💓 #من_عاشق_چادرم_هستم
زمین هم به چادر من التماس دعا دارد
که اینچنین رد قدم هایش را بوسه میزند..
خاک میدهد به دستش
تا تربت تحویل بگیرد...😇
چادری که خاکی بشود بتکانی اش عطر یاس میدهد ؛ یاسی که به احترامش همه دست به سینه میزنند تا به روضه ارباب روند💚
🔹#نشر پیام صدقه جاریه است.🌸
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
هدایت شده از گسترده رایگان نرگس (+1کا)
📣📣خانمای بافنده
📣📣عاشقای کاموا و قلاب
متنوع ترین کانال بافتنی که دنبالش بودی اینجاس👇
اموزش انواع
#بافتهای_فصل📌 🌨💦🌦❄️⛈
#قلاب_بافی📌
#اشارپ_شال_کلاه_موتیف📌
#رومیزی #کیف_ساک📌
#لباس #پاپوش #ماندالا📌
و👇
#شیکترین_ژورنالهای_روز📌
http://eitaa.com/joinchat/173146133Cd7bdb970bc
لذت تماشا و شروعی دوباره😍👆
💯در💯رایگان،همراه با گروه رفع اشکال👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3958439956C5277e9880f
هدایت شده از گسترده رایگان نرگس (+1کا)
یه کانال #بافتنی آوردم حرف نداره🔔🔔🔔🔔
آروم بزن رولینکو ببین چه مدلای ژورنالی رو رایگان یادداده
http://eitaa.com/joinchat/173146133Cd7bdb970bc
حرفه ای شدنت تضمینیه💯 در💯
منتظرچی هستی☝️بزن رولینک دیگه
هدایت شده از علیرضا پناهیان
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 برای مؤمن شدن چه کار باید کرد؟
#تصویری
@Panahian_ir
چادرےام♡°
📹 برای مؤمن شدن چه کار باید کرد؟ #تصویری @Panahian_ir
رفتارموݧ چجوریہ؟...
.
.
ایمان اونقدرا.....
|••
#چادرانھ💜
ســیاهــےاش
بلنـــــدےاش
گــرمــایــش
آرامــشمحضاسـټ
مشکــےبــودنــش
آبـــــــــےټــریــن
آســمـانمناســـټ
همــیــنڪـہدارمش..
لــذټداردونعمــټبزرگیسټ
زینټـمرامــےگـویـم #چـــــادر💟
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_57
فاطمه با ذوق گفت:حالا کی بریم سیسمونی بگیریم؟
در حالیکه داشتم آب نباتمو نوش جان میکردم گفتم:هنوز زوده،یک ماهه دیگه،بابا؟
-بابا که داشت میرفت بیرون گفت:بله؟
-آیس پک و لواشک ترش یادت نره
بابا:میفرستم برات بیارن،خدافظ
-خدافظ
مامان...
فرید:مامان کیانا داره زجر میکشه...باید زودتر ببریمش بیمارستان
-مامان:نه،ببریمش فوقش یه مسکن میدن
و در حالیکه دکه ی آیفونو میزد گفت:امیرعلی اومد
امیرعلی دوید سمتم و گفت:خانوم لجباز...ببین چیکار میکنی با خودت؟غذا که خوب نمیخوری،سه کیلوهم تو یه ماه کم کردی...بخدا داری ظلم میکنی به خودت
-امیرعلی...من...طاقت ندارم ..وای دلم
دستی روی شکمم کشید و گفت:چرا اینقدر مامانتونو اذیت میکنین
-ما...مان
امیرعلی دست کیانا را میگیرد و میگوید:پاشو یکم قدم بزنیم،برات خوبه
امیرعلی من دارم از درد میمیرم اونوقت...واییی
مامان...؟
-بله؟
امیرعلی:با ما میاین سونوگرافی؟
-البته، و در حالیکه چادرشو سرش کرد گفت:بریم
دکتر:بچه هاتون خیلی شیطونن
امیرعلی با تعجب گفت:بچه هامون...؟
من:بله،دوقلوها ،خانوم دکتر من دارم میمیرم از درد
چندتا دارو نوشت و داد دست امیرعلی
امیرعلی پرسید:بچه ها دخترند یا پسر؟
-متاسفانه یا خوشبختانه روشون به طرف مادرشونه نمیتونیم تشخیص بدیم
و بعد رو به من گفت:خیلی وابسته نکنی به خودت ها..
امیرعلی با گفتن :پس من برم داروها رو بگیرم و بیام ما رو تنها گذاشت
مامانم رفت بیرون،دکتر رو به من گفت:عزیزم،چیزی اذیتت میکنه؟چرا اینقدر وزن کم کردی؟رنگ صورتت خیلی زرد شده،تبم که داری...نگرانم برات
-با صبوری گفتم:چیزی نیس خانوم دکتر
(اما خودم میدونستم که گرفتاری یه بیماری شدم...)
وقتی کیانا خوابش برد آقا سید به کتایون خانوم گفت:راستش سفر که بودم مامانم زنگ زدن،قسمم داد با کیانا بریم اونجا
-پس جلسه هات چی میشه؟
-جلسه ها رو کنسل کردم،فقط میخواستم از شما و پدر اجازه بگیرم
-اشکالی نداره،فقط امیرعی جان،خیلی مواظب دخترم باش،انگار کم اشتها شده،هر شبم تب داره
-چشم مادرم،حتما
-مواظب خودتون باشین
امیرعلی به خانه شان برمیگردد و چمدانی که از قبل برای مسافرتشان آماده کرده بود را برمیدارد
و فورا به راه می افتند
کیانا همچنان خواب است...هر چند لحظه یک بار به شکم برآمده ی همسرش نگاه میکند...بعد از پلیس راه پتوی نازکی روی کیانا می اندازد،صندلی را میخواباند و به راه می افتند
ساعت 22 بالاخره میرسند
-سلام بابا
-بله تا نیم ساعت دیگه در خونه اییم
-بله با همیم
با لگد دوباره ی بچه ها به شکمم از خواب پریدم و با چشمانی خمار گفتم:نرسیدیم هنوز؟
امیرعلی شیرکاکائویی را یه سمتم گرفت و گفت:نوش جان
-در حالی که نوش جان میکردم گفتم:نگفتی؟
-راستش ما اومدیم قم
-من...وای امیرعلی نگهدار
آخه الان
-امیرعلی زود
با سرعت پیاده شدم،مثل چندماه اخیر خلط خون بود که روی نحسش را به من نشان میداد
چندبار دهانم را آب کشیدم
-کیانا..؟حالت خوبه؟
سرمو به طرف پایین تکون دادم
نشستیم تو ماشین،گفتم:امیرعلی؟
-جان؟
-در نظر بگیر بچه هامون بپرسن چه جوری باهم آشنا شدین اونوقت توهم بگی مامانت میخواست از پشت بام خودتو پرت کنه پایین...
-با اخم گفت:ن هیچ وقت آبروی مامان بچه هام رو نمیبرم
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_58
بقیه ی راه رو تو سکوت سپری کردیم
تا رسیدیم کمکم کرد پیاده بشم
زنگ رو زدیم،مامان زهرا اومد در رو باز کرد:پس منو آوردی خونه مامانت؟
-بله
-چه خوب
-مامان زهرا:سلام عروس خوشگلم
-سلام مامان زهرا،اگه میدونستم قراره بیایم اینجا که لباس های بهتری میپوشیدم
-دستمو گرفت و گفت:اشکالی نداره عزیزم،بیا بریم داخل
راهنماییم کرد تو یه اتاق ها و گفت:تا شما آماده میشی شامم آمادست
-اما مامان،ساعت دوازده شبه
-هیس،تو فقط آماده شو
زهرا خانوم رو به پسرش کرد و گفت:چرا اینقدر ضعیف شده عروسم؟
-چیکار کنم مادرم؟به محض اینکه رسیدم خونه حالش خیلی بد بود،تبم داره،بی اشتهام شده،میگه بچه ها خیلی اذیتم میکنن
-امیرعلی...؟آخه کسی که خانومش بارداره میره جلسه؟اونم یه هفته؟
-آخه خیلی اصرار کردند
-خیلی خب،برو لباسات رو عوض کن و بیا،بابا و خواهرتم رفتن حرم
-باشه
-امیرعلی؟
-جان امیرعلی؟
-این دکمه رو باز مکنی؟دستم نمیرسه
-البته،کیانا؟
-بله؟
-دیگه هوس نکردی عمامه حاجاقا رو برداری
لبخندی زدم و گفتم:اما تو انگار هوس کردی؟
-آره،بدجوریم هوس کردم
لحظاتی بعد باباعلی و دخترش(شیرین)اومدن
شیرین دختر خوبی بود..اما کمی حسود بود
به محض اینکه نگاهش به من افتاد گفت:دوقلوئه؟
-آره...از کجا فهمیدین؟
-عزیزم من تخصصم تو این چیزاست
در حین شام خوردن مامان زهرا گفت:امیر؟شیرین از دستت دلخوره،میگه بهش کم محلی میکنی
با صدای بلند خندیدم
شیرین با چشم غره ایی گفت:خنده داره؟
-نه،ولی هر کی به امیرعلی میرسه کمبود محبت داره
و بیچاره امیرعلی،چقدر باید تلاش میکرد تا همه از دستش راضی باشند...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫