقط عضویت نبود، گرفتن نیرو شرایط و ضوابط خاصی داشت که الحمدلله همه مراحل با موفقیت طی شد و من از همان زمان فعالیتم را در این مؤسسه شروع کردم.
💚عمده فعالیت مؤسسه شهید کاظمی چیست؟
مؤسسه شهید احمد کاظمی یک مؤسسه فرهنگی تربیتی با جامعه مخاطب دانش آموزان نخبه است و در بخشهای مختلفی اعم از علمی، ورزشی، گروههای جهادی، کتاب و فرهنگ کتابخوانی فعالیت میکند.
💚فعالیت آقامحسن در کدام بخش مؤسسه شهید کاظمی بود؟
آقا محسن در ابتدا بخش ورزشی را انتخاب کرده بود؛ اما بعد از مدتی وارد شاخه جهادی و کتاب و کتاب خوانی شده بود. او بعد از آنکه وارد سپاه شد عصرها به کتابفروشی مؤسسه میرفت و پولی را که از قِبَل این کار به دست میآورد، برای اردوهای جهادی کنار میگذاشت.
💚خب از شب خواستگاری بگویید... مثل همه خواستگاریهای معمول بود یا تفاوتی داشت؟
شب خواستگاری برعکس همه که در این جلسه حرفهای خاص خاص میزنند، آقا محسن قرآن آورده بود و از تفألهایی که برای ازدواج با من، به قرآن زده بود، میگفت. میگفت من بعد از دیدن شما برای اقدام به خواستگاری و ازدواج تفألهای زیادی به قرآن زدم و در این مورد با خدا مشورت کردم.
💚آن آیهها و تفألها یادتان هست؟
بله؛ یکی از آن تفألها که این روزها به حکمت آن پی بردهام، مربوط به شب قبل از خواستگاری بود. «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» (آیه ۶۸ سوره طه) معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم؛ ولی الان خوب فهمیدهام آن برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.
💚شب خواستگاری هم به قرآن تفأل زدند؟
بله آن شب هم به قرآن تفأل زدند که اینبار آیه ۳۱ سوره نور آمد: «به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که طبعا از آن پیداست...» بعد خطاب به من گفتند: «از خدا چنین همسری را میخواهم. شما میتوانید اینطور که قرآن خواسته، باشید؟» که من در جوابشان گفتم بله.
💚خواسته دیگری هم از شما داشتند؟
گفتند من سر سفره شهدا نشستهام و در مسیری قدم گذاشتهام که دلم میخواهد با همسرم آن را ادامه بدهم. همسری که اول من را به سعادت و سپس به شهادت برساند. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم بله اما شما هم پسر بابای من میشوید. گفتند بله. گفتم پس یاعلی... صبح فردا هم رفتیم برای آزمایش.
💚یعنی فقط همان یک جلسه با هم صحبت کردید و جوابتان را همان موقع دادید؟
بله؛ جواب مثبت دادم.
💚چه شاخصهای در وجود آقا محسن دیدید که جذب و مصمم به انتخاب ایشان شدید و آنقدر زود جواب بله دادید؟
فقط و فقط میتوانم بگویم ایمانشان. چون موقعی که آقامحسن برای خواستگاری آمد، شاغل در یک شرکت معمولی بود و حتی هنوز وارد سپاه نشده بود. با این حال من و پدرم اصلا بحث مالی را جلو نکشیدیم. چون تنها ایمانشان ما را جذب کرد و اینکه پدرم به آقامحسن گفته بود من پسری ندارم، میتوانی پسرم باشی که او هم قبول کرده بود.
ادامه دارد..........
#قسمت_چهارم
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگ،ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
آخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جاساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودند.
_آقای فرمانده پایگاه
_بله
_خیلی مونده برسیم به اتوبوسها؟
_ان شاء الله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
_اوهوووم باشه.
باهاش صحبت میکردم ولی بر نمی گشت و نگاهم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش.
تو حال خودم بودم و یکم چشامو بستم دیدم ماشین وایساد.
_چی شد رسیدیم؟!
_نه برای نماز نگه داشتیم.
_خب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونو بخونین.
_خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست شما هم بفرمایین.
_کجا بیام؟!
_مگه شما نماز نمیخونین؟!
_روم نمیشد که بگم بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه میذارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره.
_لا اله الا الله اگه قرص چیزی هم برای سردرد میخواین تو جعبه امداد هست.
_ممنون😊
_پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم.آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجد بسته بود.
مسجد تو مسیر پرتی توی میانبر به سمت مشهد بود.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیکها رو چک کرد.
ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد و داشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه آخه آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود راستش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه برام جالب بود همچین چیزی .
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
_بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
_من؟نه ...نه...فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز.
_چشم چشم الان میام ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد و جمع و جور کرد خودشو و رفت سمت ماشین.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه...
#ادامه_دارد
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
#قسمت_پنجم
(گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )
❤️معلمی بود که شما را با خودش بالا بکشد؟ یعنی رشدتان بدهد؟
اگر بالا نکشیده بود، قطعا من امروز این صبر را نداشتم. آقا محسن، هیچ موقع تعصبات خاص نسبت به من نشان نمیداد و همیشه با روش خاص خودش من را راهنمایی و ارشاد میکرد. مثلا در مورد حجاب، زیباییهای آن را با روش خاص خود به من نشان داد و معتقد بود برای حجاب نه تنها نباید صرفهجویی کرد؛ بلکه باید بهترین چادرها را خرید و سر کرد.
💚 از کی آقا محسن معروف شد به یک جهادگر و پا در میدان جهاد گذاشت؟
آقا محسن از همان سال ۸۵ یعنی پانزده سالگی که وارد مؤسسه شهید کاظمی شدند کار جهادی را شروع کرد. او از همان سالها دغدغه کارهای فرهنگی را داشت و عجیب این حوزه برایش مهم بود. مخصوصا نسبت به صحبتهای رهبر انقلاب دغدغه خاصی داشت و شبهایی بود که تا صبح بیدار میماند، کتاب میخواند و روی بیانات حضرت آقا کار میکرد و نکات مهم آن را در داخل سایت یا کانال تلگرامیشان میگذاشت.
💖پس آقامحسن به نوعی در فضای مجازی هم جهادگر بودهاند؟
بله؛ این اواخر در فضای مجازی از نظر فرهنگی بسیار فعال بود، میگفت مقام معظم رهبری وقتی که فرمودهاند: «جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است.» تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کردهاند. ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم.
💜چه شد که به عضویت در سپاه پاسداران درآمد؟
پیشنهاد رفتن و عضویتشان در سپاه از طرف من بود. من از آقا محسن خواستم که این لباس مقدس و باارزش را به تن کند.
💞با چه هدف و انگیزهای این انتخاب را پیشروی همسرتان گذاشتید؟
چون آقامحسن از من خواسته بود در مسیری حرکت کنم که سعادت و شهادت را برای ایشان به دنبال داشته باشد، خیلی اتفاقی به این فکر افتادم که پیشنهاد رفتن و پیوستن به سپاه را به او بدهم. برای همین بود که یک بار از آقا محسن پرسیدم دوست دارید وارد سپاه بشوید و این شغل را انتخاب کنید؟ ابتدا گفتند باید فکر کنم اما بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه، جوابشان نسبت به پیشنهاد من مثبت بود و گفتند که بله من مشتاقم و مسیرم را پیدا کردم. بعد هم رفتند دنبال کارهای استخدام و از سال ۹۳ عضو رسمی این نهاد شدند. آن موقع هنوز در دوران عقد بودیم.
💛پس به راحتی با پیشنهاد شما موافقت کردند؟
بله؛ فقط آقا محسن گفت از من خواستهاند هرجایی که حرف اسلام باشد باید برای دفاع از اسلام بروم. شما با این موضوع مشکلی ندارید؟ گفتم نه مشکلی ندارم. و واقعا هم مشکلی نداشتم، چون قول داده بودم و مطمئن بودم این راه محسن را به آرزویش یعنی سعادت و شهادت میرساند.
💙و از چه زمانی طالب رفتن به سوریه شد؟
زمانی که محسن به عضویت سپاه درآمد، تازه موضوع شهدای مدافع حرم قوت گرفته بود و دقیقا از همان موقع بود که دغدغه اول و تنها آرزوی زندگیاش رفتن به سوریه شد. بیقراریهای محسن برای رفتن به سوریه درست از همان روزهای اول پیوستنش به لشکر ۸ نجف اشرف آغاز شد. آن موقع لشکر ۴ شهید مدافع حرم داده بود.
💗چطور متوجه بیقراریاش شده بودید؟
مدام در خانه ما حرف از شهدای مدافع حرم بود؛ حرف رفتن به سوریه و چشم به راهی محسن برای اینکه نوبت به او برسد. خیلی ناآرامی میکرد؛ آنقدر که من را هم ناآرام کرده بود. گریه میکرد و میگفت نکند من این فرصت را از دست بدهم و سفره شهادت جمع بشود.
💞از چه زمانی این شور رفتن در آقا محسن شدت گرفت؟
از زمانی که پیکر شهید علیرضا نوری را آوردند. از آن موقع بود که محسن نه دیگر روحش پیش ما بود نه جسمش.
💜عکس العمل شما در مقابل این بیقراری آقامحسن برای رفتن چه بود؟
همیشه میگفتم، صبر کنید ان شاءالله رزق و روزیتان میشود.
❤️ و اولین باری که سفر سوریه رزقش شد، کی بود؟
چند روز قبل از محرم ۹۴ بود.
💖چه حسی داشت از اینکه به آرزویش رسیده بود؟
از اینکه بالاخره اسمش درآمده بود و با رفتنش موافقت شده بود، خیلی خوشحال بود آنقدر که با وجود بارداری من، ذرهای برای عقب انداختن سفرش تردید نکرد و راهی سوریه شد و حتی از من خواست با کسی حرفی در مورد رفتنش نزنم که مبادا به خاطر بارداریام با رفتنش مخالفت کنند.
ادامه دارد....
💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
#قسمت_دوم
گفتگوی زینب تاج الدین با همسر شهید حججی است...
و آقا محسن شد اجابت آن خواسته و آرزویتان؟
بله و جالب اینجاست زمانی که آقا محسن به خواستگاری من آمد، عنوان کرد که او نیز همیشه از خدا همسری را طلب میکرده که نامش هم نام حضرت زهرا(س)، از خانواده سادات و مورد تایید ایشان باشد. اینجا بود که متوجه شدم محسن هم ارادت خاص و ویژهای به خانم حضرت زهرا(س) دارد و از همان ابتدا وساطت حضرت زهرا(س) را در ازدواجمان احساس کردم.
جای دیگری هم متوجه ارادت ایشان به حضرت زهرا (س) شده بودید؟
آقامحسن عجیب حضرت زهرایی و عاشق ایشان بود و همیشه شهادتی مانند حضرت زهرا(س) را طلب میکرد. یادم است یک بار از او پرسیدم شما که شهادت مثل حضرت زهرا(س) را طلب میکنید، یعنی دلتان میخواهد تیر در پهلوی شما بخورد یا بازوی شما ...؟ گفت نه! من از قصه شهادت حضرت زهرا(س)، فقط گمنامیاش را میخواهم.
خب برویم سر موضوع آشنایی. گفتهاید آشناییتان با آقا محسن از مؤسسه شهید کاظمی بوده است!
بله، هردوی ما عضو مؤسسه شهید کاظمی بودیم. بهتر بخواهم بگویم اینکه ما سر سفره شهید حاج احمد کاظمی با هم آشنا شدیم.
پس قبل از اینکه ازدواج کنید، همراه و هم مسیر بودهاید!
همراه و هم مسیر بودیم ولی نه من اطلاع داشتم آقا محسن از بچههای مؤسسه است نه ایشان اطلاعی در مورد فعالیت من در مؤسسه داشتند. قضیه آشنایی ما هم از این قرار است که من و آقا محسن مدتی کوتاه در نمایشگاهی که ویژه شهدای دفاع مقدس راه اندازی شده بود، با هم همکار شدیم و از آنجا بود که آقا محسن من را دید و برای ازدواج انتخاب کرد.
و شما متوجه این قصد آقا محسن شدید؟
نه! فقط روز آخر نمایشگاه بود که آقا محسن کتاب «طوفانی دیگر در راه است» را به من هدیه داد و و از من خواست که آن را به عنوان یادگاری از طرف ایشان داشته باشم. البته من هم کتاب «سرباز سالهای ابری" را به آقا محسن هدیه دادم و بعد از یک هفته بود که به همراه خانوادشان به خواستگاری من اومد.
یعنی همه چیز از موسسه شهید کاظمی شروع شد!
بله دقیقا و ما خیلی شهدایی به هم معرفی شدیم.
ادامه دارد..........
💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
#قسمت_ششم
(گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )
❤️در سفر اول چه مدت سوریه ماند؟
سفرشان ۴۵ روزه بود؛ ولی آقامحسن دوماهی آنجا بود.
💖از حال و هوای بعد از بازگشت آقا محسن بگویید. آرامتر شده بود یا بیتابتر؟
بهتر است بگویم بیتابتر شده بود. آقامحسن به دلیل اینکه در این سفر شهادت دو نفر از رفقای صمیمیاش را از نزدیک دیده بود، وقتی برگشت، خیلی به هم ریخته بود و مدام حسرت آن را به زبان میآورد. همیشه ناراحت این بود که چرا تا پای شهادت رفته ولی شهادت نصیبش نشده است. همیشه میگفت زهرا، لابد من یک جای کارم میلنگد ، یک جای کارم اشکال دارد که شهید نمیشوم.
💞شهادت کدام رفقایش را دیده بود؟
در آن سفر، لشکر ۸ نجف اشرف شش شهید داده بود که در میان آنها، آقا محسن با شهید پویا ایزدی و شهید موسی جمشیدیان از قبل رفاقت نزدیکتری داشت.
💜بعد از برگشت از سوریه، برخورد اولش با شما چطور بود؟
بعد از برگشت، همان لحظه اولی که من را دید، در آغوشم گرفت و با گریه گفت زهرا دعا کن باز هم قسمتم بشود. دوباره من بودم و بیقراریهای محسن که البته اینبار طور دیگری بود و او به کل عاشق شده بود. همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و اصلا زندگی یک آدم معمولی را نداشت. همین جور بی تاب بود و سوریه سوریه می کرد. نماز میخواند به نیت سوریه، روزه میگرفت به نیت سوریه، ختم برمیداشت به نیت سوریه... خلاصه هر نذری که فکرش را بکنید و هر کاری که از دستش برآمد را انجام داد تا دوباره راهی شد.
💗و دومرتبه کی اعزام شد؟
۲۷ تیر ۹۶ برای بار دوم عازم سوریه شد.
💖 بار دوم راحتتر رفت یا بار اول؟ به هرحال آقا محسن اینبار صاحب یک فرزند هم شده بود!
فکر کنم بار دوم. اصلا انگار خدا این بار دوبال به محسن داده بود آنقدر که شوق رفتن داشت. او خیلی راحت از من و فرزندش دل برید و رفت. حتی در آخرین حرفهای قبل رفتنش هم گفت: «گاهی وقتها دل کندن از بعضی چیزهای خوب باعث میشود چیزهای بهتری را به دست بیاوری. من از تو و علی دل کندم تا بتوانم نوکری حضرت زینب(س) را به دست بیاورم.»
❤️هیچ وقت نگفتید نرو؟
نه! هیچ وقت! همیشه سعی کردم مشوق اصلیاش در این راه باشم. بار دوم حتی ساک سفرش را خودم بستم و اتکتی که روی آن نوشته بود، «جون خادم المهدی» را به لباسش زدم.
💙تهیه این اتکت خواسته خودش بود یا شما؟
چندماه پیش با هم رفته بودیم اصفهان که این اتکت را داد برایش نوشتند. وقتی آماده شد با خوشحالی نشانم داد و گفت: «قشنگه؟»، گفتم: «بله اما به چه دردتان میخورد؟»، گفت: «یک روزی نیازم میشود.» تا اینکه موقع رفتنش به سوریه خواست آن را بر روی لباسش بزنم.
💚فکر میکنید شاخصترین خصیصه اخلاقی در وجود آقامحسن که او را قابل فیض شهادت کرد، چه بود؟
ایمان قوی، ارادتش به حضرت زهرا (س) و احترام به پدر و مادر...
💖احترام به پدر و مادر را در آقا محسن چطور دیدید؟
همیشه دست پـــــدر و مـــادرش را می بوسید. حتی نذر کرده اگر دومرتبه قسمتش شد برود سوریه، پای پدر و مادرش را ببوسد که در فیلمی که از او منتشر شد همه دیدیم این کار را هم کرد. من در این مدت چهار پنج سالی که با ایشان زندگی کردم، یک بار کوچک ترین بیاحترامی را از طرف آقا محسن نسبت به پدر و مادرش ندیدم. نه فقط پدر و مادر خودش که حتی نسبت به پدر و مادر من نیز این بزرگمنشی و احترام را داشت.
💚آخرین باری که با آقا محسن صحبت کردید، کی بود؟
یک روز قبل از اسارتش تلفنی صحبت کردیم. گفت همان جایی هستم که آرزو داشتم، باشم. فقط دعا کنید روسفید شوم و خدای ناکرده شرمنده حضرت زهرا(س) برنگردم. از من خواست از ته دل راضی به این امر باشم تا در ثواب آن شریک شوم. البته محسن در تماس آخرش چندینبار دلتنگیاش برای من و علی را هم ابراز کرد.
ادامه دارد.......
💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
#قسمت_هشتم
(گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )
❤️ چطور؟
آقا محسن یک نامهای برای پسرشان علی نوشتهاند که اگر این نامه را بخواند خودش به تنهایی میتواند مسیر زندگیاش را به طور کامل پیدا کند و نیازی به راهنمایی من مطمئنا نخواهد بود.
💖اگر از شما پرسید، چه میگویید؟
ابعاد شخصیتی آقا محسن آنقدر وسیع است که گفتن در موردش سخت است؛ اما با این حال سعی میکنم نکات مثبتی که از زندگی با پدرش دیدم را به او منتقل کنم. از مرد بودن و مردانگی پدرش تا بیتابی در راه رسیدن به شهادت.
💞خبر اسارت آقا محسن برای شما سختتر بود یا خبر شهادتشان؟
در مورد شهادت که مطمئن بود آقا محسن شهید میشود؛ ولی با اسارت کمی زمان برد تا کنار آمدم. دعا میکردم شهید بشود ولی اسیر نه!
💗 لحظهای که با تصویر به اسارت درآمدن همسرتان روبه رو شدید، چه کردید؟
دقیقا وقتی عکس را دیدم گوشه دلم لرزید، حس کردم قلبم تکه تکه شد؛ ولی مدت زمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم. دستش را گذاشت روی قلبم و در گوشم گفت: «زهرا؛ سختیاش زیاد است ولی قشنگیهایش زیادتر...» همان موقع بود که خدا را شکر کردم و آرامتر شدم.
💜چقدر منتظر بازگشت آقا محسن هستید؟
من همسرم را به حضرت زینب(س) هدیه کردم. آدم وقتی هدیهای را به کسی میدهد، پسش نمیگیرد چه برسد به اینکه آن طرف خواهر امام حسین(ع) باشد. با این حال راضیام به هرچه خدا بخواهد و هرچه صلاح کارمان باشد به خصوص برای تسلی دل پدر و مادرش...
💚در نبود آقامحسن، خودتان را چطور آرام میکنید؟
به این فکر میکنم که وقتی شهیدی گمنام شود، پسر حضرت زهرا (س) میشود و خانم هر روز او را ملاقات میکند. از ته دل میخواهم پسر حضرت زهرا(س) بماند چون آرزویش را داشت و عاشق گمنامی بود.
💜نگاه شما به نوع متفاوت شهادت آقا محسن و اسطوره شدن ایشان چیست؟
آقا محسن همیشه میگفت دوست دارم شهید بشوم؛ ولی شهیدی باشم که مؤثر باشد. از نوع متفاوت شهادت آقا محسن و بازتابهایی که منعکس شد، فهمیدم که خدا را شکر او به شهادتی رسید که آرزویش را داشت. او حالا شهیدی موثر و جریان ساز شده است و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم.
💖اخیرا دوفایل صوتی از آقا محسن منتشر شده که وصیت ایشان به شما و فرزندشان علی است. آماده کردن این دوفایل صوتی فکر خودشان بود و کی به دست شما رسید؟
دفعه آخری که میخواست به سوریه برود به محسن گفتم من مطمئنم شما این بار که میروید به شهادت میرسید. گفت: «هنوز برای شهادتم مطمئن نیستم ولی دعا کن روسفید بشوم.» من که اما هنوز مصر بر شهادتش بودم از او خواستم که هرحرف ناگفتهای مانده به من بزند. که نتیجهاش شد این دوفایل صوتی.
💛 چقدر وقت قبل از رفتنشان بود؟
چیزی به پروازشان نمانده بود. در فرودگاه تهران بودند که این دوصوت را آماده و همان موقع برای من ارسال کردند.
💞فکر کنید درحال حاضر آقامحسن قرار است چند دقیقهای مهمانتان بشود. اولین درخواستی که از او دارید، چیست؟
از او درخواست میکنم برایم از لحظه شهادتش و آن چیزی که در آن لحظه دید و یا بهتر بگویم آن چیزی که آن لحظه نشانش دادند، بگوید.
💙این مدت خواب آقا محسن را ندیدهاید؟
(با خنده میگوید) نه! فعلا سر آقا محسن شلوغ است. بهش گفتهام هر وقت سرت خلوت شد و رسیدی، یک سر هم به من بزن!
💖و بزرگترین آرزوی شما در حال حاضر ....؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج...
(پایان).
#یا_علی.
💞🌟💞🌟💞
💖روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججی
(گفتگوی ویژه با همسر شهید حججی )
#قسمت_هفتم
❤️عکس العملش در مقابل دلتنگیهای شما چه بود؟
همیشه خودش برای من از خدا صبر میخواست و میگفت سعی کن در دلتنگیهایت به یاد مصیبتهای حضرت زینب(س) باشی و قرآن زیاد بخوانی. میگفت جهاد شما هم جهادی در راه خداست پس آرام باش و بیتابی نکن و سعی کن در این راه رضای خدا را کسب کنی.
💖 خواب چنین روزی را میدیدید؟ اینکه در این سن کم همسر شهید شوید و آخر این راهی که آقا محسن میرود ختم به شهادت باشد؟
من و همسرم مشتاق شهادت بودیم و برای رسیدن به آن عهدهایی با هم بسته بودیم. اینطور بگویم که ما هدف زندگی مشترکمان این بود که ختم به شهادت بشود. البته زمان خاصی برایش تعریف نکردیم؛ ولی همیشه دنبالش بودیم.
💞و امروز از اینکه همسرتان رفت و شما جاماندید، ناراحت نیستید؟
برای خودم ناراحتم؛ ولی برای محسن خوشحالم. خوشحالم از این بابت که او با شهادت به همه آرزوهایی که دنبالشان بود، رسید.
💚آقا محسن چقدر دغدغه تربیت فرزندش را داشت؟
دغدغه آقا محسن برای تربیت علی چه قبل از تولد و چه بعد از تولد خیلی زیاد و عجیب بود. روی هر چیزی، حتی لقمهای که میخورد، خیلی حساس بود. حتی در دوران بارداری من خیلی حواسش بود هرجایی نروم و هرچیزی را نخورم. خمسش را به موقع میداد و رد مظالم هم پرداخت میکرد. خیلی بر روی این دو مورد حساس بود و دقت عمل داشت.
💖مهم ترین توصیهای که در تربیت علی داشت، چه بود؟
خیــلی توصیـــه می کـــرد که طعـــم شهـــادت را به علی بچشــــانم تا خودش مسیرش را پیدا کند. تأکید داشت علی یک روحانی یا یک پاسدار بشود. خودش میگفت این دو شغل را خیلی دوست دارم و حس میکنم که رزقش پاکتر از بقیه شغلهاست.
💜فکر میکنید چه عاملی همسر شما را به این مقام رساند؟
رزق خوب. من همه جا گفتهام همسر من قطعا به خاطر شیرپاکی که خورد و نان حلالی که سر سفره پدرشان بود، به این مقام رسید و البته خودش هم به حق امام حسین (ع) را شناخت و نسبت به مقام ایشان معرفت پیدا کرد.
💙 از ارادتش به حاج احمد کاظمی بگویید...بالاخره آقا محسن از شاگردان مکتب این شهید بزرگوار هستند.
من و همسرم تمام زندگیمان را مدیون شهید کاظمی هستیم. حاج احمد در همه مراحل زندگی مشترک ما حضور داشتند و دست یاری ایشان لحظه لحظه همراه من و آقا محسن بود. چه از زمانی که ما به هم معرفی شدیم، چه از زمان بارداری من، چه در مورد کار همسرم، چه در خصوص سوریه رفتنش و حتی شهادت آقا محسن، همه و همه با توسل به این شهید بزرگوار جواب داد. البته ناگفته نماند که آقا محسن به همه شهدا ارادت داشت ولی علاقهاش به شهید کاظمی چیز دیگری بود.
💖فکر میکنید در مورد رفتن پدر و نوع متفاوت شهادت ایشان به فرزندتان علی چه خواهید گفت؟
محسن جان این کار را برای من خیلی راحت کرده اند و من از این بابت هیچ نگرانی ندارم.
سلام به همه بزرگواران✋
ممنونم از تک تکتون ک نیم ساعت از وقتتونو به من دادید..
🌸🍃🌸🍃🌸
طلوع زندگیم 29دی ماه 1360 بود😊 فرزند نخست و تنها پسر در خانوادهی فرهنگی بودم
دوران نوجوانی و جوانیم به همراه خانواده در شهرستان چالوس گذراندم چه آب و هوایی داره 😊
که در این مدت با موسسه فرهنگی،هنری میعاد محبان اهل بیت (ع) در برنامه های ذیل همکاری داشتم :
1.🌴برپایی و اجرای اردوی راهیان نور
2.🌴برپایی و اجرای نمایشگاه هفته دفاع مقدس و شهدا
3.🌴برپایی و اجرای مراسمات یادواره شهدا
4.🌴فعالیت در هیات عزاداری محبان اهل بیت (ع)😭😭😭
درکل بچه فعالی بودم ماشاءالله بگم چشم نخورم😎
دوستان من ورزشکار در رشته کونگ فو بودم👊و به صورت حرفه ای در رشته مهارتی اعتماد به نفس (راپل) فعالیت داشتم
ریا نشه ی وقت🙂
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
در دوره فعالیت در سپاه همیشه در ماموریتهای یگان رزم و جهادی داوطلب بودم و در ماموریتهایی ازقبیل:
1.☘شرکت در ماموریت غرب و شمال غرب کشور جهت نبرد با معاندین فرا منطقه ای وگروهک معاند پژاک
2.☘شرکت در ماموریت سوریه
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اولین سرمشق کاری شهید در کرمانشاه مرز ایران و عراق در منطقه شیخ صالح بود؛ که در آنجا شهید رضا قربانی میانرودی در کنار او به وسیله ی اشرار به شهادت رسید🕊 و حسین اولین نمونه شهادت را به عینه دید و به مافوق خود اطلاع و جسد مطهر شهید را به پایگاه انتقال دادند. بعد از آن ماموریت، برای نوبت دوم با همرزمانش راهی پیرانشهر سنندج شدند و مدتی هم در آن جا در لب مرز مشغول مرزداری بود.✌️😊
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این بار که برگشت از پدرش خواست که به او محاوره (زبان)عربی را آموزش دهد وقتی پدرش علت را از او پرسید در جواب گفت شاید به لبنان بروم ولی رفتن به لبنان را فراموش و برای اولین بار همراه دیگر رزمندگان مدافع حرم،راهی سوریه شد وقتی که برگشت خودش تعریف می کرد که منطقه خان طومان را از دست تکفیری ها باز پس گرفته ایم✌️😍
اززبان پدر 👇😭
در فروردین 1395 صحبت از اعزام مجدد می زد این بار در چهاردهم فروردین از فرودگاه تلفنی با اعضای خانواده خداحافظی و در بیست و یکم فروردین بنا به قول همرزمانش در بعدازظهر همان روز با گلوله ی جهنمی تکفیری ها در منطقه خانطومان سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.🕊😔 از جمله مطالبی که در وصیت نامه اش خودنمایی می کند این جمله است : خدا می داند که چقدر این ذکر " اللهم اجعلنا من الذابین عن حرم سیده زینب(س)" را گفتیم تا خدا این توفیق را به ما بدهد😭😭😭😭😭😭😭 تا جزو مدافعین حرم مطهر حضرت شدیم.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
وی ادامه میدهد: دیدار با رهبر معظم انقلاب اسلامی حس و حال وصف ناشدنی است.بسیار روحیه گرفتهام و امیدوارم که بتوانم فرزندانم را به خوبی تربیت کنم.