eitaa logo
برش‌ ها
387 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
557 ویدیو
38 فایل
به نام خدای شهیدان اینجا فرهنگ جهاد و شهادت را به صورت آهسته، پیوسته،کاربردی، و به استناد کتابهای چاپ شده روایت می کنیم تا بتوان آن را با دل زندگی کرد. سایت http://www.boreshha.ir/ آپارات www.aparat.com/boreshha.ir بارش فکری @soada313_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
برش‌ ها
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
وقتی محمد حسین در کلاس اول دبیرستان بود، رفته بود . دیر کرده بود. نگرانش شدم. وقتی پدرش آمد، از او پرسیدم: محمد حسین کجاست؟ گفت: نگران نباش! مسجد است می آید. وقتی آمد خانه از علت دیر آمدنش پرسیدم و گفتم: مگر نباید ناهار بخوری؟ گفت: با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چند ساعت به کتاب های و دکتر بگذرانیم. شما دیگر باید به دیر آمدن و نیامدن من عادت کنید. راوی: مادر شهید کتاب حسین پسر غلام حسین (نخل سوخته ۲) زندگی نامه و خاطرات از شهید محمد حسین یوسف الهی، نویسنده: مهری پور منعمی، ناشر: مبشر، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۶؛ صفحه ۳۲ و ۳۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_سیدمحمدعلی_رحیمی
علی همیشه سرش در لاک خودش بود. یا می کرد و یا بود. قبل از انقلاب کاخ جوانان را اداره می کرد که بعد از انقلاب به “کانون اسلامی مبین” تغییر نام داد. “امامت” را هم منتشر می کرد. مدتی برادرانم از هر گونه فعالیت کانون منعم کردند. توسط یکی از دوستانم پیامی به علی فرستادم که دیگر قادر به همکاری با انجمن نیستم. او هم یادداشت کوتاهی برایم فرستاده بود: “انقلاب ما به این فعالیت ها احتیاج دارد و اگر این فعالیت های فرهنگی نباشد، پایدار نمی ماند.“ گویا می خواست اتمام حجت کند. این شد که بیشتر از دو سه ماه نتوانستم از فعالیت های انجمن دور بمانم. راوی: مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید کتاب رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی، نویسنده: زینب عرفانیان، ناشر: سوره مهر، نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۲ و ۲۳. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_علی_هاشمی
علی کبوتر جلد بود. حضور در مسجد روحش را جلا می داد و حتی ناتوانی جسمی اش را هم بر طرف می کرد. بود و حالش بد شده بود. هر چه اصرار کردم روزه اش را افطار نکرد. بلند شد رفت مسجد. تا نیمه شب خبری ازش نشد. نگران شدم. چادرم را سر کردم و رفتم مسجد. دیدم مشغول شستن حیاط مسجد است. گفتم: علی جان! حالت بهتر شد؟! گفت: بله! آمدم مسجد نماز و قرآن و دعا خواندم و می بینی که خوب شدم. راوی: مادر شهید کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ناشر: انشارات شهید ابراهیم هادی، نوبت چاپ: چهارم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۴. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_سید_احمد_هاشمی_حیدری
رفته بودیم بی سر تکیه. فرد مستحقی هم به مسجد آمده بود و درخواست کمک داشت. احمد در گوشه حیاط مرا به کناری کشید. گفت: دست کن داخل جبیبم و هر چه پول هست، بدون اینکه بشماری به آن فقیر بده. وقتی هم که می خواستم مدارکش را از لای پول ها بردارم، اعتراض می کرد: مگر نگفتم نگاه نکن. وقتی از مسجد خارج شدیم، گفت: جنگیدن با دشمن جهاد اصغر است و آسان؛ اما است که است و واقعا سخت است. راوی: حمید رجب نسب کتاب تو شهید می شوی؛ خاطرات شفاهی حجت الاسلام سجاد ایزدهی، نویسنده: سید حمید مشتاقی نیا، ناشر: مؤسسه روایت سیره شهدا، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۵؛ صفحه ۱۱۹. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
مهر ۱۳۵۷ بود و فکر محمد حسین مشغول. گفتم: پسرم! چرا این قدر آشفته ای؟ گفت: یک هفته قبل از بازگشایی مدارس، (ره) دستور تعطیلی مدارس و دانشگاه ها را صادر کرده اند و در تهران مردم اعلام آمادگی کرده اند؛ اما در کرمان هنوز خبری نیست. نمی شود باشیم و کاری نکنیم. گفتم: با یک گل نمی شود. مبادا کاری کنی که باعث درد سر شود. گفت: قول نمی دهم ولی سعی می کنم. شب که رفت تا یازده شب خبری ازش نداشتم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بعدا فهمیدم رفته بودند شعار نویسی روی در و دیوار مدرسه. روی سنگ سفیدی کنار تابلوی مدرسه نوشته بود: به فرمان خمینی اعتصاب عمومی است و بالای سر آب خوری مدرسه نوشته بود: مرگ بر این سلسله پهلوی. هم کلاسی اش می گفت: صبح که رفتیم مدرسه خادم و کادر مدرسه دست پاچه شده بودند. قرار بود استاندار برای بازگشایی مدارس به مدرسه ما بیاید. همین شعارها بچه ها را متفرق و مدرسه را به حالت نیمه تعطیل در آورد. راوی: مادر و هم کلاسی(علی رضا رزم جو) شهید کتاب حسین پسر غلام حسین (نخل سوخته ۲) زندگی نامه و خاطرات از شهید محمد حسین یوسف الهی، نویسنده: مهری پور منعمی، ناشر: مبشر، نوبت چاپ: اول- ۱۳۹۶؛ صفحه ۳۵-۴۰. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
سید موسی نزد سید مرتضی فقیه #کتاب_قوانین را می خواند. هنوز چند روزی از شروع درس نگذشته بود که استاد از ادامه کلاس عذرخواهی کرد. می گفت: سید موسی سؤالات زیادی دارد و مرا وادار می کند که با دقت بیشتری درس را آماده کنم. سؤالات زیادی دارد که پاسخ به آنها از طاقت من بیرون است. از طلبه هایی نیست که فقط به شنیدن متن و شرح رضایت بدهد. همان سال سید موسی #تدریس همان کتاب را در #مسجد نوی قم شروع کرد. طوری بحث می کرد که اساسا جایی برای اشکال باقی نمی گذاشت. اما برخوردش طوری اخلاق بود که همه می توانستند سؤالات خود را مطرح کنند. #امام_موسی_صدر #سیره_علمی_شهدا #روشهای_موفقیت_در_تحصیل کتاب سید موسی صدر؛ نگاهی به زندگی و زمانه امام موسی صدر، نویسنده: امیر صادقی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: دوازدهم- ۱۳۹۴؛ صفحه ۱۴. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
سید بعد از بازگشت از سفر عالیات، در شیراز مشغول به تبلیغ و اقامه جماعت شد؛ اما مسجدی که سید در آن مشغول به تبلیغ بود، کوچک بوده و ظرفیت لازم را نداشت. یکی از پیش نهادها باز سازی متروکه عتیق بود. سید به همراه جمعی برای بازدید، به آن مسجد مخروبه مراجعه کرد. سید گفت «باید اینجا را بازسازی و تمیز کنیم». اما کسی دستش به کار نمی رفت و بهانه هم می آوردند. سید عبایش را کناری گذاشت، شالش را در کمرش محکم کرد و دست به کار شد. مردم که دیدند سید مشغول جمع کردن زباله هاست، شروع کردند به تمیز کردن مسجد. با دعوت سید و کمک مردم مسجد جامع عتیق باز سازی شده و به مرکز فعالیت های انقلابی شیراز بدل گشت. گزارشگر در این زمینه می نویسد: «نامبرده در آغاز، روی مسجد جامع که خراب بوده، شخصا مانند یک شروع به کار کرده و سایرین را تشویق به تعمیر این مسجد نموده است». ؛ نگاهی به زندگانی شهید آیت الله دستغیب؛ نویسنده: علی نور آبادی؛ ناشر: انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی، نوبت چاپ: اول-۱۳۸۳؛ صفحه ۲۲-۲۰. @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
حسین آقا از سنت شکنی هم بدش نمی آمد. آمده بود مرخصی و هر دو خانواده دور هم جمع بودیم. به پدرش گفت: بابا جان! دوست دارم مراسم عروسی ام در خانه خدا باشد؛ در محله مان. پدر حسین کمی مکث کرد و گفت: باشد، هر چه شما بگویید. نظر من را هم پرسید. گفتم: چه جایی بهتر از خانه خدا. خیلی خوبه آدم زندگی اش را در جای متبرکی مثل مسجد شروع کند. صبح روز ۱۳ اسفند ۶۱ روز عروسی ما بود. نه لباس ساده من شبیه لباس عروسی بود و نه بلوز و شلوار معمولی حسین با آن کتانی های پشت خوابیده و روی دوشش. چادر نقره ای رنگم را سر کردم و با حسین آقا در میان صلوات های مکرر مردم عازم مسجد شدیم. حسین آقا مرا تا ورودی شبستان زنانه مشایعت کرد، سپس به بخش مردانه مسجد برگشت. پدر حسین آقا سخنران دعوت کرده بود. بعد از سخنرانی از مردم با میوه و شیرینی پذیرایی شد و با پخش صدای اذان همه به نماز جماعت ایستادند. پایان بخش مراسم ساده و معنوی ما سفره ناهار بود. خورش فسنجان و قیمه. راوی: همسر شهید ، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۶؛ صفحه ۳۳ و ۳۷. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇) @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
هر وقت همه اعضای خانواده جمع می شدند، مادر حسین بحث رفتنش را پیش می کشید که پسرم! دیگر جبهه نرو. تو که تکلیفت را انجام دادی. الان هم زن و بچه داری آنها هم چشم انتظارند بهتر است پیششان بمانی. حسین می گفت: اگر همه ما در خانه بمانیم می دانی چه می شود؟ یک دفعه می بینی دشمن همه کشور را کرد. آزادی مان را گرفت. ایمان و اعتقادمان را گرفت. آن وقت هر بلایی که خواستند سر ما می آورند. این دشمن پستی که من دیدم هر کاری از دستش بر بیاید در یغ نمی کند؛ نه دین دارند و نه شرف و انسانیت. این وظیفه شرعی ماست که به جنگ برویم. وقتی حسین این ها را می گفت، مادر حسین سکوت می کرد و چیزی نمی گفت؛ اما گاهی حرف های مردم خیلی اذیتم می کرد. رفته بودم و یکی از بچه مریض بود و بی تابی می کرد. حسین هم داشت را می خواند. زن ها هر کدام چیزی می گفتند. می گفتند تو که بچه شیرخواره داری و مرتب مریض می شوند، چرا می گذاری پدرشان به جبهه برود. حسین آقا حرف ها را شنید. وقتی آمد خیلی ناراحت و شرمنده بود. راوی: زهرا سحری؛ همسر شهید ، جلد ۳۲؛ املاکی به روایت همسر شهید؛ نویسنده: رقیه مهری آسیا بر، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۶؛ صفحه 45 و 62. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام (ایتا و هورسا👇) @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
برش‌ ها
حمید خیلی به مستحبات پای بند بود. کافی بود روایتی درباره کار مستحبی ببیند، بهش عمل می کرد؛ حتی در بد
برش سوم: قرار بود روز جمعه حمید با یکی از دوستانش برود قم. داشتم توی آشپزخانه برایش کتلت درست می کردم. ساکش را که بستم از فرط خستگی کنار پذیرایی دراز کشیدم. حمید داشت قرآنش را می خواند. وقتی دید آنجا خوابم گرفته، آمد بالای سرم و گفت: «تنبل نشو. بلند شو بگیر راحت بخواب.» با خنده و شوخی می خواست بلندم کند. گفت: به نفع خودت است که بلند شوی و با وضو بخوابی وگرنه باید سر و صدای مرا تحمل کنی . شاید هم مجبور شوم پارچ آبی را روی سرت خالی کنم. حدیث داریم بستر کسی که بی وضو می خوابد مثل مردار و بستر آنکه با وضو بخوابد همچون است و تا صبح برایش ثواب می نویسند. آنقدر گفت و سرو صدا کرد که به وضو گرفتن رضایت دادم. ؛ شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی؛ همسر شهید، مصاحبه و باز نویسی: رقیه ملا حسینی، نویسنده: محمد رسول ملا حسینی، ناشر: شهید کاظمی، نوبت چاپ: چاپ بیست و نهم؛ ۱۳۹۷؛ صفحات ۲۳۰، ۸۳ و ۱۶۴. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
همیشه می‌گفت: «مساجد و زیارت‌گاه‌ها را تا می‌توانید نظافت کنید. اگر یک ذره، حتی به‌اندازه‌ی بال مگسی از یا مقبره‌ای را پاک کنید، خداوند برایتان اجر می‌نویسد.». خودش روی این‌موضوع اهتمام داشت و اگر وقت نداشت حتی اگر شده یک تکه زباله را از حسینیه برمی‌داشت و می‌انداخت بیرون و می‌گفت: «من به‌همین اندازه برای خودم اجر و پاداش ساختم! اما اگه همه افرادی که میان حسینیه به‌همین اندازه تمیز کنند حسینیه تمیز تمیز می‌شه!». این کار حسین برای بچه‌ها درس شده بود. هر مسجد یا حسینیه‌ای که می‌رفتیم برای نماز، بخش کوچکی از آن‌جا را تمیز می‌کردیم. راوی: عظیم محمودزاده ؛ روایت زندگی و خاطرات نوجوان عارف شهید عبد الحسین خبری، نویسنده: گروه روایتگران شهدای دزفول، ناشر: سرو دانا، تاریخ چاپ: دوم- ۱۳۹۵؛ صفحه 51. ✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام @boreshha 🌍http://www.boreshha.ir/
🔺آخر شب بود و همه خواب بودند. مادر بود و محمد که به بهانه جمع کردن وسایلش نشسته بود؛ اما می‌خواست وصیت کند و آرام‌آرام شروع کرد: «می‌دانی مادرجان! این دفعه‌ی آخری است که ما همدیگر را می‌بینیم. این‌بار که بروم دیگر برنمی‌گردم». 🔅مادر خندید و گفت: «هر خونی لیاقت شهادت ندارد مادرجان. تو دعا کن خدا بهت لیاقت بدهد» . محمد یک‌به‌یک وصیت‌هایش را می‌گفت: ➕«مامان! دوست ندارم دنبال جنازه‌ام گریه کنی... ➕از خدا بخواه کمکت کند، را که بهت داده، خودت به او پس بدهی. دوست دارم توی قبرم بایستی و به خدا بگویی: خدایا! این امانت الهی ای را که به من دادی، به خودت برگرداندم.» ➕وقتی برایم مراسم می‌گیری خیلی مراقب باش. دوست ندارم بی‌حجاب توی مراسم عزایم شرکت کند. اصلاً هرکس درستی نداشت، بگو برود بیرون. ➕من به مسجد محل خیلی علاقه دارم. وقتی پیکرم را آوردند ببرید . 🔺بعد هم رفت سر حرف اصلیش: «من خیلی مادرها را دیده ام که بچه‌شان را توی قبر گذاشتند، اما موقعی که می‌خواستند از قبر بیرون بیایند دیگر نمی‌توانستند. شما این‌طور نباش. 🔺 فقط دعا کن که در شهادتم از سبقت نگیرم. دوست دارم که بدن من هم سه روز روی زمین بماند. 🔅وصیت‌های محمد تمام شد؛ اما خدا آرزوی او را شنید. وقتی‌که گلوله آرپی‌جی پشت سر محمد را کاملاً برد و بچه ها او را کناری خواباندند تا فردا پیکرش را به عقب منتقل کنند، فردایی که شد سه روز بعد. بدن محمد سه روز زیر آفتاب داغ جنوب روی زمین ماند. مجموعه از او؛ ؛ صفحات 53-59 و 71-72. @boreshha