✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هشتم
____ @Chaadorihhaaa ___
وقتی کاملا نزدیکم شد بجاي سلام و احوالپرسی گفت:
-زودتر می گفتی پول موبایلم زیاد می شه!
- چطوري اقتصاد؟ کله سحر اومدي دانشگاه چه غلطی بکنی؟ منم از خواب ناز انداختی؟
- سلام! ببخشید که انتخاب واحد داریم ها!
- باشه تسلیم.
- حالا پاشو بریم انتخاب واحد کنیم، بعد اینقدر با هم فک بزنیم که خودمون از نفس بیفتیم!
المیرا بهتـرین دوسـتم بـود، اگرچـه از نظـر تیـپ و عقیـده از زمـین تـا آسـمون بینمـان تفـاوت بـود، امـا مثــل خــواهر نداشــته ام، دوســتش داشــتم، یکســال از مــن بزرگتــر بــود، از ابتــداي ورودمــان بــه
دانشــگاه تــا امــروز کــه دومــین تــرمِ دوره فــوق لیســانس ادبیــات نمایشــی را شــروع مــی کــردیم بــا یکدیگر دوست شـده بـودیم و همیشـه و همـه جـا بـا هـم بـودیم. پـدرش جانبـاز شـیمیایی بـود و شـش سال پیش شهید شده بـود، المیـرا بـا مـادرش تنهـا زنـدگی مـی کـرد، یـک بـار از المیـرا پرسـیدم: «چـرا از وضعیت پـدرت بـراي تحصـیلت اسـتفاده نکـردي؟» اخـم مـی کـرد و مـی گفـت : «مگـه بابـام بخـاطر
پیشرفت مـن تـو درس و مدرسـه رفـت شـهید بشـه؟ اینجـوري خـون پـدرم بـی ارزش مـیشـه و فکـر مــی کــنم پــدرم بخــاطر هیچــی جــونش رو از دســت داده» آنهــا هــیچ گــاه از امکانــات بنیــاد شــهید و
جانبــازان اســتفاده نکــرده بودنــد . کــاراي انتخــاب واحــد را بــا هــزار مشــقت انجــام دادیــم و یــه جــاي دنج را براي فک زدن انتخاب کردیم.
- چه خبر؟
- چی خبر؟
- مسخره! خواستگاري را می گم.
- آها! هیچی جواب رد دادم.
- ا ...چرا؟
- ول کن سهیلا! تو چیکار می کنی؟ خونه داییت چطوره؟ چه جوري ان؟
- خیلــی بهتــر از اون چیــزيان کــه فکــر مــی کــردم، از همــون اول اونقــدر باهــام صــمیمی شــدن کــه انگار چند سالِ داریم با هم زندگی می کنیم. خیلی بهشون علاقه پیدا کردم.
- تو کـه مـی گفتـی نمـی دونـم چـه جـوري بـا اخلاقیاتشـون کنـار بیـام. مـدل زنـدگی مـا بـا اونهـا خیلـی فرق داره؟!
- خوب الانم می گم! منتها...
- منتها چی؟ مدل زندگی اونا بهتره یا مال شما؟
با کلافگی گفتم:
- چه می دونم!
- مـی خـوام نظـرت رو بـدونم، حـالا کـه تـو جمـع یـه خـانواده مـذهبی هسـتی دیـدت چقـدر نسـبت بـه اون ها عوض شده؟
**
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد🙂
💫🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتم
✍باید دل به دریا میزدم دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بوداما این پیش فرض نگرانترم میکرد اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟چه بلایی سرش آمده؟نکند که چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر
و بیچاره مادرکه در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمیفهمید!شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛عدم علاقه به جگرگوشه ها بود. نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد!
تصمیم را گرفتم.و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش،خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هروز متحیرتر از روز قبل میشدم مسلمانان چه دروغ های زیبایی بلد بودن دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری چقدر ساده بودن انسان هایی که گول میخوردند. روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد.و این وسط من بودم و سوالی بزرگ. که اسلام علیه اسلام؟مسلمانان دیوانه بودند.از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است.که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد.
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد...اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم...
به شدت پیگیر بودم چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله...از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟یعنی همه باید مسلمان،آنهم به سبک داعشی باشند؟
🌿🌺🌿🌺🌿
✍و برشورهایشان را میخواند زندگی راحت برای زنان استفاده از تخصص و دانش داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال.آب و برق و داروی رایگان...امنیت و آسایش همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش..چرا؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟
در ظاهر همه چیز عالی بود بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود مذهب، مزحکترین واژه
با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود...
باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟
اسم شیعه را سرچ کردم فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا...خون و خون و خون بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند.
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟یعنی این بریدگی های ،در بدن پدرو مادر من هم بود؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد...
درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟
انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند عجب دینی ست،"اسلام"
هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم....
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم.روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @chaadorihhaaa
#قسمت_هشتم
#رعایت_حجاب_کامل
با اینکه رعایت پوشش صحیح مرد و زن، از مصادیق سبک زندگی اسلامی به شمار می رود، اما به لحاظ جذابیت ویژه زنان، بر مراعات پوشش کامل از سوی آنان تأکید شده است.
خداوند متعال در آیه زیر فلسفه این حکم را بیان کرده است: «یا أَیهَا النَّبِی قُلْ لِأَزْواجِک وَ بَناتِک وَ نِساءِ الْمُؤْمِنینَ یدْنینَ عَلَیهِنَّ مِنْ جَلَابِیبِهِنَّ ذلِک أَدْنی أَنْ یعْرَفْنَ فَلا یؤْذَین»ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: «جلباب ها [روسری های بلند] خود را بر خویش فرو افکنند، این کار برای اینکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.»
از این آیه استفاده می شود که زنان مسلمان با رعایت حجاب صحیح شناسایی می شوند و مورد آزار و اذیت قرار نخواهند گرفت. این آیه همچنین بر لزوم حجاب کامل دلالت دارد، چنانچه خداوند نمی فرماید از جلباب استفاده کنید، بلکه می فرماید جلباب های خود را بر خویش فرو افکنید. یعنی زنان از پوشش جلباب به شکل صحیح استفاده نمی کرده اند و بخشی از مو یا بدن آنان نمایان می شده است، و طبق این آیه موظف شدند که بدن و موی خود را به نحو کامل بپوشانند. این نکته از آیه 31 سوره نور نیز استفاده می شود: «وَ لْیضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلی جُیوبِهِن..؛ و (اطراف) روسری های خود را بر سینه خود افکنند (تا گردن و سینه با آن پوشانده شود).»
◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هشتم
🌷🍃🌷🍃
....
و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد:" حالا زنه و بچه هم داره؟ " و عبدالله پاسخ داد: " نه. حائری می گفت مجرده ، اصلا اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی." نمیدانم چرا ، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو برد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من دوخته شد که سکوت سنگین این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست :" ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام عليك کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس! " ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن :" ما رفتیم آمار بگیریم!" از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
شام حاضر شده بود که بلآخره پسر ها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سر شوهرش گذاشت:" چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟ " و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:" نه ، طرف اهل حال نبود." که عبدالله با شیطنت پرسید:" اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟" ابراهیم سنگین سرجایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد:" اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمی خوند." سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید:" می دونستی مجید شیعه اس؟" عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد :" نمی دونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه." نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایند نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنان که به سمت آشپزخانه می رفت، در تایید حرف عبدالله گفت:" حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا! " و لعیا با نگاهی ملامت بار رو به ابراهیم کرد:" حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!! " ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت:" نه، ولی خب اگه سنی بود، زندگی باهاش راحت تر بود" خوب می دانستم که ابراهیم اصلا در بند این حرف ها نیست، اما شاید می خواست با این عیب جویی ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله اش را لکه دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد:" آره ، .....
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.......
نمی دونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم قبل تصمیمات بقیه! شاید هم پیشنهاد خود امیر علی بود که منصرفم کنه چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام !
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود...
عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا ما دو تا هم باهم حرف بزنیم!
چه استرسی داشتم....تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا !
با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلم ها و قصه ها دست هام نمیلرزه ! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپ هام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو مامان امیرعلی می دیدم!
امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ... اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا می برد و حالا بدتر هم شده بودم ... دست ها و پاهام یخ زده بود ...برای آروم کردن خودم دست هام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم , بهم فشار می دادم ... شک نداشتم که الان انگشت هام بیرنگ و سفید شده ...
_ببینید محیا خانوم
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! به زور دهن باز کردم
_بفرمایین
امیر علی نفسش رو فوت کرد
_می تونم راحت حرف بزنم؟
فقط سر تکون دادم بدون نگاه کردن به امیرعلی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟!
خیلی خیلی بی مقدمه گفت: میشه جواب منفی بدی؟!
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر می کردم شوخی می کنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: متوجه منظورتون نمیشم ؟
کلافگی از چشم هاش می بارید
_ببین محیا
مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشم هام رو نشونه رفت
_وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم ...چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه نمی پرسید ناراحت میشم یانه!
آروم گفت: خوبه
بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت!
_ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ...می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم امیدوارم فکر اشتباه نکنی... نه فقط تو بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن!
دیگه حالا قلبم تند نمی زد انگار داشت از کار می ایستاد! پریدم وسط حرفش
_الان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟!
عصبی نفس کشید
_میشه تو بگی نه!
حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا می رفت!...با سردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشم هام برای گریه!
امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: محیاجان!
امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کردغمزده گفتم: حالا؟ الان میشه؟ آخه چرا شما... نذاشت تموم کنم حرفم رو
_نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت
_یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟!
بلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو!
امیر علی_ آره محیا باورکن فقط خودت
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود دوختم و نمی دونم زبونم چطور چرخید ولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم: نه نمیتونم!
عصبی نفس کشید و من داشتم با خودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علایقمون زدیم از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی!
سعی می کرد کنترل کنه لحن عصبیش رو
_اما محیا ...!!!!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هشتم
.
چند روزی به همین روال میگذشت و من بیشتر تو خودم بودم و حتی حوصله ے درس و هانا رو هم نداشتم فقط به این فڪر میڪردم چجوری میتونم یه تصمیم درست بگیرم ، ڪتابی رو ڪه هانیه به من داده بود رو همش میخواندم ، و تقریبا جواب همه ے سوالامو گرفته بودم و میدونستم چرا و برای چی دارم چادر سَرم میڪنم شاید این تحولم یه زره پیش رفته باشه اما حالا دیگه مطمئن بودم میتونم بهترین تصمیمو بگیرم ، نگران سانازم نبودم چون میدونستم اینڪارو نمیڪنه و دارهــ دروغ میگـه ...
با خودم خیلی ڪلنجار رفتم اما تصمیم گرفتم یه سری ام به هانیه بزنم برای نظر گرفتن در مورد تصمیمم .
برای همین نزدیڪ اذان مغرب حاضر شدم و به مسجـد سر خیابان رفتم ، وارد مسجد شدم و چادری از توی سـبد برداشتم .
بوی گلاب حالم رو خوب میڪرد با چشم دنبال هانیه گَشتم گوشه اے نشسته بود و با دختـرے صحبت میڪرد به طرفش رفتم ، متوجه حضورم شد و سرش را بلنـد ڪرد با دیدن من لبخندی زد و بلند شد و به سمتم آمد : سلام همتا جان !
_سلام هانیه جان خوبی ؟
دستم را میگیرد : الحمدالله تو خوبی بهتر شدی !
_ممنون .
همانطور ڪه اشاره میڪند گوشه اے بنشینیم میگوید : چه عجبا ، یاد ما ڪردی .
روی زمین مینشینم : راستش هم اومدم نماز بخونم هم اومد یه زره ازت ڪمڪ بگیرم .
لبخند مهربانی زد : بفرما .!
_راستش من از یه خانواده ڪاملا مذهبی ام ، از اونجایی ڪه ڪل فامیلمون چادری اند اما من علاقه ای به چادر نداشتم برام سوال بود ڪه چرا و برای چی باید چادر بپوشم و اصلا خدا گفته ڪه زن باید چادر بپوشه ، هیچ وقتم از ڪسی سوال نڪردم ...
تا اینڪه یه روز تصمیم گرفتم دیگه چادر سَرم نڪنم و آزاد باشم از این محدودیت ...
تو مدرسه با چند تا دختر دوست شدم ڪه بی حجاب بودن و دوست پسر داشتن اما من فقط چادرمو میخواستم ڪنار بزنم و اصلا با پسر ارتباط نداشتم و نخواهم داشت اما ساناز دوستم منو برد پارتی میخواستم قطع رابطه کنم اما گفت ڪه بهم فرصت بده و منو ببخش منم خام حرفاش شدم ، تا اینڪه چند هفته پیش با یڪی از دوستام قرار گذاشتیم بریم ڪتابخانه من درسم خیلی خوبه برای همین گفت ڪه بریم باهم ریاضی ڪار ڪنیم منم قبول ڪردم نزدیڪ ڪتابخونه بودم ڪه زنگ زدم ببینم رسیده یانه ، گفت ڪه رسیدم نرو ڪتابخونه بیا ڪافی شاپ روبه روے ڪتابخونه منم قبول ڪردم رفتم اون روز تولدم بود و برام ڪیڪ خرید ، وقتی ڪیڪ و گذاشت جلوم خیلی ذوق ڪردم اما گفت ڪه چشماتو ببند یه سوپرایز دیگه دارم ...
به اینجا ڪه میرسم میزنم زیر گریه هانیه دستش را پشت ڪمرم میگذارد و نوازش میڪند و میگوید : اگر اذیت میشی نگو همتا جان ..
سرم را به نشانه ے منفی تڪان میدهم و ادامه میدم : چشمامو بستم ڪسی از پشت چشمامو گرفت اولش فکر کردم یڪی از دوستام اما نه سرشو اورد نزدیڪ گوشم و گفت : تولدت مبارڪ نفسم بعد سرمو بوس ڪرد .
صداش پسرونه بود برای همین بلند شدم و دیدم بله پسره ، حالم داشت بد میشد یه چند تا حرف بهش گفتم و اومدم بیرون ، تا اینڪه تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم ڪه صدای اذان بلند شد منم دلم میخواست با خدا صحبت ڪنم اومدم اینجا ڪه با شما آشنا شدم ...
الانم همون دوستم ساناز تهدیدم میڪنه گفت ڪه ازت عڪس گرفتم و نشون همه میدم .
وقتی ڪه اون ڪتابو از شما گرفتم نشستم خوندم جواب سوالامو گرفتم و حالا پشیمونم ڪه چرا چادر رو گذاشتم ڪنار و الان موندم چیڪار ڪنم ...
هانیه لبخندی به رویم میزند : تمام این هارو فهمیدم و بهت حق میدم عزیزم اما سعی ڪن بهترین تصمیمو بگیری تصمیمی ڪه چند روز دیگه دوباره پشیمون نشی و حرف دیگران باعث نشه تو یه بار دیگه چادر رو بزاری ڪنار ..
ببین چادر ڪامل ترین پوشش ما میتونیم با رعایت ڪردن نڪاتی حتی چادر نپوشیم اما این خود ما هستیم ڪه انتخاب میڪنیم اون ارثیه رو سَرمون ڪنیم یا نه ، همون ارثیه ای ڪه از کوچه های ڪوفه شام ، مدینه گذشته تا رسیده به من و تو ، تا بتونیم وارث خوبی باشیم ... همتا تووخودت باید تصمیم بگیری ڪه میتونی چادری باشی یا نه ، حتی خدا هم گفته تو سورهٔ نور آیات ۳۰و ۳۱ ڪه من الان خلاصه بهت میگم تذڪر به مردان در زمینه رعایت پاڪدامنی و پرهیز از نگاه حرام ، تذڪر به به زنان در زمینه رعایت پاڪدامنی و پرهیز از نگاه حرام .نهی زنان از آشڪار ڪردن زینت ها و....
یا اینڪه در سورهٔ احزاب آیهٔ ۵۹هم اومده ڪه :
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدنبهلذتعبدبودن 💖 [ #قسمت_هفتم ] ⛔️انجام کارهای خوب بدون ایجاد حس عبد بودن، تکبر می
•••🌸•••
#رسیدنبهلذتعبدبودن 💖
[ #قسمت_هشتم ]
🔵خلاصه این درگیری رو باید همیشه با هوای نفست داشته باشی.
بزنی داغونش کنی.
هر روز باید باهاش درگیر باشی
هر موقع فریبت داد
بعد از گناه، "باهاش دعوا کن"
بزن توی سرش. بگو ای آشغال، آخرش کار خودتو کردی؟؟؟⛔️
آخرش آبروی منو پیش مولای خوبم بردی؟؟😒
ازین به بعد بیشتر مراقبتم! به لطف مولای خوبم، اجازه نمیدم منو به گناه وادار کنی.
🔞⭕️💯
این یه واعظ درونی هست برای انسان.
باید مدام با هوای نفست درگیر باشی.
اجازه بدید که یه روایت زیبایی از امام جواد علیه السلام فداش بشم
خدمتتون تقدیم کنم:👇🏼💖🌸🌺
قال الامام الجواد علیه السلام : «المؤمن یحتاج الی ثلاث خصال: توفیق من الله، و واعظ من نفسه، و قبول ممن ینصحه».
🔅🔶🔺
امام جواد علیه السلام فرمود: مومن به سه خصوصیت نیاز داره: توفیق پیدا کردن از طرف خداوند متعال، "پند دهنده ی درونی" و قبول کردن نصیحت از کسی که نصیحتش میکنه.
#مراحلعبدشدن
#لذتعبودیت
[ #حاج_آقاحسینی ]
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_هشتم
••○🖤○••
...
مروان حکم ، سعید عاص را به همراهی در جنگ دعوت کرد ، سعید عاص پرسید:همراهان تو کیانند ؟
گفت :طلحه و زبیر عوام و عایشه و سعد و عبدالرحمن و محمد بن طلحه و عبدالرحمن اسید و عبدالله حکیم و....
سعید عاص گفت :چه بازی غریبی ! اینها که همه خود ، دستشان به خون عثمان آلوده است !!
مروان حکم ، سکوت کرد و از او گذشت .
ام سلمه با اتکاء ، به آنچه از پیامبر شنیده بود ، اعلام کرد "بدانید هر که به جنگ با علی رود ، کافر است و عصیانگر بردین خدا !"
اما فریاد او در ازدحام جمعیت گم شد .
مالک اشتر نامه نوشت به عایشه که از خدا بترسد و حریم پیامبر را نگه دار.
عایشه پاسخ داد: تو هم لابد شریک قتل عثمانی که با من مخالفت می کنی .
امیر مؤمنان ، ناخواسته پا به این عرصه گذاشت و با هفتصد سوار به "ذی قار " فرود آمد .
و عایشه وقتی این را شنید ، نامه نوشت به حفصه که "علی به ذی قار فرود آمده است ، نه راه پس دارد ، نه راه پیش ."
حفصه با دریافت این پیام ، مطریان و مغنیان را جمع کرد و دستور داد که این مضمون را به شعر در آورند و با دف و تنبک بنوازند و بخوانند تا مگر علی بدین وسیله خفیف و استهزاء شود .
تو خبر را که شنیدی ، احساس کردی که دیگر جای درنگ نیست . از خانه بیرون شدی و با رویی پوشیده و ناشناس به خانه حفصه در آمدی.
خانه شلوغ بود ، مغنیان می نواختند ، کودکان کف میزدند و زنان دم می گرفتند.
مالخیر مالخیر
علی فی سقر
کالفرس لاشقر
ان تقدم عقر
و ان تاءخر لاتخر
راه را شکافتی تا به مقابل حفصه رسیدی که در بالای مجلس نشسته بود . وقتی درست مقابل او قرار گرفتی ، چهره ات را گشودی ، غضبناک نگاهش کردی. دندانهایت را بر هم ساییدی و گفتی "راست گفت رسول خدا کینه موروثی است ."
ای دختر عمر ! که اکنون با دختر ابوبکر همدست شده ای برای کشتن پدر من .پیش از این نیز با پدرانتان همدست شده بودید برای کشتن پیامبر ، اما خدا پیامبرش را از مکر خاندان شما آگاه و کفایت کرد.
با پدارنتان در قتل پیامبر ناکام ماندید و اکنون کمر به قتل وصی و برادر او بسته اید، شرم کنید.
همین آیه قرآنی برای رسوایی همیشه تان بس نیست ؟ وان تظاهرا علیه فان الله هو مولیه و جبریل و صالح المومنین و الملایکه بعد ذلک ظهیر ' دوست داری به برادرت یاد آوری کنی که این آتش از زمان پیامبر در زیر خاکستر خفته است . اینها اگر جراءت نی کردند، پیامبر را از میان بر می داشتند ، نتوانستند ، سر از سقیفه در آوردند . بیست و پنچ سال خورشید را به بند کشیدند و در شهر کوران ، پادشاهی کردند و بعد بر شتر نشستند و بعد ، سر از نهروان در آوردند، لباس ابوموسی اشعری در آمدند و دست آخر ، شمشیر را به دست ابن ملجم دادند و کدام آخر؟ معاویه از همه گذشتگان مکار تر بود. نیش معاویه بود که زهر را به جان برادرمان حسن ریخت .
دوست داری فریاد بزنی :برادرم! تو که اینها را میدانی چرا اتصالت را به خدا و پیامبر علم می کنی ؟
اما فریاد نمیزنز ، شکوه هم نمیکنی . فقط مثل باران بهاری اشک می ریزی و تلاش می کنی که آتش دل را به آب دیده خاموش کنی . چه می دانی که او بهتر از تو این قوم را می شناسد و این گذشته را ملموس تر از تو می داند. اما به کوفه نگاه می کند . به شام ، که تو را و کاروانت را به نام اسرای خارجب در شهر می گردانند . میخواهد در میان این قاتلان کسی نباشد که بگوید ما گمان کردیم با دشمن خارجی روبروییم. با مخالفان اسلام می جنگیم . می خواهد که در قیامت کسی نباشد که ادعا کند ما مقتول خویش را نشناختیم و هویت سپاه مقابل را در نیافتیم.
در مقابل این اعتراف که امام از اینها خشم و لعنت و غضب ابدی را تحویلشان می دهد . همه آنها که صدای امام را می شنوند. با فریاد یا زمزمه زیر لب یا هیاهو و بلوا اعلام می کنند که :
به خدا اینچنین است !
انکار نمی کنیم !
می دانیم که فرزند پیامبری !
می دانیم که پدرت علی است !
قابل انکار نیست !
...
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_هشتم
••○♥️○••
آرام بود، همه چیز. اما به هم ریختش. ایاز را میگویم، عصبانی اش کرد، نباید میکرد، گعده گرفته بودیم، برای خنده، گفتیم خالد هم آرام میشود، دو روز مسخره اش میکنیم و بعد رامش میکنیم، بعد هم که همه چیز تمام میشود.
من حواسم پرت بود به گل و بوته های پارک، خب اولین باری است که به یکی از پارک های بصره آمده ام، برایم عجیب است این پارک کوچک، برایم عجیب است حیاط کوچک مدرسه، برایم همه چیز بصره عجیب است، خیلی سخت است، هنوز به این شهر عادت نکرده ام، ولی این را میدانم که گعده ایاز فعلاً امن ترین جای ممکن است و من میتوانم زیر سایه این گعده نفس بکشم، خالد پسر عاشق، نامه شماره یک، ایاز عربده میکشد و حارث برایش قهقهه میزند، خنده های مصنوعی الکی!
کمیعصبانی ام، ما چرا باید دست در کیف مهربان ترین فردی بکنیم که نه این ده روز بصره و نه از اول عمرم و نه در بغداد دیده ام.
فکرها مثل خوره سرم را میخورند ولی دردناک تر از فکر هایم خنده های بی مزه حارث است که دارد مغزم را آشفته تر میکند و نمیگذارد که گوش کنم که ایاز با آن صورت کشیده و لحن مسخره و طعنه آمیزش چه میگوید.
عاشقت هستم، عاشقت، خودت خوب میدانی چقدر دوست دارم تو را ببینم، ای مهربان ترین مهربانان روی کره خاکی، و ای گرمابخش ترین گرمای این کره خاکی و سرد. من را لحظه ای از آغوشت دریغ نکن، ای عشق من، ای حـ....
خالد سراسیمه از در مدرسه بیرون میآید و با لحنی بلند فریاد میکشد:
_ ایاز، تمامش کن دیگر این اتفاقات مسخره را.
به صورت ایاز که نگاه میکنم کمیترسیده است، خالد با همان لحن ادامه میدهد:
ـ یا دفترم را پس میدهی یا حقم را خودم میگیرم، برای توهین هایی که به من کردی بخشیده بودمت ولی توهین به عشقم را تاب نمیآورم، دفترم را پس بده همین الان ...
ایاز داشت میترسید ولی کم نیاورد و با همان ترسش فریاد زد: بیا حقت را بگیر...
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_هشتم
°|♥️|°
چادرها بردم قسمت حسینه دادم به خواهرا
نیم ساعت گذشت از این پسره هیچ خبر نشد
خدایا غلط کردم
جوان مردم نمرده باشه
بعداز ۴۵دقیقه دیگه با استرس کامل شماره گرفتم
بعداز قطع مکالمه
دلم میخاست اینجا بود خودم با ماشین از روش رد میشدم
احمق
برادر عظیمی : خواهر احمدی من چادرها بردم پایگاه بچه ها بسته بندی کنن
خدایا من واقعا اینو میکشم
بسته بندی ۳۰۰۰چادر و سربند تا ساعت ۹شب طول کشید
ماشین روشن کردم به سمت خونه راه افتادم
خواهرزاده و برادرزادم خونه ما بودن
دوتا بادکنک خریدم و یه بسته لواشک پذیرایی و بستنی خریدم
دستم رو زنگ گذاشتم برنداشتم
خخخخ
عشق عمه بردیا در باز کرد ۴سالش بود
بردیا:شلام عمه ژونی
میقایم بلیم پیس امام لضا
-سلام عشق عمه
بریم تو
بغلش کردم
سلام
سلام
هزارسیصد تا سلام
بهاره (عروسمون):سلام پریا میخوایم بریم مشهد
-هان
ن م نَ
بهار:مشهد
برادرت نمیتونه بیاد منو تو بردیا بریم
-وای یعنی میشه
بهار:آقا دعوتت کرده
-هورررا
هورررا
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هشتم
°|♥️|°
علی: سیدجان واقعا دمت گرم خیلی مردونگی کردی امروزم خیلی اذیت شدی ببخشید دیگه حلال کن..
سید: این چه حرفیه داداش من راستی بابا زنگ زد براش گفتم چیشده مامانم گوشیو گرفت گفت بگم ظهر مهمون مایید ها..
علی: عه نه داداش همین قدرم زیادی زحمت دادیم!
فاطی: بله آقاجواد دیگه مزاحم نمیشیم! میریم رستوران..
خب چی میشه مگه بریم!
سید: نفرمایید تورو خدا. به جان داداش اصلا راه نداره بفرمایید سوار شید..
علی: فاطمه جان راست میگه میریم رستوران!
سید: عه من اینجا باشم و شما برید رستوران! غیرممکنه تورو خدا تعارف نکنید..
خلاصه بعد کلی تعارف و چونه زدن قرار شد بریم ناهار خونه آقاسید.. خیلی عجیب بود برام شخصیت این پسر! ظاهرش که اصلا به بچه آخوندا و طلبه ها نمیخوره خوشتیپ و باکلاس... مثل بقیه پسر مذهبیام آروم و بی زبون نیست تازه کلیم مغرور و لجبازه! وقتیم با من حرف میزنه با یه قاشق عسلم نمیشه خوردش ولی باعلی و فاطی این قدر خوبه. هی خدا! چقدر دوس دارم شخصیتشو کشف کنم!
سوار ماشین شدیم... یه مقدار پشت ماشو خلوت کرد و وسایلو گذاشت صندوق حالا من و فاطی عقبیم و علی و سید جلو.
تمام طول راه رو علی و سید باهم منو فاطیم باهم حرف زدیم و خندیدیم.
گوشی فاطیمه زنگ خورد مامانش بود شروع کرد به حرف زدن باهاش منم سرمو برگردوندم سمت شیشه ماشین و بیرونو نگاه کردم.
اولین چیزی که دیدم تابلویی بود که "شهرک پردیسان" رو نشون میداد.
آقاسید وارد شهرک شد و جلوی یه آپارتمان پنج طبقه وایساد...
سید : خب رسیدیم اینم کلبه درویشی ما بفرمایید بریم داخل!
تشکر کردیم و از ماشین پیاده شدیم. پشت سر سید از در ورودی ساختمان وارد شدیم خونشون طبقه اول بود.
کلید انداخت و بلند گفت : یاالله حاج خانوم.. حاج آقا... مهمونا اومدن.
عه چقدر از صبحی دلم واسه حاجی جون تنگ شده! حاجی جون خودمون که چهره نورانی و مهربونی داشت با یه خانم که چادر سفید سرش بود که قطعا مامانه سیده به استقبالمون اومدن...
همگی سلام کردیم و با استقبال عالی خانواده حسینی رو به رو شدیم. بعد از تعارفات معمول رفتیم داخل..
روی مبلای توی پذیرایی نشستیم و حاجی جون خودمونم باسید کنارمون نشستن..
خلاصه کلی حرف زدیم و باهم آشنا شدیم مامان سید خیلی خانوم مهربون و خون گرمی بود دوسش داشتم اصلا این خانواده برای من دوس داشتنین!
ناهارو که خوردیم من و فاطمه ظرفارو جمع کردیم ولی هرچه اصرار کردیم حاج خانوم نذاشت بشوریم..
بعد ناهار جمع زنونه مردونه شد آقایون جدا نشستن ماهم جدا...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ