کافه قدم
#صفحه_هفت هنوز غرق در دریا بودم؛پرنده ی خیالم را از فراز دریاها عبور دادم، از کوه ها گذشتم و به
#صفحه_هشت
او ، هر روز صبح ، پیش از خوردن صبحانه ، همراه کتاب بودا وارد اتاقی می شد که محل یادبود مردگان بود و شروع میکرد به خواندن دعا و به من هم می گفت مثل او آداب دعا را به جا بیاورم . خودش زنی راستگو و درستکار بود و به من گوشزد میکرد : « کونیکو ، سعی کن هیچ وقت به هیچ کس دروغ نگویی ، زیرا اگر مرتکب دروغ شـوی ، تو را به جهنم می برند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون می کشند . » تذکرات مادربزرگ در من تأثیر می گذاشت و سعی می کردم هیچگاه دروغ نگویم
پدر و مادرم می کوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنت های ژاپنی ، که رنگ ملی و آیینی داشت ، آشنا کنند . من از هر گونه جشـنی خوشم می آمد و سنت های ژاپنی پر بود از جشن های خرد و کلان . در کنار بازی و شیطنت در جشـن ها ، همیشه پرسش هایی در ذهنم شکل می گرفت . یکی از این جشن ها در فصل تابستان ، در روز پانزدهم آگوست ، برگزار می شد . بودایی ها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمی گردند . طاقچه های خانه را پر از میوه می کردند تا مردگان وقتی برمی گردند از میوه ها بخورند و به احترام آنان این میوه ها تا سه روز روی طاقچه ها می ماند.
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
#صفحه_نه
از همین رو ، جشن سه روز طول میکشید . در پایان جشن ، همه آن خوراکی ها را بر می داشتیم و به دریا می ریختیم . من جرئت نمی کردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان بر می گردند ، چـرا خوراکی ها را نمی خورند ؟! دیده بودم که وقتی کسی می مرد ، جسدش را ، طبق آیین تدفین بودایی ها ، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود می سوزاندند و همانجـا راهب بودایی با آن سـر از بیخ تراشیده و لباس گشاد و بلند و یک دست نارنجی اش می آمد و دعا می خواند .
وقتی جسد به طور کامل می سوخت ، خاکستر آن را در کوزه ای می ریختند و یک شب در خانه قوم و خویش نگه می داشتند تا همه بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد ، کوزه را داخل قبر می گذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر می نوشتند . بعد ، صبر می کردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکی ها را روی طاقچه بگذارند و چشم انتظار آمدن مردگان ، سه روز جشن بگیرند .
با این وصف ، من حق داشتم در عوالم کودکی ام از خاکستر توی کوزه بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوه های سه روز معطل را با کمک بزرگ ترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمه ی سازی وسط دعا زده می شد سر شوق بیایم .
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
#صفحه_ده
وطن پرستی جزئی از آیین سنتی مکتب شینتو است ؛ چیزی فراتر از علاقه به زادگاه ؛ علاقه ای از جنس عشق به مـادر . حالا که بزرگتر شـده بودم و به کلاس اول می رفتم ، از شنیدن اسمم و معنای آن بیشتر لذت می بردم ؛ کونیکو ؛ فرزند وطن .
وقتی همکلاسی ها صدایم می زدند « کونیکو » ، احساس شیرینیِ آمیخته با غرور پیدا میکردم ؛ گویی فقط من و دخترانی چون من ، که اسمشان کونیکوست ، فرزند وطن هستیم و بقیه غریبه اند !
پرچم کشورم را مثل اسمم دوست داشتم . روی میز چوبی هر کلاس یک پرچم گذاشته بودند . معلم کلاس اول می گفت : « اولین جایی که خورشید در بامداد زودتر از هر جای دیگر در کره زمیـن طلوع میکند و به مردم سلام می دهد سرزمین ماسـت ؛ کشور ’خورشید تابان‘ و من ، که به ماهی قرمز ، لباس کیمونوی قرمز ، و شکوفه های قرمز علاقه داشتم ، از دیدن دایره توپر و قرمزرنگ وسط سفیدی پرچم، که نماد خورشید است ، ذوق زده می شدم و شادی می دوید زیر پوستم¹
✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧
¹ . ژاپنی ها به این پرچم «نیش شوکی» یعنی «پرچم خورشیدنشان» می گویند
.
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
#صفحه_یازدهم
زندگی آرام و بی دردسری در اَشــیا داشتیم و در کلاس اول مشغول یادگیری الفبای حروف سه گانه ژاپنی ۔ « هیراکانا » ، « کانجی » ، و « کاتاکانا » بودم¹ که با واژه ناآرام « جنگ » آشنا شدم .
آن روز چنان صدای گوش خراشی آمد که قلبم را لرزاند و نگاه وحشت زده ی همه ی دانش آموزان را متوجه آسمان کرد .
چند هواپیمای بزرگ و سیاه از فراز شهر و از میان ابرها عبور کردند و معلم ما ، آقای ایتو ، که مثل ما دانش آموزان ترسیده بود ، گفت : « خدا به دادمان برسد ! مثل اینکه جنگ جهانی دوم از اروپا به کشور ما هم رسیده است . »
آن روز ، زودتر از روزهای قبل ، به خانه برگشتم و از رادیو شنيدم كوبـه بمباران شـده اسـت . کوبه شهری بود نزدیک به اشیا و بیم آن می رفت خانه های چوبی و زیبای شهر ما نیز ، در اولین تهاجم هوایی آمریکایی هـا ، یک جا بسوزد . از همان روز ، مخزن های آبی را در هر کوچه و محـل گذاشتند و به مردم آموزش داده شـد ، که در صورت بمباران شـهر و سوختن خانه ها، آتش را چطور خاموش کنند.
✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧-✧
1_ در زبان ژاپنی از سه گروه حرف استفاده می شود: یکی حروف بی معنای « هیراکانا » ، دوم حروف معنادار « کانجی » که شبیه درخت اند ، و سوم « کاتاکانا » که مثل « هیراکانا » بی معنا هستند و در شکل با آن متفاوت اند و برای کلمات خارجی استفاده می شوند.
.
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
#صفحه_دوازده
با وجود رسیدن آتش خانمان سوز جنگ به کشورم و اینکه بارها صدای آژیر خطر حمله هوایی را شنیدیم ، در آن شرایط جنگی ، مدرسه تعطیل نشد . در مدرسه ، همین که صدای آژیری به نشانه احتمال وقوع حمله هوایی در می آمد ، باید کلاه های بزرگی روی سر می گذاشتیم و سریع از کلاس خارج می شدیم ، کنار باریکه جوی آبی ، که کمی پایین تر از بقیه جاها بود ، می نشستیم . عده ای گریه میکردند . عده ای هم ساکت بودند ، اما همه می ترسیدند و کلاه های پارچه ای را محکم روی سر می گرفتند . این کلاه ها از جنس پارچه و داخلش از پنبه بود که اگر انفجاری رخ داد ، از برخورد سنگ و چوب و سایر اشیا به سر و صورتمان جلوگیری کند .
میانه سال تحصیلی بیمار شـدم و مخملک گرفتم . از شدت حرارت در تب می سوختم و پوستم قرمز و بدنم پر از جوش شده بود . معلمان می گفتند این بیماری مسری است و احتمال دارد بقیه بچه ها از من این بیماری را بگیرند . در بیمارستان بستری شـدم . دوری از مدرسه و بچه هـا دلتنگم کرده بود که یک روز آقای ایتو ، معلم کلاس اولم ، به عیادتم آمد . شاید خودش هم نمی دانست همان عیادت کوتاه و دلجویی مختصر چقدر بار غصه و دلتنگی را از روی دلم سبک کرد .
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
.
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
.
https://eitaa.com/cafeghadam
#صفحه_سیزده
پس از چند روز ، از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم . در اشیا هر خانواده یک پزشک داشـت و ، با وجـود جنگ ، مشکل دارو و داروخانه در شهر نبود . یک داروفروش گیاهی هم بود که از شمال ژاپن می آمـد . داروهایش در جعبه ای بود و خانه به خانه می گشت و به هر که احتیاج داشـت دارو میداد . علاوه براین ، کار بامزه ای میکرد ؛ وقتی بچه های کوچکی مثل مـن را می دید ، دست می کرد توی وسایلش و بادکنکی کاغذی بیرون می آورد و جایزه می داد . همیشـه منتظـر ایـن داروفروش بودم ، امـا وقوع جنگ آمدن داروفروش را کمرنگ کرد تا آنجا که دیگر نیامد !
ترس و وحشت از بمباران بر خانه و خانواده نیز بر خانـه سایه انداخته بود . فقط پدرم نمی ترسید . شب هنگام ، وقتی هواپیماها از مسیر هوایی نزدیک شهرمان عبور می کردند ، یک جا جمع می شـدیـم مـادرم دور چراغ ها پارچه ای می انداخت تا نوری از خانه بیرون نرود . در روشنی کم سوی چراغ ، رنگ وحشت را در صورت مادر ، خواهران ، و حتی برادرم می دیدم . هواپیماها از محدوده اشیا دور می شدند ، اما صدای انفجار بمب از دوردست ها به گوش می رسید . پدرم می گفت : « کوبه باز هم بمباران شد . »
هرچه زمان میگذشـت دامنه بمباران ها بیشتر می شد . همه شهرهای بزرگ از شمال تا جنوب بمباران می شدند .
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
کافه قدم
#صفحه_سیزده پس از چند روز ، از بیمارستان مرخص شدم و به خانه رفتم . در اشیا هر خانواده یک پزشک داشـت
#صفحه_چهارده
اوج این بمباران ها در پایتخت ، توکیو ، بود . فقط در یک شب ۳۲۵ هواپیما ، در سه ساعت ، توکیو را بمباران کردند و صدهزار نفر را یک جا کشتند .
خانه های چوبی سوختند و پایتخت به تلی از خاکستر تبدیل شد . به ناچار ، دولت دستور داد زن ها و بچه ها را از شهرهای بزرگ ، به صورت گروهی ، به روستاها و شهرهای کوچک ببرند و اگرچه اشیا هنوز بمباران نشده بود ، اما به شهرهای بزرگ و صنعتی مثل کوبـه نزدیک بود و ، به اجبـار ، من همراه خواهر و مادر و مادربزرگم به منزل دایی ام در روستای کوچکی در ساندا رفتیم و پدر و برادرم در اشیا ماندند تا اگر هواپیماها روی شهر بمب های آتش زا ریختند ، با همان مخازن آب سر کوچه ها آتش را خاموش کنند .
در روستا احساس خطر کمتری به اشیا داشتیم . فقط گاهی که کوبه بمباران می شـد ، سرخی آسمان را در آن گاهی سوی کوهستانی که به کوبه می رسید می دیدیم.
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
کافه قدم
#صفحه_چهارده اوج این بمباران ها در پایتخت ، توکیو ، بود . فقط در یک شب ۳۲۵ هواپیما ، در سه ساعت ، تو
#صفحه_پانزده
کلاس دوم را در روستا شروع کردم . در آنجا بچه های شهری با روستایی فرق داشتند و به من به چشم بچه پولدار شهری نگاه می کردند ، چون رفتار و لباسم فرق داشت و بهتر بود . نقاشی ام عالی بود . عکس دختران ژاپنی را با کیمونو میکشیدم و معلمم تحسینم میکرد . با این حال ، از بقیه جدا نمی شـدم و دوستان جدیدی پیدا کردم و با هم قلاب های ماهیگیری را برمی داشتیم و به ماهیگیری می رفتیم . جشنی هم داشتیم که شاگردها هر کدام باید از خود هنری نشان می دادند . مثلا ، شعر می خواندند یا تئاتر بازی می کردند . با وجود این همدلی ، معلم به ما چند نفر ، که از اشیا آمده بودیم ، بیشتر توجه میکرد و به ما رقص ژاپنی یاد می داد . مدتی بعد ، به اصرار خاله ام ، از منزل دایی رفتیم و پیش او ماندیم .
خالـه ام مجـرد و تنها بود و بسیار به من محبت می کرد . با وجود این ، دلم برای معلم کلاس اولم ، آقای ایتو ، و همکلاسی ها و مدرسه و حتی برای آن خانه چوبی دو طبقه هشتادمتری تنگ می شد . گاهی در خلوت ، پلک هایم را می بستم و به اشیا سفر می کردم . در خیال خودم ، وارد خانه می شـدم و از اتاق کوچک کنار هال وارد اتاق غذاخوری می شدم و در آشپزخانه چرخی می زدم و نرم نرمک روی تاتامی کف اتاق پا می گذاشتم و از پله های چوبی به طبقه ی بالا می رفتم و به اتاق خوابی که برای من و یوشیکو دنیایی از خاطرات تلخ و شیرین بود وارد می شدم و از پنجره ی اتاق چشم به دریا می دوختم و گوش به بوق قطاری می سپردم که از نزدیک خانه می گذشت.
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
کافه قدم
#صفحه_پانزده کلاس دوم را در روستا شروع کردم . در آنجا بچه های شهری با روستایی فرق داشتند و به من به
#صفحه_شانزده
خالـه ام غم دوری را در چهره ام می دید و با مهربانی سعی می کرد زندگی گرم و راحت و شادی برای من و بقیه خانواده ام فراهم کند . می گفت این جنگ هر قدر طول بکشد ، ما با هم زندگی خواهیم کرد . خاله حکم مادرم را داشت . مهربانی اش به او می مانست . حتی سعی می کرد به من کارهایی را که بلد نبودم بیاموزد . آموزش نواختن موسیقی با دستگاهی مثل پیانو را اول از او آموختم . در بسیاری از رشته ها مهارت داشت ؛ از جمله معلم گل آرایی و آموزش چای سبز بود . طبق یک سنت قدیمی ، هر دختری که می خواست به خانه بخت برود باید این دو هنر را می آموخت . وقتی هنرجوها می آمدند ، من هم مثل آنان کیمونو می پوشیدم و دوزانو روی تاتامی می نشستم و مجذوب چیره دستی خاله ام در سه روش گل آرایی می شدم . او شاخه های گل طبیعی را در یک ترکیب زیبا انتخاب می کرد و ساقه اش را داخل ظرف شیشه ای شفاف می گذاشت .
گل نشانه زندگی و نشاط بود . از فلسفه ی گل ها و دلایل انتخابشان می گفت و هنرجویان ، با خرسندی ، دو کف دستشان را به پاس هنر او روی تاتامی می گذاشتند و خم می شدند و صورتشان را تا نزدیک زمین می آوردند و تشکر می کردند .
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
#صفحه_هفدهم
اما آموزش چای سبز قدیمی ها را بیشتر از گل آرایی راضی میکرد . ابتدا میهمانان وارد اتاقی می شدند که در کوتاهی داشت و حتی باید خم می شدند . این خم شدن نشانه خضوع بود . همه دور اتاق دوزانو می نشستند . اول شیرینی می خوردند و بعد خاله ام پودر چای سبز را با یک قاشق چوبی ، که از جنس چوب درخت بامبو بود ، توی کاسه هایی می ریخت که روی آن نقاشی های قدیمی از امپراتور ، شوگان ها و سامورایی ها ، و طبیعت و دریا نقش بسته بود . چای در آب جوشانده می شد و آن را با همان قاشق چوبی هم میزد تا کف کند و به دهان هر یک از میهمانان یک قاشق چای می داد و بعد تعارف میکرد خودشان بخورند . شکل گرفتن فنجان در دست و نوشیدن آن قاعده مخصوصی داشـت . هنرجویان باید کاسه را با دو دست بر می داشتند و نباید از روبه روی آن می خوردند . باید کاسه را کمی به طرف راست می چرخاندند و در سه نوبت هر بار از یک نقطه کاسه چای می خوردند و در پایان جای خوردن را با دو انگشت پاک میکردند و کاسه را به طرف چپ ، یعنی جای اول ، می چرخاندند .
هنر گل آرایی و آموزش چای سبز را مثل دختران جوان یاد گرفتم . اما جنگ رنگ سیاه بر زندگی مردم زده بود و اینگونه سرگرمی ها به یک باره با رسیدن خبر جنگ زود فراموش می شـد اصـلا از جنگ بدم می آمد ؛ به خاطر اینکه بین خانواده ام جدایی افکنده بود . تا اینکه پدر و برادرم بعد از مدتی به دیدن ما آمدند . دوست داشتیم پیش ما بمانند ، اما نگران خانه و زندگی مان در اشیا بودند .
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
#صفحه_هجده
پدرم همچنان فکر میکرد روزی نوبت بمباران اشـیـا خواهد رسید و باید برای حفظ خانه از آتش بمباران آنجا باشد . تا آن زمان همه شهرهای بزرگ مثل توکیو ، کیوتو ، اُساکا ، و کوبه به دفعات بمباران شده بودند و جنگ زمینی و دریایی آن سوی مرزهای آبی کشور ادامه داشت ؛ جنگی که از سوی امپراتور و سایر زمام داران ژاپن با گرفتن چند کشور مثل کره و سنگاپور ادامه داشت و جوانان برای جنگیدن باید به اجبار به جبهه می رفتند و تاوان این زیاده خواهی امپراتور را مردم بی دفاع در خانه های چوبی شان زیر بمبارانهای هوایی می دادند. معلمان شاید به خاطر سن و سال کم ما و شاید به خاطر فضـای حاکم بر کشور از زورگویی حاکمان حرفی به میان نمی آوردند و ما فقط اخباری از بمباران شهرهایذمان می شنیدیم . گاهی هم شاهد اعزام سربازان و نظامیان و و حتی مردم به جبهه ها بودیم ؛ این اعزام ها از سوی مردم حالت تماشـا پیدا میکرد . تصویری محـو اما پرغرور از یکی از اعزام ها در خاطـرم مانده است : آن روز مردم در دو ردیف چپ و راست ایستاده بودند تا نظامیان را بدرقه کنند . در جلوی صف ، ابتدا گروهی طبل زنان آمدند و پشت سرشـان گروهی با پرچمهای سفید و بلند و عمودی به شکل منظم حرکت کردند و پس از این گروه چند سوار با لباس های سنتی سامورایی ها ، سوار بر اسب ، به تاخت صف ما را شکافتند و هنگام عبـور با کمان روی هدفهایی که روی تنه درختان آویزان شده بود تیر انداختند . با دیدن این صحنه ، احساس شادی توأم با غرور به اوج خود رسید . مردم به احترامشان به رسم ژاپنی ها تا کمر خم شدند و نوبت سربازان و نظامیان رسید که با لباس هایی مثل هم_ زن و مرد_ عازم جبهه شوند .
𖧹╭📚 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹┥👤 #مسعود_امیرخانی
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam
پسردایی من هم در میان آنها بود . شمشیر بلندی به کمر بسته بود. او و بقیه ی نظامیان ، که بسیاری از آنها از کامی کازه ها¹ بودند، از جلوی ما به حالت رژه عبور کردند و این سرود را به نشانه ی وفاداری به امپراتور و جنگیدن تا پای جان خواندند :
ما با امپراتور هستیم
ما در دریا می میریم
ما در کوهستان می میریم
و هرگز بازنخواهیم گشت.
با شنیدن این سرود ، شماری از مردم کف زنان آنان را تشویق کردند . شماری از زنان هم به گریه افتادند . از این داوطلبان ، شماری مثل پسردایی ام ، برای خواندن دعا به معبد رفتند و بعد عازم جبهه شدند .
بیشتر مردم از جنگ متنفر بودند . با این حال ، عده ای با داشتن نوعی غرور ملی کامی کازه ها را ستایش می کردند . من در دنیای کودکانه ام معنی کامی کازه را نمی دانستم . بزرگ ترها برای هم تعریف می کردند که آنها خلبان هایی هستند که با هواپیما خودشان را به کشتی ها و ناوچه های آمریکایی در دریا و اقیانوس آرام میکوبند .
_________________
1.kamikaze,
به معنی ((طوفان خدا))، لقبی که ژاپنی ها برای داوطلبان مرگ برای انجام دادن عملیات انتحاری برگزیده بودند.
𖧹╭📚 #مسعود_امیرخانی
𖧹┥👤 #مهاجر_سرزمین_آفتاب
𖧹╰🕊 #کافه_کتاب
• ༺┄┄┅𑁍⌛📖⌛𑁍┅┄┄༻•
https://eitaa.com/cafeghadam