•بَچّهِهِیئَتی•
•|~بهنامخداوندحُسنوحَسن~|•
وارث صبـر امیـرالمومنینی از ازل
نائب بر حق مولا ، یَا مُعِزَّالْمُؤْمِنِین ...
#حیاتي
میگَناُلگوواُسطورِهۍزِندگیت
هَرکَسۍبـٰاشہ
روزقیـٰامَتبـٰاهَمونمَحشورمیشۍ
مَثلااُلگوتاِمـٰامزَمـٰانبـٰاشِہ...🔐✨!'
#نونتتوروغَنہمَشتۍ...🙂👌🏻!
•بَچّهِهِیئَتی•
خانم سه ساله:)♥️ @calbe118
#رقیهسادات
شوقپروازبدهروحزمینگیرمرا...
#نیازمندیها🚶♂
•بَچّهِهِیئَتی•
امشب ساعت ۹ محفل داریم به نام آقا قمرالعشیره🌙 #درجریانباشید🌱🙃
بسمربالقَمَر...✨🌕
21.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•♥️شاعر برای وصفِ تو باید خدا شود :)!
@calbe118
•بَچّهِهِیئَتی•
•♥️شاعر برای وصفِ تو باید خدا شود :)! @calbe118
شدیداََ پیشنهاد میشه🤝
https___vesal.co_FTP_files_tracks_5_track_zjspxztqPWrD9q1eWMj2Xbar48hffs_320.mp3
27.18M
•بَچّهِهِیئَتی•
#نوایِ_دل🎼 نذار اینجور ببینن منو تورو منو علقمه بزار خودت برو 🥀 + خطر ریزش اشک های بسیار ..⚠️ @ca
اشک ریزی با این مداحی رو تضمین میکنم🙂🖤💔
•بَچّهِهِیئَتی•
دَستوپاگُمڪردهیِشوقِتَماشایِتــــواَم! -خوشگلامالبنیـטּ💜 -حضرتمـآھ🌙
اعتقادماینبُوَد!....
فردا ڪہ روز محشر اسٺ
غم ندارد در دݪــش!
هر ڪس ابالفضلے تر اسٺ..♥️
امروز عصر قصد دارم از زبان همسرِ جناب قَمَرالعشیره🌙 براتون آقآ رو توصیف کنم .
#کتابمآهبهروایتآه
12-maddahi.176(1).mp3
6.15M
دنیا به ما حرومِ ، نفس کشیدن بدونِ عشقت آقا
@calbe118
#اولینقسمت🤩
"از زبان همسر حضرت عباس(لبابه)از قبل و بعد از ازدواج"
ازدواج با عباس آرزوی هر دختری در مدینه و بلکه شهر دیگر بلاد مسلمان بود.
همه از غنی و فقیر جمال و کمال عباس را می ستودند و برای جلب توجه و برانگیختن مهر او به هر دری می زدند.
مادر عباس فاطمه(کلابیه)که که برای همسرش علی(امیرالمومنینع)چهار پسر آورده بود و به همین جهت او را به کنیه ام البنین(س) می شناختند به شدت مورد توجه دختران مدینه بود .
معصومیت و حجب و حیای عباس مانع از آن بود که علت واقعی آن همه توجه و لطف دختران به مادرش را دریابد.
او نه فقط در برابر زنان که حتی هنگام صحبت با مردان و کودکان هم از فرط شرم و حیا سربهزیر بود.
اگرچه مرسوم و معمول نبود ولی می گفتند ثروتمندان و اعیان مدینه تلویحاً و با زبان بی زبانی از او برای ازدواج با دخترانشان خواستگاری می کند،
اما زیباترین و رشید ترین و محبوب ترین جوان مدینه آهوی دست آموز و کبوتر صحن و سرای برادر خویش حسین(ع)بود کسی نمی دانست دلیل این همه علاقه پیوستگی و ارادت چیست؟
حتی اگر برای لحظه ای بر درگاه یا در حضور حسین نبود بی شک در حال انجام فرمان او بود .
آن روز وقتی پدرم سرزده و در زمانی نامتعارف به خانه بازگشت به شدت نگران شدیم اما وقتی با خوشحالی خبر داد که حسین بن علی از من برای برادرش عباس خواستگاری کرده است مادرم با چشم و دهانی باز مانده از تعجب و شادمانی،ابتدا لحظه ای ناباوران مکث کرد..
و سپس در حالی که بازوان پدرم را با دو دست گرفته بود پرسید : چه گفتی حسین؟... عباس؟..
لبابه؟...
حال و روز من از مادرم بهتر نبود ،ابتدا چنان که گویی عباس(ع) هر آن از در وارد میشود با هیجان و سردرگمی چند بار دور خود چرخیدم ولی ناخودآگاه به خود آمدم و از بیم آن که به سبک سریع و ذوقزدگی متهم شوم،
با عجله روبه روی دیوار و پشت به پدر و مادرم بر زمین نشستم
و بی آنکه متوجه حرکات عجیب خود باشم روانداز(پتو) پدرم را که پیش دستم بود به سرعت بر سرم کشیدم....
#ادامه_دارد🙂🌱
#قسمت_دوم
+ پدرم با هیجان و آب و تاب از دیدارش با حسین بن علی(ع) می گفت و مادرم بی تابانه می پرسید که در لحظه خواستگاری آیا خود عباس(ع) هم حضور داشته است یا خیر ؟؟
پدر است که پیدا بود از بیقراری و ذوقزدگی مادرم چندان هم ناراحت نیست ،اصرار داشت که ماجرا از همان ابتدای خروج از منزل تعریف کند و بر آتش اشتیاق مادر بیفزاید.
من در آن لحظات به کبکی می ماندم که سر به زیر برف برده بود و بی ترس آنکه سرخیِ شرم بر گونه یا لبخند شادمانی و ذوق برلبانم باعث افشای حالاتم شود در زیر روانداز پدر از شوق و شعف بر خود می لرزدم.
من خوشبخت ترین دختر دنیا بودم ،عباس از میان تمام زنان جهان مرا برای همسری برگزیده بود.
این حالت زیاد طول نکشید پدر و مادرم به زودی متوجه رفتار عجیب من شدند و هر دو به شدت خندیدند.
پدرم در حالی که از شدت خنده منقطع سخن می گفت پرسید: لبابه؟ ....
دخترم...؟ خبر را شنیدی؟..
من که از حرص شرم در همان حالت زیر رو انداز پدر پنهان بودم با خجالت گفتم: شما صاحب اختیاری با اجازه شما بله.😅
#ادامه_دارد🙂🌱
#قسمت_سوم
قبل از ازدواج✨
+ ۵_۶ ساله بودم که همراه با مادرم و برخی زنان فامیل به منزل بانو زینب دختر امیرالمومنین علی(ع) رفتیم و به انبوه میهمانانی پیوستیم که پیش از ما رسیده بودند.
زنان از مشکلات و مسائل شان می گفتند و از بانویشان زینب پاسخ می شنیدند .
دوکنیز به پذیرایی از میهمانان و رسیدگی به امور منزل مشغول بودند .
یکی شان زن سیاه بود که ضمن پذیراییِ من واطفالِ دیگر را وادار به سکوت می کرد،
و دیگر زنی جوان، زیبا، بلند بالا و بسیار مهربان بود، که وقتی لبخند میزد دندان هایش همچون مروارید می درخشید.
او با کسب اجازه از بانو زینب ما بچه ها را به حیاط منزل برد، تا به آرامی بازی کنیم و با مویز و خرما از ما پذیرایی کرد.
رفته رفته از تعداد میهمانان کم میشد و کنیز مهربان در هر بار مشایعت مهمانان به من لبخند میزد ،و نوازشم می کرد .
وقتی به اتاق بازگشتم زنی به آرامی مشغول طرح سوال بود و کنیز جذاب و مهربان با ادب و شرم در حاشیه نشسته بود .
نتوانستم احساسم را پنهان کنم ،روی پایش نشستم ،دستش را گرفتم و با صدای بلند گفتم: من شما را دوست دارم، شما خیلی کنیز خوب و مهربانی هستید.
مادرم و یکی، دو تن دیگر از زنان با خجالت زدگی از حرف من بر آشفتند که: لبااابههه...😡
کنیز مهربان در حالی که با حرکت دست آن را دعوت به خویشتن داری می کرد ،مرا به گرمی در آغوش گرفت و بوسید و با چشمان به اشک نشسته و صدای لرزان گفت ممنونم دختر قشنگم،
کاش همین طور باشد، خدا کند کنیز خوبی باشم....
" این خاطره اولین دیدار من با فاطمه کلابیه ام البنین بود"
#ادامه_دارد 🙂🌱