🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
خم شد... با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!
-نمی خواد بشین!
از لحن شیطونش خنده ام گرفت...امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب!
نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ...
_پاهات و دراز می کنی؟
گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی پام!
لبخندی روی لبش بود و من هنوز شکه شده از کارش!
هنوز باورم نمی شد این صمیمیتش رو ..
_اذیت میشه پات؟!
با لبخند پر رضایتی که به صورتش می پاشیدم فقط یک کلمه تونستم بگم :نه!
نگاهش رو از چشم هام گرفت و نفسش رو بیرون داد
_خوبه... راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ...بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟!
اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید ...با صدای گرم و آرومی گفتم: قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد...
انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم...امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش
_خوابم نمیاد...
نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لب هام که به خنده باز شد انگشتش رو بوسه کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید
_میزاری حرف بزنم؟
جمع کردم لب هام رو
_ببخشید بفرمایید سرپا گوشم!
کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید رو به رو بود...
_شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ...وقتی اون حرف ها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم... درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت... ولی نمی دونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچگی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ...با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری.... دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ...ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباس هام و خاکی کردم ...می دونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه منو بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی!
نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشم هام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهش و مهمون کردم!
_خب نتیجه؟
لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ...لبخندش عمق گرفت و لب زد
_من و ببخش محیا ... تو دیشب جوری از دیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباس های نامرتبم نشدی!
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن!
یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشم هاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد
_میبخشی منو؟
دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش
_کاری نکردی که منتظر بخشش منی!
دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و باز شد... یک آویز با شکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: وای امیرعلی مال منه؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشم هاش جواب مثبت داد.
پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگن ریز
_خیلی قشنگه... ممنون!
_نقره است... ببخشید طلا نیست... میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی...
پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: مرسی امیرعلی... بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد!
دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش
_محیا خانوم درسته نمیتونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من!
دلخور نگاهش کردم
_من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلویکم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
اخمش باز شد ولی هنوز نگاهش میخ چشم هام بود با شک!
_جدی میگم... باور نمی کنی از عطیه بپرس... آخه تو کی دیدی من طلا به خودم آویزون کنم... هرچند که روز خریدمون اخمو بودی ولی...
دست چپم و بالا آوردم وحلقه ام رو نشونش دادم
_دیدی که حلقه ام رو ساده و رینگی برداشتم.
بازم چین انداخت به پیشونیش
_نصف اخمو بودن اون روزم هم برای همین بود چون فکر کردم طبق سلیقه ات انتخاب نکردی و به اصطلاح داری مراعات من و می کنی!
چشم هام گرد شد
_امیرعلی تو از من چی ساخته بودی تو ذهنت؟ آقا من پشیمون شدم نمی بخشمت!
دست به سینه شدم و صورتم و چرخوندم به حالت قهر... خندید به این کار بچگونه ام و با گرفتن فکم صورتم و چرخوند رو به خودش یک تای ابروش رو داد بالا
_من معذرت می خوام... حالا جون امیرعلی از طلا خوشت نمیاد؟ مگه میشه؟
با حرص گفتم: بله میشه نمونه ات منی که جلوت نشستم... هرچی بابا مامان بیچاره ام با کلی پس انداز برام آویز و دست بند خریدن که موقع عروسی ها استفاده کنم ...یواشکی بردم فروختم
و گندش موقع عروسی ها در میومد و یک دعوای حسابی میشد!
بلند بلند خندید
_حالا چرا می فروختی...؟! خب استفاده نمی کردیشون!
متفکر یک ابروم رو تا نیمه بالا فرستادم
_آره خب ولی اینجوری با پولش کیف می کردم و هر چی دلم می خواست می خریدم!
این بار بلند تر خندید که اخم کردم و خنده اش جمع شد آویز گردنبند رو از دستش کشیدم
_حالا جای تنبیه خودت میندازیش گردنم!
سرش رو از رو پام بلند کردو من چرخیدم و گردنبند رو به دستش دادم... آروم بودم و پر از آرامش دست های گرمش که روی گردنم تکون می خورد تا قفل رو جا بندازه حس خوبی به وجودم سرازیر می کرد زنجیر رو توی گردنم مرتب کرد... من چرخیدم و دستم روی پلاک بود
_ممنون!
با یک لبخند گرم جوابم و داد و نگاهش رو چرخوند روی ساعت دیواری اتاق و من هم رد نگاهش رو گرفتم... بیست دقیقه دیگه غروب بود... دوست داشتم روزهای کوچیک زمستونی رو!
_ببخشید نذاشتم بخوابی!
_من خودم خواستم باهات حرف بزنم عزیزم.
عزیزم! چه کلمه دوست داشتنی بود به خصوص که برای اولین دفعه از زبون امیرعلی می شنیدم!
-من نذاشتم تو استراحت...
بقیه حرفش تو دهنش ماسید وقتی نگاهش افتاد به چشم هام که داد می زد احساس درونیم رو! بی هوا خودم و پرت کردم توی آغوشش و این بار بدون لحظه ای مکث حلقه شد دست هاش دور شونه هام و کنار گوشم آروم گفت: ممنونم که هستی!
گرم شدم و آروم توی آغوش امنش و جمله ای که شنیدم باهمه سادگیش قلبم رو به پرواز در آورد چون حالا راضی بود از بودنم!
***
خمیازه ای کشیدم و سرم و از زیر پتو بیرون آوردم صدای بلند مامان هم به زنگ موبایلم اضافه شد!
_خب مادر من جواب بده اون گوشی رو شاید کسی کار واجب داشته باشه!
پوفی کشیدم و موبایل رو از روی میز تحریرم برداشتم... نگاهم روی اسم امیرعلی ثابت موند... هیچ وقت زنگ نمی زد اونم هفت صبح!
_الو محیا...
صدای نگرانش که بعد از وصل شدن تماس توی گوشی پیچید دلهره انداخت به جونم... همینطور صدای نزدیک گریه یک بچه که از صدای امیرعلی می شد فهمید سعی در آروم کردنش داره
_جونم امیر علی چی شده؟
صداش روشنیدم
_جونم عمو ...جان آروم گلم!
_امیرعلی اون بچه کیه؟ میگی چی شده؟
صدام می لرزید بدخواب شده بودم و استرس گرفته بودم امیرعلی هم که به جای جواب من بچه رو آروم می کرد
_امیرعلی!
انگار تازه یادش افتاد من پشت خطم
_محیا بیا بیرون من پشت در خونه اتونم!
کامل خواب از سرم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن... فقط همین و گفت و بعد تماس قطع شد!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸 ﷽ 🌸 #رمان_به_همین_سادگی #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #قسمت_چهلویکم 🌸🍃
❤️🍃
....
سلام رفقا☺️
.
پارت اضافه امشب به مناسبت سیزده به در تقدیم شما😉🌹🍀
.
امیدواریم تو خونه مونده باشید و سلامت باشید😌
.
#ادمین_نوشت
#کانال_چادرےها
.
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌺 به رسم هر روز 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈◆--💎--◆◈--◽️
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══✼🌸✼══
🌸🍃
❁﷽❁
.
.
#تلـــنــگـــــــراݩہ_امــــروز
#چــاڋرانه
🌱ازعالمی پرسیدند؛
برای خوب بودن، کدام روزبهتراست؟🤔
عالم فرمود: یک روزقبل ازمرگ...
.
گفتند: ولی مرگ راهیچکس نمیداند😮
. 📌عالم فرمود: پس هر روز زندگی
را روزِآخرفکر کن وخوب باش
شاید فردایی نباشد...🌱💓🌻
.
📌پ.ن:لطفاً خوب باشیم.😊🤚💓🌏
#یا_علی_مدد
. .
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
4_474943874503017022.mp3
2.95M
👌انٺخاب همسـر انٺخابـــ خداسٺــ💖
درآݧ شڪـــ نڪنید...
🎤 #اسٺاد_پناهیاݧ
موضوع:انتخاب_همسر
#رده سنی جوانان
مخاطب_متاهلین
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
📚 #معرفی_کتاب :
نام کتاب: مروارید شکسته
🖋اثر : نسرین پرک
انتشارات : ستاره ها
✨توضیح:
درهنگام انجام کارهایی که نیاز به هوشیاری کامل دارند از خواندن این کتاب خود دداری کنید!!!!
– این تجربه شخصی خودمه آنچنان غرق در خواندن کتاب بودم غذام داشت میسوخت . 😅😉
✂️بریده کتاب:
پدر بتول خطاب به بتول (که به خاطر مرگ نوزادش افسردگی گرفته) گفت :
دنیای تو چقدر کوچیکه دختر، بزرگ تر که بشی دنیاتم بزرگ تر میشه چیزایی می بینی، چیزایی می شنوی که مردن یه نوزاد۱۰روزه هیچه. اگرجای #مادر هایی بودی که اون سال بچه هاشون توی مسجد #گوهرشاد پر پر شدن چه کار می کردی؟ مادرهایی که اجازه نداشتن جنازه بچه هاشون رو ببینند یا حتی براشون گریه کنند. عزاداری جرم بود ...
namaktab.ir
#داستان
#نوجوان #جوان
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
نفهمیدم چطوری چادر رنگی دم دست مامان و روی سرم کشیدم و رفتم بیرون... صدای گریه بچه از توی حیاطم شنیده می شد... قدم تند کردم و در رو باز!
امیرسام بود که بی تابی می کرد و امیرعلی حسابی کلافه بود و ناراحت... توی سر منم هزار تا سوال جولون می داد!
اول از همه دست هام و جلو بردم و امیرسام رو از بغلش گرفتم
_جونم خاله چیه آروم... سلام گلم... چی شده؟
امیرسام با شنیدن صدای جدیدی یکم به صورتم خیره شد و بعد به جای گریه سرش و توی گردنم قایم کرد... امیرعلی کلافه ولی از سر آسودگی بند اومدن گریه امیرسام نفسش رو با صدا پرت کرد
بیرون! حالا نوبت من بود
_چی شده؟
به موهاش دست کشید
_بابای نفیسه خانوم فوت شده!
هی بلندی گفتم ولی چون امیرسام از ترس تو بغلم تکونی خورد دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم ادامه دادم
_وای خدای من کِی؟
_مثل اینکه صبح زود حالشون بد میشه ولی تا قبل رسیدن اورژانس تموم می کنن!
قلبم فشرده شد و تنها جمله ای که از قلبم به زبونم اومد این بود
_بیچاره نفیسه جون!
_امیرسام خیلی بی تابی می کنه عطیه و مامانم گرفتار بودن اونجا برای کمک... تو میای بریم که حواست بهش باشه؟
سر امیرسام رو که باز شروع کرده بود به نق نق کردن نوازش کردم
_آره چرا که نه صبر کن حاظر بشم.
دست دراز کرد امیرسام رو بگیره
_پس منتظرم!
امیرسام رو به خودم فشردم
_نمی خواد می برمش تو خونه تو هم بیا تو.
به نشونه موافقت سرتکون داد و من جلوتر همونطور که با لحن نوازشگر و بچگانه با امیرسام حرف می زدم رفتم توی خونه.
نفهمیدم چطوری حاظر شدم... مامان نذاشت امیرسام رو با خودمون ببریم می گفت بچه توی اون گریه ها بیشتر عصبی میشه گفت خودش امیرسام رو نگه میداره تا من برم خونه آقای رحیمی و تسلیت بدم بهشون و به نفیسه جون بگم من توی خونه خودمون حواسم به امیرسام کوچولوش هست!
با توقف ماشین به امیرعلی نگاه کردم ...تمام مسیر هر دومون ساکت بودیم و توی فکر!
صدای صوت قرآن مجلسی تو کوچه رو هم پر کرده بود و من بی هوا بغض جا خوش کرد توی گلوم و قدم هام سست شد... همهمه بود و من فقط دنبال امیرعلی می رفتم سربه زیر حتی بدون اینکه به کسی سلام کنم!... اشک های توی چشمم دیدم رو تار کرده بود کِی گریه ام گرفته بود؟!... دم ورودی چشمم روی قاب عکس آقای رحیمی موند و خاطره های شب عروسی امیرمحمد و شب بله برونش توی ذهنم زنده می شد که آقای رحیمی توش حضور پر رنگی داشت... انگار با فوت یک نفر خود ذهن آدم بی دلیل دنبال خاطره می گرده که توش مرده ی حاظر حضور پر رنگی داشته باشه!
پلک که زدم اشک هام سُر خورد روی گونه هام و صدای جیغ بلند نفیسه که داد می زد بابا اشک پشت اشک بود که روی گونه هام جاری می کرد!
گیج به امیر علی نگاه کردم که با دیدن اشک های من زمزمه کرد
_برو تو خونه محیا!
بغض بزرگم رو فرو دادم و بی هیچ حرفی گم شدم از جلوی چشمای امیرعلی که نگران شده بود!
صدای گریه ها شده بود میخ و فرو می رفت توی قلبم گیج به اطرافم نگاه می کردم نفیسه جون کنار یک دونه زن داداش و خواهر و مادرش نشسته بود و گریه هاشون بی اونکه بخوای اشک می آورد توی چشم هات!
دستی روی بازوم نشست... سر چرخوندم عطیه بود.. پر از بغض... احتیاجی به گفتن و حرف زدن نبود هر دو همدیگه رو بغل کردیم و بعد هم گریه... همیشه نباید جزو درجه یک داغ دیده ها باشی همین که قلب آدم لبریز از احساس باشه شریک میشی تو غصه ها و حتی گریه ها!
عطیه هلم داد سمت مه لقا خانوم موقع تسلیت گفتن بود!.. من هم پا به پای اون کسی که تو بغلم می گرفتم برای تسلیت گریه کردم و بیشتر از همه نفیسه که کنار گوشم می گفت بابام محیا جون دیدی چی شد ؟! یتیم شدم!
و من با خودم زمزمه کردم یتیم کلمه ای که ساده گفته می شد ولی چه دردی داشت این کلمه کنار هزار تا بغضی که موقع تکرارش راه گلو رو می بست!
گوشه ای نشستم و قرآن باز کردم و شروع به خوندن... تنها راهی که معجزه می کرد همین بود...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوسوم
🌸🍃🌸🍃🌺
....
به نظر من فقط همین صوت قرآنی که رو کل خونه طنین انداخته بود صبر میپاشید به دل داغ دیده ها و آرومشون می کرد نه این آب قندهایی که به زور توی حلقشون می ریختن و بعضی تسلیت گفتن هایی که حتی همراهش یک قطره اشکم نبود!
_عمه جون محیا!
با صدای عمه نگاه از آیه ای که داشتم می خوندم گرفتم... کی به این آیه رسیدم... زمزمه کردم انا الله و انا الیه راجعون همون آیه حق... همون وعده الهی!
_جونم عمه؟
با گوشه روسریش نم توی چشم هاش رو گرفت –امیرعلی بیرون منتظرته... میدونم زحمتته عمه جون ولی میبینی که ما اینجا گرفتاریم پس بی زحمت حواست به امیرسام باشه!
قرآن و بوسیدم و بستم
_نه این چه حرفیه عمه اتفاقا خوشحال میشم... پس من میرم!
بلند شدم و بعد تسلیت گفتن دوباره و اطمینان دادن به نفیسه به خاطر پسرش از خونه بیرون اومدم.
کفش می پوشیدم که امیرمحمد جلو اومد
_محیا خانوم!
سر بلند کردم... چشم های امیرمحمد قرمز بود به جای جواب یک جمله به ذهنم رسید
_سلام تسلیت میگم!
نفس بلندی کشید که حاکی بغض توی گلوش بود
_خیلی ممنون...ببخشید که امیرسام افتاد زحمت شما!
_نگید این حرف و دوستش دارم... قول میدم مواظبش باشم تا هر وقت که بخواین شما خیالتون راحت!
به موهای پر پشتش که امروز حسابی بهم ریخته بود دست کشید
_خیلی ممنون...امیرعلی تو ماشین منتظرتونه.
با گفتن خداحافظی زیر لبی بیرون اومدم... امیرعلی سرش رو روی فرمون گذاشته بود و دست هاش هم حلقه دور فرمون ...آروم روی صندلی جا گرفتم که تکونی خورد و نگاهش و به من دوخت
_اومدی!
صداش حسابی گرفته بود و قیافه اش پکر...قلبم فشرده شدو فقط تونستم لبخند محوی بزنم و امیرعلی ماشین و روشن کرد!
حسابی توی فکر بود
_تو برمی گردی خونه آقای رحیمی؟
نگاه گیجش و به من دوخت ولی متوجه سوالم شده بود انگار که گفت: نه میرم غسالخونه...آخه بعد از ظهر تشییع جنازه است!
دلم لرزید... غسالخونه... اسمشم هنوز برام وحشت داشت! صدام لرزید
_ساعت چند؟
ابروهاش بهم گره خورد
_ببینم تو خوبی؟
یعنی با اون همه مشغله فکری متوجه لرزش صدای من هم شده بود؟! مصنوعی خندیدم
_آره خوبم!
چشم هاش رو ریز کرد و جلوی خونه ماشین رو نگه داشت
_مطمئنی؟
به نشونه مثبت سرم و بالا پایین کردم
_خیالت راحت! خوب خوبم!
دروغ گفته بودم واقعا خوب بودم؟
سرم داشت از درد می ترکید و محمد و محسن به هوای امیرسام خونه رو گذاشته بودن روی سرشون! بالشت رو روی سرم فشار دادم و کلافه نشستم.
دیگه از صبح امیر علی رو ندیده بودم... حتی توی تشییع جنازه! دلم براش پر می زد اون لحظه فقط محتاج شونه هاش بودم برای آروم شدنم چون ثانیه به ثانیه اش همراه با صاحب عزاها اشک ریخته بودم!
صدای ذوق بامزه امیرسام لبخند نشوند روی لبم مثلا قول داده بودم مواظبش باشم ولی محمد و محسن بیشتر از من کنارش بودن و مواظب!
بلند شدم ولی قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهی به صفحه موبایلم انداختم ...پوفی کشیدم نخیر هیچ خبری از تماس امیرعلی نبود...کاش حداقل زنگ می زد!
محمد کنار خودش و درست جلوی امیرسام که نگاهش با یک لبخند کودکانه دوست داشتنی روی من بود برای من جا باز کرد و به طعنه گفت: ساعت خواب خوبه بچه رو سپردن دست تو!
چشمکی حواله امیرسام کردم که هنوز نگاهش میخ من و چشم های پف کرده ام بود
_خب حال یک ساعت با این بچه بازی کردین خیلی هم دلتون بخواد!
محسن اوفی کرد
_رو که نیست سنگ پاست فقط یک ساعت؟ والا نزدیک سه چهار ساعت ما شدیم دلقک که این آقا کوچولو بخنده و مبادا یاد مادرش بیفته!
این حرف محسن نگاهم رو کشید روی ساعت... خدای من نه شب بود کی شب شده بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهلوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_وای... چرا بیدارم نکردین؟!
محمد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه
_والا مامان نذاشت هی گفت دردونه ام سرش درد می کرد...بچه ام خیلی گریه کرده...بزارین بخوابه!
این حرف ها رو در حالیکه صداش و تغییر داده بود می گفت خندیدم و همون موقع لنگه دمپایی
مامان از آشپزخونه پرت شد سمتش!
_ادای منو در میاری؟
محمد نفس عمیقی کشید از اینکه دمپایی بهش نخورده بود
_نه جان خودم ...مگه شما نرفته بودین حیاط چطوری ازاینجا سر درآوردین؟
مامان با خنده اومد بیرون و با چشم غره ای که به محمد رفت رو به من گفت
_بهتری مامان؟
لبخندی زدم
_مرسی خوبم!
نگاه امیرسام بین من و مامان در گردش بود که مامان گفت: راستی من به نفیسه جون گفتم امشب امیرسام رو اینجا نگه می داریم ...حال ندار بود بنده خدا!
ابروهام بالا پرید
_شاید نخوابه بی مامانش آخه!
مامان نگاهی به صورت خندون امیرسام به خاطر شکلک هایی که محسن براش در می آورد انداخت
_چرا نخوابه؟ اتفاقا از صبح که غریبی نکرده خدا رو شکر... گناه داره هم بچه اونجا اذیت میشه هم می دونم نفیسه جون چه حالی داره!
آهی کشیدم مامان منم تجربه کرده بود این درد رو! به نشونه فهمیدن سر تکون دادم و مشغول بازی با امیرسام شدم و پا به پاش تجربه کردم کودکانه هایی رو که با بزرگتر شدنم فراموش شده بود!
برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم ولی امیرسام با همون چشم های بازش به من زل زده بود بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کرد و خنده اش رو خورد!... بچه داری هم سخت بود و من از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه!
_حیف بچه زبون ندازه ولی اگه می تونست می گفت اگه خفه بشی من می خوابم!
محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلند خندید چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست می گم دیگه دو دقیقه آروم بگیر باور کن بچه از اون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هر دفعه با یک صوت براش خوندی! به مغزش استراحت بده می خوابه بچه!
این بار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام!
محسن_یکمم آروم تر این بنده خدا رو تکون بده... بدنش و گذاشتی رو ویبره!! خدایی یکی تو رو اینطوری تکون بده می خوابی؟!
از ندیدن امیرعلی...از نشنیدن صداش ...از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم
_خب دیگه شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم!
امیرسام و بغل کردم تا برم تو اتاق خودم بخوابونمش
_اصلا از سر و صدای شما دو تا نمی خوابه!
اخم هام و بهم کشیدم و رفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت: والا از اون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه... فقط خودش بلندگو قورت داده و لالایی می خونه مثلا... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره! اون وقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده!
خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دو نفر دلخور نمی شدن! اومدم چیزی بگم که بابا به جای من و با اخطار گفت: محسن!!!!!
در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو آشپزخونه تموم کرده بود و اومده بود توی هال
_پس محیا کجاست؟
محمد جواب داد
_هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مضخرفش و بچه یاد بگیره... از من میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخلاق محیا دقیقا مثل اون شب هایی که اماده به حمله است!
دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم... چشم هاش خمار بود می دونستم حسابی خوابش میاد ولی نمی دونم چرا نمی خوابید؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
هرکس #حیا داره قطعا حجاب داره
ولی هرکس #حجاب داره نمیشه گفت قطعا حیا داره....
همین جمله کافیه بنظرم...
به همه دختران محجبه ای که در فضای مجازی چهره خودشونو نشون میدن میگم که....
شما فرض کن یه جا روی صندلی نشستی...
چندین هزار نفر مرد نامحرم میان زل میزنن تو صورتت....
مجرد یا متاهل...
چه حسی دارین؟
حجالت میکشی نه؟
خب مجازیم همونه...
حیای مجازیت از بین رفته...
خدا به دادت برسه با اینهمه حق الناسی که گردنته....
حق الناس پول نیست ...
ممکنه دل باشه...
دل هزاران پسرمجرد که نمیتونن ازدواجکنن میلرزونی.....
واقعا نمیترسی؟ ...
واقعا خیلی شجاعی تو...
نمیدونی زمین گرده؟
نمیدونی پس فردا دل همسرتو میلرزونن؟
بابا از دینفقط چادرشو به ارث بردی؟😔
یکم فراتر از اینا به دینت نگاه کن خواهرم....
#تبرج
#بی_حیایی_لایک_ندارد ❌
#استاد_عزیزی
#پویش_حجاب_فاطمے
✿[ @chaadorihhaaa]✿
═══ ❃🌸❃ ═══