eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... چشم هام رو بستم و امیرعلی زیر گوشم شروع کرد به قرآن خوندن... حمد خوند... چهار قل و من آرامش گرفتم از این آیه هایی که مثل خوندنشون توی غسالخونه معجزه می کردن و من رو آروم... پلک هام داشت سنگین می شد که بوسه کوچیکی نشوندم روی قلب امیرعلی که آروم می تپید و برام شده بود لالایی ! آیت الکرسی که برام می خوند رو تموم کرد و زیر گوشم گفت: خوب بخوابی عزیز...شبت بخیر! ‌‌‌ *** حسابی خسته بودم و چشم هام پر از خواب... همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس داشتم... به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم... حالم خیلی بهتر بود و دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از آغوش امیرعلی گرفته بودم... صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چه قدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چه باشوخی به من طعنه زده بود! به خاطر فشرده بودن کلاس هام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود... یک لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوند و دلم پرواز کرد برای آغوش امیرعلی که برام امن ترین جای دنیا بود! با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جدا شدم ولی با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله تماس و وصل کردم _سلام...! صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودو پیش قدم شده بود برای سلام کردن! _سلام...خوبی؟ _ممنون...شما چطوری؟ بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم شرمنده! پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم _دشمنت شرمنده! کمی مکث کرد و ادامه داد _می دونستم کلاس هات پشت سر همه و دیر میای خونه گفتم بزارم خستگیت در بره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم! حالا... سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش _شام نخوردم! اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف می زدم _حالا چرا شام نخوردی؟ حالت خوب نیست؟هنوزم.. _خوبم امیرعلی ...گاهی ذهنم و مشغول می کنه ولی درکل حالم خیلی بهتره! _خب خداروشکر... چیکار می کردی؟ _اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم... تو چیکار می کردی؟ _منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام خوردم... کاش یک چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصلا چیزی نخوردی مامان گفت صبح هم درست صبحانه نخوردی!معده ات داغون میشه ها! گرم شده بودم از دل نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود _دلم چیزی نمی خواست... الانم اشتها نداشتم! سکوت کرده بود و من حس می کردم لبخند می زنه _راستی یک چیزی محیا! بی حال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان می داد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی لوس گفتم:جونم! صداش رگه های خنده داشت _خاله لیلاتون زنگ زد احوالت رو پرسید! توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم: خاله لیلام...من که... هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد _آهان خاله لیلا! به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید شیطون گفت: بله خاله لیلا...حسابی بنده خدا رو بردی تو شک... البته اون که جای خود داره من با همه دل نگرانیمم یک لحظه تعجب کردم! _چرا آخه؟ خب من خاله ندارم هر کی رو می بینم سریع برام میشه خاله! -قربون دل مهربونت خانوم... راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی برخورد کنی با خودم می گفتم یک ذره تردید شایدم... دلم لرزید از لحنش که یک هویی تغییر کرد و شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکر! از سکوتش استفاده کردم _شاید چی؟ آروم خندید _هیچی ... یکدفعه ای و بلند گفتم: راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته؟ پرصدا خندید _آروم ترم بپرسی جواب میدم ها.... گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته! آهان کشیده ای گفتم _یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟ با تعجب گفتم: ما رو؟ چرا آخه؟ _والا تو خودت و یک دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم! لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری _امیرعلی اذیت نکن دیگه! از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... من هم سرخوش روی صندلی داماد جا گرفتم... توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود! _مامان خیلی از شما تعریف کردن... خیلی دوست داشتم شما رو ببینم! با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم... همیشه دوست داشتم مثل فیلم ها از تو آینه بختم زیر چشمی امیرعلی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!... با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده! از فکرم خنده ام گرفت ولی الان خندیدن اصلا درست نبود... سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به چشم های آرایش شده محدثه نگاه کردم! _خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا! به لحن صمیمی ام خندید _راستش محیا خانوم... پریدم وسط حرفش... _بی خیال خانوم گفتن و این حرف ها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم! از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک دختر بود و هم سن و سال! اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد! لبخندی صورتش و پر کرد _باشه... راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد... من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت! می دونستم از چی حرف می زنه _حالا چی؟ خندید از سر ذوق _نه اصلا می بوسم دست و پاشون رو! با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!... به دسته گلش خیره شد! _شما چطوری جرئت کردین برین؟ _اوم... خب راستش یکم قصه اش مفصله... منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی.. خنده اش گرفت _ولی؟؟ من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم _می دونی محدثه جون من عاشق امیرعلی ام شوهرم و میگم!... بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمو اکبرش... اکبرآقا رو می شناسی که؟ به نشونه آره سر تکون دادو من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم _خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی داشت باهاش ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر! خندید _پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟ خب حالا علت حرفم معلوم شد! ولی فقط هم از سر عاشقی نبود! شاید هم بود! واقعا نمی دونستم! خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم _آره دیگه! سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندید وگرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید به این حرکت های من که زود صمیمی شده بودم! جای عطیه خالی که همیشه می گفت زود پسرخاله میشی با همه یکم خانوم باش! خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد! از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم _خب من دیگه برم... خوشحال شدم از آشناییت خوشبخت باشین! لبخند مهربونی زد _ممنونم... خیلی خوشحال شدم اومدین! _باعث افتخارم بود که دعوتم کردین! مگه می شد نیام! لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده! سریع عقب کشیدم _من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش می گیره! محدثه بازم با احتیاط خندید و من دور شدم و موقع رو به روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون، من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش... همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم... کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانوم هاشون بودن فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد _آقا ها اونجان! راه افتادیم ...امشب علی آقا هم اومده بود تک پسر عمو اکبر که اون شب رفته بودیم خونشون نبود و نمی دونم کجا بود! عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز! سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه... عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود! پیراهن و شلوار!.. علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یک دوخت ساده! لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو جواب شنیدیم فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت و امیرعلی نزدیک من با اون لبخند دوست داشتنیش! _خوش گذشت؟ حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دست هام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد می گفتم عالی بود! ولی خب نمی شد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام _خیلی خوب بود! امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشم هام خونده بود. وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش... سرش جلو اومد و نزدیک گوشم _خانومم قرار نشد فقط قسمت خانوم ها از اون رژت استفاده کنی؟چرا پاکش نکردی؟ نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد... امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟!... رژم رنگ جیغی نبود که!... قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاظر بشم وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم، مکارم شد و ازم خواست توی جلسه خانوم ها ازش استفاده کنم!... من هم به حرفش عمل کردم ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده می داد و خونه همسایه بغلی خاله لیلل درست شده بود حتما اثری ازش روی لب هام نمونده! _دلخور شدی؟ سکوت و خجالتم رو اشتباه براداشت کرده بود ...هول کردم _نه...نه..! لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم وایستاد و...نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه! دستمال دستش رو بالا آورد _تمیزه! با تعجب به چشم هاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم! با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که روی لبم مونده بود رو پاک کرد! و من متوجه شدم منظورش تمیزی دستمال کاغذی بوده! از کارش غرق خوشی شدم و اون لحظه برام مهم نبود تمیزی و کثیفی دستمال! امیرعلی با لحن نوازشگونه ای گفت: خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!... باید بگم من با استفاده شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه اونم فقط سمت خانوم ها یا هم فقط برای خودم! قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم... این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟!... یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش می دونست؟! چی بهتر از این ؟! دلم ضعف رفت دست هام رودور کمرش حلقه کنم و تاپ تاپ قلبم رو تو اغوشش آروم! ولی نمی شد با حرص لب پایینم رو بیشتر زیر دندون هام له کردم و نگاه امیرعلی که میخ چشم هام بود خندون شد یک قدم به عقب رفت و با شیطنت ولی آروم گفت :حیف که نمیشه نه؟ ابروهام بالا پرید و قیافه ام متعجب لبمم از شر دندون هام خالص شد... با احتیاط شروع کرد به خندیدن و من گیج تر شدم! چی نمی شد؟ _امیرعلی ...محیا خانوم بریم؟ نگاه از امیرعلی گرفتم و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد _آره علی جان. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... قدم برداشت سمت ماشین علی آقا! چون عمو اکبر ماشین نداشت و عطیه قبلا گفته بود عموش از رانندگی می ترسه! امشبم که امیرعلی نتونسته بود ماشین عمو احمد و بگیره و همه قرار بود با هم برگردیم! تمام راه هنوزم تو فکر حرف امیرعلی بودم و گیج... با توقف ماشین با گرمی از علی آقا تشکر کردم و تعارف زدم بیان تو خونه ولی قبول نکردن به بهونه دیر وقت بودن و سلام رسوندن ! در خونه که با صدای تیکی باز شد و آماده شدم برای خداحافظی دوباره و دور شدن ماشین علی آقا! که در کمال تعجب دیدم امیرعلی از ماشین پیاده شد. _ببخش علی جان الان میام! سرم رو به نشونه خداحافظی برای فاطمه خانوم و عمو اکبر تکون دادم و وارد خونه شدم و با تعجب به امیرعلی که در خونه رو تا نیمه بیشتر پشت سرش می بست نگاه کردم _چیزی شده؟ با نگاه خندونش جلو اومد _نه! چادرم روی شونه هام سر خورد _پس... هنوز حرفم تموم نشده بود که گم شدم توی آغوشش و کنار شقیقه ام بوسه نرمی مهر شد... گیج بودم ولی آروم گرفته بودم چه قدر دلم این آغوش دوست داشتنی رو می خواست! کنار گوشم با خنده گفت : تو کوچه با اون همه شلوغی که نمی شد می شد؟ باز من گیج نگاهی به چشم های خندونش انداختم که بلندتر خندید و از من جدا شد _خب من دیگه برم! زبونم از کار افتاده بود احساسی مثل خواب آلودگی داشتم گیج بودم از حرف ها و کارهای امیرعلی و آرامش گرفته بودم از آغوشش لب هاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام _خیلی شب خوبی بود... مرسی که اومدی... مرسی که خوبی... نمی شد بی تشکر برم وقتی با این همه سادگی هستی همیشه!...خداحافظ فقط تونستم زمزمه کنم _خداحافظ! *** داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود!... چون بیشتر کلاس هام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!... مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمیز کنم!... منم کلی حرص می خوردم... بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سر تا پای خونه رو بشوری! با خستگی از نردبون پایین اومدم _مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه! مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با دستمال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت _آره خوبه تمیز شده... دستت درد نکنه ولی دیگه این قدر غر نزن! روی زمین وارفتم _آخه این چه رسم مسخره ایه بابا... همچین همه جا رو تمیز می کنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه... اونم چطوری به صورت فشرده توی یک هفته! مامان اخم مصنوعی کرد و به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد _گفتم این قدر غر نزن تازه باید یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک! براق شدم و دست هام رو به نشونه تسلیم بردم بالا _بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا! مامان لب پایینش رو گزید _درست حرف بزن مامان... تو جای خودت عطیه جای خودش! پوفی کردم _ببینم شما هم که عروس آوردی عروس هاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه؟! محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت: خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفید بزنه خودم نوکرشم! چشم هام گرد شد و مامان زیزیرکی خندید محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: منم همینطور! دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم _چه پرویین شما دوتا... خجالتم بد چیزی نیستا؟حالا کی به شما دوتا زن میده! محسن تخس گفت: همونجور که عمه یک چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یک عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده! خنده ام گرفته بود و معلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل می کنه ولی اخم کرد _محسن درست حرف بزن... این چه حرفیه! محمد نگاه مامان کرد _خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین... عمه سرش کلاه رفته گشاد!... نمی کنه یک زنگ بزنه یک تعارف بزنه و بره کمک... قبول کنین عروس مضخرفیه برای عمه دیگه! و بسیار تنبل...! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... من چشم هام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت: بله بله چشمم روشن... دوباره نشنوم این حرف ها رو ها... اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلویزیونین؟ مگه نگفتم اتاقتون و مرتب کنین در ضمن دستمال کِشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست! دلم خنک شد... محسن پوفی کشید _بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروه... اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد! خودش و لوس کرد _جون محسن کوتاه بیا... بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی! خنده ام رو خوردم و بلند شدم در حالی که با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم: اون که وظیفه جفتتونه! محمد که حواسش توی تلوزیوون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من _چی استراحت کردن؟ خندیدم و دست به سینه گفتم: نخیر حمالی! ابروهاش بالا پرید و مامان خندید... جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون _به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم محسن گردنش رو ماساژ داد _دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی! خدا بخیر کنه براش رسما بدبخت شده! براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم وسط هال... مامان هم از ته دل خندید! دست های زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده، زیر آب شستم... خدا رو شکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم! با بوق دوم عطیه تلفن و جواب داد _بله...سلام! می دونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شماره خونه ما روی تلفنشون بوده و حدس زده منم! _علیک سلام چته تو؟ _من چمه؟ بگوچیکارم نیست؟! دیوونه شدم... از صبح بشورو بساب داریم باور کن دست برام نمونده! شدم عین این پیرزن های هفتاد ساله... آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یک دستی به سر و روی این خونه بکش که مجبور نشی آخر سال من و بگیری به بیگاری که خونه ات سرسال نو برق بزنه! بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش _درد بی درمون !می خندی واسه من !پاشو بیا کمک... این همه خودت و برای مامان بابام لوس می کنی بهت میگن دخترم دخترم... حداقل یک جایی بدرد بخور دخترم! دوباره خندیدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود! _اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام کمک؟ _نه بابا چه عجب! می زاشتی سال تحویل زنگ می زدی دیگه! حالا می خوام چیکارت کنم؟ حالا که همه حمالی هاش و من کردم تو می خوای همه رو با خود شیرینی بزنی پا خودت؟! نه عزیزم لازم نکرده! لب هام و تو دهنم جمع کردم _بی ادب... اصلا گوشی رو بده به عمه! _نچ... راه نداره! صدای عمه رو شنیدم و عطیه پوفی کشیدو به عمه گفت: کیه عطیه... باز که چسبیدی به تلفن! پاشو کارها موند _مامان جان دو دقیقه استراحتم بد نیست ها! عمه_تو که همش در حال استراحتی مادر مگه چیکار کردی؟ صدای عطیه بالا رفت مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختری، دم عید تو همه خونه ها بود! عطیه_من همش در حال استراحتم؟ آره راست میگین اگه از صبح مثل خر کار کردنم و در نظر نگیرین بله الان دارم نفس می کشم و استراحت می کنم! عمه_ بی ادب حالا کیه پشت تلفن یک ساعته معطلش داری؟ _الو خودشیرین هنوز هستی؟ این بار با من بود خنده ام و جمع کردم _بله هستم حالا گوشی رو بده به عمه! _یعنی اگه من دستم به تو برسه... این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت: بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
چـــادرےهـــا |•°🌸
🌸 ﷽ 🌸 #رمان_به_همین_سادگی #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی #عاشقانه_ای_برای_مسلمانان #قسمت_پنجاه‌ونهم
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... من هم با خودم فکر کردم چه دل بزرگی داره خاله لیلا! منی رو که فقط یک روز دیده بود دعوت کرده تا شریک شادی هاش باشم... چه خوب! _شوخی کردم خانوم گل چرا دلخور میشی... حالا میای؟چون دیگه چهلم بابای نفیسه خانومم گذشته بی احترامی هم نمیشه! حالا چی کار کنیم بریم یا نه؟ ذوق کردم... عاشق مهمونی های بودم که خودمونی تعارفت می کردن... بازم فراموشم شد که مثلا دلخور بودم! _آخ جون عروسی آره میام چرا که نه؟! _خوبه... عمو اکبرم دعوتن! _چه عالی اینجوری دیگه من تنها نمی مونم خجالت بکشم! باصدای پرخنده ای گفت: حسابی خواب و از سرت پروندم نه؟ لپ هام رو باد کردم _نه خب من در هر موقعیتی خوابم بیاد می خوابم! خندید _پس دیگه بخواب شبت بخیر! قبل قطع کردن تماس دل و به دریا زدم و گفتم: امیرعلی! _جانم؟ بی اختیار لبخند پر کرد صورتم رو آرزویی که از موقع خواب رو دلم سنگینی می کرد رو گفتم – راستش یک کم می ترسم برام قرآن می خونی قبل اینکه قطع کنی... البته اگه خسته ای... پرید وسط حرفم _خسته نیستم بخونم برات ! مثل بچه ها ذوق زده از مهربونیش گفتم: نه نه صبر کن دراز بکشم که خوابم ببره و دیگه نتونم فکر و خیال بکنم! _باشه! امشب امیرعلی به همه حرف های من می خندید! صاف شدم و سرم رو روی بالشتم گذاشتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم که گفت: بخونم محیا خانوم؟! صداش هنوزم ته مایه خنده داشت _آره ممنون... فقط امیرعلی اگه یک بار جواب خداحافظیت رو ندادم بدون که خوابیدم باز صدام نزنی بیدارم کنی ها بدخواب بشم... خودت گوشی رو قطع کن... پیشاپیش شبت بخیر! با اخطار گفت: بخونم؟؟ چشم هام رو بستم _آره بخون. صوت قشنگ قرآنش بلند شد و من آرامش می گرفتم از سوره های کوچیک قرآنی که امیرعلی برام می خوند! سوره توحیدش رو که تموم کرد چشم هام داشت گرم می شد... آروم و با صدای پر از خوابی گفتم: دوستت دارم! مکث کرد و بعد چند ثانیه با بسم الله الرحمن الرحیم سوره بعدی رو شروع کرد به خوندن و من پلک هام با آرامش عجیبی روی هم افتاد! ‌‌‌‌‌ *** نگاهم رو روی خانومی که کل می کشید ثابت نگه داشتم و فاطمه خانوم که کنارم نشسته بود در ادامه کل کشیدن اون خانوم همراه بقیه شروع کرد به دست زدن! همون موقع هم عروس با لباس سفید و دامن پفیش وارد خونه شد! اول از همه خاله لیلا رفت سراغش عروس هم اصلا مراعات صورت آرایش شده و موهاش رو نکرد و مثل بچه ها خزید بغل مامانش!... از همین دور هم برق اشک رو تو چشم های هر دوشون می دیدم! یک لحظه دلم لرزید منم شب عروسیم از مامان جدا می شدم از بابا! حتی داداش دوقلو هایی که عاصی بودم از دستشون! چه لحظه تلخی که همه خوشی شب عروسی رو زایل می کرد! نمی دونم چرا من اشک جمع کردم توی چشم هام آخه یکی نبود بگه عروسی هم جای گریه است... به خودم نهیب زدم تقصیر من چیه اینا وسط عروسیشون سکانس احساسی اجرا می کنن! _عروس خوشگل شده نه؟ با صدای فاطمه خانوم که هنوز داشت دست می زد نگاه از جای خالی عروس و خاله لیلا گرفتم به عروس که حالا سر جای خودش محجوب و سر به زیر نشسته بود دوختم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... موهاش فر شده بود و رنگ اصلی خودش همون خرمایی تیره! با یک آرایش ملایم! _آره خیلی! گمونم این سوال و جواب رو همیشه همه با ورود عروس از هم می پرسیدن چون سر که چرخوندم نگاه همه روی عروس بیچاره بود که نگاهش رو زیر انداخته بود و جرئت نمی کرد سر بلند کنه! صدای دست و سوت و کل کشیدن هم که قطع نمی شد... اون وسط هم یکی از خانوم ها شروع کرد شعر محلی رو در وصف عروس خوندن و بقیه هم با دستاشون و ماشاالله ماشاالله گفتن همراهیش کردن! خیلی وقت بود عروسیی نرفته بودم که توی خونه برگزار بشه! همیشه تالار بود و صندلی هایی که باید سیخ روش می نشستی با صدای بلند ضبط و آهنگ های تندش و غریبی کردن با افراد حاظر در جلسه که هرکدوم با یک مدل مو و لباس بودن و با همه آشنا بودنت برات می شدن غریبه که مبادا با احوالپرسی و روبوسی آرایششون بهم بریزه!... برای همین امشب حسابی داشت بهم خوش می گذشت به خاطر جمعیت زیاد و خونه نقلی همه دایره وار و پشت بهم نشسته بودیم روی زمین هیچکس هم نگران چروک شدن لباس مجلسی اش نبود! همه با هم روبوسی می کردن و با خنده رد رژهایی که روی صورت هاشون می موند رو پاک... شربتم رو تو لیوان شیشه ای می خوردم و شیرینی ام رو توی ظرف چینی گل سرخی! خبری از ظرف یکبار مصرف نبود و روی پیشونی هیچکس هم اخم نبود به خاطر این همه ظرفی که کثیف می شد! تازه با اینکه با همه غریبه بودم نوع برخورد و تعارف کردنشون جوری بود که انگار چند ساله می شناسمشون و من چه ذوقی کرده بودم به خاطر این همه محبت و دوستی اونم به صورت یکجا بین این همه غریبه! _چیزی لازم ندارین؟ با صدای خاله لیلا صورت خندونم رو که به جمعیت در حال شادی دوخته بودم گرفتم و بدون حذف کردن لبخندم به خاله لیلا دوختم فاطمه خانوم به جای من جواب داد _همه چی هست مرسی لیلا جان! همون اول از برخورد فاطمه خانوم و خاله لیلا حدس زده بودم باید از قبل با هم آشنا بوده باشن و صمیمی! _محیا خانوم غریبی که نمی کنی؟ با این همه صمیمیت مگه آدم غریبی می کرد؟! لبخندم عمق گرفت _نه اصلا! _دوست داری باهم بریم جای محدثه؟ می دونستم محدثه دختر خاله لیلاست و عروس امشب... خیلی دوست داشتم ولی گفتم شاید رسم ادب نباشه فاطمه خانوم رو تنها بزارم! فاطمه خانوم هم که حواسش هم به صحبت ما بود هم از دست زدن دست نمی کشید گفت: دوست داری برو محیا جون چرا معطلی! خوشحال تقریبا از جا پریدم و دست تو دست خاله لیلا از وسط جمعیت نسبتا زیادی که نزدیک عروس و سفره عقد ساده اش نشسته بودن با احتیاط که مبادا پای کسی رو لگد کنم رفتیم سمت عروس که حالا حواسش رو از آینه بختش گرفته بود و متوجه ما بود! خاله لیلا با دیدن محدثه شروع کرد به قربون صدقه رفتن _الهی قربون دختر خوشگلم برم که اینقدر ماه شده! محدثه هم لبخندی صورتش و پر کرد _خدانکنه مامان! خاله لیلا دستش رو پشتم گذاشت _اینم محیا خانوم که برات تعریفش و کرده بودم! لبخندی روی لب هام نشست یعنی این قدر مهم بودم که خاله لیلا راجع من با دخترش حرف هم زده بود! دستم رو جلو بردم _سلام... تبریک میگم خوشبخت باشین. دسته گلش رو توی دستش جا به جا کرد و بعد دست آزادش رو توی دستم گذاشت _سلام... ممنون... خیلی خوشحالم که اومدین! دستش رو فشار نرمی دادم که خاله لیلا گفت: خاله دوست داری پهلوی محدثه بشین فعلا خبری از اقا دامادمون نیست! از بچگی عاشق این بودم کنار عروس بشینم و باهاش حرف بزنم!... کلی از پیشنهاد خاله کیف کردم ولی نگاه پر تردیدم رو به محدثه دوختم _نمی خوام محدثه خانوم معذب بشن! محدثه پف دامنش رو جمع کرد _نه اصلا بفرمایید! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... بازم خندیدم و از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره! _سلام عزیز عمه.. خوبی؟ همگی خوبن؟ _سلام... ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون... خسته نباشید! _مرسی گلم... می بینی این عطیه رو همش در حال غر زدنه! من نمی دونم کی کار می کنه! عمه نمی دونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی می کنم! خنده ام رو خوردم. _می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام! _نه عزیزدلم عطیه هست... تو همونجا کمک دست مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست! _چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم! عمه_نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون! _چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین! تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم! حسابی دلتنگ امیرعلی بودم برای همین بعد از نهار که مدت طولانی رو مامان برای استراحت اعلام کرده بود این روز آخری...‌ روی تختم نشستم وبا تلفن همراهم شماره اش رو گرفتم... این چند روز نزدیک عید خیلی کم همدیگه رو دیده بودیم به خاطر مشغله کاریش! با بوق اول تماس وصل شدو من خندون گفتم: سلام خسته نباشید! خندید به لحن سرخوشم _سلام خانوم...ممنون! _بد موقع که زنگ نزدم؟ _نه عزیزم... از صبح سرم شلوغ بود نزدیکه عیده و همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون راحت باشه از ماشینشون... تازه داشتم نماز ظهر و عصرم و می خوندم... بین دونماز بودم که زنگ زدی! مهربون گفتم: قبول باشه! _قبول حق! دمغ گفتم: امشب؛ نصفه شب تحویل ساله کاش کنار هم بودیم... دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی! سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو می شنیدم... حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میگه برای همین سکوت کردم که گفت: منم دوست داشتم عزیزم... ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم دارم از خستگی می میرم! براق شدم _خدانکنه... خندید که بچگانه گفتم: اگه خیلی خسته ای پس لالایی من چی؟ میون خنده گفت: بدعادت شدی ها! لب چیدم و لحنم تغییر نکرد _نخیرم خیلی هم عادت خوبیه! دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم! مثل یک لالایی شیرین آرومم می کرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو که گاهی دلم می خواست از پشت تلفن تو آغوشش جا بگیرم! خنده اش بلند تر شد و یک هو قطع شد _مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف می زنم خستگیم در میره! خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم می داد _منم خوشحال میشم صدات رو می شنوم... حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم از لالایی ام! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم می خوام اولین نفری باشم که بهت عید رو تبریک میگه! بی حواس ادامه دادم _هرچند اولین بوسه سال نوت نصیب من نمیشه! وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم... تمام بدنم داغ شد و صورتم قرمز آروم گفتم: ببخشید! با شیطنت و خنده گفت: چرا اونوقت؟ _اذیت نکن دیگه امیرعلی! حواسم نبود چی میگم! هنوزم لحنش شیطون بود _خیلی هم حرفت قشنگ بود! لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم و برای عوض کردن بحث گفتم: پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر می کنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... لحنش جدی شدو صداش آروم _تازه دست هات شده مثل دست های شوهرت! با همه وجودم مهربون و با محبت گفتم: محیا فدای دست هات! صدای خنده آرومش رو شنیدم _خدا نکنه... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم و بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه! _نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم! _خیلی هم عالی بود... خداحافظ! خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم! *** محسن_از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم! ابروهام و دادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم می زدم تا یک دست بشه گفتم: بهتر اصلا کی خواست بهت بده! محمد هم دست به کمر به من نگاه می کرد _بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره عصبی گفتم : مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون و بیرون کنین من تمرکز داشته باشم! هردوتاشون قهقه زدن محسن_حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پامو روی زمین کوبیدم و داد زدم _مامان! مامان با خنده وارد آشپزخونه شد _چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم _نمی زارن کیکم و درست کنم! محمد یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست _ما به تو چیکار داریم... تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت و درست کن! محسن هم حرفش و تایید کرد _والا! رو کرد به محمد و ادامه داد _ولی میگم محمد بیا یک زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته... دل نگرانم برای امیرعلی! مامان ریز ریز خندید و من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بود و تولد امیرعلی... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوست های عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده! مایع کیکم آماده بود..ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم و پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک می زد دفعه سوم بود زنگ می زد _سلام بفرمایید؟ _علیک... چه عصبانی؟ کیکت و پختی؟ _اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! _حالا چه شکلی هست؟ _کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟ بلند بلند خندید _منظورم اینه که شکل قلبه ساده است... یا قلب تیر خورده؟ _خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده! _از بس بی سلیقه ای! _همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه_راستی چی خریدی برای داداشم؟ _از اسرار مگوه فضول خانوم! _خب حالا کادو من مطمئنن از تو بهتره! _آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد _یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست... چشمت درآد! خندیدم که حرصی گفت: الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش و تبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوه! -خب خب... لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها! بدجنس گفت: قول نمی دم سعی می کنم! _مواظب باش سعی ات نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از تو شیشه فر نگاهش کردم که داشت پف می کرد _الو مردی اون ور خط؟! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _خیلی بی ادبی عطیه... نخیر بفرمایید! _هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟! خندیدم _آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست! _بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی! خندیدم _نخواستم روحیه بدی برو سر درست! _لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای! _تو غلط بکنی بای بای عطی جون! باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم بابا کمکم کرد و کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین. _حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟ مثل بچه ها گفتم: آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم! بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و با دیدن کادو و گل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم. کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم _خب صبر کن کمکت کنم دختر.. لبخندی زدم _نه خودم میرم ممنون که من و رسوندین بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد _برو بهتون خوش بگذره! دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود _سلام آقا خسته نباشی! با چشم های گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافه بانمکش با شیطنت گفتم: جواب سلام واجبه ها به خودش اومد _سلام... تو اینجا چیکار می کنی ؟ کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدم های کوتاهم رفتم نزدیک خجالتم دیگه ریخته بود و دلم ضعف می رفت برای بوسیدن صورتش! گونه سیاهش رو بوسیدم و گفتم: تولدت مبارک خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه! گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشم هام _محیا؟؟!!! خندیدم _جونم ؟ نگاه مهربونش چشم هام ونشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید _ممنون! داشتم ذوب می شدم زیر نگاهش...گفتم: کمک نمی خوای؟؟ خندید _شما بلدی؟ با شیطنت گفتم: من نه ولی آقامون بلده بازم خندید _اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم! لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم... شب بود و خیابون خلوت... جلو رفتم دست هام و دور کمرش حلقه کردم داد زد _محیا لباسات! توجهی نکردم مگر مهم بود... امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود! لباس کارش بوی تند روغن ماشین می داد ولی بازم مهم نبود حلقه دست هام و تنگ تر کردم _خانومم در تعمیرگاه بازه! _می دونم... ولی کسی نیست که... انشا الله صد ساله بشی و سایه ات همیشه روی سرم! سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت: ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم... با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد _ببخشید دست هام خیلی کثیفه نمی تونم بغلت کنم... حالا این بوسه قشنگ به تلافی اولین بوسه تحویل سال بود که نشد! با خجالت لبم گزیدم و با اعتراض گفتم: امیرعلییییی! خندید و گونه زبرش رو به صورتم کشید _جون امیرعلی؟! خندیدم... خجالتم یادم رفت از نوازش صورتم با صورتش! اولین صبح عید وقتی امیرعلی اومده بود خونه ما تا باهم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله، عید دیدنی... توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش بازم خجالت کشید صورتش و ببوسم و بوسه ام رو کاشتم روی دست هاش... ولی امیرعلی با خنده گونه ام و بوسیده بود ومن با یاد آوری حرف دیشبم چه قدر خجالت کشیده بودم کنار آرامشی که از بوسه مهربونش برای تبریک عید گرفته بودم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... آروم عقب اومدم و امیر علی با دیدن صورتم شروع کرد به خندیدن _به چی می خندی؟ من خنده دارم؟ لبهاش و جمع کرد توی دهنش _اگه بدونی چیکار کردم باصورتت؟ راه افتاد _بیا ببینم دنبالش راه افتادم که من و برد پشت یک دیوار که یک روشویی بود دست هاش رو صابون زد و شست _بیا صورتت رو بشورم! با خوشحالی نزدیک رفتم... چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم می شد به دست های امیرعلی و این لحظه های خوش. حوله رو به دستم داد و گفت میره لباس عوض کنه.... صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم درآوردم... با صدای قدم هاش که نزدیک شده بود چرخیدم و کادو رو گرفتم سمتش _ناقابله امیدوارم خوشت بیاد! گردنش رو کج کردو نگاهش توی چشم هام _این چه کاریه آخه... همین که یادت بود، برام دنیاییه... گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه _تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه است! جلو اومد و یک بوسه روی پیشونیم کاشت و با گفتن ممنون... کادوش رو گرفت و آروم درجعبه کوچیک رو باز کرد... با دیدن انگشتر با نگین شرف الشمسی که روش می درخشید تشکر آمیز گفت: خیلی قشنگ خانومی...دستت درد نکنه... واقعا ممنون! خوشحال شدم که خوشش اومده _ببخش ناقابله! حالا میشه من دستت کنم؟ دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه طلایی رو که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم! انگشت هام رو بین انگشت هاش فرو کردم و حلقه من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی بهم خورد... نگاه مهربونش رو از دست هامون گرفت و به چشم هام دوخت... تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص می شد و هزار تا جمله عاشقی رو داد می زد و من نمی دونستم چطوری باید با نگاهجوابش رو بدم! به کیک اشاره کردم _اینم کیک تولد! خندید _مگه من بچه ام محیا جان؟ لب هام رو غنچه کردم _خودم برات پختم! _وای ممنون... پس این کیک خوردن داره! _مطمئن نیستم خوب شده باشه... عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن گفتن اگه کیک و بخوری مسموم میشی! به لحن دلواپسم بلند بلند خندید _خیلی هم خوبه... حالا میشه این کیک و ببریم خونه بخوریم؟ چون کلی ذوق کردم این اولین دفعه ای که یکی برام تولد میگیره و کیک می پزه! خوشحال از ته دل خندیدم و بچگانه گفتم: اگه واقعا کیک و خوردی و مسموم نشدی قول میدم هر سال برای تولدت کیک بپزم! فقط اینکه خیلی کوچیکه! بازم خندید _عیبی نداره... حالا شما این کیک خوشگلت و بردار که تعطیل کنم بریم. عطیه با دیدن من و جعبه کیک توی دستم قیافه اش رو ترسیده کرد _وای خدای مهربون کیکت رو آوردی اینجا... راست بگو چی توش ریختی؟ اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی؟ هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرف های مسخره اش جلوی بقیه بخصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود! نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود _واقعا خودت درست کردی محیا جون؟ چپ چپ به عطیه نگاه کردم _آره ولی واقعا نمی دونم مزه اش چطوری شده! _من میدونم افتضاح! دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند _ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه! لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت: خب بابا جون مثل خودشه دیگه ظاهرسازی عالی! از درون واویلا! این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت _عطیه اذیتش نکن... اصلا به تو کیک نمیدیم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... ابروهای عطیه بالا پرید _نه بابا! دیگه چی؟ امیرعلی خندید و بدجنس گفت: کیک مال منه... منم بهت نمیدم! خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت: بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یا نه! عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال _این قدر اذیت نکن عطیه... خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده! عطیه چشم هاش رو گرد کرد _نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیرمحمد تو که جمله ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟ رو کرد به نفیسه که داشت با انگشت شکلات های روی کیک رو به امیرسام می داد _خانومت که موضعش مشخصه زودتر از همه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته! همه می خندیدیم از ته دل و عطیه با صدای زنگ در بلند شد و بیرون رفت ... عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت _فکر کنم مهمونها اومدن! پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوالپرسی ها بالا گرفت... عمه هدی، عمو مهدی باعروس و دوماداش... مامان بزرگ و بابابزرگ و مامان بابا... خیلی خوب بود که شب های عید مثل همیشه دورهم جمع می شدیم وصدای شوخی و خنده بالا می گرفت عمه هدی_خوبی عمه ؟ لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم _ممنون... حنانه خوب بود؟ چرا امشب نیومد؟ عمه هدی_چی بگم عمه! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش! من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: یاد بگیر نصف توه از یک سال قبل برای کنکور می خونه! از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد _الهی بشکنه دستت... کجاش نصف منه آخه؟ اصلا چرا خودت یاد نمیگری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول شدی؟ _خیلی هم خوبه حسود! _وای محسن کیک محیا هنوز اینجاست خدا بخیر کنه! با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شد و بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون... نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بود ببرمش آشپزخونه! امیرعلی هم مشخص بود حسابی آماده به خنده است ولی به خاطر من خودش رو کنترل می کنه نخنده!! بابابزرگ_جریان چیه؟چی میگی بابا؟ عمه خنده اش و جمع کردو گفت: هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده! با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت: ای بابا، آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم... اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتاد گردنمون! همه به قیافه زار محسن خندیدن... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن ولی مگر مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار! این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: بفرما من خواهر شوهرشم یک چیزی میگم میگین نگو بده! اینا که دیگه داداش های خودشن! صدای خنده ها بالا تر رفته بود و من کلی حرص خوردم! مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد _خب شماهم... اتفاقا این کیک خوردن داره پاشو مادر محیا برو بیار برشش بدم هرکسی یک تیکه بخوره با خجالت گفتم:آخه خیلی کوچیکه ...تازه نمی دونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟ مامان بزرگ_خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو! با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهم تر بود راجع به این کیک پر درد سرم... گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سر بلند کرد و با یک لبخند مهربون لب زد _عالی بود ممنون! _خیلی خوشمزه بود محیا جون.. ان‌شاءالله شیرینی عروسیتون! با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکر و تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همونطور که با مشت محکم می کوبید پشتم و عقده هاش رو خالی می کرد آروم گفت: خب حالا چرا هول می کنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ