زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۴ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
الان زنگ میزنم میگم منتفیه.
اونقدر نگهت میدارم تا یکم بزرگ بشی و عقلت برسه تا بفهمی احترام و عزت چقدر تو زندگی مهمه.
عروس بی عزت یعنی عروس بدبخت .
همینجوری که پا میشد زیر لب اروم غر میزد.
دستش رو گرفتم... اره مامان تو راست میگی من حواسم نبود از این به بعد کاری میکنم احترامم سرجاش باشه.
_اینجوری؟ گربه رو دم حجله کشتند و تموم شد.
فردا عقدته برات جشن گرفتن تو خونه ی خودشون با رسم و رسومات خودشون و با مهمونای خودشون.
نیما گفت میتونید تا صد نفر مهمون دعوت کنید. یعنی اونا فردا صدتا مهمون دارن اونوقت خانواده ی عروس هنوز چیزی از خود مهمونی نمیدونستن ...
ما سرجمع با خود تو که مثلا عروسی به زور شاید ده نفر بشیم.
اینا چه معنی میده؟
شاید اونا اگه یه ساعت قبل از مراسم
مهموناشون رو دعوت کنن بد نباشه که محاله چنین کاری کرده باشن .
مطمئن باش وقتی تو رو رسوندن خونه بعدش به مهموناشون اطلاع دادند
اما تو فامیل ما از این خبرا نیست لااقل از ی شب قبل باید خبر بدیم که تا این وقت شب از جریان جشن و تعداد مهمونا بی اطلاع بودیم... صبح زنگ بزنیم بگیم امروز عصر مراسمه
میشه به نظرت؟!
بابات تازه اخر شب فهمیده برنامه تغییر کرده که اونم خود پسره زنگ زده ، بزرگترش زنگ نزده
هیچ کدوم اینا الان برای تو مهم نیست چون خامی. چون چشم و گوشِت بسته ست.
خدا نکنه پیش بینی های ما درست از آب در بیاد.
هرچی شد پای خودته...
از قدیم گفتن حرمت امامزاده با متولیشه.
تو خودت برا خودت و خانواده ت ارزش قائل نمیشی از بقیه چه توقعی میشه داشت؟
یکم تو چشمام نگاه کرد وقتی از مصمم بودنم اطمینان حاصل کرد آهی طولانی کشید و با همون چشمای اشکی رفت.
من با حرفای مامان موافق بودم ولی منم کارم رو خوب بلدم
بذار عروس اون خونواده بشم.
میدونم چکار کنم که واسه عروسی همه ی
کم کاریهای الانشون رو جبران کنند.
تا نیمه های شب از استرس خوابم نمیبرد.
هربار چشمام روی هم میرفت یه کابوس تکراری سراغم میومد.
اینکه هربار یکی مانع انجام مراسم عقدمون میشد.
نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم نگاهی به ساعتش انداختم. ۶:۳۰ دقیقه صبح بود، با کمی کش و قوس به بدنم از رختخواب بیرون اومدم.
طبق معمول این چند وقت برای نماز خواب موندم، نمیدونم مامان بیدارم نکرده یا هرچی صدام کرده از زور خستگی متوجه نشدم.
بیرون رفتم.مامان و بابا بیدار بودند.
مامان که پف چشماش نشون میده مثل بقیه ی شبهای این هفته با گریه خوابیده با دیدنم
لبخند به لب گفت...
_____________________________
سی ساله بودم و تو اوج شور و شوق جوونی نمایشگاه ماشین داشتم و کارمم حسابی گرفته بود فرزند سوم خونمون بودم همه سرو سامون گرفته بودن و سر زندگیاشون بودن مامانم کلید کرده بود که ازدواج کن و باید زود بری سر خونه و زندگیت، هر چی میگفتم من اینجوری راحت ترم و میخوام مجرد باشم میگفت من و بابات دیگه تو سنی هستیم که باید تنها باشیم دوس نداشتم زن بگیرم و ازشون دور بشم از متاهلی وحشت داشتم از اون همه مسئولیت میترسیدم مجردی ی دنیای بیخیاله که خودتی و خودت زندگی متاهلی دوستامو میدیدم میفهمیدم که زن گرفتن خوب نیست میدونستم که اگر ی روزی ازدواجکنم باید بخاطر زنم و ارامش زندگیم کمی از مادرم فاصله بگیرم و دلم نمیخواست حتی ذره ای از مادرم دور بشم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
کپی حرام
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تویه خانواده ی پرجمعیت تو روستا به دنیا اومدم. هفتا خواهر ودوتا برادر ،
صبح زود مامانم بیدارمون میکرد، دوتاخواهرای بزرگم میموندن خونه کارای خونه رو انجام میدادن، بقیه خواهراهم میرفتیم سر زمینای بقیه کار میکیردیم پول میگرفتیم شبم پولارو میدادیم بابام
هرسال تابستون عموم باخانوادش از شهر میومد عموم کلی لباسو خوراکیهای میاورد برامون خیلی دوستش داشتیم
سالها گذشت تا
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍃🌹🍃
بيا مسافر دنيا کہ آخرين سحر اسٺ
گداے هر شبٺ از اين بہ بعد در بہ در اسٺ
دوباره مےزنم از غصہ دسٺ بر دستم
کہ عيد آمد و آقا هنوز در سفر اسٺ
بہ حق حجـت بن الحسن (ع)
الهے العفو😭😭
#امامزمان عج #جمعههایانتظار
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
1_1000418537_۱۲۵.mp3
4.47M
🍃🌹🍃
🔴 وداع با ماه رمضان و روضه وداع حضرت سيدالشهدا
🎙 ميرزا_محمدي
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
🌸راهکار زندگی موفق در جزء سی قرآن کریم
سوره نازعات، آیات 40 -41
🌱کسی که مقابل خدا نایستد و نفس خود را از هوس بازدارد، جایگاهش در بهشت است.
۲. سوره مطففین، آیه 1
🌱مراقب باشید در هیچ چیزی کم فروشی نکنید.
۳. سوره فجر، آیه 17
🌱به نرمی رفتار کن تا به نرمی با تو رفتار کنند.
۴. سوره بروج، آیه 10
🌱کسانی که مردان و زنان مومن را آزار داده و توبه نکرده اند، جایشان در جهنم است.
۵. سوره فجر، آیه 18
🌱یکدیگر را بر طعام دادن به فقراء تشویق کنید.
. سوره انشراح، آیه 6
🌱بدان که همراه دشواری و سختی، آسانی است.
۷. سوره زلزال، آیات 7-8
🌱هر کس به اندازه ذره ای نیکی کند و یا به اندازه ذره ای بدی کند، نتیجه آن را خواهد دید.
۸. سوره تکاثر، آیه 1
🌱بدانید که فخرفروشی شما را غافل می کند.
۹. سوره فلق، آیه 5
🌱از شر حسود به خدا پناه ببر.
۱۰. سوره همزه، آیات 2-3
🌱آگاه باشید! مالی که بدست آوردید باعث جاودانگی شما نمی شود.
۱۱. سوره همزه، آیه 1
🌱بدگویی و عیب جویی نکنید.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 از آن لحظه که تو رفتی...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیارتجامعهکبیره۩علیفانی.mp3
14.05M
✨✨✨
🍃🌹این زیارت بسیار توسط بزرگان توصیه شده که قبل از خروج از ماه مبارک بخونین
📖 #زیارت_جامعه_کبیره
🎙 با نوای گرم علی فانی
#ماه_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۵ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_سحرخیز شدی
_ دیشب یادم رفت بگم مامان نیما گفته صبح ساعت ۷ باید بریم ارایشگاه .
مامان نگاهش رو به ساعت دوخت انگار داره زمان رو محاسبه میکنه.
بعدم با چشمای گشاد رو بهم گفت
_چه خبره تا ساعت سه؟
_اخه قبلش باید بریم اتلیه و باغ واسه عکس
بابا سرش رو بالا گرفت هم زمان که نگاهم میکرد نگاهش به سمت مامان و من در رفت و امد بود..
انگار اونم در حال معنی کردن جملاتم بود.
مامان با اخم بلند شد دستم رو گرفت و به اتاق هدایت که نه در واقع هلم داد.
در رو پشت سرش بست.
به ارومی گفت
_نهال تو هنوز دختر این خونه ای چرا اینقدر خودسر عمل میکنی؟
دختر تو هنوز تو این خونه ای چطور اداب مسلمونی یادت رفته؟
تو مگه بزرگتر نداری؟
یعنی چی که میریم اتلیه... میریم باغ...
بعدم با خواهش و تمنا ادامه داد
نهال دخترم عزیزم عمرم تو مسلمونی اونام مسلمون.
صبح هنوز عقد هم نشدید که میخوای بری ارایشگاه تا ارایشت کنه ، بعدشم باهم برید اتلیه و باغ واسه عکس گرفتن.
بعدم دستش رو گذاشت رو سرش و گفت
خدایا....بچه م رو به خودت میسپارم. این بچه انگار فراموشی گرفته.
بعد همون دستش رو گذاشت رو شونهم و تکونم داد.
نهال بیدار شو نهال تو رو خدا هوشیاریت رو بدست بیار.
شما هنوز نامحرمید.
یادت رفته بابات چقدر روت غیرت داره؟
غیرت داداشت رو فراموش کردی؟
چرا؟ اخه چرا یادت رفته تو هنوز دختر مایی؟ پدر و مادر داری ...
بنظرت بابات و داداشت بفهمن اجازه میدن؟
با حرفای مامان تازه یادم افتاد که راست میگه اینجا تو خونه ی ما محدودیت اونقدر زیاده که یه دختر حتی با وجود نامزدش بازم باید با اجازه ی پدر و برادر بزرگش هر کاری رو انجام بده.
ته قلبم کورسوی امید روشن بود.
امروز ساعت ۴ عصر با خطبه ی عقد بین خودم و نیما از زیر سلطه بابا و داداشم خلاص میشدم.
میدونستم حرف زدن با مامان بی فایده ست وگرنه بهش میگفتم ما که قراره چند ساعت دیگه عقد کنیم و رسما زن و شوهر بشیم چند ساعت زودتر من رو بی حجاب و با ارایش ببینه مگه چی میشه؟؟؟!!!!
واقعا منطق این افکار و اعتقاداتشون رو نمیفهمیدم.
خوش به حال خونواده ی نیما ازین افکار پوسیده ی نخ نما نداشتن.
در همه حال خوش میگذروندند و شاد بودند.
یاد حال و احوال دیروز مامان نیما افتادم لحظه ای خنده و سرمستی ازش دور نمیشد .
ولی مامان من از دیشب سر هرچی کلی غصه خورده و اشک ریخته.
ی ذره از خودش اختیار نداره ، یا در بند محدودیت های اعتقاداتشه یا در بند محدودیتهایی که به خاطر شوهرش داره.
خدا رو شکر که به زودی از این خونه و آدماش کنده میشم و به آزادی میرسم
اون شادی که بین خونواده نیما میتونم داشته باشم هیچوقت اینجا پیدا نکردم.
پول یعنی خوشگذرونی
خوشگذرونی یعنی ارامش
ارامش یعنی نشاط
وقتی از اینجا برم و همه شاهد خوشبختی و ارامش و نشاط زندگیم بشن کل معادلاتشون به هم میخوره.
کپی حرام
____________________
هاج و واج به جمع نگاه میکردم هنگ کرده بودم همه میگفتن مبارک باشه و کل کشیدن، تازه به خودم اومدم نگاهم چشمای مادرم که پر از اشک بود گره خورد یهو گفتم این کارا چیه ؟ این انگشتر چرا باید توی دست من باشه؟ بابا با اخم گفت: این انگشتر یعنی اینکه تو دیگه عروس عموت هستی تو و رضا نامزدید دو هفته دیگه م مراسم عقدتونه
با حرفهای بابام عصبی شدم با اخم نگاهی به رضا که روبه روم نشسته انداختم انگشتر رو...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
ازدواج من کاملا سنتی بود و خب مثل همه دخترها که عروس میشن و خیلی بهشون خوش میگذره منم در همه مراسمات شاد بودم و همسرم رو شریک این همه شادی و سرور میدونستم، بعد از شش ماه بار دار شدم و همین امر مضاعف شد بر شادی بیشتر در زندگیم، وقتی که پسرم به دنیا اومد تازه فهمیدم خوشحالی واقعی یعنی چی، و به شکرانه این همه نعمت اسم پسرم رو گذاشتیم حسن، سه سال بعد پسر دومم حسین به دنیا اومد و سه سال بعدش، زهرا دخترم به دنیا اومد، تا اینکه همسایه ما خونش رو فروخت به یکی که یه دختر ۲۵ ساله مطلقه داشت، از اون روزی که اینها همسایه ما شدن، دیگه همسرم، همسر همیشگی نشد، و روز به روز با من و بچه هام...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎬 کلیپ/به وقت معرفت
به اندازهی دهها سالِ دنیایی
و میلیاردها سالِ آخرتی،
در بخش انسانی و معنوی شما، رشد ایجاد میشه اگر همین یک مهارت رو یاد بگیرید.
#استاد_شجاعی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۸۶ به قلم #که
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
#برگرفتهازیکداستانواقعی
_مامان خانم الان میگی چکار کنم؟
زنگ بزنم بگم تو فعلا غریبه ای حق نداری تا چند ساعت دیگه من رو ببینی؟
مامان چشماش رو گشاد کرد
_نهال این حرفا واقعا مال خودته ؟!
انگار یکی دیگه شدی، چرا دوست داری جوری حرف بزنی که انگار یه ادم دیگه ای هستی؟
مگه تو نبودی که تا همین پارسال هر وقت میرفتیم خونه ی خالههات میگفتی زود برگردیم خونهمون با حضور پسرای خاله من راحت نیستم..
اونوقت الان نیما برات محرمه؟!
_عه مامان این چه قیاس کردنیه؟
پسرخاله ی ادم با نامزد ادم رو کنار هم میذاری؟
_نامحرم نامحرمه.
همونقدر که پسرخالههات و هر غریبه و آشنای نامحرمی نمیتونه تو رو ارایش کرده و
بی حجاب ببینه نامزدی که هنوز محرمت نیست هم نمیتونه.
نهال تور وخدا اینقدر تنم رو نلرزون.
باهامون لج کردی یا واقعا اعتقاداتت نم کشیده؟
_مامان جای این حرفا بگو الان چکار کنم؟
_خداروشکر بابات متوجه نشد جریان آتلیه و باغ چیه
خودم درستش میکنم.
حالا نیما کی میاد دنبالت؟ مامانشم میاد؟
_فک نکنم مامانش بیاد اونم میخواد بره ارایشگاهِ خودش
پس حاضر شو خودم باهات میام.
چیزی نگفتم نگاهی به ساعت انداختم وقت کمه.
سریع لباس عوض کردم و وسایلی که دیشب اماده کرده بودم رو برداشتم.....
صدای زنگ گوشیم باعث شد دست تو کیفم کنم .
با دیدن شماره ی مامان نیما سریع جواب دادم
_سلام فرشته جون خوبین؟
_سلام صبح بخیر...خوبی
دم در منتظرتم زود بیا ..
_چشم الان میام
گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی به مامان که نگاهم میکرد گفتم
مامان نیما هم اومده.
مامان همزمان که چادرش رو روی سرش مرتب میکرد رو به بابا گفت پس من میرم .
تا ی ساعت دیگه بر میگردم....
و جلوتر از من راه افتاد.
وقتی در حیاط رو باز کردم با دیدن ماشین سفید مدل بالای خارجی روبروی خونه نگاهم سمت راننده رفت
مامان نیما پشت فرمون نشسته بود و از خود نیما خبری نبود.
مامانش تا مامانم رو دید شیشه رو پایین کشید و با مامان احوالپرسی کرد .
مامان گفت اگه اجازه بدید منم همراهتون میام.
_خواهش میکنم باعث افتخاره. بفرمایید جلو بشینید
مامان جلو نشست و منم روی صندلی عقب.
بین راه خیلی با صمیمیت باهم حرف میزدند
مامان از فرصت پیش اومده استفاده کرد و به دل آشوبه های من افزود.
_فرشته خانم راستش ازتون گلهگی داشتم،
_ای وای چرا فاطمه خانم؟ نیما کاری کرده؟
_نه والا. راستش از خود شما دلخورم.
مامان نیما با تعجب به مامان نگاهی انداخت و پرسید من؟
کپی حرام
_________________________
زمانی که پونزده سالم بود پسرخالم اومد خواستگاری باهم نامزد شدیم، بعد از مدتی فهمیدم با ادمای خلاف رفاقت میکنه و همین باعث میشد کمی ازش بترسم. حتی به مامانم گفتم اما اون باور نکرد و گفت تو دوستاشو از کجا میشناسی شاید اونطوری که تو میگی ادمای بدی نباشن تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨