eitaa logo
🌷به یاد شهدا🌷
683 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست. کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است. ارتباط باخادم الشهدا👇 @Mehrabani1364 🔽تبادل داریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم هنوز خاکریز عراقی ها سر خیابان ایستگاه ۳ باقیمانده. خط انگار وسط شهر بوده تا اینکه بچه‌ها عقب رانده بودنشان تا یکی دو کیلومتر بیرون شهر .خط حالا شده بود دور تا دور شهر  .پلی  که عراقی‌ها از آن عقب نشسته بودند هنوز جنازه های عراقی زیر پل این طرف و آن طرف افتاده بودند باد کرده و بو گرفته. چندتایی را هم سگ ها در روده شان را بیرون ریخته بودند. خط بچه‌های فارس نزدیکیهای همان پل کنار خانه زردها بود. خانه های سازمانی که دیوارش آن زرد رنگ بود و حالا متروکه بودند. بین خط ما و خط عراقی‌ها کفش های بیابان یکدست وسیعی بود.سمت راست خط گروه ژاندارمری بود و سمت چپ بچه‌های اصفهان آن طرف در آنها هم بچه های دکتر چمران و گروه های دیگر هم این طور پراکنده و نامنظم دور تا دور شهر یک ختم دست ارتشی‌ها بود روزها اغلب آرام بود فقط از چهار طرف هر از گاهی سوت خمپاره می‌آمد و انفجار و دود جایی از شهر نیمه خالی را پر می کرد درگیری زیاد نبود مردم توی شهر ون و سرگردان بودند. همه انگار همدیگر را می شناختند و کسی کسی را درست نمی شناخت می‌گفتند شهر پر از جاسوس های عراقی و به قول بچه ها منافق هاست که گرامی دهند با بیسیم تاش جاهای شلوغی و تجمع را خمپاره بزنند هیچ کس به هیچ کس جز گروه خودش اعتماد نداشت. توی این چند روز قرارگاه هم تشکیل شد قرارگاه سهنام . فرهاد مسئول عملیات بود اما در واقع کسی سمت خاصی نداشت هر کس هر کاری از دستش بر می آمد می کرد کار زیادی هم البته از دست کسی بر نمی آمد فرهاد که قادر مرا برد جهاد فارس و به مسئول آنجا معرفی است کرد آقای جزایری عجیب خوشحال شد. _خوب بلاخره سپاه به فکر افتاد یک نفر را مسئول کنه ما هر شب همین یک لودر که عراقی ها برامون جا گذاشتن را میدیم دست بچه ها می برند خط قد یک بیل خاک جابه جا می کنند بعد دیگه نمی فهمند باید چه کار کند با کی هماهنگ کنند الان که دیگه شما هستید یا غروب تا غروب خود تحویل بگیر. _من راننده لودر نیستم. _خبری نیست راننده بهت میدم، ببر کار را انجام بده صبح هم بیار بده تحویل. این قضیه به هر حال یک راهنمایی، مسئولی ،کسی ،میخواد. غروب همان روز فرهاد  و خادم لودر را تحویل گرفتند و بردندخط  . خط در واقع هیچ چیزی نبود جز یک کفه ی صاف که تا بچه ها می آمدند حرکتی بکنند به تیر بسته می شدند ،به خاطر همین بیشتر توی زنگنه ها می ماندند و فقط چند نفر را می‌گذاشتند بالا که بی سر و صدا پست بدهند. سنگر ها زیر زمین بودند حدود دو متر کنده و رویشان را از چیده بودند به قول فرهاد مثل چال روباه بود که روزها می‌خوابیدند و شبها می‌آمدند بیرون. اصل درگیری هم شب ها بود روزها تکان می خورد می‌زدند شبها اگر تیری از سمت عراقی ها شلیک می شد با تکثیر جواب می دادند که فقط عراقی ها بدانند آن روبه‌رو نیرو هست و جلو نیاید اگر از بچه ها کسی زیاد تیراندازی می‌کرد آن قسمت را خام پاره عراقی زیر و رو می کردند آنها هم از قرار شبها تا صبح هدف تیراندازی می‌کردند که یک وقت ایرانی‌ها جلوند جلو هم نمی رفتند جز بچه هایی که گاهی تا نزدیک خط عراقی ها هم می رفتند که چتر منور جمع کنند برای یادگاری. چترهای نارنجی رنگ چترهای کوچک سبز رنگ به این بهانه منطقه را شناسایی می کردند.یا برعکس برای شناسایی می رفتند و چتر منور هم جمع می کردند. آن غروب فرهاد گفت بیایید کمی خاک بریزیم روی الوار سنگرها که اگر گلوله خورد پایین نرود.لودر به کار افتادهنوز روی  یکی دو تا سنگر خاک نریخته که  باران گلوله از عراقی ها روی سرشان بارید و لاستیک لودر هم یک لحظه سر خورد توی یک سنگر و سقف را شکست، ولی سریع بالا آمد و گیر نکرد. آن شب ترکش ها چند تا از بچه ها را هم شهید کرد. خادم گفت :«این سنگر بیشتر توی دست و پا است. این جوری که نمیشه کارکرد دم ساعت ویزه گلوله از کنار گوشمون رد میشه» _میتونیم تپه بزنیم این عراقی ها. بعد هم سنگرها برند پشتش تویی پناه. شروع که کردند، هر جا تپه کوچکی میزدند عراقی ها توی روز که روشن می شد شناسایی می کردند و شب آتش می ریختند روی آن قسمت.  تلفات بچه ها زیاد شده بود.بعدها  فهمیده بودند که آن تپه های عراقی ها مقر تانک است که گاهی از پشتش تانک بیرون می‌آید چند شلیک می‌کند و بر می‌گردد سرجایش.  مسئله دیگر هم این بود که وقتی یکی می خواست از این تپه برود پشت تپه بعدی، وسط راه تیر می‌خورد، این بود که فکر کردند بهتر است تپه ها را به هم وصل کنند تا بشود خاکریز .ولی آنجا نمی شد تلفات زیاد می‌شد. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر آن طرف‌تر شروع کردند به خاکریز زدن تا بعد که تمام شد سنگرها و نیروها را منتقل کنند پشتش. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️ ❣️ 🌸هرروزم را 🥀باسلام به زیبامے ڪنم 🌸ڪاش یڪ روزم، 🥀با دیدن روے زیباشود 🍂 🌸🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
سال 93 اربعین پیاده رفت کربلا که بیست وپنج ساله بود اراده خاصی به حضرت عباس علیه السلام داشت وقتی وارد حرم شده بودن بعلت اذحام جمعیت پاروی پایش می گذارند چون پاهایش تاول زده بود بشدت درد می گیرد و رضا ناخودآگاه فریاد می زند که همزمان جمعیت زیاد اونو به دیوار می کوبد و به زمین می افتد ؛ خودش می گفت من تنبیه شدم که به دیوار کوبیده شدم نباید صدایم رو در حرم حضرت عباس بلند می کردم وشروع به گریه وتوبه می کند ؛ اولین نذرش برای استخدام در آتشنشانی با اولین حقوقش گوسفندی در روز تاسوعا برای حضرت عباس علیه السلام بود .که اولین وآخرین سالی بود که نذرش راداد. 🌷 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
هر چی گفت ، شد.mp3
5.77M
🔊 | دهه شصتی عمل کنیم! 🎙به روایت حاج حسین یکتا 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
ڪآنـآل‌مذهبی‌‌پروآز‌تآ‌بہشت🕊♥️ رفیـق‌ـشہید‌میخوآے🌸🌱 آشنایی‌بآشهدآ🌱🌸 زندگے‌نآمہ🌱🌸 متن‌هآی‌مذهبی‌💕 حمایتمون‌کنین‌تآزه‌تاسیسیم🌱 https://eitaa.com/joinchat/3338403888C6de30dedcc 🌸 https://eitaa.com/joinchat/3338403888C6de30dedcc 🌸
🔴 قیام عدل الهی 📍قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَن يَأْتِيكُم بِمَاءٍ مَّعِينٍ (سوره ملک آیه ۳۰) 📍ﺑﮕﻮ : ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﺍﮔﺮ ﺁﺏ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭی ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﺮﻭ ﺭﻭﺩ [ ﺗﺎ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺮﺱ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﺭﺝ ﮔﺮﺩﺩ ] ﭘﺲ ﻛﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﺁﺏ ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ؟✳✳✳ " ﻣﻌﻴﻦ" ﺍﺯ ﻣﺎﺩﻩ" ﻣﻌﻦ" (ﺑﺮ ﻭﺯﻥ ﻃﻌﻦ) ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﮔﺎﻩ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺍﺯ" ﻋﻴﻦ" ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﻭ ﻣﻴﻢ ﺁﻥ ﺯﺍﺋﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻟﺬﺍ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﻣﻔﺴﺮﺍﻥ" ﻣﻌﻴﻦ" ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﻰ ﺁﺑﻰ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺟﺎﺭﻯ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﻭﻟﻰ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻌﻨﻰ ﺁﺏ ﺟﺎﺭﻯ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻳﺎﺗﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﺋﻤﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﻉ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﻴﺪﻩ، ﺁﻳﻪ ﺍﺧﻴﺮ ﺑﻪ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻬﺪﻯ ﻉ ﻭ ﻋﺪﻝ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺴﺘﺮ ﺍﻭ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺩﺭ ﺣﺪﻳﺜﻰ ﺍﺯ ﺍﻣﺎم ﺑﺎﻗﺮ ﻉ ﺩﺭ ﺗﻔﺴﻴﺮ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻧﻴﻢ" ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺍﻣﺎﻣﻰ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻗﻴﺎم ﺑﻪ ﻋﺪﻝ ﺍﻟﻬﻰ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ (ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻬﺪﻯ) ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎم ﺷﻤﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﻧﻴﺪ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺎﻣﻰ ﻣﻰ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﻛﻪ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺁﺳﻤﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ، ﻭ ﺣﻠﺎﻝ ﻭ ﺣﺮﺍم ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ". ﺳﭙﺲ ﻓﺮﻣﻮﺩ:" ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺗﺎﻭﻳﻞ ﺍﻳﻦ ﺁﻳﻪ ﻧﻴﺎﻣﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎم ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ". 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
از وصیت_نامه خواهر عزیزم هرگاه خواستی از حجاب خارج شوی☝️و لباس اجنبی♨️ را بپوشی به یاد آور که اشک امام زمانت را جاری می‌کنی،😔 به خون‌های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی،😞به یاد آور که غرب را در تهاجم فرهنگی‌اش یاری می‌کنی فساد را منتشر می‌کنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب می‌کنی،🍃به یاد آور حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر می‌دهی، تو هم شامل آبرویی، بعد از همه اینها اگر توجه نکردی، هویت شیعه را از خودت بردار...✅ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم هر غروب خادم لودر را تحویل می‌گرفت با دونفر محافظ. کار سخت پیش می‌رفت. تمام تن لودر پر از ترکش شده بود. هرشب هم یکی یا هر دو محافظ کشته می‌شدند. جزایری به خادم گفته بود:« توشدی مامور کفن و دفن جهاد،غروب زنده می بری صبح جنازه میاری» این روزها فرهاد خادم فکر می‌کردند و نقشه می‌ریختند برای غروب که مثلاً امشب کجا برویم و کجا را تپه بزنیم که از جایی شب قبل دور باشد هر جا که شبیه کار می شد فردا شبش خمپاره‌ها شخم می‌زنند مجبور بودند با فاصله و دور از هم تپه بسازند. بعضی شب ها یک ساعت این طرف کار می‌کردند آتش که سنگین می شد یک طرف دیگر. اواخر هم صدای بچه‌ها ضبط کرده بودند روی نوار و چند جای خط از بلندگو پخش می کردند تا از عراقی‌ها پراکنده شود و کشته ها کمتر. فرهاد و بقیه تمام تلاششان این بود که شبها تا صبح شده یک شهید کمتر بدهند تا خاکریز کامل شود این کار ها زمان می برد بعد از سه ماه خاکریز تکمیل شد .کمی بعد هم خبر رسید که نخست وزیر دارد می آید آبادان. اول صبح هلیکوپتری که هر روز می آمد تا شهدا و مجروحین را ببرد رجایی را پیاده کرد و از ترس آن که به سنندج سریع بلند شد و رفت تنها بود با کیف دستی اش رزمنده‌ها ریخته بودند دور و برش و سر و دستش را می بوسیدند. زیرزمین بزرگ مسجدی را برای سخنرانی آمد آماده کرده بودند. نیم ساعتی بیشتر صحبت نکرد، زیاد یک جا ماندن خطرناک بود .می گفت« توی شهرها غریبیم و مگر این جاها به امثال شما طرفدار ما باشند و دوروبرمان را بگیرند »می گفت« این روزها دور دست آنهاست که رادیو و تلویزیون توی دستشان است.   دروغ به مردم تحویل می‌دهند ولی اینجا که شما به حقیقت نزدیکتر هستید حرف ما را قبول میکنید.» *می‌گفت من اینجا تازه بین شما کمی دلم آرام گرفته و چیزهایی از این دست که مثلاً فلانی عکسی گرفته توی بیابان های اطراف تهران با لباس نظامی که روی یک پتو دارد نماز می‌خواند و پوتین هایش هم کنار پتو هستند یعنی جبهه است و با همین عکس آنقدر تبلیغ کردند که می‌گویند شما ها چرا نمی‌گذارید کارش را بکند* سخنرانی که تمام شد مردم را هدایت کردند بیرون و همه که رفتن در جایی ماند و فرهاد خادم و تنفر دیگر که دور و برش را هنوز گرفته بودند و سوال می‌کردند. فرهاد گفت:«حالا کجا می خواهید تشریف ببرید؟» _راستش هلیکوپتر که ما را اینجا بی صاحب گذاشت فعلا که هستیم. بچه‌ها گفتند ببریمش خانه آقای جمی. بیرون که آمدیم از زیر زمین، همه دیگر رفته بودند وقتی چند نفری کفش هایشان را پوشیدند دیدیم کفش رجایی و خادم و دو نفر دیگر از بچه ها نیست.کاری نمی‌شد کرد کمی همه خندیدند و بعد یک تاکسی صلواتی که راننده آبادانی بود و توی شهر می چرخید تا مردم را جابجا کند جلوی مسجد همانطور پابرهنه سوار نشان کرد و انسان خانه آقای جمی. آنجا از کفشهای تخت سبز چینی که همراه کمک‌های مردمی رسیده بود یک جفت به رجایی دادند .طول یکی از اتاق های خانه نشستن روی زمین دور هم فرهاد گفت:« آقای رجایی وضعیت ما را که اینجا میبینید و مکافات ماه طول کشید و چقدر شهید دادیم تا یک خاکریز مختصر زدیم ما یک لودر فَکَسَنی .» آقای خادم گفت:«مسئول مهندسی من میگن اگر بلدوزر داشته باشیم کار خیلی جلو میفته. لااقل دیگه سر راه خط، منافقان نمی توانند کمین کنند لاستیکش رو بزنند که کار تعطیل بشه» و قول آن را از رجایی گرفت دو سه روز ماند و تمام خط ها را یکی یکی همراه بچه ها رفت و دید آخرین جایی که رفت هتل مقر گروه دکتر چمران بود که لب شط مستقر بودند . بالاخره بولدوزر کوچکی برایشان فرستادند کوچک بعد از غروب با خادم و فرهاد تحویلش گرفتند با یک راننده سوار جیپی که چند روز قبل توی شهر بی‌صاحب مانده بود و برداشت بود تا تعمیرش کنند و راه بیندازند، مثل چیزهای دیگر. اول خانه آقای جمی رفتند تا تو یه دفعه کند که اگر روزی صاحبش پیدا شد پولش را بپردازند. خادم و راننده توی بلدوزر و فرهاد با چیپ از پشت سرشان .به کمین منافقان نمیخورند و این اصلاً معمول نبود.شهر آرام حرکت کردند .بین شهر و خط، وسط بیابان ناگهان سوت خمپاره ها بلند شد، از آنها بدتر تانکر بنزینی را که چند دقیقه قبل از کنارش رد شده اند را می زنند و با انفجارش شعله هایش مثل نورافکن تمام منطقه را روشن میکند شلیک ها متمرکز می شود روی آنها فرهاد از ماشین بیرون می پرد راننده بلدوزر گیج شده و هراسان نمیداند چه کند. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
: سعی کنید سکوت شما بیشتر از حرف زدن باشد هر حرفی را که می خواهید بزنید فکر کنید که آیا هست یا نه؟ هیچ وقت بی دلیل حرف نزنید ! 🌷 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴خواهی نشوی رسوا 📍ﻗُﻞ ﻟَّﺎ ﻳَﺴْﺘَﻮِﻱ ﺍﻟْﺨَﺒِﻴﺚُ ﻭَﺍﻟﻄَّﻴِّﺐُ ﻭَﻟَﻮْ ﺃَﻋْﺠَﺒَﻚَ ﻛَﺜْﺮَﺓُ ﺍﻟْﺨَﺒِﻴﺚِ ﻓَﺎﺗَّﻘُﻮﺍْ ﺍﻟﻠَّﻪَ ﻳَﺂ ﺃُﻭْﻟِﻲ ﺍﻟْﺄَﻟﺒَﺎﺏِ ﻟَﻌَﻠَّﻜُﻢْ ﺗُﻔْﻠِﺤُﻮﻥَ (سوره مائده آیه ۱۰۰) 📍(ﺑﻪ ﻣﺮﺩم) ﺑﮕﻮ: ﭘﻠﻴﺪ ﻭ ﭘﺎﻙ، ﻳﻜﺴﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ، ﮔﺮﭼﻪ ﻋﺪﺩ ﻧﺎﭘﺎﻛﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﺠّﺐ ﻭﺍﺩﺍﺭﺩ. ﭘﺲ ﺍی ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﺧﺮﺩ! ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻨﻴﺪ، ﺑﺎﺷﺪ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﻳﺪ.✳✳ 📍ﻃﻴّﺐ ﻭ ﺧﺒﻴﺚ، ﺷﺎﻣﻞ ﻫﺮ ﻧﻮﻉ ﭘﺎﻛﻲ ﻭ ﭘﻠﻴﺪﻱ ﺩﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ، ﺍﻣﻮﺍﻝ، ﺩﺭﺁﻣﺪﻫﺎ، ﻏﺬﺍﻫﺎ ﻭ ﺍﺷﻴﺎی ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻥ می ﺷﻮﺩ. ﻣﻠﺎﻙ ﺩﺭ ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺎ، ﺣﻖّ ﻭﺑﺎﻃﻞ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻛﺜﺮﺕ ﻭ ﻗﻠّﺖ. «ﻭﻟﻮﺍﻋﺠﺒﻚ ﻛﺜﺮﺓ ﺍﻟﺨﺒﻴﺚ» «ﺍﻛﺜﺮﻳّﺖ» ﻭ ﻓﺮﺍﻭﺍنی، ﻓﺮﻳﺐ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﻢ. «ﺍﻋﺠﺒﻚ» (ﺍﻛﺜﺮﻳّﺖ، ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ی ﺣﻘّﺎﻧﻴّﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ی ﺑﺮﺗﺮی) ﻣﻨﻄﻖِ «ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻧﺸﻮﻱ ﺭﺳﻮﺍ، ﻫﻤﺮﻧﮓ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺷﻮ» ﻗﺮﺁﻧﻲ ﻧﻴﺴﺖ. «ﻭ ﻟﻮ ﺍﻋﺠﺒﻚ ﻛﺜﺮﺓ ﺍﻟﺨﺒﻴﺚ» ﺑﻲ ﺗﻘﻮﺍیی، ﻧﺸﺎﻧﻪ ی بی ﺧﺮﺩی ﺍﺳﺖ. «ﻓﺎﺗّﻘﻮﺍ ﺍﻟﻠّﻪ ﻳﺎ ﺃﻭﻟﻲ ﺍﻟﺎﻟﺒﺎﺏ» ﺷﻨﺎﺧﺖ ﭘﺎﻙ ﺍﺯ ﻧﺎﭘﺎﻙ ﻭ ﺗﻘﻮﺍ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﺗﺴﻠﻴﻢ ﻣﻮﺝ ﻭ ﻫﻴﺎﻫﻮی ﺟﻤﻌﻴّﺖ ﻧﺸﺪﻥ، ﺗﻨﻬﺎ ﻛﺎﺭ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ. «ﻓﺎﺗّﻘﻮﺍ ﺍﻟﻠّﻪ ﻳﺎ ﺃﻭﻟﻲ ﺍﻟﺎﻟﺒﺎﺏ» ﺭﺳﺘﮕﺎﺭی ﻋﻠﺎﻭﻩ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺧﺮﺩ، ﺑﻪ ﺗﻘﻮﺍی ﺍلهی ﻧﻴﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ. «ﻓﺎﺗّﻘﻮﺍ ﺍﻟﻠّﻪ ﻳﺎ ﺃﻭﻟﻲ ﺍﻟﺎﻟﺒﺎﺏ ﻟﻌﻠّﻜﻢ ﺗﻔﻠﺤﻮﻥ»✴✴ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
Part10_ذوالفقار.mp3
9.21M
📗🎧 کتـاب صوتـی «ذوالفقـــار» 🔸برشی‌هایی از خاطرات شفاهی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فریب نخورید یه ذره مو بیرون باشه به کجا بر می‌خوره؟! 🎙شیخ حسین انصاریان 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم فرهاد می پرد بالای بلدوزر و می گوید:« سریع تپه چیزی بزن پشت پناه بگیریم» چیزی طول نمی کشد تا بولدوزر تپه های بزرگی درست می کند و پشتش قایم می‌شوند.خادم ذوق کرده بود از سرعت و قدرت بلدوزر .صدای تلق تولوق برخورد ترکش ها با بدنه گوش را بیشتر از صدای انفجارها پر کرده بود .تا صبح تپه و اطرافش را هم اینطور زدند  . زیر بولدوزر نمی‌توانستند تکان بخورند .بچه ها نماز شب را نیمه‌های شب ،همانجا دراز کشیده خواندند. هوا روشن شده که شلیک ها قطع می‌شود می‌روند قرارگاه تا کمی بخوابند. خادم هنوز روی پتو چشمش گرم نشده که فرهاد آمده بالای سرش و با شوقِ بیدارش کرده «پاشو خادم که کاری کردیم کارستون» _چکار کردیم؟ _ارتشی ها یکی را فرستادند, مهندس قرارگاه شما کیه که دیشب دشمن را کانالیزه کرده. می خوام ببینم چیکار کرده؟ _چی چی لیزه ؟ _نمیدونم فقط انگار یه کار خوبی کردیم فرصت میشه بریم اتاق جنگ شوند اونجا رفتیم فقط به روی خودت نیار یه وقت خودتون شکنی ها هرچی گفتم یه جوری تفریح برو که فقط بشه اون قضیه خمپاره‌ها را بفهمیم. _شاید هم یک مهمات گرفتیم. فکر می‌کنم اگر بتوانند به شکلی به اتاق جنگ ارتشی ها راه پیدا کنند و بفهمند شکل آرایش نیروهای عراقی چگونه است و عمق دشمن مقابل خط آنها چقدر است فرهاد مجبور بود که بعضی خمپاره‌ها که می خوردند لب خط مایا بین خط ما و عراقی ها خمپاره های خودی هستند که جایی از پشت سر عراقی ها شلیک می شدند اگر این درست بود می شد دشمن را در آن منطقه قیچی کرد. یکی دو بار با هم با خادم رفته بودند اما راهشان نداده بودند به آنها گفته بود به قد و قواره تان می خورد که بخواهیم راهتان بدهیم اتاق جنگ شما مگر از جنگ چه می دانید این دست حرفها. آنجا ارتشی‌ها باز گفتند شما دشمن را کانالیزه کردین فرهاد و خادم باز درست نفهمیده بودند یعنی چه. «دیشب تمام آتش دشمن متمرکز شده بود روی یک نقطه نزدیک شما که این کمک خیلی خوبی برای ما بود و حجم آتش روی بخش‌های دیگه کم شده بود از شما می‌خواهیم این کار را نزدیک خط ما هم انجام بدهید» همانجا فرهاد با یکی از فرماندهان فرهنگ صیاد شیرازی که این حرف‌ها را می‌زد آشنا شد و قرار شد آن شب نزدیک آنها هم تپه بزرگ دیگری بزنند .تپه ای زدند چند برابر تپه قبلی و باز همان اتفاق شب قبل تکرار شد. فرهاد می‌گفت :«خادم بیا یه لوله چوبی بزاریم روی سرش فکر کنند رویش تانکه» از فردا همراه با زیر آتش گرفتن هر دو تپه خط عراقی ها هم عقب نشست. شاید می‌ترسیدند توی دید برج دیده‌بانی ایرانی‌ها که تازه ساخته شده بودند، قرار گرفته باشد. این فرض صیاد بود. از آن به بعد فرهاد شد رابطه بین بچه‌های سپاه و ارتش. گفتند که پیش از آنها وقت برای گرفتن مهمات می‌رفتند، ارتشی ها می گفتند ما دستور نداریم و اگر بدهیم اذیتمان می کنند. تنها گاهی یک تانک می فرستادند که می آمد توی خطای دیگر اینکه یا سنگری عراقی را می‌زند و برمی‌گشت. بعد که فرهاد با صیاد شیرازی و سرهنگ کهتری آشنا شد ،کار کمی راحت شد. صیاد هماهنگ می‌کرد که ما پنهانی مهمات را برایتای تان می گذاریم کل آنجا که ستون پنجم رئیس جمهور توی ارتشی‌ها نفهمد بعد شما بروید و تک بزنید همین کار را هم می کردند. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
📸 استخوانـــے آمده از یوسفــی مـــادر غم دیده را یاری ڪنی 📎 پ ن : پایان فراق ۳۳ ساله ی مادر شهید هراچ هاکوپیان ۱۱ مهر ۹۹,کلیسای میناس مقدس ,اصفهان🌷 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
هیچ وقت باصدای بلند حرف نمیزد. رفتاروعمل خوب اوبودکه همیشه مرا متوجه اشتباهاتم می کرد. مثلااگر میخواست بگوید، حجابت راحفظ کن، از میان عکسهایم آن یکی راکه باچادر گرفته بودم، انتخاب میکردومی گفت: این خوب است. اینجاخیلی قشنگ شده ای. همان مدت کمی که درخانه بودند، اختصاص داشت به خانه وخانواده وباتوجه به اینکه مادرم تنهادختر خانواده شان بودند، پدرم بادرک شرایط زندگی گذشته مادرم، اجازه نمی دادند ایشان برای انجام کارهای منزل متحمل سختی بشوندواکثرکارهارا خودشان انجام میدادند. ✍️راوی:دخترشهید 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔔 زنگ حکایت 🔔 شخصی تعریف می کرد: توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مرد که با تلفن صحبت می کرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت: همه کسانی که در رستورانند، مهمان من هستن به باقالی پلو و ماهیچه. بعد از 18 سال دارم بابا میشم. چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچۀ 3یا 4 ساله ای را گرفته بود که به او بابا می گفت. پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم. مرد با شرمندگی زیاد گفت: آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیرزن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش می شد امروز باقالی پلو با ماهیچه می خوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند، من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه. انسانها را در زیستن بشناس نه در گفتن؛ در گفتار همه آراسته اند. 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴 نابغه محجبه و بایکوت رسانه ای ❗️ 🔹 خلفی دختر محجبه و ایرانی ، حافظ کل کریم در هفت سالگی بوده و در سن ۱۳ سالگی مدرک کارشناسی گرفته و در کارشناسی ارشد هم قبول شده ، اما چرا مورد توجه رسانه ها قرار نگرفته؟!!!! ❌ دلیلش مشخص است : رسانه های و انقلابی که دچار فرماندهی بوده و هر کدام بسمتی بی هدف حرکت می کنند و حواسشان به حاشیه ها و پوست موزهایی است که زیر پایشان گذاشته شده!!! رسانه های و اصلاح طلب هم نمیخواهند چهره یک دختر محجبه نابغه را بزرگ کنند. چون در فرهنگ ، نابغه باید و لارج باشد ، زن باید آستین کوتاه پوشیده و با غلیظ نماد یک زن غربی را بنمایش بگذارد!!!! ❌ دختران محجبه در جمهوری اسلامی هم مظلومند. 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم شب ها مهمات نقطه خاصی چیده می‌شد بعد نیروها می‌رفتند می آوردند توی خانه ای وسط شهر که انبار پنهانی مهمات قرارگاه سهنام شده بود. شب تا صبح مهمات میامد و میرفت توی خط. خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ ژ۳ و فشنگ. صبح ها هم فرهاد و احمد بصیری که مسئول انبار شده بود همان وسط جعبه های چوبی مهمات که کم خنک تر بود می خوابیدند. _اگر یک گلوله بخوره اینجا کل منطقه میره رو هوام هیچیمون دست صاحبمون میگیره که بفرستند شیراز. _اینکه باید دستشو بگیره میگیره احمدآقو... انبار را از ترس جاسوس ها و منافقین قاطیه رزمنده‌ها و مردم شهر پنهان نگه می‌داشتند.نمی‌دانستم منافق ها دقیقاً چه کسانی هستند روزها قاطی بچه ها و مردم راحت می رفتند و می‌آمدند و شب‌ها هم که گاهی کمی نمی‌زدند بین جهاد و خط و بچه‌ها را می‌زدند با تیر توی تاریکی دیده نمی شدند. لباس اکثر رزمنده‌ها شخصی بود و روزها هم همه با هم بودند همه از جهاد قضا می گرفتند و کسی نمی پرسید از کسی و آمار و اطلاعاتی از نیروها که هر روز کم و زیاد می شدند وجود نداشت. هر روز موقع غذا گرفتن توی جهان ایستادند با خودشان می‌گفتند معلوم نیست مثلاً اینکه دارد می خندد و غذا تحویل می‌گیرد شب توی کمین که دارد می خندد و غذا تحویل می‌دهد را با تیر نزند. چندبار هم فرهاد دنبالشان کرده بود توی تاریکی ولی به جایی نرسیده بود اوایل که بچه ها فقط ام یک و ژ سه داشتند هر جا صدای کلاش می‌آمد بچه ها می دویدند سمت صدا تا شاید بشود یک ایشان را دستگیر کرد و اطلاعاتی به دست آورد، ولی بعدها که کلاس‌های غنیمت جنگی از جسد های عراقی زیاد شد توی دست رزمنده‌ها دیگر به این صداها هم نمی شد اعتماد کرد. آذوقه خوراکی توی سردخانه وسط شهر انبار بود.همه کمک های مردمی که به سختی از شهرهای دیگر می رسید یا جیره های جنگی و گاهی هم گاو و گوسفند ای که توی شهر و اطراف از ترکش می خورد و سر بریده می‌شد و توی لیست اموال مردم مردمی آقای جمی ثبت می شد، می آمد آنجا تا تقسیم شود بین جهاد های قرارگاه های مختلف. یک روز که برای تحویل غذا رفته بودن فرهاد جلوی سردخانه ایستاد و گفت :«خدا کند یک وقتی اینجا را نزنند که همه بی غذا می شوند» همان روز رئیس جمهور به آبادان آمده بود برای بازدید .قبل از آن طی اطلاعیه‌ای که در روزنامه ها چاپ شده و به آبادان هم رسیده بود و از رزمنده ها خواسته بودند برگردند به شهر و خانه هاشان تا ارتش بتواند راحت کارش را بکند .بچه ها توی قرارگاه چقدر خندیده بودند . صبح شهر توی سکوت کامل فرو رفته بود حتی صدای تک گلوله‌ای هم به گوش نمی رسید چه برسد به خمپاره نشسته اند یکی از بچه‌ها وسط جمع ناگهان بلند شد و اسلحه را پرت کرد یک طرف و گفت :«توی این یک سال که آبادانم یک روز هم نبود این شکلی.» حرف دل همه را می‌زد .خضری با آن هیکل درشتش هی از این طرف اتاق به آن طرف می‌رفت و زیر لب غرغر میکرد. لحظه ایستاد بعد رفت کلاشش را که سینه به دیوار تکیه داده بود برداشت و گفت:« من که یقین کردم .باید امروز تا فرصت هست کلکش را بکنم» سید حسام پرید جلویش را گرفت و گفت:« می خوای امامزاده درست کنی!!! اینها هدفشان همینه!» _میگی وایسیم فقط نگاه کنیم؟ _صبر کن صبر .امام خودش جمع می کنه به وقتش .تو یعنی از امام بیشتر میفهمی؟ _استغفرلله وزن را از دید دستش گرفت و گذاشت روی زمین _لااقل می تونیم ببینیمش که! _بزار همه باهم میریم بنی‌صدر با گروهی همراه آمده بود و افسران ارتش دور و برش را گرفته بودند. کسی زیاد نمی توانست نزدیکش برود لحظه ای که داشتند از مقابل بچه های فارس رد می‌شدند خضری باز از کوره در رفت و پرید سمتشان.خادم و فرهاد بصیری و سید حسام به زور گرفته بودند که نرود .همانطور که توی دست آنها تقلا می‌کرد داد :«بنی‌صدر ....بنی صدر..» رئیس‌جمهور یک آن ایستاد و به آن طرف نگاه کرد و بعد به بچه ها نزدیک تر شد. _«بنی صدر همه اش با میری توی آشپزخانه ارتش با این افسران میشینی سیب زمینی پوست می کنی؟» همه مات و مبهوت مانده بودند .فرهاد و بصیری همانطور که زور میزدند خضری را نگه دارند ،بدنشان از خنده ای که تلاش می‌کردند پنهان شود می لرزید. _«اگه راست میگی یکضرب یا خط بین جنگ چه خبره» بنی‌صدر عینکش را با انگشت عقب دادن با نگاهی به افراد دور و برش محکم جواب داد :«هرچه جناب سرهنگ بگن» بعد با اشاره به یکی از فرهنگ‌ها به راهشان ادامه دادند و رفتند.. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
° چنـد‌ وقتـی‌ستــ ڪه‌ مـا از‌ دیـدن‌ خنـده‌هـای دلـربایت رجـز‌هـای حیدریت و محـروم‌ شدیـم و‌ تـو‌‌ چنـد‌ وقتـی‌ست در‌ قهقهـه‌‌ی مستانـه‌ات "عنـد‌ ربهـم‌ یرزقـون" شـدی . . . . 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
💠مدافع وطنی که آرزوداشت مدافع حرم شود! شهادت نصیب هرکسی نمیشود. پسرمن بعضی حرف هاراتنهابه مادرش میگفت، اوبه مادرش گفته بود:دوستدارم خادم امام رضاشوم. همچنین گفته بود:دوست دارم بروم وازحرم حضرت زینب دفاع کنم وشهیدمدافع حرم باشم، من دوستدارشهادت هستم. اوعاشق امام حسین بودودرمحرم وصفر برای تهیه وتدارک نذورات پیش قدم بود. مادرش رازی دردل داشت که تازمان شهادت حسین به کسی نگفته بود. او میگفت:حسین راشش ماهه باردار بودم که خواب دیدم گروهی ازاهل بیت امام حسین درآسمان بالای سرم می چرخند، همان لحظه ازخواب بیدارشدم وباخدا عهدکردم که اگر فرزندم پسرشدنام اورا حسین واگردخترشدفاطمه بگذارم. 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت شنیدنی شهید حسین خلعتبری از یک مأموریت غیرممکن! 📆 به مناسبت سالروز ولادت شهید حسین خلعتبری 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🔴 دام و عبرت 📍وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً نُّسْقِيكُم مِّمَّا فِي بُطُونِهِ مِن بَيْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَّبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِّلشَّارِبِينَ (سوره نحل آیه ۶۶) 📍ﻭ ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺩﺍم ﻫﺎ ﻋﺒﺮﺗﻲ ﺍﺳﺖ ، [ ﻋﺒﺮﺕ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ] ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺷﻜﻢ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻋﻠﻒ ﻫﺎﻱ ﻫﻀﻢ ﺷﺪﻩ ﻭﺧﻮﻥ ، ﺷﻴﺮﻱ ﺧﺎﻟﺺ ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ ﻧﻮﺷﺎﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻮﺷﻨﺪﮔﺎﻥ ﮔﻮﺍﺭﺍﺳﺖ.✳✳✳ 📍ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻛﻤﻰ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﺩ ﻗﻨﺪﻯ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺁﺏ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭﻩ ﻫﺎﻯ ﻣﻌﺪﻩ ﺟﺬﺏ ﺑﺪﻥ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻗﺴﻤﺖ ﻋﻤﺪﻩ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻏﺬﺍﻯ ﻫﻀﻢ ﺷﺪﻩ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺑﻪ ﺭﻭﺩﻩ ﻫﺎ ﺷﺪ ﻭﺍﺭﺩ ﺧﻮﻥ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭ ﻧﻴﺰ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﻢ ﻛﻪ ﺷﻴﺮ ﺍﺯ ﻏﺪﻩ ﻫﺎﻯ ﻣﺨﺼﻮﺻﻰ ﻛﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﺴﺘﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺮﺍﻭﺵ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﺍﺩ ﺍﺻﻠﻰ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻏﺪﻩ ﻫﺎﻯ ﭼﺮﺑﻰ ﺳﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺩﻩ ﺳﻔﻴﺪ ﺭﻧﮓ ﺗﻤﻴﺰ ﺧﺎﻟﺺ، ﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍﻯ ﻧﻴﺮﻭ ﺑﺨﺶ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﻏﺬﺍﻫﺎﻯ ﻫﻀﻢ ﺷﺪﻩ ﻣﺨﻠﻮﻁ ﺑﺎ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎ، ﻭ ﺍﺯ ﻟﺎﺑﻠﺎﻯ ﺧﻮﻥ ﺑﺪﺳﺖ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ، ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﺍﺳﺘﻰ ﻋﺠﻴﺐ ﺍﺳﺖ، ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﺍﻯ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻨﻔﺮﺁﻣﻴﺰ، ﺍﻣﺎ ﻣﺤﺼﻮﻟﺶ ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﺎﻟﺺ ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﻭ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﻭ ﮔﻮﺍﺭﺍ!. ✴✴✴ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
این شعار تساوی زن و مرد که غربی ها از اون دم می زنند فقط در وظایف و تکالیفه! یعنی اینکه هر کاری مرد می کنه، زن هم باید بکنه. همونطور که مرد عهده دار مخارج خانواده است، زن هم باید باشه. کارْ سنگین و سبک نداره، کارگر هم مرد و زن نداره. اون وقته که زن ها توی میدون رقابتِ نابرابر باید پا به پای مردها کار کنند و به هر کاری هم تن بِدَن، حتی خشن ترین کارها. حالا انصاف بدید در این تساوی مرد بیشتر ضرر می کنه یا زن؟! به برکت آزادی زن، مرد امکان هر نوع لذت و سوء استفاده جنسی رو داره و به اسم تساوی زن و مرد، هیچ وظیفه ای هم نسبت به اون نداره. 📕 دختران آفتاب، ص ١٢٧ 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 🇮🇷 ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم یک ماه بعد وقتی فرهاد و خادم رفته بودند شناسایی نزدیک خرمشهر و داشتن بر می گشتند از سمت سردخانه که سر راه غذا را هم بگیرند برای قرارگاه .  خمپاره‌ها دوره کردند و جلوی سردخانه که از ماشین پریدند پایین تا پناه بگیرند. چند خمپاره پشت سر هم تمام دور و برش آن را غرق گرد و خاک و آتش کرد. صدای خادم از یک طرف بلند شد که داشت فریاد میزد:« ای خدا ......هم باید با اونا بجنگیم هم با خودمون» دنبال فرهاد می گشت چند متر آن طرف‌تر افتاده بود داشت بلند میشد تا بنشیند پشت دست راست از پر از خون شده بود .سراسیمه به طرفش دوید .قبل از آنکه با اون قیافه وحشتزده چیزی بگوید، فرهاد گفت:« دست و پاتو گم نکن خادم آروم باش چیزی نشده» صدایش به زور بیرون می آمد و به سختی حرف میزد . _«من حالا حالا ها هستم ,با این زخم ها شهید بشو نیستم» خادم چفیه اش را تکان تا داد ،ببندد روی دست فرهاد. گفت:« بدجوری داره خون میاد» زیر بغل فرهاد را که گرفته بود تا بلندش کند چشم فرهاد به سردخانه افتاد، داشت دود غلیظی از توی بیرون می‌آمد .ناگهان پاهایش سست شدند و خواست زمین بخورد. خادم محکم نگهش داشت و برگشت سرد خانه را نگاه کرد و گفت :«خبری نیست آقا فرهاد .غذا را خدا میرسونه» _نه نه ،خادم نگاه ... _توکل به خدا ،ما که توی نخ شکممون نیستیم. فرهاد که نگاه به حالش دوخته شده بود به سردخانه و انگار اصلاً صدای خادم را نمی شنید. بیشتر با خودش تا با خادم گفت :«دل ,خادم دل بستیم» خادم هیکلش نصف فرهاد است ولی همین است که هست. به سختی زیربغل اورا گرفته و میرود. _باید برسونمت تا سری هلیکوپتر که میاد ببرد شیراز. _نه کاکو, برسونم همین بیمارستان آبادان. _اینجا که عمراً _چیزیم نیست هنوز خیلی کار داریم نمیتونم الان برگردم. _از این حرفا نزن آقا فرهاد که کلاهمون میره تو هم. سوار شو بریم. روی صندلی جیپ از حال رفت .خادم تند می رفت .توی اولین دست انداز که از جایشان نیم متر کنده شدند و خوردن روی صندلی فرهاد به هوش آمد .دستش را گذاشت روی شانه خادم. _حالا نمی خواد اینقدر عجله کنی. هیچ خبری نیست .هیچ اثر شهادت تو خودم نمی بینم. توی خیابون بعدی هم به سمت بیمارستان. _تو نمی بینی .من دارم می بینم .پر از اثر شهادتی ،خونریزیت هم‌ زیاده داری هذیون می‌گی. شرمندتم کاکو. فرهاد سرش را آورد کنار گوش خادم و گفت:« من اگه با این وضعیت برم شیراز، دیگه حسرت جبهه و جنگ و همه چیز باید تا آخر عمر داشته باشم. می فهمی خادم؟» _برای چی؟ خوب میشی زود برمیگردی. _من از خانواده نیستم که بذارن دیگه برگردم .من لای پنبه بزرگ شدم. اگه رفتم دیگه اومدنی نیستم. اون دنیا جلوت رو میگیرما!!! بیمارستان طالقانی آبادان ،ترکش توی بازویش را درآوردند و پانسمان کردند. گوشت پشت بازویش را ترکش برده بود. ترکهای ریز کمرش را هم در آوردند و پانسمان کردند. روزی که گذشت زخمها چرک کردند. دیگر فرهاد دردش را نمی توانست طاقت بیاورد. دربیمارستان اهواز پسر عمویش که آنجا در راه بود باز آمد روی آدم چند تا کمپوت هم آورده بود. _چند تا تکه ترکش هنوز مونده بود توی گوشتت. اینها را بخور تا بنیه ات برگرده. _به خونه که خبر ندادی؟ _نه هنوز گفتم یکم بهتر بشی بعد. _خوب کاری کردی _هفت روزی فعلا مهمونی.  چند روز دیگه زنگ میزنیم خونه. فردایی است که با یه پسر عمو باز آمد فرهاد راندید بعد از نماز صبح  برگشته بود آبادان.همان شب قبل و بعد از رفتن پسر عمو کمپوتها را بین بقیه زخمیهای اتاق تقسیم کرده بود این بار دیگر به یک هفته هم نکشید که زخم بازو به طرز بدتری چرک کرد .به زور با هلیکوپتر فرستادنش در شیراز. عصر بی خبر به خانه رسید شور و حالی در خانه به پاشد .مادر به زور فرهاد را کرد توی حمام .پانسمان به زخم چسبیده بود ،چند دقیقه زیر آب گرم گرفت تا باند جدا شد. کمی که خودش را شست مادردرحمام را کوبید. _چرا این در قفله؟ باز کن مادر تا بیام پشتت را کیسه بکشم. _مادر نمیخواد قربون دستت دارم میام بیرون. _تو که همیشه دوست داشتی پشت را بمالم! حالا که این همه مدت کیسه نکشیدی باز کن مادر.. _نمیخواد شما زحمت بکشید خودم شستم. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌷  @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
یعنی مردانی از جنس نـور با قلـبی از نوع دریـــا با چشمانـی بصـیر ؛ با قدم‌هـایی همچون فولاد ، با افکاری ناب ؛ با ایثاری بزرگ با شجـاعت و شـهامتی علـوی ؛ جهادی به یاد ماندنی در نبردی مردانه، در قلب تاریخ آفریدند که همچون خورشیدی تابان ، چـراغ راه جویندگان حقیقت شد. . 🌷 🌷 @byadshohada 🌷 با ما با شهدا بمانید 👆👆👆