eitaa logo
بانوی پیشرو
11.6هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
58 فایل
پیشرو در جهاد تبیین...🌱 _______________ 📌تبلیغ و تبادل نداریم ارتباط با ادمین: @s_gheitani
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 بخوانید🔻 🔸پویش روایت‌نویسی برای ایران روایت شماره ۱۶ کار نیمه‌تمام مطهره وسایل را از همسایه‌شان گرفت، در راه ماجرای با خبر شدن از شهادت سردار را برای ما تعریف کرد. به خانه‌شان که نزدیک شدیم با انگشت اشاره، پژو پارس سفیدی را به ما نشان داد. آن‌طور که مطهره گفت، صندوق عقب ماشین پر بود از گوشت و برنج و... . اینها را حاجی چند روز قبل از شهادتش خریده بود تا طبق روال سال‌های گذشته در شهر پدری‌شان، مراغه در عید غدیر، اطعام بدهند. «حاجی چرا نمیای وسایل رو ببری احسانت رو بپزی؟». این جمله را مطهره از زبان مادرش به ما گفت و با گفتن این جمله زدیم زیر گریه. خانم با هر بار دیدن ماشین، این جمله را تکرار می‌کرد و داغ دل را تازه تر. برای اینکه خانم بیشتر از این با دیدن کار نیمه‌تمام حاجی، بی‌قراری نکند، خودرو را بیرون از حیاط خانه، در کوچه پارک کرده بودند. مطهره به مادرش گفته بود: عیبی ندارد، خودمان می‌بریم و کار نیمه‌تمام پدر را تمام می‌کنیم. 🗣 راوی: هانیه ولی‌زاد ✍️ نویسنده: امیررضا ابراهیمی | تبریز 🔻بانوی پیشرو باشید @bpishroo
📝 بخوانید🔻 🔸پویش روایت‌نویسی برای ایران روایت شماره ۱۸ دعای مادر شهر شلوغ بود. نگران بودم در آن بلبشوی خیابان امام، اسنپ پیدا نشود. بعد از وداع با شهدای یزدی، با این که دلم در مسجد حظیره بود، پا تند کردم تا به آخرین اتوبوس شهری برسم. تا آمدم روی صندلی ایستگاه خط بشینم و نفسی چاق کنم، خانمی که می‌خورد شصت سالش باشد پرسید: _خط دیگه نمیاد؟ _آخریش ساعت هشت و نیمه. رویش را تنگ‌‌تر کرد. دختر و نوه‌اش که کمی دورتر ایستاده بودند، صدا زد. _خط هنوز هست. کنارم نشستند‌. لبه‌ی چادرش را با دندانش گرفت و از کیفش تسبیحی سبز رنگی درآورد. شروع کرد به فرستادن صلوات! دخترش گفت: _مامانی، ایران یکی از پایگاه‌های آمریکا رو زد! با لهجه‌ی یزدی جواب داد: _الهی حالا دیه آمریکا و اسرائیل دوتاشون با هم تخت رَن! ان شاءالله نیست و نابود شَن. دخترش حالا شده بود مجری شبکه خبر. بلند بلند خبر‌ها را برای مادرش می‌خواند. خانم‌هایی که در این چند دقیقه به ما پیوسته بودند، گوششان تیز شد. با هر خبر، پچ‌پچی بینشان راه می‌افتاد. _ایران، آمریکا رو زده! _آدم‌ باورش نمشه ایران جلوی آمریکا وایساده! در این میان، نگاهم را به پیرزن دوختم. زیر لب، چیزی زمزمه می‌کرد. مهره‌های تسبیح دانه به دانه از بین انگشتانش رد می‌شد. صدایش بین آن‌همه موتور و ماشین مبهم بود. به او نزدیک‌ شدم. گوش‌هایم را خوب تیز کردم. _الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل! انگار برایش واجب شده بود که برای استجابت دعایش برای نابودی دشمن، بعد از صلوات شعار بدهد. ✍️ نویسنده: زهرا عبدشاهی 🔻بانوی پیشرو باشید @bpishroo
⁉️ حتما پزشک می‌شود! 💠 بخشی از مطلب «بانوی بدون مرزِ فلسفه»؛ نگاهی به زندگی خانم دکتر طوبی کرمانی در گفت‌وگو با فرزند ایشان 🔹مادرم با وجود اینکه فرزند هشتم و دختر پنجم خانواده بود، تنها دخترِ پدربزرگم است که تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد. مادرم متولد ۱۳۲۶ است و وضعیت فرهنگی مدارس زمان شاه، طوری بود که بیشتر خانواده‌های مذهبی اجازه ادامه تحصیل دخترانشان فراتر از پایه ششم دبستان را نمی‌دادند. مادرم اما عاشق درس‌خواندن بود و پدربزرگم هم که علاقه و استعداد ایشان را می‌دید، گشت تا یک مدرسه خوب برای ادامه تحصیل مادرم پیدا کند؛ مدرسه‌ای که در مورد حفظ جدیت محیط علمی و بهداشتی مدرسه توجه داشته باشد. 🔸تازه بعد از نام‌نویسی در دبیرستان و رفتن به مدرسه بود که مادرم متوجه شد مدیر مدرسه سخت به قانون بی‌حجابی رضاخانی پایبند است و اجازه حضور باحجاب دانش‌آموزان را نمی‌دهد. مدیر یک نفر را مأمور کرده بود جلوی در ورودی اصلی بایستد و تیپ و ظاهر دانش‌آموزان را چک کند؛ هم اینکه باحجاب نباشند و هم اینکه آرایش‌های زنانه مو و صورت نداشته باشند (موردی که بچه‌های اعیان زیاد اهلش بودند). مادرم برای اینکه گیر نیفتد، دور می‌زد و از درِ پشت مدرسه وارد می‌شد تا کمتر به چشم بیاید. البته مدیر مدرسه بعد از مدتی متوجه ماجرا شد، ولی وقتی دید که مادرم بسیار بااستعداد و همیشه شاگرد اول است، از باحجابی او چشم‌پوشی کرد و برای حضور او در مدرسه استثناء قائل شد؛ به شرط اینکه موقع بازدیدها و حضور مقامات، توی چشم نباشد. 🔹چند سال گذشت و همه معلم‌ها روی آینده موفق مادرم در کنکور، مطمئن بودند و می‌گفتند حتما پزشک می‌شود. با این حال حضور مادرم در مدرسه‌ای که فرزندان بسیاری از اعیان و ثروتمندان و مرتبطین دربار در آن درس می‌خواندند، بی‌دردسر تمام نشد؛ سرهنگی پیش مدیر آمده و گفته بود «برای ازدواج دختری نجیب می‌خواهم» و خانم مدیر هم مادرم را معرفی کرده بود. این برای مادر و خانواده‌‌اش خیلی سخت بود؛ برای مادر از این جهت که می‌خواست ادامه تحصیل بدهد و برای خانواده‌اش از این جهت که نمی‌خواستند با آدم‌های مرتبط با دربار و غیرمذهبی ارتباطی داشته باشند. برای همین هم قرار شد به اولین خواستگار آن روزها، جواب مثبت دهند تا بتوانند پیشنهاد سرهنگ را رد کنند. 🔸پدرم (آقای شرقی) که آن روزها به خواستگاری مادرم رفت، مثل پدربزرگم تاجر و پارچه‌فروش و بیست سال از مادرم بزرگتر بود؛ اما مادرم تنها چیزی که موقع ازدواج از ایشان خواست این بود که اجازه دهد ادامه تحصیل بدهد. پدرم هم پذیرفت و این نامزدی بهانه‌ای شد برای رَدکردن پیشنهاد سرهنگ. قرار شد عروسی بماند برای بعد از دیپلم مادرم. 😞 حوالی سال 45 وضعیت دانشگاه‌ها مثل مدرسه نبود که مادرم بتواند حجابش را نگه دارد؛ به همین دلیل پدربزرگم از او خواست که به دانشگاه نرود. آن سال مادرم مخفیانه کنکور داد و حتی در رشته پزشکی قبول هم شد؛ ولی باوجود اینکه عاشق تحصیل بود، به‌خاطر حفظ حجاب و حفظ احترام پدرش دانشگاه نرفت. 📍خوانندگان عزیز جهت تهیه شماره دوم مجله «سُــها» به آیدی @soha_magiran پیام ارسال کنید.
📝 بخوانید🔻 🔸پویش روایت‌نویسی برای ایران روایت شماره ۱۹ چند روز هست بابا خانه نیامده، خب اینکه چیز عجیبی نیست. چیز عجیب کارهای مامان هست که خیلی هم می‌خواهد عجیب نباشند، ولی عجیب هستند دیگر! مثلا تا صدای گوشی تلفن بلند می‌شود می‌پرد طرفش. بعد با صدایی که انگار از ته چاه می‌آید طوری که ما نشنویم، جواب تلفن را می‌دهد. شده است مثل آن وقت‌ها که بابا رفته بود با دشمنان حرم حضرت زینب بجنگد. آن موقع هم موقع زنگ تلفن مامان به سمت گوشی شیرجه می‌زد، عین بیرانوند که شیرجه زد و شوت رونالدو را گرفت! البته مامان حق دارد. چون شب‌ها خیلی صداهای بلندی می‌آید. آبجی زهرا می‌ترسد و گریه می‌کند. مامان می‌گوید این صداها ترس ندارد و دوست‌های بابا دارند با اسلحه‌های شبیه مال بابا، دشمنان را از بین می‌برند. من اما اصلا نمی‌ترسم. ناسلامتی من مرد خانه‌ام، تنها مرد خانه. این را بابا یواشکی وقتی داشت می‌رفت درِ گوشم گفت. مامان همش می‌خواهد ادای نترسیدن دربیاورد. شب‌ها به جای یک قصه، برای من و زهرا سه چهار تا قصه می‌گوید. تازه اصلا هم اصرار نمی‌کند در اتاق خودمان بخوابیم. دیروز خودش پیشنهاد داد کیک بپزیم، اما یادش رفت که در کیک شکر بریزد. آخ،آخ! یک چیز مزخرف بدمزه‌ای شده بود که خدا می‌داند. مامان وقتی فهمید چکار کرده شروع کرد خندیدن، من هم خندیدم. آبجی زهرا اول می‌خواست گریه کند، اما وقتی دید ما می‌خندیم او هم خندید. بعد هم کیک را بردیم حمام و بازی جنگ کیکی راه انداختیم، یعنی تکه‌های کیک را به هم پرت کردیم. خیلی کیف داد! امروز مامان یک چسب بزرگ آورد و گفت بابا پیام داده که باید شیشه‌ها را چسب بزنیم. من به عنوان تنها مرد خانه فکری به ذهنم رسید. چسب را برداشتم و عکس بابا را روی شیشه با چسب درست کردم. حالا بابا همیشه آنجا ایستاده و ما را می‌بیند. مامان و زهرا هم دیگر نمی‌ترسند! ✍️ نویسنده: مریم صفدری 🔻بانوی پیشرو باشید @bpishroo
📝 بخوانید🔻 معرفی شهدای جنگ ۱۲ روزه🌷 🔸شهید الهام فرهمند ▪️سال تولد: ۱۳۶۹ ▫️محل تولد: گنبد کاووس ▪️تحصیلات: طلبه و فارغ التحصیل حوزه علمیه الزهرا(س) گنبدکاووس ▫️شغل: خانه‌دار و از فعالین نهضت مادری ▪️ فرزندان: سه فرزند (شهیدان مطهره، فاطمه و علی نیازمند) ▫️تاریخ شهادت: ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ ▪️محل شهادت: تهران، شهرک شهید چمران 🔸 این بانوی بزرگوار به همراه همسر و سه فرزندش به دست جنایتکاران اسرائیلی به شهادت رسید. 🔻بانوی پیشرو باشید @bpishroo
📣 همراهان گرامی بانوی پیشرو، کانال بانوی پیشرو در روبیکا فعال شد. 🔸️با ما در روبیکا همراه باشید👇 https://rubika.ir/bpishroo 🔻 بانوی پیشرو باشید 🆔️ @bpishroo
📝‌ بخوانید🔻 🔸پویش روایت‌نویسی برای ایران روایت شماره ۲۸ یک شب به یاد ماندنی در حسینیه ی امام دعوت شدیم به لطف خدا و یکباره، چند ساعتی مانده به شروع مراسم حسینیه ی امام خمینی (ره)... تلفن را که قطع کردم به همراه مادرم و دخترم به سرعت راهی شدیم. من چندباری از نزدیک توفیق زیارت رهبری را داشتم اما آنها نه؛ دلنگران بودم که پاسخ دخترم را چه بدهم... مراسم با همان رسم و رسومات همیشگی اش آغاز شد و خادمین انگار که میخواستند بغض فروخورده ی میهمانان را تسکین دهند،‌ التفاتی ویژه به حضار داشتند. مراسم آغاز شد و دقایقی گذشت... دخترکم سرش را به شانه ام تکیه داد و پرسید: پس رهبر کی می آیند؟ نگفته بودم که بنا نیست امشب صاحبخانه را ببینیم... برایش از امام سجاد(ع) گفتم و تلاش عمه جانشان در کربلا برای حفظ جان ولی خدا از خباثت دشمنان. چند باری سوال کرد و به شکلهای مختلف پاسخ دادم... نگاهم به ساعت بود و گوشم به صحبتهای استاد عالی... اما ته دلم انگار حس میکردم انتظار به سر میرسد و او می آید. به یکباره جمعیت مثل باد از جای برخاستند، او آمده بود... صاحبخانه بود! همانطور آرام و باشکوه. دستی تکان داد و ابراز محبتی به میهمانان کرد. حکیم است و آمدنش در شب عاشورا حکمتی دارد و پیامی برای همه ی دنیا. غوغایی در جمعیت به پا شد و آن بغض های فروخورده، به یکباره شکستند... ندای حیدر حیدر! فضای حسینیه را پر کرد. بعدها دیدم حتی قاب دوربینهای خبری هم نتوانسته بودند این حجم از شوق و محبت حاضرین را در خود بگنجانند. باید خودت بودی و میدیدی... حسینیه ی امام کمتر این حجم از ابراز شوق و محبت عزاداران منتظر را به خود دیده بود. قلبمان از جا کنده شد و روی دستهایمان قرار گرفت: "خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست"... چشمهای جمعیت مشتاق، چند دقیقه ای با فریاد شعارهایی برآمده از دل و از حسرت دیدار این روزها، رعد و برقی زد و باران تندی از اشک جاری شد. دخترکم را به زحمت بالا گرفتم که رهبر را ببیند؛ طاقت نیاورد و بی درنگ خودش را جلوتر رساند که از نزیکتر تماشا کند. دیدم که با لبخندی برگشت و خوشحال کنارم نشست. خدا را شکر کردم که بالاخره توانست رهبرش را ببیند. نگاهم به مادرم بود که داشت با جمعیت و نوای حاج محمود، ای ایران میخواند و سینه میزد: "در روح و جان من؛ میمانی ای وطن..." ✍زینب احمدی 🔻بانوی پیشرو باشید @bpishroo
16.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید🔻 🔸️در اسلام، در اوج حرکتِ غروب عاشورا، اون‌جایی که جنگ شدید نظامی تموم شد، تازه کار زن شروع می‌شه... جهاد تبیین از همون‌جا آغاز شد؛ همون‌جا بود که عاشورا ماندگار شد. چرا؟ چون خانواده وجود داشت! چون خانواده موند و اومد توی عرصه... این یعنی زن، یعنی خانواده، شد ادامه‌دهنده‌ی راه شهدا! 🔹️بخش‌هایی از سخنان خانم دکتر خزعلی، عضو شورای زنان شورای عالی انقلاب فرهنگی، با موضوع نقش خانواده در روایت حماسی جنگ 🔻بانوی پیشرو باشید @bpishroo
📝 بخوانید 🔻 🔹️ سارا سادات رباط‌جزی؛ دختری که با نبودن پدر، راهش را پیدا کرد طاق دل - قسمت شانزدهم 🔸وقتی فقط ۱۰ سال داشت، پدرش در جبهه‌های دفاع مقدس به شهادت رسید. دنیای کودکانه‌اش با قاب عکس و خاطرات نیمه‌تمام شکل گرفت. هر بار که کسی از پدرش می‌پرسید، لبخند می‌زد، اما در دلش هزار سؤال بی‌جواب داشت. طاق دلش از همین سؤال‌ها ساخته شد. 🔸در شش‌سالگی، پدرش از او خواست دعا کند که شهید شود. و خودش هم دعایی کرد: «خدایا همسر دخترم را هم شهید کن». سال‌ها بعد، سارا با مردی ازدواج کرد که از فاز شهادت دور بود؛ دانشجوی حسابداری، آرام و منطقی. اما دست تقدیر، او را به دانشگاه امام حسین(ع) و سپس به جبهه سوریه کشاند. و دعای پدر، دوباره محقق شد. 🔸سارا، حالا هم فرزند شهیده، هم همسر شهید. اما طاق دلش فقط از غم ساخته نشده؛ ستون‌هایش از روان‌شناسی، خدمت، آموزش و امید شکل گرفته. او معلمی‌ست که در مدارس شاهد تدریس می‌کند، مشاور روان‌شناسی‌ست، و برای فرزندان شهدا مرهمی شده که خودش روزی به آن نیاز داشت. 🔸او می‌گوید: «پدر و همسرم هر دو کنارم هستند، حتی بیشتر از قبل». و این جمله، خلاصه‌ای‌ست از طاق دلی که با ایمان، با عشق و با دعای پدر ساخته شده. 🔻بانوی پیشرو باشید @bpishroo
📝 بخوانید🔻 گاهی فقط کافیه یه زن خودش رو باور کنه... همین یه باور، می‌تونه آینده رو عوض کنه. رهبرمون گفتن: «زن، پیشاهنگ انقلاب و سازندگیه» و این یعنی زن ایرانی فقط تماشاگر نیست، مسئولیت رو به دوش می‌کشه، با دلِ پر از عشق و ذهنی پر از فکر، بلند میشه، می‌سازه، ادامه می‌ده. چون خودش رو باور کرده. و وقتی یه زن خودش رو باور کنه، می‌تونه فردای یه نسل رو بسازه. این یعنی زن بودن، این یعنی ساختن ایران... 🔻بانوی پیشرو باشید @bpishroo
📝 بخوانید 🔻 🔸️داستان ندا هیشام؛ دختر ۱۹ ساله غزه ندا هیشام ۱۹ ساله در یک رویداد خیریه PCRF در واشنگتن دی سی، روی صحنه رفت و داستان زنده ماندنش را از زیر آوار بمباران خانه‌اش در غزه تعریف کرد. در آن حمله، هفت خواهر و برادر ندا همراه مادربزرگش به شهادت رسیدند. بدن ندا خرد شد؛ پاهایش شکست و شانه‌اش از جا در رفت. او از لحظه‌های آخر زندگی خواهر کوچکش «الهام» گفت: «الهام مرا در آغوش گرفته بود... آخرین نفسش را کشید و زیر آوار، تا آخرین لحظه پایم را رها نکرد.» ندا ساعت‌ها زیر بتن و آهن گرفتار بود تا اینکه روزنامه‌نگار فلسطینی معتز عزیزه از پشت لنز دوربینش او را دید و تصویری گرفت که باعث نجات جانش شد. همان عکس بعدها در میان ۱۰ تصویر برتر سال ۲۰۲۳ مجله تایم قرار گرفت. با حمایت صندوق امداد کودکان فلسطین (PCRF)، ندا توانست برای درمان از غزه خارج شود؛ چیزی که برای عموم مردم تقریباً غیرممکن است. چرا؟ خروج از غزه تنها از طریق گذرگاه رفح (مرز مصر) ممکن است، اما این مسیر به‌شدت محدود و نیازمند هماهنگی اسرائیل و مصر است. بیشتر مردم حتی با وجود بیماری و جراحت اجازه خروج پیدا نمی‌کنند. فقط تعداد کمی، آن هم با پیگیری مستقیم نهادهای بین‌المللی و به‌ویژه در شرایط پزشکی حاد، امکان خروج می‌یابند. او دیشب روی صحنه نه فقط برای تشکر از کسانی که زندگی‌اش را نجات دادند، بلکه برای فریاد عدالت ایستاد و گفت: «اسرائیل شاید همه چیز با ارزش را از من گرفته باشد؛ خانواده‌ام، خانه‌ام، آرامشم... اما تا زمانی که نفس می‌کشم، هرگز روحم را نخواهد شکست.» 🔻 بانوی پیشرو باشید @bpishroo
📝 بخوانید🔻 🔹️معصومه آباد؛ دختر باران و بند، بانوی ایستاده بر زخم طاق دل _ قسمت نوزدهم 🔸️ هیچ‌کس نمی‌دانست دختری که با روپوش سفید از خانه بیرون زده، قرار است چهار سال بعد با رد زنجیر در خاطراتش، بازگردد. معصومه، همان دختر نوجوان بود که دلش می‌خواست پرستار باشد، اما تقدیر، پرستاری از درد وطن را برایش نوشت. 🔸️ در خرمشهر اسیر شد؛ نه با تفنگ، که با چادر گل‌دارش. در اردوگاه‌های رژیم بعث، روزها را با تحمل توهین، تحقیر و تنهایی سر کرد؛ اما شب‌ها را در ذهنش بازمی‌گشت به کوچه‌های خاکی ایران، جایی که پدر منتظر بود و مادری که حتماً هر شب، اسمش را با وضو صدا می‌زد. 🔸️ او شکسته نشد، هیچ‌وقت. دفتر خاطراتش را با خون دل نوشت و سال‌ها بعد، وقتی کتاب «من زنده‌ام» را در دست‌های هزاران دختر این سرزمین دید، لبخند زد؛ نه برای خود، برای نسلی که فهمیدند اسارت همیشه پشت میله نیست؛ گاهی ندانستن است، گاهی نترسیدن. 🔸️ طاق دلش را از بازمانده‌های خرمشهر ساخت؛ از نخ یک چادر خاکی، از صلابت یک دختر، از نجاتِ ایمان. و ما دختران معصومه‌ایم، اگر نه در اردوگاه، در امید؛ اگر نه در قصه‌ای آن‌چنان، در باور آن‌چنان. آمده‌ایم نه برای شکستن، که برای ساختن. برای اینکه بگوییم: ما هنوز زنده‌ایم. 🔻 بانوی پیشرو باشید @bpishroo