eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
779 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 هی فکرای بد میاد تو سرم مغزم تمام فرکانسش منفیه، صدای زنگ
مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا گفت بخدا ما دانشگاه‌هامون با هم فرق داره اونروز ما سه تا رفتیم دانشگاه نرگس م جدا رفت بعدش دیگه خبری ازش نشد ما هم منتظر بودیم مسئول خوابگاه خانم مومن ناراحت رو کرد به سهیلا چرا بهمن خبر ندادید؟ سهیلا اِنُ مِن کرد کرد که وی جواب بده من فوری گفتم ما نمیدونستیم که اگر کسی نخواد بیاد خوابگاه یا بخواد بره خونشون باید به شما بگیم نامزد نرگس که از عصبانیت مثل گوله آتیش شده، گفت اونروز نرگس چی پوشیدن بود؟ سر چرخودم سمتش ما چادر سرمونِ اینجا چادر اجباریِ، ولی زیر چادر مقنعه سورمه ای داشت و مانتوش مشکی بود دیگه هیچی یادم نمیاد پرسید کیفش چی؟ نگاه کردم به بچه‌ها، همشون گفتن یادمون نیست، تو دلم گفتم اخه این چه سوالهای که میپرسه مگه داره دنبال بچه میگرده که میگه چی پوشیده بود یدفعه نامزد نرگس دست بابای نرگس و گرفت گفت پاشو بریم، از اینجا موندن چیزی دست ما رو نمیگره، باید بریم دانشگاه بعدم بریم کلانتری پدر مادر و نامزد نرگس از خوابگاه رفتن رفتن، ما هم خواستیم بریم بیرون که خانم مومنی گفت بچه ها چیزی رو از من پنهون میکنید؟ سه تایی‌مون همزمان گفتیم نه، چی‌رو پنهون کنیم، ما اصلا خبر نداریم نرگس چی شده، موبایل م نداشت زنگ بزنیم فکر کردیم رفته خونه‌شون چشم غره‌ای رفت و تهدید کرد فقط بفهمم چیزی رو از من پنهون کردید من میدونم و شما باشه ای گفتیم و عادی از اتاق خانم مومن اومدیم بیرون و قدم برداشتیم سمت اتاق خودمون، وارد شدیم و درو بستیم، رو کردم به سهیلا نکنه همون پسری که به تو تعرض کردن، نرگس رو‌ برده الهام قضیه رو جنایی‌ش نکن، این موضوع به نرگس ربطی نداشت ستایش گفت ولی شب دعوا قیافه همه‌مونو دیدن رو‌کردم بهسهیلا راست میگه اونروزم... سهیلا حرفمو قطع کرد شماها که تو ماشین بودید چه ربطی داره آخه خانم مومن بدون اینکه در بزنه بی هوا در اتاق رو باز کرد و اومد توی اتاق، انگشتش رو‌گرفت سمت سهیلا دستت چی شده؟ بریده بیمارستان نیک‌خو بخیه زده برید بپرسید با پروویی تمام رفت تو صورت خانم مومنی خانم مدیر مثل خانم مارپل برو‌ بیمارستان نیکخو بعدم بیمارستان خرم بگو این خانم چرا اومده دستشو بخیه کرده و باندشم بیمارستان خرم باز کرده، ما خوابگاه‌مون خصوصیِ شمام حق نداری در نزده بیای داخل، الانم برو بیرون، پول دادم که تو خوابگاه خصوصی باشم، ناراحتی پولمو بده برم خانم مومن دستش رو دستگیره در بود گفت فقط امیدوارم دروغ نگفته باشی، که اگر دروغ گفته باشی من تو رو از خوابگاه خصوصیم بیرون میکنم سهیلا گفت باشه فعلا برو بیرون خانم مومن رفت رو کردم به سهیلا مودب باش نگذاشت حرفم تموم بشه گفت تو خفه شو، انقدر استرس داری که همه چیو میچسبونی به هم، میخوام برم حموم پاشو برو حوله مو از دم بخاری بیار بعدم رفت تو حموم من و ستایش زول زدیم بهم، خدا کنه حدس مون اشتباه باشه ❌❌ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
باردار بودم که یه روز هاجر به سراغم اومد و بعد از کمی مقدمه‌چینی گفت از شوهرت خبر داری؟هاجر دختر همسایه‌‌مون بود که شوهرش پرورش ماهی داشت. گفتم آره بنده خدا دنبال کار و در آوردن یه لقمه نون حلاله، یه نیشخند زد و گفت: تو که میدونی چندوقته دارم میرم شهر که ارایشگری یاد بگیرم؟ دیروز توی اموزشگاه استادم یه عروس داشت، وقتی داماد دنبال عروس اومد یهو دیدم شوهرته و اتفاقا خیلی هم رمانتیک با عروس برخورد میکرد، ازشون عکس هم گرفتم، دست کرد تو کیفش یه عکس درآورد و نشونم داد، با دیدن عکس نصرت با لباس دامادی که دختر دیگه ای رو بعنوان عروس همراهی میکنه، یهو اونقدر حالم بد شد که... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
📣📣📣📣📣 ☝️دوستان این هفته سرنوشت سازی خواهیم داشت 😳🤔 ❌لایحه اصلاح شده توسط دولت به مجلس وصول شده و گویا برای تصویب تحت نظر کمیسیون قضائی و فرهنگی مجلس قرار خواهد گرفت ... 📢لطفا به اعضا این کمیسیون ها پیامک بزنید و ایراداتی که در عکس برای این لایحه مطرح شده به آنها یادآوری کنید ....👇 🔴شماره های اعضای کمیسیون فرهنگی مجلس👇 https://eitaa.com/farhangsaze_haya/9679 🔴شماره های اعضای کمیسیون قضائی مجلس👇 https://eitaa.com/farhangsaze_haya/9678
کمیسیون فرهنگی مجلس 02139932058 اعضا کمیسیون فرهنگی مجلس👇 ۱- آقا تهرانی ۰۹۱۲۷۲۶۴۹۱۴ ۲- نوباوه ۰۹۱۲۱۰۹۶۵۵۳ ۳- منتظری ۰۹۱۱۳۷۸۱۰۵۴ ۴- نصیرایی ۰۹۱۵۳۰۱۳۶۴۹ ۵- خانم لاجوردی ۰۹۱۲۷۹۰۲۴۵۸ ۶- جلالی ۰۹۱۲۸۵۲۰۵۲۱ ۷ -مبلغی ۰۹۱۶۵۴۸۲۴۸۴ ۸ -محفوظی ۰۹۱۶۳۳۱۰۸۶۸ ۹- بانکی پورفرد ۰۹۱۳۳۱۴۵۵۷۶ ۱۰- تقوی ۰۹۱۲۱۱۸۴۸۵۹ ۱۱- هفشجانی ۰۹۱۳۰۰۵۳۸۴۴ ۱۲- میرزایی ۰۹۱۳۲۶۷۹۳۲۳ ۱۳- نیک بین ۰۹۱۵۱۰۴۶۰۳۴ ۱۴ -کعب عمیر ۰۹۹۰۳۶۳۵۵۱۳ ۱۵- یزدی خواه ۰۹۱۲۲۱۲۶۵۹۳ اکثریت این نمایندگان پیام رسان ایتا دارند در ایتا هم میتونید بهشون پیام بدید به کسانی هم که پیام رسان ایتا ندارند میتونید پیام بدید
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _اره ...فقط نیما جان خودت میدونی من لباس باز نمی‌پوشما...خواهش میکنم یه لباس خوشگل اما پوشیده بخر... به حالت برو بابا دستش رو تکون داد و رفت. _بیست دقیقه طول کشید تا برگرده... دوتا پاکت بزرگ زیبای طلایی گذاشت روی پام... داخل یکیش لباس مجلسی بود...تا لباس رو بیرون بیارم و ببینم استارت زد و راه افتاد... با دیدن لباس حالم به شدت گرفته شد... خوبه بهش سفارش کرده بودم لباس باز نمیخوام اینکه کاملا دکلته ست... یه پیراهن خیلی خوشگل به رنگ کالباسی تیره... میدونم الان اگه حرفی بزنم دعوامون میشه. شاید مهمون‌هاشون همگی خانم هستند...برای همین سکوت کردم. نگاهی به کیف و کفش انداختم یه کیف و کفش نقره ای طوسی... کف کفش سایز ۳۷ رو نشون میده...خوبه سایز پای خودم خریده... خیلی دوست داشتم بدونم تولد فرشته جون چطوری برگزار میشه... پرسشی نگاه نیما کردم _نیما... جشن تولد مامامت رو کی تدارک دیده؟ الان خودش خبر نداره و قراره سورپرایز بشه؟ _نقشه ی بابامه با همکاری من و مرسده... با اومدن اسم مرسده اخمام تو هم رفت... _وقتی من هستم چرا مرسده؟ یه نگاه گذرا بهم کرد _چی میگی... تو این چندروزه اصلا وقت فکر کردن به خودت داشتی که حالا بخوای به تولد مامانم فکر کنی؟ مرسده با همه ی خلق و خوی مامان و سلائقش آشناتره اتفاقا بنظر من امشب یکی از بهترین جشن تولدهای مامانم میشه. اون دستت رو بده به من... دست چپم رو جلو بردم به گرمی دستم رو گرفت و کمی با سر انگشتاش پشت دستم رو نوازش کرد... بعد هم بوسه ای روش زد و همونجا جلوی دهنش نگه داشت. _عشقم... داشتن تو بهترین اتفاق زندگیم بود ... اولین تولد مامانمه که از اول تا اخر جشن قراره حضور داشته باشم و برای تدارک اون زحمت کشیدم. فقط به عشق اینکه این‌بار تو هم کنارمی... اخه اونایی که همیشه دورو بر مامان میپلکن مدام سعی داشتند خودشون رو بهم بچسبونن... دلم میخواد قیافه هاشون رو دیدن تو در کنار خودم ببینم. درسته همگی مراسم عقدمون تورو دیده بودند ولی با اون مراسم مزخرف که بیشتر شبیه یه مهمونی ساده بود گند خورد به همه ی تصورات خودم چه برسه به اونها... هرم نفسهای داغش به پشت دستم میخورد. عاشق این حرکاتش بودم دستم رو که توی دستاش بود فشرده‌تر کردم و پایین اوردم من هم بوسه ای به دستای پهنش زدم... _نیما تو هم بهترین اتفاق زندگیمی... حاضر نیستم با کل دنیا عوضت کنم. لبخند زیباش رو با نگاه محبت آمیزش بهم دوخت... با اشاره به روبرو _جلوتو نگاه کن به کشتنمون ندی... همچنان که حواسش به روبرو و جاده ست من رو هم زیر نظر داره. کمی باهم حرف زدیم. وقتی داخل حیاط خیلی بزرگشون شدیم با دیدن اون همه ماشین و رفت و امد مهمون‌ها شوکه به نیما نگاه کردم. نگاه تاسفبار و مایوسم رو به پاکت لباسم دادم. بغض گلوم رو گرفت... من اون همه لباس قشنگ و گرون قیمت تو خونه داشتم که خود نیما برام خریده... کاش یکیش رو با خودم اورده بودم اینی که الان خریده اصلا مناسب امشب نیست. اما جرات حرف زدن ندارم. الان نیما یه عده ادم پاچه‌خوار رو اطراف خودش میبینه و جوگیر میشه. خدایا امشب رو به خیر بگذرون.دلم نمی‌خواد دوباره دعوامون بشه. خداروشکر مانتویی که تنمه و کیف دوشی و کفش پام مناسبه. بیشترشون اعضای فامیل درجه یک و دو هستند. با اینکه مانتو تنمه اما بخاطر میکاپ و شینیون موهام خیلی موذب هستم. خانواده ی نیما برعکس ما خیلی پرجمعیت هستند بیشترشون اوضاع مالی متوسط رو به بالا دارن و فیروز خان دیگه ثروتمندترین‌شون هست. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اما اقوام مادری من بیشترشون در شهرستان دیگه ای ساکن هستند و بابا هم که جز عمه و مامان بزرگ فامیل دیگه ای نداره...البته از مامان شنیدم یه عمو هم داشته که وقتی جوون بوده مرده ، زنش هم دستِ تنها پسرشون رو گرفته و رفته یه شهر دیگه ... پله هارو بالا رفتیم و وارد طبقه همکف شدیم. خدای من دوباره با هجمه ای از خانمهای برهنه و بزک کرده روبرو شدم. حالت تهوع به سراغم اومد. چقدر بده جلوی هیچ مردی رعایت نمی‌کنند. فرشته جلو اومد و بعد از خوش‌آمدگویی بابت تاخیرمون اعتراض کرد. براش توضیح دادم که اتفاقات بدی توی خونه برامون افتاده و نتونستم زودتر خونوادم رو تنها بذارم. با اشاره ی نیما به طبقه ی بالا و اتاقش رفتیم. _زود باش عزیزم... سریع لباس عوض کنیم بریم پایین ...خیلی بد شد دیرتر از همه رسیدیم. یه کت شلوار همرنگ لباس من از تو کمدش در اورد...منتها کمی تیره تر... خوشرنگ و خوش دوخت . با یه پیراهن طوسی تنش کرد. _خدای من... دوباره عاشقت شدم نیما... چقدر بهت میاد... _عه تو چرا بیکار ایستادی عجله کن بپوش دیگه...خیلی دیره... _من با همین مانتو میام پایین ... زشته جلوی چشم اونهمه مرد با این لباسی که تو خریدی باشم... عصبی نگاه چپ چپش رو بهم دوخت... _حرف آخرته؟ چه جوابی داشتم که بدم... من مثل خونوادم ادم مذهبی نیستم اما... اما این مدل لباس پوشش رو هم مقابل این همه مرد غریبه ی نامحرم دوست نداشتم. _نیما... بخدا نمی‌تونم...بجون خودت... بجون مامان و بابام نمی‌تونم.‌..اشک جمع شده توی چشمام با پلک زدن بعدی پایین ریخت. کلافه دستی به موهاش کشید، _ خیلی خب... اصلا کاش چیزی در مورد مراسم امشب بهت نگفته بودم. الان همه متوجه ورودت به خونمون شدند و منتظرن بریم پیششون. تو بمون تو اتاق... من میرم پایین وبه همه میگم سردرد داری و بخاطر حال بابات و داداشت حوصله ی شلوغی رو نداری و موندی همینجا... بغضم بیشتر شد. حاضر بود تنهایی و بدون من بره پیش مهمونها ولی من با مانتو کنارش نباشم. نشستم روی تخت و زدم زیر گریه.. _عجب عاشقی هستی تو!؟ بخاطر حرفای خاله زنکی فامیلات حاضری من رو تو اتاق حبس کنی و تنهایی بری اون پایین. عجب!؟ تو که میگفتی میخوای امشب با حضور من در کنار خودت... دیگه نتونستم ادامه بدم... بغضم کامل ترکید نمیدونم حرفام روش تاثیر گذاشت و فهمید تنها گذاشتنم توی اتاق و اجبارش برای پوشیدن ادن لباش اشتباهه یا دلش برام سوخت که گفت _باشه نهال جان... نمیخواد اون لباس رو بپوشی... پاشو با همین لباسها بریم پایین. دلخور نگاهش کردم ... میدونستم بخاطر گریه میکاپ چشمام خراب شده... با اشاره به چشمام _با این وضعیت؟ حالا که اشکم رو در اوردی؟ _ کدوم وضعیت؟ پاشو چندتا نفس عمیق بکش حالت جا بیاد ... صورتت چیزیش نشده. پاشدم و مقابل اینه نگاهی به صورتم کردم. فقط چشمام سرخ شده اونم بخاطر وجود لنز توی چشمامه. وگرنه میکاپ و ارایشم هیچ تغییری نکرده... دست توی کیفم بردم جالنزی رو از داخلش بیرون اوردم. لنزهارو به ارومی از چشمام خارج کرده و در ظرف مخصوص قرار دادم. خداروشکر قطره ی اشک مصنوعی تو وسایلم دارم. یه قطره در هرچشمم چکوندم. سرخیش خیلی کمتر شد... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
AUD-20220531-WA0052.mp3
1.16M
🍃🌹🍃 در روز زیارتی امام هشتم، قرائت میکنیم خاصه امام رضا علیه السلام را: *اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى‌الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى، الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً، کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ* 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 🔺چند ویژگی خبر معتبر رو با هم ببینیم! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۳ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا گفت بخدا ما دانشگاه‌هامون با هم فرق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت ۴۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ده روز گذشته و از نرگس خبری نیست، بیچاره خونوادش بی قرار میان خوابگاه و میرن، دانشگاه، میرندکلانتری و پزشکی قانونی به بچه‌ها گفتم بیاید بریم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها، قبول کردن، اومدیم حرم، از در وارد شدیم یه خانم انتظامات پر دستش بود با پر رنگ و وارنگش آروم زد تو سینه‌م گفت خانم حجاب‌تو درست کن، با خودم گفتم اینها مومن هستن الان به پاش میفتم تا برای نرگس دعا کنه، یدفعه نشستم جلو پاش زدم زیر گریه، صدای هق هق گریه‌م تو فضا پیچید، توجه همه به من جلب شد، ستایش و سهیلا م زدن زیر گریه و میگن الی پاشو، بده همه دارن نگامون میکنن یه آقایی اومد جلو به خانم انتظامات گفت خانم چیکارش داری، جوونه، میخواید کاری کنید که دیگه نیان؟، بزارید بیان بلکه اصلاح شن خانم انتظامات که رنگش پریده بود نشست گفت دخترم مگه من چی گفتم دست انداختم دو طرف چادرش رو گرفتم ، با صدای بکند التماس کردم خانم تو روخدا دعا کنید مثل بارون از چشم هام اشک سرازیر میشه و زجه میزنم توروخدا دعامون کنید، شما خادم دختر موسی ابن جعفر هستید، تو رو به این خانم بزرگوار دعا کنید دوستمون گم شده منو بغل کرد برد داخل یه اتاقی، یه چشام پر اشکِ جایی رو نمیبینم، صدای یه آقایی به گوشم خورد دخترم چی شده؟ چرا اینقدر پریشونی؟ چی بهت گفتن برگشتم سمت صدا هیچ‌ کسی بهم خرفی نزده حاج آقا شما پیش خدا آبرو دارید، دوستم نیست ده روزه ازش بی خبریم،گم شده، دعا کنید اشک‌‌هام رو پاک کردم نگاهم افتاد به حاج آقای روحانی، سرش رو انداخته پایین و مارو نگاه نمیکنه جوابم رو داد دخترم همه ما پیش خدا آبرو داریم، همه به یک میزان نه حاج آقا شما خوبید، مرد خدایید روحانی هستید خدا صدای شما رو میشنوه ازش بخواهید دوست ما، نرگس به سلامت پیدا بشه دخترم شمام خوبید، جوونید، خدا صداتونو میشنوه، امشب بعد از نماز جماعت میسپرم دعا کنن، شما هم سعی کنید آرامش تون رو حفظ کنید، ذکر بگید سهیلا پرسید حاج آقا چه ذکری بگیم _ صلوات بفرستید، هزار بار بگید و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد وضو بگیرید هفتاد بار سوره حمد رو بخونید. از روی صندلی بلند شدم، رو کردم به سهیلا و ستایش پاشید بریم تو حرم، مغنعه و چادرم رو مرتب کردم، حاج آقای روحانی همون خانمی که من رو برد توی اتاق انتظامات رو صدا کرد، با اشاره یه چیزی بهش گفت، خانم اومد کنارم دستم رو گرفت گفت عزیزم آروم باش، اینجا حرم امن‌ِ، اینجا به حرمت حضرت معصومه خدا صدای همه‌رو میشنوه و به مصلحت حاجت هاشون رو میده، برو کنار ضریح بشین و حرفاتو بزن ما هم برات دعا می‌کنیم از اتاق اومدیم بیرون، نگاه جمعیت رو ماست، قدم برداشتیم به سمت حرم دو تا خانم و آقا اومدن جلو مون پرسیدم اذیتتون کردن؟ برگشتم سمتشون کی مارو اذیت کرد اون حاج آقایی که تو دفتر بخاطر حجاب شما رو بردن؟ نه آقا، اون حاج آقا خیلی با احترام و مهربون به ما ذکری یاد داد که به نیت پیدا شدن دوستمون بفرستیم سهیلا رو کرد به زنِ به تندی بهش گفت شما میتونی جایِ فضولی و دخالت تو کار مردم سرت تو کاره خودت باشه، حداقل اون آقا و انتظامات ما رو قضاوت نکردن کمکون کردن ولی تو از این دور با چشمات همه رو قضاوت کردی..‌. __________________________ خواهرشوهر حسودی داشتم. خصوصا از وقتی نامزد کرد بیشتر هم شد. چون نامزدش ادم مغرور و خود شیفته ای بود و اصلا توحهی به خواهرشوهرم نداشت، با اینکه همسرم سینا از ابتدای ازدواجمون همیشه با محبت و دلسوزی با من و مادرو خواهرش رفتار میکرد ولی حالا خواهرش سپیده که میدید نامزدش به خوبی سینا نیست همه ی دق دلی هاش رو روی سر من خالی میکرد. روز عروسی‌شون در تالار رفتار داماد با سپیده طوری بود که انگار بزور داماد شده، شبی که به عنوان مادرزن سلام به خونه ی مادرش اومدند ما هم دعوت بودیم. سپیده با توپ پر و بی احترامی با من برخورد میکرد من هم چون میدونستم دلش از کجا پره اصلا بروی خودم نمی اوردم، تا اینکه وقتی رفتند... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
من علاقه زیادی به دوستی با جنس مخالف داشتم و این برای من یه میل سیری ناپذیر بود با اینکه نوجوان بودم ولی با پسرای زیادی دوست میشدم یه جورایی با همشون صمیمی بودم همشون ازم خواستگاری می کردن‌منم قول ازدواج‌میدادم‌اماسرکارشون‌میذاشتم وقتی میتونستم بدون شوهرانقدر، راحت باشم شوهر میکردم که چی بشه؟ اقا بالاسر میخواستم؟کم کم سنم بالا میرفت و شدم ۲۷ ساله که دیدم دوستی با پسر مجرد برام خیلی خسته کننده‌ست، مدام کنترلم میکردن که مثلاً نشون بدن منو دوست دارن من که دیگه کلافه شده بودم همشون رو ول کردم رفتم سراغ مردای متاهل، اونها... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یه نفر محکم به در کوبید و بازش کرد. سینا بود _شماها چرا نمیاین؟ مامان حسابی از دستتون عصبانی و شاکیه. بیاین دیگه... الان فرصت نیست... اما ی بار باید با نیما در مورد سینا حرف بزنم. یعنی چی که یه تقه میزنه و وارد میشه؟ شاید من وضعیت مناسبی نداشته باشم... اما حتما موکول میکنم به بعد... چون الان اصلا زمانش نیست. نیما با دست اشاره کرد که بره. _الان میایم شالم رو روی سرم مرتب کردم البته مقدار زیادی از موهام بیرونه و ارایش غلیظم حسابی تو چشمِ... اما دیگه چاره ای نیست. دست در دست هم از پله ها پایین اومدیم. عده ای در حال رقصیدن و عده ای در حال کف زدن و تماشای اونها و عده ای هم در حال خوش و بش و صحبت کردن. فرشته کنار فیروز خان داره دلبری می‌کنه. کت و شلوار شیری رنگ سنگ دوزی شده ی تنش خیلی زیباست ولی با اندام تراشیده ی قشنگش اگه لباس نمیپوشید کمتر جلب توجه میکرد. پوست سفید بلوری‌ش با این رنگ لباس زیادی جذابه و چشم نوازی میکنه... از بقیه نمیگم که گفتنش اعصاب خودم رو بیشتر به هم میریزه. نیما من رو کنار مادر و پدرش برد و گفت همونجا بمونم. اما با نگاه پراز تهدید فرشته به صورت نیما فهمیدم بهتره لحظه ای بعد ازش فاصله بگیرم. معلومه که فرشته دلش نمیخواد عروسش با مانتو و شال در چنین مراسمی کنارش قرار بگیره. نگاهی گذرا به تک تک مهمونها کردم. باهم پچ‌پچ می‌کردند... مسیر نگاههاشون میگفت دارن در مورد من حرف میزنند. کسی چندان تحویلم نگرفت. بخاطر حضور من با این پوشش بیشتر از قبل همبستگی بینشون رو حفظ کردند. تافته ی جدابافته بودن رو همیشه دوست داشتم...اما نه اینجا و با این شرایط... حالم گرفته بود و دلم میخواست زودتر از اینجا برم... انصافا لباسی که نیما برام خریده کجا و لباسهای این مهمونها کجا... لباس من خیلی خوشرنگ و خوش دوخت و مدلش خاصه. مطمینم نیما اون رو از مزون همیشگی خریده. اما از این که تا این حد مرکز توجه اینهمه مردِ جوون باشم بیزارم. مرسده جلو اومد...چینی به بینیش داد _تو چرا لباس عوض نکردی؟ یعنی یه لباس مناسب نداشتی بپوشی؟ طفلکی خاله... الان پیش اینهمه مهمون خجالت زده میشه نمیدونم چرا اعتماد بنفسم رو از دست دادم انگار زبونم چسبیده به سقف دهانم. نتونستم تکونی بهش بدم و‌حرفایی که سر زبونم بود رو بگم... دوباره نگاهم به مهمونا افتاد همه ی حواسم به واکنش اونها به نوع پوشش خودم بود... منتظر بودم نیما یه چیزی بگه تا مرسده ر‌و دک کنه ... اما فقط عین بز نگاهش کرد... یکم بعد به صورت نیما که حالا یکم جلوتر رفته و رقص مرد و زنهای وسط رو می‌بینه دقیق شدم یه لبخند خیلی ریز گوشه ی لبشه... نگاهش مدام روی خانمها میچرخه. حتی مرسده رو مدام ورانداز میکرد. یه لحظه کنترلم رو از دست دادم رفتم کنارش و با گذاشتن دستم روی بازوش توجهش رو جلب کردم. با کنترل اخمهام برای اینکه به هم گره نخوره تا احوال درونم رو برای بقیه رسوا نکنم گفتم _به چی نگاه میکنی؟ اینهمه مرد اینجاست ولی نگاهت مدام روی خانمهاست... اخم ریزی کرد و نگاه تندی بهم انداخت. اروم کنار گوشم لب زد. _چی زر زدی؟ کم اعصابم رو خورد نکردی امشب بیشتر از این خرابترش نکن... میای باهم برقصیم؟ نگاهی به سرتاپام کرد و با نیشخند زهرآلودی که تا اعماق وجودم رو سوزوند گفت _هه اره بریم برقصیم اونم با مانتو... ولش کن اب دهنش رو به سختی قورت داد... _کاش نیومده بودی. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) همه ی نگاهها روی تو زوم شده... دلم شکست دوباره شکست... اما چیزی نگفتم. نیما انتخاب خودم بود... خونواده م خیلی بهم هشدار داده بودند که این تفاوت فرهنگی خیلی اذیتم خواهد کرد و حالا روز به روز بیشتر از قبل با تفاوتهای بینمون آشنا میشدم... اما من امیدوار بودم که بالاخره زمان همه چیز رو درست میکنه... یکم که زمان گذشت رقص چاقو با هنرمندی مرسده انجام شد دیگه حوصله ی اون مهمونی و شلوغیهاش رو نداشتم. حالم از اینهمه بی‌عفتی و هنجارشکنی به هم میخورد. خانمها مقابل آقایون می‌رقصیدند و بین هم لول میخوردند... زمان کادو دادن رسیده بود ... امیدوار بودم نیما کادوی خوبی تهیه کرده باشه...وگرنه با اونهمه عصبانیت فرشته بابت لباسهای امشبم اگه دلخوری کادوی نامناسب هم اضافه میشد خدا میدونه چه بلایی بین روابط من و نیما بیاره... _ فیروزخان یه سرویس جواهرنشان تقدیمش کرد. نیما هم جعبه کادوی زیبایی رو به دستم داد هردو جلو رفته و تقدیمش کردیم. بازش کرد یه عطر از یه برند خاص و گرون و یه دستبند نسبتا سنگین... من نمیدونم اینهمه پول از کجا میاد که تمومی نداره؟ بقیه مهمونها هم کادوهاشون رو تقدیم کردند. خاله کوکب که دیرتر از ما به جمع مهمونها پیوسته بود یه انگشتر زیبا به خواهرش هدیه داد... اون شب جو سنگینی حاکم بود فشار زیادی رو روی قلبم احساس میکردم... نمیدونم چم بود. از طرفی هم میترسیدم فرشته به خاطر پوشش امروزم چیزی بهم بگه... پس از رفتن مهمونها به نیما گفتم من رو به خونه برسونه. اما خستگی رو بهونه کرد وقتی خیلی اصرار کردم گفت _اگه میخوای به سینا بگم برسونه. اولش قبول کردم اما با یادآوری نگاههای ممتد امشبش و لبخندهای لج درارش منصرف شدم... _نه نیما خواهش میکنم خودت من رو ببر... شروع کرد به غر زدن... یه شبه دیگه همینجا بخواب... _به شرطی که اگه قرار شد جایی بری اول من رو برسونی خونه خودمون... _باشه... دوست داشتم حالا که فرصتی پیش اومده که باهم باشیم، بیدار بمونه تا باهم صحبت کنیم اما خیلی سریع رفت روی تخت _من‌این سر میخوابم...تو طرف دیوار بخواب یوقت قل نخوری مثل اوندفعه بیفتی...بعدم زد زیر خنده... _هه هه هه ...بی‌نمک... من قل نخوردم ...تو یدفعه قد کشیدی و‌ اونقدر تکون خوردی تا باضرب دستت افتادم. _خیلی خب بیا بخواب. فردا باید با بابام برم تهران کلی کار داریم... خوشحال از حرفش اول یه پیامک برای نسرین نوشتم تا خیالشون از بابت من راحت باشه... بعدم یه لباس راحتی که ازقبل تو کشوی نیما گذاشته بودم پوشیدم و به سمت تخت رفتم... خوش به حالش چه قدر خوش خوابه این پسر...خوابش رفته... به ارومی از بغل دیوار روی تخت رفتم و گوشه ی پتو رو روی خودم کشیدم. تا دم دمای صبح خوابم نمی‌برد و حتی دوسه بار نیما دعوام کرد و گفت چرا اینقدر وول میخوری ... وقتی از خواب بیدار شدم که هوا کاملا روشن شده بود اما نیما رو کنارم ندیدم. ساعت دیواری هشت و‌نیم رو نشون میداد... از زور بی خوابی جون نداشتم‌ بلند بشم.با خیال اینکه ده دقیقه دیگه از تخت بیرون میرم چشمام رو بستم وقتی بازشون کردم که ساعت ده شده بود... ای واااای من چقدر خوابیدم! به سختی بلند شدم‌ ... چرا از نیما خبری نیست؟ اون که میگفت صبح زود باید بره تهران... هرچند صبح زود اون همیشه نه به بعده... به سرویس داخل اتاق رفتم پس از شستن دست و‌ روم مانتو شال دیشبی رو پوشیدم و وسایلم رو داخل کیف انداختم. صدای تق و توق از اشپزخونه میومد... همونطور که از پله ها پایین میومدم حمیرا رو صدا میزدم... هنوز پله های اخر رو طی نکرده بودم که با دیدن جوون روبروم هول زده سرجام میخکوب شدم.. دیشب توی مهمونی ندیده بودمش شایدم بوده و من متوجهش نشدم. با سلامی که گفت پرسیدم _ببخشید شما؟ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨