مداحی 🏴
#رهایی_از_شب #قسمت_صد_وسی_وهفتم #ف_مقیمی ✍فاطمه گفت: حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وسی_وهشتم
#ف_مقیمی
قسمت اول
✍این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا حاج مهدوی از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟! مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
در این افکار بودم که پدر حاج مهدوی خطاب به من گفت:خب سادات عزیز،این حاج کمیل ما، پسر ارشد و البته تاج سر ما هستند. در خوبی و اخلاق که به لطف خدا شهره اند..من ازش راضی ام ان شالله خدا ازشون راضی باشه.
همینطور داشت تعریف میکرد که در دلم خطاب بهش گفتم:برای کی داری از پسرت میگی؟ من همینطوری مجنون وشیدای او هستم دیوونه ترم نکن حاج آقا. گفت:حتما مطلع هستید که ایشون یک بار ازدواج کردند ولی متاسفانه قسمت نبود فرشته ای که خدا بهمون داد زیاد کنارمون باشه.از اون روز تا حالا هم که پنج سال و نیم میگذره اسم ازدواج مجدد رو نمیشد در حضورشون آورد تا به امشب که خدمت شماییم.
نیم نگاهی به حاج مهدوی انداختم که روی پیشونیش دانه های درشت عرق نشسته بود.
یعنی او واقعا منو پذیرفته بود؟؟ اون هم با وجود اینهمه اتفاقات بد؟؟! نمیترسید آبروش رو به خطر بندازم؟؟ اصلا نمیترسید که من چند وقت دیگه دوباره برگردم به گذشته م؟!
اشرف خانوم به عنوان نماینده ای از جانب ما شروع کرد به تمجید از خوبیهام و حاج احمدی در لابه لای هر سخنی یک خاطره از آقام تعریف میکرد وباز هم روح او رو مهمان یک صلوات میکرد.
حرفها ادامه داشت که حاج مهدوی پدر، رو به جمع گفت:اگر موافق باشید این دوتا جوون برن گوشه ای بشینن حرفهاشون و بزنن.اینطوری فقط ما داریم صحبت میکنیم.بعد رو کرد به پسرش وگفت:موافقید حاج آقا؟!
حاج کمیل گردنش رو خم کرد و در حالیکه عرق روی پیشونیش رو پاک میکرد گفت: تا نظر خود سیده خانوم چی باشه..
من با اشاره ی اشرف خانوم بلند شدم و رو به حاج کمیل با شرم و حیا گفتم:بفرمایید..
رفتیم به اتاقم.حاج کمیل گوشه ای از اتاق نشست ودوباره با دستمال تاشده ش عرق پیشانیش رو پاک کرد.
قبل از اینکه او را ببینم کلی سوال ازش داشتم ولی حالا که مقابلم نشسته بود هیچ چیزی نمیتونستم بگم.فقط دلم میخواست نگاهش کنم و عطرش رو بو بکشم.
🌾🌺🌾🌺🌾
✍تنها کلامی که تونستم بگم این بود:باورم نمیشه ...
او خنده ی محجوبی کرد.
_میتونم بپرسم چی رو باور نمیکنید؟
دست و صدام میلرزید!
گفتم:اینکه شما. .
شرم از او مانع تموم شدن جمله م شد.
الهام حق داشت که برای او دستمال بدوزه چقدر پیشونی او عرق میکرد!
پرسید:خب من درخدمت شمام سیده خانوم. من واقعا نمیتونستم چیزی بگم
گفتم:میشه اول شما صحبت کنید..
او دوباره خندید.
نگاهم کرد.با کمی مکث شروع کرد به دادن شرح حال مختصری از خودش و پرسیدن سوالات رایجی که هر مردی از زن دلخواهش میپرسه و من یکی یکی پاسخ سوالات رو می دادم.
نوبت به من که رسید هیچ سوالی نداشتم! او اونقدر خوب وکامل بود که من هیچ سوالی از رفتارو اخلاقش برام ایجاد نشد. جز چند سوال که نمیدونستم آیا پرسیدنش کار درستیه یا خیر.
پرسیدم:شما دوست دارید همسر آینده تون چطوری باشه؟
جمله م رو قطع کرد.
🌱🌷
_من دوست دارم هم خودم و هم ایشون طوری زندگی کنیم که خدا دوست داره.اگر ملاک رو رضایت پروردگار در نظر بگیریم رضایت ما هم به دنبال داره..که البته این خیلی سخته ولی با کمک همدیگه و لطف پروردگار ممکنه..
جواب او خیلی هوشمندانه وکامل بود.تا جاییکه سوال دیگری باقی نمیگذاشت.
همونجا با صدای بلند عهد کردم که تمام سعیم رو میکنم اونطور که خداوند انتظار داره زندگی کنم.
حرفهامون تموم شد و او حتی کوچکترین اشاره ای به گذشته ی من نکرد! چرا او به من اعتماد داشت؟! اگر کامران به من قول می داد که تغییر میکنه و دست از گذشته ش برمیداره من هرگز به او اعتماد نمیکردم .حاج کمیل چطور به من تا این حد اعتماد داشت؟
میخواست بحث رو ببنده که همه ی شهامتم رو جمع کردم و پرسیدم:چرا به من اعتماد کردید؟ شما تقریبا همه چیز رو درمورد گذشته ی من میدونید.من حتی با آبروی شما هم در مسجد بازی کردم. این شما رو نمیترسونه؟!
او حالت صورتش تغییر کرد.
به گل قالی خیره شد و گفت:
_وقتی خدا به بنده ش فرصت جبران میده من کی باشم که این فرصت و ازش بگیرم؟ وقتی خدا با شنیدن یک العفو کل کارها و گناهان بنده شو فراموش میکنه من کی باشم که اونو یادآوری کنم؟
او انگشت سبابه اش رو بالا آورد و با جدیت گفت:همون حرفی که در جواب سوالتون دادم... وقتی میگم ملاکم خدایی زندگی کردنه یعنی اونطوری که او دوست داره..نه اونطوری که من میخوام یا عقل و عرف حکم میکنه...
یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟!!
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
هدایت شده از مداحی 🏴
روز خود را با صلوات بر محمد و آل محمد آغاز کنید🌹
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
اين ماده هایی که تو شامپو بچه ها ميزنن چشم رو نميسوزونه؟؟
خب تو شامپو ما هم بزنن؟؟؟!!!!
چشم ما، چشم خره؟😂
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عبور از فیلترینگ به سبک ایرانیا😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
آهنگ حامد همایون برای جام جهانی
مراکش جان جان جان جان
اسپانیا وای وای وای وای
پرتغال هی هی هی هی
هوی من های های های های
😭😂😂
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
شهرداري ٢ ميليون هزينه كرده اومده رو ديوار نوشته سيگار آرام آرام شما را نابود ميكند یکی اومده زیرش نوشته
ما هم عجله ای نداریم داداچ 😂
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
مداحی 🏴
#رهایی_از_شب #قسمت_صد_وسی_وهشتم #ف_مقیمی قسمت اول ✍این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا حاج مهدو
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وسی_وهشتم
#ف_مقیمی
قسمت دوم
✍یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ شد..این مرد واقعا انسان بود؟!
گفتم:آبروتون چی حاج آقا؟یادتون رفته چه حرف و حدیثی تو مسجد برای من وشما درست کردن؟ بنظرتون با این...
هنوز هم باورم نمیشد که روزی موفق به وصلت با او بشم نمیتونستم اون کلمه رو به زبون بیارم.
گفتم:بنظرتون با این کار، شما به شایعات چند وقت پیش دامن نمیزنید؟!
او نفس عمیقی کشید و با مهربانی گفت: قطعا در این راه خیلی مشکلات در پیش رو داریم ..ولی هر کار مقدسی تبعات و پستی بلندیهای خودش رو داره..شما اگر بردبار و شکیبا باشید من با این بادها نمیلرزم..
او با لبخند اطمینان بخشی انگشت اشاره اش رو بالا آورد و دوباره تکرار کرد:
همون که گفتم...فقط رضایت خدا.
خندیدم.
با خودم گفتم بیخود نیست که عاشقت شدم..تو واقعا از جنس نوری!!!
حالا راحت تر میتونستم ازش سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بود بپرسم.
هرچند باز هم داشتم جان میکندم تا اون سوال از زبونم خارج بشه.
پرسیدم:حاج آقا ..جواب یک سوال خیلی برام مهمه..ولی نمیدونم پرسیدنش درسته یا نه..
او نگاهی زیبا و آرامش بخش به روم انداخت و گفت:البته..این جلسه برای پرسیدن همین سوالهاست.. هرسوالی که براتون مهمه ازمن بپرسید.
آب دهانم رو قورت دادم.کاش یکی برام یک لیوان آب میاورد.نفسم بالا نمی اومد.
دنبال مناسب ترین کلمات میگشتم تا به غرورم بر نخوره.
بالاخره گفتم:شما برای رضای خدا به خواستگاری من اومدید یا رضایت خودتون هم دخیل بود؟؟!
او صورتش سرخ شد.با لبخندی محجوب این پا واون پا کرد و عرق روی پیشونیش رو دوباره پاک کرد..
از دیدن حالش ناخواسته لبخند به لبم اومد..
او میان شرم و خنده گفت:از اون سوالهای نفس گیر بودااا..
نمیتونستم جلوی خنده م رو بگیرم..در لا به لای خنده های محجوبانه و معصومانه ی او جوابم رو گرفتم.
او از جا بلند شد و گفت:اگر اجازه بدید بعد پاسخ این سوالتون رو بدم..
من هم با صورتی سرخ از شرم و خنده ایستادم و خیره به نگاه خندانش گفتم: حتما براش یک جواب پیدا کنید ومن رو از افکار مزاحم نجات بدید..
او به نشانه ی اطاعت دستش رو روی چشمش گذاشت و به سمت در رفت.
میخواست از در بیرون بره که لحظه ای تامل کرد و به سمتم چرخید..
💐💐💐
✍با شرم به چشمانم زل زد و با نگاهی پر معنا لبخندی عاشقونه به صورتم تقدیم کرد.در زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم که نجوا کنان گفت:همون که گفتم...
رضایت خدا رضایت منم هست..
این جواب سوالم بود.!!!
از اتاق بیرون رفت ومن همانجا ولو شدم. .
اون شب پس از رفتن اونها ،من مثل شب پیش خندیدم و گریه کردم.
اون شب من با عطر گلهای روی میز تب کردم.
و اون شب من به بوییدن دستمال اکتفا نمیکردم و روی نقطه نقطه ی اون بوسه میزدم.
بقول حافظ چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی...
با اینکه حاج کمیل بهم اطمینان داده بود که احساسی بهم داره ولی من باز میترسیدم.عشق من به او اینقدر زیاد بود که مدام ترس از دست دادنش رو داشتم و از وقتی که او به من نزدیک تر شد این احساس چندبرابر شد!!
چند روز بعد من و حاج کمیل در یک مهمانی ساده و خودمانی کنار هم نشسته بودیم و انتظار میکشیدیم تا با خطبه ی عقد محرم هم بشیم! ولی من باز می ترسیدم.!
او اینجا کنار من نشسته بود ولی باز میپنداشتم که او برای من یک رویای دوره. .
در اون لحظات به این فکر میکردم که آیا من هرگز دستهای او را لمس میکنم یا نه؟!! آیا او بدون شرم و خجالت به چشمهای من خیره میشه یا نه؟؟! و حتی این اضطراب به جانم افتاد که او اصلا از احساسات درک درستی داره یا خیر؟!
خطبه جاری شد و من با اجازه ی پدرو مادرم بله گفتم ..چون میدونستم که اونها هم اینک کنار من ایستادند..و در تصورات خودم آقام رو میدیدم که دعای خیرش رو بدرقه ی راهم میکنه و بوسه ای جانانه روی پیشونیم میزنه..
وقتی حاج کمیل دستش رو مقابل دستم گرفت تا حلقه ی زیبای نامزدی رو به دستم بندازه هنوز در ناباوری بودم!!
من لمس زیبای نور رو در زمان اتصال انگشتهای او به روی دستانم حس کردم
و همزمان با فرو ریختن قلبم زیر لب نجوا کردم:ممنونم خدا!!
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
بچه که بودم زنگ زدم ۱۱۸ فوت کردم بعد خانومه گفت تلفن شما کنترل میشه بیب بیب بیب …
جاتون خالی داشتم سکته میزدم ، سریع قطع کردم ، سیم تلفنم کشیدم ، رفتم بیرون در خونه رو هم قفل کردم!
فقط کم مونده بود از کشور خارج بشم!! 😂
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
پنجشنبه است...
یادی کنیم از آن هایی که
روزی در کنارمان بودند...
🍂روحشان شاد، یادشان گرامی🍂
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
#تربیتی
هرگز کودکتان را با جمله برسیم خونه حسابتو میرسم، تهدید نکنید😢
خانه باید برای فرزندتان محل امنیت باشد😊
.
.
.
.
.
.
.
.
همون تو خیابون بزنین تو دهنش پدر سوخته رو😂😂😁
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
هدایت شده از مداحی 🏴
روز خود را با صلوات بر محمد و آل محمد آغاز کنید🌹
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
بابابزرگ به نوه اش میگه سه روزه نرفتی مدرسه بیا برو قایم شو معلمت اومده دنبالت....
میگه تو برو قایم شو
چون من بهش گفتم تو مردی😳😑
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
وقتی فقط بچت میتونه برات فیلترشکن رو نصب کنه 😂
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی تروریستی جدید
این سری به جای ساک آدم انتحاری آورده :))
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاهاش از خودش فرمون نمیگیره 😄
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
مداحی 🏴
#رهایی_از_شب #قسمت_صد_وسی_وهشتم #ف_مقیمی قسمت دوم ✍یک چیزی در قلبم تکون خورد..مو بر اندامم سیخ ش
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_وسی_ونهم
#ف_مقیمی
✍اینجا بهشت بود..
نسیم همچین بی راه هم نمیگفت! این دنیا هم بهشت و جهنم داره.
من ده سال در جهنم بودم و بعد از توبه،خدا بهشتی نثارم کرد که هر بیننده ای آرزوی رسیدن بهش رو داره.
خانوم مهدوی صورت و گردنم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد.به دنبالش باقی هم برای تبریک جلو اومدند وبوسه بارانم کردند.
وقتی اتاق از حضور نامحرمان خالی شد. خواهران حاج مهدوی که نامهایشان راضیه و مرضیه بود روسریم رو هلهله کنان از روی سرم برداشتند.از شرم گونه هام گل انداخت.
خواهر بزرگتر حاج کمیل که راضیه نام داشت خطاب به حاج کمیل گفت:بیا عروس خشگلتو ببین داداش..ماشالله هزار الله اکبر عین ماه شب چهارده ست..
با این تمجید همه ی خانمها کف زدند و هلهله کردند.
راضیه خانوم در حالیکه به شرم برادرش میخندید رو به مهمانها گفت:الهی بگردم برا داداشم..خانمها روتونو بکنید اونور..داماد خجالت میکشه عروسشو ببینه..
من از خجالت چادرم رو چنگ زدم و چشمانم رو بستم.
صدای هلهله وخنده اونقدر زیاد بود که اگر از خوشحالی و هیجان جیغ میکشیدم هیچ کس متوجه نمیشد.
حاج کمیل با شرم عاشقانه ای به سمتم چرخید
اونهایی که از مستی نگاه معشوقهای خیابانیشون حرف میزنند کجا لمس میکنند هرم نگاه مردی پاک چشم و مغرور رو که بعد از قرایت خطبه، عاشقانه ترین وعمیق ترین نگاه عالم رو به معشوقش هدیه میدهد؟
کجا میتونند حالی که من الان دارم رو درک کنند؟!! کجا میتونند فرق بین نگاه هرزه رو از نگاه پاک و عاشقانه تمیز بدهند؟!!
من دارم زیر این نگاه ها میمیرم..
من دارم ثانیه شماری میکنم برای گذاشتن سرم به روی سینه ای که عطرش یکسال بود مستم میکرد ولی آتش این نگاه مرا هیپنوتیزم کرده و نه زمین میشناسم نه زمان!!فقط او میبینم و او..
🍂🌺🍂🌺🍂
✍او در میان همهمه و هلهله درکنار گوشم آرام و عاشقانه نجوا کرد:سیده خانووم گرفتاریتون مبااارک..بببینم بازهم دنبالم راه می افتید یا شیرینی بیش از حدم دلت رو میزنه و خونه نشین میشی.خیلی حرفها برای گفتن داشتم ولی با اشک و لبخند نگاهش کردم.
او دست سردم رو در پناه دستان گرمش جای داد و در حالیکه به زیبایی هرچه تمام تر ابروی راستش رو بالا میداد گفت:همین اول کاری که تفاهم نداریم!! من تب کردم شما سردی!!
خندیدم.
او هم خندید.
کمی دورتر از ما ،فاطمه هم با چشمانی بارانی، از خنده های ریز و یواشکی ما خندید.
آن شب زیبا در کنار بهشتی به نام حاج کمیل مهدوی به پایان رسید.
مردی از جنس نور که تا پیش از این فقط فکر میکردم که او چقدر جذاب و دوست داشتنیست ولی هیچ توجه خاص وعاشقانه ای ازش ندیده بودم اما حالا با مردی مواجه بودم که در مهرورزی و شوخ طبعی بی نظیر بود.
وقتی مهمانها رفتند او در کنار در بسته ی خانه، با لبخندی زیبا ایستاد و با لحنی که تا پیش از محرمیت از او نشنیده بودم گفت: خسته نباشید سیده خانوم. .امشب، هم ،عروس بودید و هم میزبان.کاش اجازه میدادید مجلس رو جای دیگه ای بگیریم.
لبخندی محجوبانه زدم وگفتم:من هم مثل شما مهمون بودم حاج آقا. .همه ی زحمتها رو دوش فاطمه خانوم و مادرشون بود.
او دستم رو گرفت..
خدا کنه هیچ وقت دستهاش برام عادی نشه..
خداکنه همیشه با لمس دستانش دلم پرواز کنه.
با اخمی شیرین گفت: شما قراره منو همیشه حاج آقا صدا بزنید؟
انگشتم رو روی انگشترش رقصاندم.
گفتم:شما چی دوست دارید صداتون کنم؟
او لبخند زد:کمیل!!
گفتم: همین؟! بی پس وپیش؟؟
لبخندش را باز تر کرد ودر حالیکه چشمانش رو بازو بسته میکرد گفت: همین!!! بی پس وپیش
گفتم:سخته آخه. .ولی سعیم رو میکنم..پس لا اقل اجازه بدید صداتون کنم حاج کمیل!
حالا دیگه خندید.
دست دیگرش رو روی دستم گذاشت و گفت:قبول!!
گفتم :پس شما هم منو صدا کنید رقیه..
او طبق عادت انگشت اشاره اش رو بالا برد و با تاکید گفت:حرفشم نزن! شما ساداتی.سادات باید مورد تکریم و احترام قرار بگیرید. اسمتون هم اسمیه که باید با احترام تلفظ شه.
صداتون میکنم رقیه سادات خانوم..
خندیدم:اوووووه چه طولانی..
او هم خندید:خوبیش به اینه که اگر خدای ناکرده از دستتون عصبانی شدم و خواستم تشری بزنم تا تلفظ اسمتون تموم شه خشم بنده هم فروکش میکنه.
در میان خنده گفتم:مگه حاج کمیل عصبانی هم میشه؟؟
او اخم کرد:البته که عصبانی میشه.شما میدونی او روز و در اون مسافرت پرحاشیه چقدر ازدستتون حرص خوردم؟؟
دم قرارگاه هم با اون حرکتتون از گوشام آتیش میزد بیرون.
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
غضنفر میخاست مسیحی بشه پدر روحانی بهش میگه شرطش اینه که گوشت و مرغ نباید بخوری.
غضنفر قبول میکنه.
پدر سه بار آب مقدس میریزه روصورته غضنفر و باهر بار میگه تو دیگه غضنفر نیستی مسیحی هستى.
خلاصه غضنفر مسیحی میشه
بعداز یه هفته میبینن مرغای کلیسا کم میشه
یه شب غضنفرو تعقیب میکنن میبینن میره مرغارو میبره حموم
سه بار آب مقدس میریزه روصورتشونو
میگه تو دیگه مرغ نیستی بادمجونی
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
😂😂😂😂😂😂😂😂
خداحافظی به سبک ایرانی 😐
1-بعد مهمانی از روی مبل بلند میشن
میگن خوب زحمت دادیم خداحافظ
2-دو قدم جلو تر خداحافظ
3-جلو در خداحافظ دیگه ما رفتیم :-|
4-داخل حیاط با صدای بلند
منزل ما هم تشریف بیارین ،خداحافظــــــــــــــــــــــــــــــــــ
5-جلو در حیاط (ساعت 1 نصف شب)
بریم دیر وقته الان همسایه ها بیدار میشن خداحافظ خداحافظ
6-جلو در ماشین خداحافظ
7-داخل ماشین خداحافظ
8-ماشین در حال حرکت بووووووق بوووق یعنی خداحافظ
فردا صبح هم مادر خانواده زنگ میزنه به زن میزبان میگه
اوا خدا مرگم بده دیشب نفهمیدم با هم خداحافظی کردیم یا نه😂😂✋️
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
گیاهی که توی بدنه ماشین رشد کرده!
زندگی جاریست🌱🌱
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
ﭘﺴﺮﻩ هشت سالشه نوشته:
ﺁﯾﻔﻮﻥ ششﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﻨﮓ ﻣﯿﮑﻨﻪ 😕
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺳﻦ اون ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﯾﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﻭﺍﺳﻢ ﺧﺮﯾﺪ ﺑﻮﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺭﺩﻣﺶ!! 😅😄😄
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa
ادبیات خانمها هنگام زمین خوردن آقایان 😕
دوران نامزدى : الهى بمیرم چیزیت كه نشد! ☹️😊
١سال بعد ازازدواج : عزیزم بیشترمواظب باش! 😕
٣سال بعد:مگه كورى جلوپات رونگاه كن! 😒
٥ سال بعد:آخیش دلم خنك شد. 😋
١٠سال بعد:بخوری زمین که بلند نشی 😑😂
http://eitaa.com/joinchat/2296184832C71504888aa