✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهارم
____ @Chaadorihhhaaa___
بــی اختیــار نگــاهم بــه روســري روي پــایم افتــاد، تــازه علــت تعجــب پســردایی را فهمیــدم. بســتگان مامان همه مـذهبی بودنـد و هیچگـاه بـدون پوشـش جلـوي نـامحرم ظـاهر نمـی شـدند . البتـه مـادرم بـه لطــف وصــلت بــا خانــدان حــامی از ایــن قاعــده مســتثنی بــود. خجالــت زده و بــا ســرعت روســر یم را سرم کردم.
- ببخشید حواسم نبود!
علیرضا بدون حرفی سینی چاي را روي میز جلوي من گذاشت و گفت:
- عذر می خوام تنهاتون می ذارم، باید برم جایی کار دارم، شما راحت باشید.
رفت و من به چاي خوش رنگی که در سینی نقره اي زن دایی جاي گرفته بود خیره ماندم.
****
بــدنم را کشــیدم و بــا رخــوت از تخــت بلنــد شــدم . بــا گیجــی نگــاهی بــه اتــاق انــداختم . هرچــه مــی گذشـت هوشــیارتر مــی شــدم و عمــق فاجعــه را بیشـتر درك مـی کــردم. بـا کــف دســت راســتم رو ي گونه ام زدم.
بلند به خودم نهیب زدم:
- خاك تو سرت کنن سهیلا، از همه جا باید توي اتاق این پسرِ از هوش می رفتی!!
وقتی علیرضا رفـت، از آنجـا یی کـه فضـولیم گـل کـرده بـود تمـام خانـه اي را کـه با یـد چنـد صـباحی در آن زنــدگی مــی کــردم را جســتجو کــرده بــودم و البتــه مهمتــر ین قســمت فضــولیم اتــاق پســردایی
دکتــرم بــود. و بعــد از زور خســتگی همــین جــا خــوابم بــرده بــود ! از خــودم عصــبانی شــدم، از وقتــی آمـده بـودم خـراب کـاري پشـت خـراب کـاري!
حتمـاً فکـر مـی کـرد دخترعمـه اش یـه تختـه اش کـم است!! با باز شدن آهسته در، افکارم بهم خورد.
زن دایــی نــرگس بــه آرامــی ســرش را از لاي در وارد اتــاق کــرد . بــا دیــدن مــن کــه مثــل تنــدیس اسکار سیخ وسط اتاق ایستاده بودم، متعجب لبخندي زد و گفت:
- سلام عزیزم بالاخره بیدار شدي؟!
شرمگین لبخندي زدم و گفتم:
- بله همین الان!
زن دایــی کــاملاً وارد اتــاق شــد دســتانش را بــراي بــه آغــوش کشــیدنم از هــم بــاز کــرد و بــا لحــن شوخی گفت:
- بپر اینجا!
بــه طــرفش رفــتم و خــودم را درآغــوش گــرمش انــداختم . ســال هــا بــود دلتنــگ یــک آغــوش گــرم بودم. حس خوبی داشتم کـه قابـل توصـیف نبـود . آن لحظـه دلـم بـراي دیـدن مـادرم پـر مـی کشـید. بـا
آنکــه مــادرم همیشــه حریمــی بــین مــن و خــودش برقرارکــرده بــود و مــن هیچگــاه نتوانســتم از مرزهاي آن عبور کـنم امـا د لـم بـراي آن قـانون هـاي نانوشـته و سـختگیرانـه کـه بـین مـادر و دختـر
بسته شده بود تنگ بود. یادآوریش بهانه اي براي سرازیر شدن اشکهایم شد.
****
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد 😊
🌸🍃🖊 @Chaadorihhaaa
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چــهارم
✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میمانم اما دریغ پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را
در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های
بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم..هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که،صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش،اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.و چقدر کتک خوردم و چقدر جیغ ها و التماس های مادر،حالم را بهم میزدو چقدر دانیال،خوب مسلمان شده بود یک وحشیِ بی زنجیر..
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران،که چه شد؟ کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بود چه تضاد عجیبی روزی نوازش روزی کتک!
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند سَبکش کاملا آشنا بود و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند.
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعورفقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم)
و من بی حال اما مات مانده نه، حتما اشتباه شده این مرد اصلا برادر من نیست.نه صدا.نه ظااهراین مرد که بود؟لعنت به تو ای دوست مسلمان،برادرم را مسلمان کردی
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد بی هیچ حسی و رنگی و این یعنی نهایت بدبختی.حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچیدو جایی،شبیه آخر دنیامدتی گذشت.
💞🌸💞🌸💞
✍و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،مادر نگران بود و من آشفته تر...این مسلمان وحشی کجا بود؟؟دلم بی تابیش را میکرد.هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم.اما دریغ از یک نشانی...مدام با موبایلش تماس میگرفتم،اما خاموش... به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم،اما خبری نبود حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.من گم شده بودم یا او؟
هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.اما نه خبری نبود و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند! تعدادی تازه مسلمان تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی...
مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان.میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود،می ماند و هوای وطن به ریه می کشید.که انگار بدبختی در ذاتشان بود.و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت،خیابانها وشهرها را زیرو رو میکرد بیچاره عثمان به طمع آسایش،ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود.اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم،پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه ،قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.مادرم چای دوست داشت. پدرم چای میخورد،دانیال هم گاهی و حالا عثمان و خانواده اش،پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد.حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره،چای بنوشد!!
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.مهربان و ترسو،درست مثله مادرم.آنها گاهی از زندگیشان میگفتند،از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت.و عثمانی که درست در شب عروسی،نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد و چقدر دلم سوخت به حال خدایی،که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم بیصدا،بی حرف بدون کلامی،حتی برای همدردی...
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم. و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @chaadorihhaaa
.
#قسمت_چهارم
#اختصار_و_اکتفا_به_حد_ضرورت
حضرت موسی علیه السلام از مصر خارج شد و به مدین رسید، جمعی از مردان را مشاهده کرد که دور چاه آبی حلقه زده و برای دام های خود، از آن آب می کشند. کمی دورتر دو زن را مشاهده کرد که تنها از گوسفندانشان مراقبت می کردند.
حضرت موسی علیه السلام که از رفتار آنان تعجب کرده بود، پرسید: «ما خَطْبُکما؛ کار شما چیست؟» (چرا گوسفندان خود را آب نمی دهید؟!) آنان پاسخ دادند: «لا نَسْقی حَتَّی یصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَیخٌ کبیرٌ» ما آنها را آب نمی دهیم تا چوپان ها همگی خارج شوند؛ و پدر ما پیرمرد کهنسالی است (و قادر بر این کارها نیست.) روشن است که این مکالمه در نهایت ایجاز صورت گرفته و هیچ کلام زایدی مطرح نشده است. حتی هنگامی که آن حضرت گوسفندان آنان را سیراب کرد، بدون گفتن کلمه ای از آنان فاصله گرفت و به جایگاه خویش بازگشت «فَسَقی لَهُما ثُمَّ تَوَلَّی إِلَی الظِّل»موسی برای (گوسفندان) آن دو آب کشید؛ سپس رو به سایه آورد. این امر نشان می دهد که رعایت اختصار و میزان ضرورت، از شاخص های گفتگوی مطلوب با نامحرم است.
◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهارم
🌷🍃🌷🍃
....
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت . چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت . صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می کرد :" داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره ! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی . تازه اول صبح که محله ساکته ، صدای موج آب هم می شنوی. این خیابون هم که تا ته بری ، همه نخلستون های خود حاجیه. حیاط هم خودت سیر کردی ، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهارراه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه . صاحب خونه ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند ، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. " و صدای مرد غریبه را هم می شنیدم که گاهی کلمه ای در تایید صحبت های آقای حائری ادا می کرد. فکر آمدن غریبه ای به این خانه ، آن هم یک مرد تنها، اصلا برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صدا ها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند . ظاهرا مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می خواست به نحوی دلداری اش دهد که با مهربانی آغاز کرد:" غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی اومد. پسر ساکت و ساده ای بود" که مادر تازه سر درد دلش باز شد :" من که نمی گم آدم بدیه مادر! من می گم این همه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! "
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:" اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد." با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم . ظرفی که ظاهرا متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده ماندا بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت :" شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته !" و مادر با لحنی دلسوز جواب داد: " نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می کرد. "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_چهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
سلام آخر نماز رو دادم ...دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از مهر های کربلایی داشت تسبیحات حضرت زهرا (س) رو گفتن که عجیب آرومم می کرد سوگند به بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی ! چون همیشه خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر!
دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم!
مامان بزرگ_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون!
تسبیح فشرده شد توی دستم و گوش هام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش!
امیرعلی_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانوم ها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست !
بغض درست شده ی کهنه سر باز کرد و بزرگ شد و بزرگ تر با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و صدای دور شدن قدم هاش !
بهونه بود به جون خودش بهونه بود فقط نخواست من رو ببینه ...فقط نخواست کنار من نماز بخونه , نمازی که با همه وجود بود و باز من دلم می رفت براش! بغضم ترکیدو بازهم چشم هام پر از اشک ... صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش می شد و تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام!
چشم هام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه درست تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه , درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و نذری امشب بود برای مهمون هایی که پای دیگ نذری شله زرد صبح عاشورا تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک! با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم ... بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم!
مثل همین امشب بود نمیدونم چند سال پیش فقط می دونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و امیر علی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم.
درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه می دادیم.
مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون ! قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دست هاش نگه داره برنده باشه... با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج!
هیچ وقت نفهمیدم چطوری شد امیر علی سر از بین ما درآورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود... با اخم پر از نگرانی انگشت های سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالا کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ, روی نوشابه ها! من هم بی خبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم!
گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دست های پسرونه اش بالا اومد
_ببین دستت رو قرمز شده و دون دون...داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن!
با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته ولی وقتی بزرگ شدم و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم و تمام وجودم پر بشه از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود !
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_چهارم
.
روز به روز روسری ام عقب تر میرفت و من بیشتـر از این آزادی ذوق مـیڪردم رابطم با دنیا و فاطمـه ڪمرنگـ شدهـ بود و دوستاے جدیدی پیدا ڪـردهـ بودم ڪہ افڪارشون با من خیلی فرق میڪرد یڪی از همین دوستـام اسمـش ساناز بود و من ڪل زندگیمو براش تعریف ڪـردم گفتم ڪه قبلا به اجبار خانوادم چادر سَرم میڪردم و الان دیگه سَرم نمیکنم و دوست دارم آزاد باشم ...
با اینڪه چادر رو دوست نداشتم اما هیچ وقت با پسر در ارتباط نبودم و نخواهم بود ، لزومی نمیدیدم ڪه با یه پسر دوست بشم ، و حتی من این رو به ساناز گفتم ،
روزهای بیشتری رو باهم میگُذروندیم و بیشتر بهش عـــادت ڪردهـ بودم ، تقریبا هر چی ڪه میگفت رو باور داشتم ...
قرار بود امروز باهم به ڪتابخانه بـریم تا من باهـاش ریـاضی ڪـار ڪنم ...
بعـد از خداحافظی از مـادرم بـه سمـت خیابان حـرڪت میڪنم .
تا سر مـیدان پیادهـ می روم .
نزدیڪی ڪتابخـانه گوشی ام را در می آورم و به سانـاز زنـگ میزنم بعـد،از چند تا بوق جواب میدهد: الو سلوم همتـا !
_سلام عزیزم ، ساناز ڪوجایی پس؟؟
_عشقم من روبه روے ڪتابخونم بیا سمـت ڪافی شاپ!
همانطور ڪه چشمم را میچرخانم میگویم : ڪافی شاپ براے چی!؟
_تو بـیا میگم ..
باشه ای میگویم و قطع میڪنم ، ڪافی شاپ را پیدا میڪنم و وارد میشوم .
با چشم دنبال ساناز میگردم ڪه ڪنار شیشه نشستـه است و به گوشی اش وَر مـیرود لبخنـدی میزنم و به طـرفش میروم : سلام !
سرش را بلند میڪند : سلوم ، خوبی !؟
صندلی را عقب میڪشم : خوبم ت خوبی !
_فداتشم ...
خدانڪنه ای میگویم ڪه نگاهی به صورتم می اندازد : باز ڪه روسریتو دادی جـلو بابا بڪشش عقب دلم میگـیرهـ ،
دستش را دراز میڪند و روسری ام را عقب میڪشد و بعد به صندلی اش تڪیه میدهد : حالا خوب شد ، چـی میخوری!؟؟
_قهـوهـ
باشه ای می گوید و دستش را بلنـد میڪند : سعــید بیا !
با چشمانی گرد نگاهـش میڪنم ڪه مستانه میخندد : چیه چرا اونطوری نگاه میڪنی !
ڪمی خودم را جمع میڪنم و میگویم : آخه اسمشو صدا ڪـردی !
_خب اینڪه تعجب نـداره ، عادیه عشقولی !
سرم را پایین می اندازم ڪه پسری ڪنارم می ایستد و ڪیڪ بزرگی رو جلویم میگذارد نگاهی به ڪیڪ و بعد ساناز می اندازم ڪه با لبخنـد به من خـیرهـ شدهـ است ، سوالی نگاهش میڪنم ڪه پوفی میڪند و میگوید : اینم یادت نیست ، خب امروز تولدته دیگـه .
تازه یادم می افتد ڪه امروز ۱۸آذر و تولد منه ...
به طرفـش میروم و محڪم در آغوشش میڪشم : وای مرسی ، خیلی غافلگیر شدم اصلا یادم نبود ڪه امروز تولدمه ..
میخندد : اووو حالا برو بشین سوپرایز اصلی رو ندیدی ڪه ...
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم ڪه دستش را تڪان میدهد قصد میڪنم برگردم ڪه روی دستم میزند : ڪجا سوپرایزه ، چشماتو ببند .
ذوق زده چشمانم را میبندم ڪه ڪسی چشمانم را از پشـت میگیرد ....
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدنبهلذتعبدبودن 💖 [ #قسمت_سوم ] 🔷خب حالا یه سوال خیلی مهم پیش میاد. در واقع یکی از
•••🌸•••
#رسیدنبهلذتعبدبودن 💖
[ #قسمت_چهارم ]
🔵به این سوال رسیدیم که واقعا چرا خدا به ما "دستور" داده؟
دلایل زیادی داره این مساله. اما سه تا دلیل اصلیش رو یه مقداری دربارش صحبت میکنیم:
۱- اولین دلیلش اینه که خداوند متعال "خیلی دوستمون داره" و چون دوستمون داره بهمون دستور میده...
چطور؟
چه ربطی داره؟
خدا هر کسی رو بیشتر دوست داشته باشه
بیشتر بهش دستور میده.
⚪️مثلا نماز شب برای پیامبر اکرم واجب بوده چون خدا ایشون رو بیشتر دوست داشته
حالا چرا به ما دستور میده؟
📎اجازه بدید یه مثال بزنم تا به خوبی جا بیفته.
🚥فرض کنید یه بچه ای داره به سمت آب جوش میره و نزدیک هست که خودشو بسوزونه.❌
اینجا مادرش چیکار میکنه؟!
یه جیغ بنفش سر بچش میکشه!
😵
چرا؟
💖چون بچشو دوست داره دیگه...
اگه بچشو دوست نداشت میگفت به من چه! بزار بره بسوزه!
🔰خدا هم براش خیییلی مهمه که بنده هاش هدایت بشن. بنده هاش به اوج لذت ها برسن.✅
ناراحت میشه وقتی میبینه که یکی از بنده هاش داره با هواپرستی خودش رو بدبخت میکنه...⛔️
او مولا هست و ما عبد...
مولا حاضر نیست عبدش بدبخت بشه..
مولا دوست داره که عبدش به بالاترین لذت های عالم برسه...
چطور اون مادر حاضر نمیشه که بچش بسوزه
اما خدایی که هزاران برابر بندش رو دوست داره راضی میشه که انسان بدبخت بشه؟
آقا پس چرا جهنم رو آفریده؟
🚸جهنم یعنی "جیغ بنفش خدا" برای ترسوندن هوای نفس بنده هاش.
برای اینکه با اطاعت از هوای نفسشون
خودشون رو بدبخت نکنن...
#مراحلعبدشدن
#لذتعبودیت
[ #حاج_آقاحسینی ]
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_چهارم
••○🖤○••
حسین اگر بگذارد، حرفای تو با او تمام ندارد. سرت را بر سینه می فشارد و داروی تلخ صبر را جرعه جرعه در کامت می ریزد: خواهرم! روشنی چشمم! گرمی دلم! مبادا بیتابی کنی! مبادا روی بخراشی! مبادا گریبان چاک دهی! استواری صبر از استقامت توست، حلم در کلاس تو درس میخواند. بردباری در محضر تو تلمذ میکند، شکیبایی در دستهای تو پرورش میابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده می شوند و جهان پس از تو را سر مشق تعبد می دهند راضی باش به رضای خدا که بی رضای تو این کار، ممکن نمیشود.
در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز ، در این دیار غریب ، در این شبی که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش است . در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگی و ابتلا، تنها نماز می تواند چاره ساز باشد . پس بایست ! قامت به نماز بر افراز و ماتم و خستگی را در زیر سجاده ات ، مدفون کن .نماز ، رستن از دار فنا و پیوستن به دار بقاست . نماز کندن دل از دام دنیا و اتصال به عالم عقبی است . تنها نماز میتواند مرهم این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد.
انگار همه این سپاه مختصر نیز به این حقیقت شیرین دست یافته اند . خیمه های کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوی زنبور های عسل شده است که از آنها فقط نوای نماز و آوای قرآن به گوش می رسد . سپاه دشمن غرق در بی خبری است . صدای معصیت ، صدای عربده های مستانه، صدای ساز و دهلهای رعب انگیز ، به آنها لحظه ای مجال تامل و تفکر و پرهیز و گریز نمی دهد .
کاش به خود می آمدند ، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمی آلودند . کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمی کردند ،کاش فریب نمیخوردند ، کاش تن نمیدادند ؛ کاش دل به این دسیسه نمی سپردند .
اگر قصدشان کشتن حسین است ، با یک دهم این سپاه هم حادثه محقق میشود ، مگر سپاه برادرت چقدر است ؟ چرا اینهما انسان دستشان را به این خون آلوده می کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند ؟ چرا بی جهت نامشان را در زمره دشمنان اسلام ثبت می کنند ؟ نمی گویی به شمت کمک کنند ، شما از یاری آنها بی نیازید ، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت در ببرند . جان خودشان را نجات دهند ، ایشان خودشان را به دست باد سپردند ، یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است .
این چه جهالتی است که دامن دلشان را گرفته است ؟ این چه جهل مرکبی است که سرمایه عقلشان را به غارت برده است ؟ چرا راه گوشهایشان را بسته اند؟ چرا راه دلهایشان را گرفته اند؟
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_چهارم
••○♥️○••
☆☆☆
میدود، خیلی استرس دارد اما یادش نمیرود که به سرباز «بلدیه» سلام کند و لبخند بزند. بلدیه ای که درست یک چهارراه قبل از مدرسه است، نمیخواهد دیر برسد، در راه این به فکرش میافتد: که یادش رفته از مادر پول تو جیبی خیلی خیلی اندکش را بگیرد تا در صندوق کنار قاب عکس عشقش بیندازد تا شاید بتواند روزی با آن پول ها به عشقش برسد؛ ولی دیگر دیر شده است، به خاطر میسپارد تا وقتی به خانه بر میگردد آن پول را از مادر بگیرد تا در صندوق بیاندازد، همانطور که در این فکرها است به مدرسه میرسد هنوز دیر نشده و دانش آموزان در حیاط بسیار کوچک مدرسه ایستاده اند، خالد وقتی به در قهوه ای رنگ مدرسه میرسد یک «الحمدلله» میگوید و وارد مدرسه میشود چشم میگرداند و احمد را میبیند که گوشه حیاط ایستاده، با یک دشداشه سفید نو و شیک و تمیز. به سمتش میدود و طبق قولی که بعد از عقد اخوتشان با احمد بسته بودند او را در آغوش میگیرد، این مودت بین دوستان معجزه میکند، معجزه.
احمد دوست صمیمیاش است، شاید تنها رفیقش، خیلی خوشحال است که توانسته او را نجات بدهد، عهد اخوتشان که تمام میشود، درب کلاس باز میشود تا همه به کلاس بروند.
در کلاس انگار خبرهایی است، ایاز با آن صورت کشیده اش مدام ادای بچه ها را در میآورد و حارث هم الکی میخندد ، انگار ایاز هنوز نمیخواهد بزرگ بشود...
خالد هم مثل همیشه گرم صحبت با احمد است. خالد، احمد را مثل مهدی دوست داشت.
معلم بعثی با همان اخم همیشگی و صورت گوشتی و شکم بر آمده اش وارد کلاس میشود. به میزش که نزدیک میشود یقه کتش را صاف میکند و پاپیونش را به همه نشان میدهد.
طبق عادت همیشگی اش که خیلی هم روی بچه ها موثر است قاب عکس صدام را از کیف چرم سیاه و براقش بیرون میآورد و میگذارد روی میز نه چندان محکم خود، بعد هم صدایش را میگذارد روی سرش: «به احترام سیدالرئیس، برپا»
همه بلند میشوند خالد هم طبق عادت همیشگی اش زیر لب میگوید «السلام علیک ایها المنتَظَر المهدی» و از جا بلند میشود و آرام طوری که هیچکس نفهمد دستش را روی سرش میگذارد، بعد هم که معلم دوباره صدایش را روی سرش میگذارد و میگوید: «با اجازه سید الرئیس برجا» خالد آرام میگوید « بحول الله و قوته اقوم و اقعد»
جمله خالد تمام میشود و ناگهان قاب عکس سید الرئیس هنگام برجا به زمین میافتد همه بچه ها میخندند، اما با فحش های معلم که پشت گوش همه را سرخ میکند ساکت میشوند، خالد خیره به عکس افتاده میخندد و زیر لب انگار آیه دیگری زمزمه میکند.
...
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود ...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_چهارم
°|♥️|°
از حوزه علمیه خارج شدیم به سمت پایگاه راه افتادیم
منـ فرمانده پایگاه محلات و پایگاه دانشجویی بودم
وچون رشته ام گرافیک بود طراح هئیت مون هم بودم
قراربود دهه اول برنامه محرم بچینیم
بعد بریم دانشگاه برای پیشواز محرم آماده کنیم
وارد پایگاه شدیم بچه های شورای پایگاه ماهمه خیلی جوان بودن
به احترام بلند شدن صد بار بهشون گفتم فرمانده اصلی ما امام زمانه
اما اینا آدم نیستن
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها محرم نزدیکه
دهه اول طبق هرسال برنامه هئیت موکب العباس داریم
فقط لطفا تا شب هرکس هرشب پذیرایی کنه و کار پخش وسایل انجام بده به من اس ام اس بدید
فرداشب اسامی به همراه شب براتون میفرستم
یاعلی
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_چهارم
°|♥️|°
...
بیرون رفتن آقاجواد از ماشین همانا و ترکیدن فاطی از خنده هم همانا😂
_کوفت.. سر قبر شوور نداشتت بخندی الهی!
فاطی: این پسره ناجور تو رو کرده تو دیوار ها.. اخ اخ دلم... تو به پسرا نگاهم نمیکردی تا دیروز نه از امروز که پسر مردمو قورت دادی یه بشکه آبم روش!!
_هه من اصلا اینو آدمم حساب نمیکنم :/
هردو ساکت شدیم و نشستیم منتظر آقا
..اوه اوه فاطیم فهمید چقدر امروز ضایه بازی در آوردم(البته خواننده محترم مدیونی فکر کنی من کلا ضایع هستم دیگه احتیاجی به ضایع بازی نیس) دیگه باید عین آدم رفتار کنم عین یه دختر گل مثل خودم سنگین و رنگین.
آقا جوادم بالاخره تشریف مبارکشون رو آوردن و دوربین منم آوردن..
_آخی دوربین جوووونم! چقدر دلم برات تنگ شده بود!
اوه اوه بلند گفتم برادر جواد داره عین بز نگام میکنه..
_عه چرا منو نگاه میکنید! حرکت کنید دیگه.
سید: مگه من راننده شخصی جناب عالیم! دستورم میده! اوندیم ثواب کنیم ها...
_اگه میخواید منت بزارید ما همینجا پیاده میشیم.
دستمو تا گذاشتم روی دستگیره در که بازش کنم سید گفت : لازم نکرده پیاده شید شهر غریب گم میشید!خودم میرسونمتون.
تصمیم گرفتم تا ترمینال حداقل خفه خون بگیرم و دیگه حرفی نزنم..
وااای نه رسیدیم.. ولی چه رسیدنی! ماشین کرمان رفته..
فاطی: فائزه بدبخت شدیم چیکار کنیم؟!
_نمیدونم!
سید: از ترمینال قرار بود مستقیم برن کرمان؟
_عه نه! میرن جمکران.. اخ جوووون جواد جوون بزن بریم!
اوه اوه..
یا همه امام زاده ها!
چی گفتم..
چه جو سنگینی حاکم شده هیچ کس حرف نمیزنه :|
جوادم منو فقط تو چشمای من نگاه میکنه!
منم دارم تو چشماش نگاه میکنم..
این اولین باره با یه پسر اینجوری چشم تو چشم شدم!
جواد نگاهشو ازم گرفت و راه افتاد دیگه نه اون منو نگاه کرد نه من اونو....
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ