eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.9هزار دنبال‌کننده
778 عکس
406 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🇮🇷🌹🍃 🎥 نماهنگ "جانم علی" منتشر شد 👥با اجرای گروه سرود نجم الثاقب تهران 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🍃🌸دل را بدستِ ساقیِ میخانه داده‌ایم 🍃🌸یک‌ذرّه دل به دشمنِ‌حیدر نداده‌ایم 💚روز شمار غدیر/خطبه غدیر 🌟۵ روز تا غدیر🌟 ـــــــــــــــــــــــــــــ 🌐گفتمان ۲(کلیپ) @goftemansazan2
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) بابا هم انگار باور کرد و دیگه هیچی نگفت... _خوبه پس...وگرنه بابا هم میخواست شلوغش کنه... _چی میگی دختر... اتفاقا من خیلی نگران شدم... یوقت بابا دچار آلزایمز نشده باشه؟ اخه بابا نمی‌دونه نریمان با ابن حالش و‌وضعیت دست و پا و‌صورتش هیچ کاری ازش بر نمیاد؟ چه برسه به ورزش توی پارک... من احساس میکنم بابا خاطرات دوسه سال قبل رو یادش اومده... یادته یمدت داداش صبحا فاصله ی بین خونه خودشون و اینجا رو پیاده روی میکرد و براتون نون می‌خرید و میاورد و بعد دوباره میرفت خونه‌شون؟ __خوب چه ربطی داره؟ اشک تو چشمای نیلوفر جمع شد _آخه ازونموقع که میخواستم صبحونه ش رو بدم همش میگفت صبر کن نریمان بیاد بربری بیاره... نهال من میترسم... الانم بیا بریم تو خونه یوقت اتفاقی واسه بابا نیفته... با بچه ها تنهاست. _باشه بریم وارد هال شدیم... بابا توی رختخوابش چرت میزد‌... سجاد مشغول رنگ کردن نقاشی توی کتابش بود و سلاله هم که هنوز از خواب بیدار نشده. نیوفر نفس راحتی کشید و وارد آشپزخونه شد... سجاد با دیدنم از جاش بلند و پشت سرم وارد اتاق شد... _خاله خاله باباجون داره می‌میره _زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه؟ خدا نکنه... یکم نگاهم کرد _آخه مامانم داشت گریه می‌کرد می‌گفت بابا جون مریض شده _بمیرم برا بابام این یه ساله کی سالم بوده که حالا مریض شده باشه... نه عزیزم باباجون چیزیش نیست حالش خوبه... یوقت این حرفو پیش مامانی نزنیا... حالام برو نقاشیت رو بکش... _خاله تو بدی... مامانم میگه تو بدی... _مامانت بیخود... لااله‌الاالله... مامانت چرت گفته مثل همیشه سجاد مامان گویان و به‌دو از اتاق خارج شد داشتم پیامک بلند بالایی که برای نیما نوشته بودم رو چک می‌کردم که نیلوفر با اخمی که مابین ابروهاش نشسته و عصبی وارد شد... چه فحشی به من دادی؟ یکم شعور نداری پیش بچه من رو خار می‌کنی؟ نگاهی به پشت سر نیلوفر انداختم سجاد پشتش قایم شده و نگام می‌کنه... _نیم‌وجبی من مامان تورو فحش دادم؟ _آره گفتی بیخودی _مامان تو اگه بی‌خودی نبود که بع حرف یه الف بچه نمیومد دعوا... _هوی نهال گوشاتو باز کن... حق نداری من رو پیش بچه‌هام کوچیک کنی... _عه... اونوقت اشکال نداره تو پیش بچه میگی بابام داره می‌میره؟ _زبونتو کاز بگیر... من کی همچین حرفی زدم؟ _همون وقتی که من به تو گفتم بیخود... این بچه‌تم عین خودت به تنهایی یه پا چهل‌کلاغه... از هر کی هر چی میشنوه هرطور دلش میخواد انتقال میده... یکم رو تربیتش کار کن بعدم بی توجه به جوابی که می‌داد از اتاق خارج شدم... بی هدف به آشپزخونه رفتم. برای نهار قرمه سبزی بار گذاشته...آخ جون... کاش نیما هم اینجا بود عاشق قرمه سبزیه... از پنجره ی آشپزخونه نگاهی به ماشینم انداختم خدای من واقعا الان من صاحب این ماشینم؟ برگشتم توی هال و به حیاط رفتم کمی اطراف ماشین چرخ زدم درش رو باز کردم ‌و روی جایگاه راننده نشستم... فرمون رو به دست گرفتم و با ژست رانندگی تکونش میچرخوندمش... چه لذت‌بخشه ازدواج با کسی که هرچی اراده کنی برات تهیه کنه... تو فکر وخیالات خودم سیر می‌کردم که در حیاط باز شد و داداشم به کمک و همراهی آقا کاوه و‌ جواد وارد شدند... فقط آقا جواد متوجه ماشین شد... همزمان که نریمان رو داخل می‌بردند نگاهش هم روی ماشین بود... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) خیلی خوبه که متوجه ماشین شد... دلم میخواد واکنشش رو ببینم...لابد وقتی بفهمه ماشین مال منه چشماش چهارتا می‌شه... ماشین من... یعنی نهال شیرکوهی یه شاسی بلنده ولی هرسه تا مرد روبروم سمند و پرشیا... چند دقیقه بعد جواد از خونه بیرون اومد خوبه لباسام مناسبه... داشتم پیاده میشدم که به طرفم اومد... _سلام ... ماشین مال کیه؟ باحفظ خونسردیم که لبخند به لبم نیاد جواب دادم _سلام آقا جواد... ماشین؟ راستش مال منه... نیما برام خریده... نگاهی به پشت سرش کرد و‌ وقتی مطمئن شد کسی بیرون نیست کمی جلوتر اومد _مبارکتون باشه... اما نهال خانوم وضعیت داداشت رو نمی‌بینی؟ خوب شد الان متوجه ماشین نشد وگرنه دوباره حالش بد می‌شد... متعجب از حرفش پرسشی سرم رو تکون دادم. _متوجه نمیشم!؟ یه چیزی بهتون بگم قول می‌دین ناراحت نشین و از من به دل نگیرین؟ برای حفظ آرامش خانواده‌ت می‌گم میدونم برای شمام مهمه... _بفرمایید... _نمیدونم چطوری بگم... نریمان نسبت به آقا نیما خیلی حساس شده و هربار اون رو می‌بینه یا در موردش حرفی می‌شنوه عصبی می‌شه... نمی‌دونم چرا اینقدر نسبت به ایشون حساس شده و این واکنش‌هارو نشون می‌ده... ولی با شرایطی که داره فعلا باید باهاش مدارا کرد. به‌نظر من یه جوری که آقا نیما ناراحت و متوجه نشه ازش بخواهی که بیاد و ماشین رو ببره... ناراحت از حرفایی که شنیدم کمی صدام رو بالا بردم... آقا جواد شما همیشه برادری‌‌تو بهم ثابت کردی مثل نریمان می‌مونی برام... اما اجازه نمی‌دم در مورد نیما این طوری حرف بزنی... اون برای نامزدش ماشین خریده ، بجای اینکه بگید دست مریزاد، داماد جدید خونواده دستش به دهنش می‌رسه و اول بسم الله دست به جیب شده و برای همسرش ماشین خریده این حرفا‌رو می‌زنید؟ من از شما توقع دیگه‌ای داشتم... همیشه فکر میکردم واقعا براتون مثل خواهر می‌مونم و همون خیری که برا خواهرای خودتون میخواین برای منم می‌خواین. _این چه حرفیه؟‌ معلومه که مثل خواهرم همیشه خیر و صلاحتو می‌خوام. برای همینم هست که این حرفارو زدم... نریمان حالش اصلا خوب نیست هر شوک عصبی ممکنه شرایطش رو بدتر کنه... من میدونم علیرغم همه ی لجبازی‌هایی که با نریمان داری، مثل هر دو خواهرات بهش علاقه داری و سلامتیش برات مهمه... برای همینه که اون حرفارو زدم وگرنه منم مثل هر برادر یا شوهرخواهری خوشحالم که آقا نیما می‌تونه از جهت مالی شما رو ساپورت کنه... اگه با حرفام ناراحتتون کردم متاسفم... ولی بهتره یکم بهشون فکر کنید... خواهش میکنم، خواهش میکنم به آرامش نریمان که این روزا کاملا ازش سلب شده بیشتر فکر کن... _یعنی میخوای بگی من و نیما آرامش نریمان رو بهم زدیم؟ _من دیگه سکوت می‌کنم...چون هرچی می‌گم شما یه طور دیگه برداشت می‌کنی... این شما و زندگیت و خونواده‌ت هرطور خودت صلاح می‌دونی همون کارو انجام بده... ببخشید من باید برم.. بعدم به داخل خونه برگشت... اّه ... اومد ضد حال زد و رفت... خدا بگم چیکارت کنه نهال... خوشی به تو نیومده... هروقت هراتفاق خوشایندی تو زندگی برات رقم خورده با آرامش خونواده‌ت سنخیت نداشته و همیشه حال اونها رو بدتر کرده...هیچوقت نشده چیزی تورو خوشحال کرده باشه که اونام خوششون بیاد... از واگویه‌های خودم بغضم گرفت دلم برای خودم سوخت... اشکام رو پاک کردم و‌ نگاه محزون و غمزده‌م رو به ماشین قشنگم دوختم... با چند نفس عمیق سعی کردم افکار منفی رو از خودم دور کنم.. ولی هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر به حرفای آقا جواد می‌رسم. شبی که نیما برای اولین بار بعد از ترخیص داداش به دیدنش اومد حالش اونقدر بد شد که نسرین مجبور شد آرامبخش قوی بهش بزنه. دیشبم که نیما اومد داداش نگاهش نمی‌کرد معلوم بود حالش داره بد می‌شه بوضوح میشد فهمید به دیدن نیما اون واکنش‌هارو نشون می‌ده... من نمیفهمم نریمان اگه من رو بعنوان یه برادر دوست داره باید نیما رو هم بعنوان همسر من بپذیره... اوم چه بخواد و چه نخواد من و نیما الان دیگه همسر هم هستیم... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت 57 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
و رگ تدریجی یک رویا قسمت 58 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ستایش رو کرد به من الهام به بابام بگم دوستم ماشین داره میزاره منم ماشینمو بیارم قم خب بگو بیار با هم بریم بگردیم کیف میده _میگم الهام ... اینقدر میگم تا بزاره بیارمش بابام میگه ماشین نمیدم ببری قم اگرم ببری باید بزاری قم بمونه منم لج کردم گفتم اصلا نمیخوام _عقل نداریا، قبول کن، ما که بیشتر اینجاییم این هفته میارمش سهیلا گفت خوشبحالت الهام مرتضی چقدر دوست داره، من لَه‌لَه یه قِرون پول‌و میزنم، بعد تو از همه لحاظ تعمین هستی ابرو دادم بالا سهیلا نگو مگه به نامم زده این دسته منه ولی به نام خودشه مرتضی قیافه ای گرفت الهام چی میگی؟ لبخندی بهش زدم و زیر لب گفتم من ازت ممنونم فقط اینکه نخواستم سهیلا ناراحت شه فردا میریم تعویض پلاک میزنم به نام خودت _نه نمیخوام فردا میزنم به نامت عزیزم دستشو انداخت دور شونه‌م، که یه آقایی اومد بالا سرمون گفت آقا شما چه نسبتی با هم دارید؟ من گفتم نامزدم هستن ... چهره در هم کشید نامزدید که نامزدید، اینجا یه مکان عمومی هست درست بشینید ... مرتضی صورتش سرخ شد و بی هوازد تو صورت پسره، ناخواسته جیغ کشیدم گفتم مرتضی چیکار میکنی مرتضی لگد کشید زیر قلیون و داد زد تو بیخود کردی اومدی بالا سر ما سوال میپرسی مردم جمع شدن مرتضی رو اوردن بیرون، منم بدو بدو اومدم بیرون مردم رفتم سمت ماشین، مرتضی گفت برو تو ماشین‌ خودت، ما که مدرک محرمیت نداریم، اگه پلیس اومد بگو منو نمیشناسی مرتضی خواهش میکنم برو نزار بیشتر از این دعوا بشه سهیلا گفت آقا مرتضی الهام راست میگه، برو ما راه افتادیم و مرتضی ام رفت تو ماشین سحر گفت الهام مرتضی خیلی وحشیِ مواظب خودت باش سهیلا گفت خفه شو وحشی نیست هم عاشق ه هم پولدار خوب کاری کرد گفتم بچه ها هیچی نگید، الهام آهنگ بزار سهیلا من آهنگم کجا بود پره استرس م دست کرد تو داشبورد یه فلش برداشت گرفت سمت من ایناها فلش داره ضبط و روشن کرد صدا رو زیاد کرد چشمام تو ایینه بود کسی تعقیب‌مون نکنه صدارو زیاد کرد گفت وای چه سیستمی برات بسته رو ماشین ایول شروع کردن جیغ کشیدن... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌
اونم با جیب خالی و پُز عالی بود. خرج زن و بچه‌ش رو به زور در میاورد بعد برای من ادای ادم های عاشق رو در میاورد، یه روز بهم گفت مگه عاشقی گناهِ، من از عشق تو شب و روز ندارم، منم بهش گفتم، نگاه تو مرد زن و بجه دار به من عشق نیست یه نگاه هرزه است که استاد این کارتم شیطانِ، بعدم محکم با تمام قدرتم با پشت دست زدم تو دهن گشادش، لبش رفت تو... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) ولی اینکه تا سرحد مرگ عذاب بکشه با عقل جور در نمیاد... اشکام رو پاک کردم.. کنار شیر حیاط رفتم و بازش کردم... مشت مشت آب میزدم به صورتم تا شاید خنکای آب، غمی که به دلم نشسته رو سرد کنه... کمی که سرحال شدم با گوشه ی شال صورتم رو خشک کردم... وارد خونه که شدم آقا کاوه و جواد باهم صحبت میکردند... نریمان هم بهشون نگاه می‌کرد...یه سلام کلی کردم و به آشپزخونه رفتم... تازه یادم افتاد نیلوفر گفته بود که عمه هم با اینها بوده... _نیلوفر پس عمه کجاست؟ _جواد گفت موقع اومدن عمه وقتی فهمیده مامان و بقیه رفتند امامزاده گفته منم نذر دارم، برای همین جلوی امامزاده پیاده‌ش کردند.. چه عجب دل کندی از ماشینت... جواد ماشینت رو دید چیزی نگفت؟ _نه چیز خاصی نگفت... _بیا این ظرف میوه رو ببر من خودم بشقابهارو میارم... ظرف میوه رو جلوی مهمونها گذاشتم و‌ به اتاق رفتم صفحه ی گوشیم روشن بود... این یعنی اینکه پیامک اومده حتما نیماست گوشی رو برداشتم وارد پیامکها شدم از یه ناشناس پیامک داشتم بازش کردم نوشته بود _نمیخوای بدونی اون ماشین از کجا اومده و چطور نامزدت اون رو تصاحب کرده؟ دلم هری ریخت، این کیه و چی داره میگه؟ دستام شروع کرد به لرزیدن و قلبم تندتند میکوبید. کمی به خودم مسلط شدم. به خودم نهیب زدم یعنی چی که با هر حرفی اینجوری بهم میریزی؟‌ اون از رفتار خونواده‌ت، اینم از این ناشناس که معلوم نیست کیه و چی میگه و اصلا هدفش از این پیام چیه؟ سرم رو بالا گرفتم: خدایا چرا من اینقدر بدبختم؟ تا قبل از نامزدیم با نیما بدبخت روزگار بودم و‌ همیشه در حسرت داشته‌های دیگران... اما حالا که تقی به توقی خورده و یه همسر پولدار نصیبم شده و آرزوهام دارن دونه به دونه برآورده میشن هربار یه ضدحال همراهش میاد... همه ی حرصم رو در دستان مشت شده‌م جمع کردم و کوبیدم به سینه‌م... مگه من بنده‌ت نیستم؟ مگه من آدم نیستم؟ که نباید از داشتن نعمتهات لذت ببرم؟ این کیه داره با این حرفا روح و روانم رو بهم میریزه؟ لابد یه حسود عین خواهرا و برادرم... یکی مثل جواد... یکی مثل مامان و بابام که فکر میکنن دنیا و زندگی توی این دنیا اگه همراه با خوشی و لذت باشه یعنی حروم خوری... با صدای عمه ترسیدم و شاید یه متر از جام پریدم... _الهی عمه قربون دل پرت بشه... چی شده عزیزم؟ همین حرف عمه باعث شد بغضم بترکه و به آغوشش پناه ببرم... عمه همیشه پناه و مامن خوبی برام بوده... همین طور که با دستاش پشتم رو‌نوازش میکرد توی گوشم زمزمه کرد، پشت سر داداش و زنداداش من پیش خدا شکایت می‌کردی؟ ولی داشتی تهمت می‌زدیا؟ از بغلش بیرون اومدم ازینکه حرفام رو شنیده خجالت کشیدم ولی موضعم رو عوض نکردم... _چه تهمتی؟ مگه دروغ می‌گم؟ از بچگی همیشه حسرت به دل بودم که چرا بابای پولدار ندارم، حالا که به آرزوم رسیدم هربار یکی کوفتم می‌کنه...بابام که کلا معتقده هرکی پولداره یعنی از حرام به دست آورده... عمه به حالت استپ دستش رو بالا اورد... فعلا یکم صبر کن مامانت و زینب دارن میان تو خونه حرفامون رو نشنون بهتره بعدا راجع بهش صحبت می‌کنیم باشه؟ من اومدم برای مامانت یا زیرانداز ببرم یکم تو ایوون بشینه حالش جا بیاد... یه چیزی میدی من ببرم؟ زینب گفت روفرشی کوچیک دارید... نگران از حرفی که عمه در مورد احوال مامانم زد سریع روفرشی زرشکی چهارمتری که زیر رختخواب‌ها بود رو بیرون کشیدم و پشت سر عمه بیرون از اتاق رفتم... پدر زینب اومده داخل...باهاش سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و با سرعت بیرون زدم... مامان روی اولین پله‌ی ایوون نشسته و نیلوفر داره بادش میزنه... زینب هم بی‌حال‌تر از مامان بالای ایوون ایستاده و با چشمای بسته تکیه داده به دیوار... با کمک عمه روفرشی رو کف ایوون پهن کردم... عمه سراغ مامان رفت و با کمک نیلوفر آوردش بالا، من هم دست زینب رو گرفتم... بیا بشین _چرا شماها اینقدر خودتون رو باختید؟‌ بخدا داداش خوب میشه... مامان که زیر لب من و عمه رو بابت زیرانداز دعا می‌کرد همونجا کنار دیوار دراز کشید و زینب رو هم دعوت به نشستن می‌کرد. _بیا دخترم یکم بشین یا تو هم دراز بکش حالمون جا بیاد بعد بریم تو خونه... بقول عمه، با این‌حالمون بریم اون تو آقایوسف و نریمان رو هم می‌ترسونیم... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۱۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) نیلوفر که به داخل خونه می‌رفت گفت: _من برم براتون شربت بیارم حالتون جا بیاد... مامان نگاهش روی ماشین سفید رنگ توی حیاط ثابت مونده... _نهال این ماشین مال کیه؟ از نیلوفر پرسیدم مهمون داریم گفت نه پس مال کیه؟ همه ی ذوق و شوقی که از دیشب برای ماشینم داشتم با تصور واکنشهای سرد و زننده ی اطرافیان از بین رفته... نمیدونم مامان چه عکس‌العملی نشون میده... بنابراین با سردی نگاه از چشمای پرسشگر مامان گرفتم و‌با بی تفاوتی به ماشین دوختم. نیما برای من خریده... دیشب من رو به خونه‌شون برد امروز با عم‌که اومدیم این رو گذاشت توی حیاط... گفت چندوقت دیگه اموزشگاه رانندگی ثبت‌نامم میکنه... مامان که گل از گلش شکفته بود با لبخند گفت: _مبارکت باشه دخترم... ولی به نظر خیلی گرونه... نه؟ پولش رو از کجا اورده؟ نکنه از باباش گرفته؟ یوقت تو بهش فشار نیاری مادر... عمه جلو اومد و دست روی شونه‌م گذاشت... _مبارک باشه... ماشاالله چقدرم قشنگه... ان‌شاالله به خیر و خوشی استفاده کنی... مامان که دوباره نگاه نگرانش رو به ماشین سفید توی حیاط دوخته گفت: ان‌شاالله خود نیما کار می‌کنه ومیتونه به مرور زمان همه چیز رو برات فراهم کنه مادر... مامان دوباره رفت تو فاز نصیحت... میدونستم آخرش به اینجا ختم میشه برای اینکه از فکر ماشین خارج بشه پرسیدم _مامان شما رفته بودید امامزاده برای زیارت... پس چرا تو و زینب حالتون اینقدر بد شده؟ _چی بگم مادر... عمه کنارم ایستاد و شروع کرد به تعریف کردن ما که رفتیم امامزاده گفتند قراره یه جوون که دیشب خودکشی کرده و مرده رو بیارن اونجا و دفن کنند... داشتیم از امامزاده میومدیم بیرون که چندتا خانم با زجه اومدند داخل شیون کنان یکی رو نفرین می‌کردند، همچین سوزناک گریه میکردند که مو به تن آدم سیخ میشد... خدا بهشون رحم کنه و صبر بده بهشون... نفهمیدم دقیقا چی شده ولی انگار یکی حق پسر خونواده رو خورده و باعث شده اون آدم از غصه‌ دست به خودکشی بزنه... منتظر بودند آمبولانس جنازه رو بیاره تا تشییع کنند... هرکدومشون تو شیونها یه چیزی میگفت... مامانت و زنداداشت که صبحونه نخورده بودند با دیدن حال و روز اونها ضعف بهشون غلبه کرد... فشارمامانت بالا رفت و فشار زینب هم که طبق معمول افتاد... سرراه خونه حاج خانم گفت دوقلوهارو می‌برم خونه که تو دست و‌پاتون نباشن و خودشونم اذیت نشن... حاج اقام مارو رسوند خونه ... حالام تا رسیدیم گفتم الان بابات و داداشت با دیدن حال و روز این دوتا پس میفتند... مامانت گفت یکم تو ایوون بنشینیم تا حالمون جا بیاد بعدا بیاییم تو خونه... نیلوفر با سینی حاوی چند لیوان شربت آلبالو و یه لیوان شربت عسل آبلیمو بیرون اومد. عمه اول شربت عسل آبلیمو رو برداشت و به دست مامان داد _بیا آبجی... این شربت رو بخور... یکم فشارت تنظیم بشه... نیلوفر سینی رو جلوی زینب گرفت _زنداداش شربت سمت راستی برای شماست اون رو برای شما شیرین‌ترش کردم ... بخور عزیزم... عمه هم خم شد و یه شربت برای خودش برداشت _خیر ببینی عمه... هنوز دوتا لیوان شربت داخل سینی بود ولی نیلوفر راه کج کرد که برگرده خونه من بسرعت دست دراز کردم و یکی از لیوان برداشتم... نیلوفر پشت چشم نازک کرد و رفت... همگی شربتهامون رو‌خوردیم ... مامان و‌ عمه کمی در مورد شیون و ناله‌های اون چندتا خانم داغداری که دیده بودند صحبت کردند _فکر کنم اون خانم مسن مادر مرحوم بود _آره... اون خانم جوونی که بیشتر بی‌تابی میکرد بنظرم یا خواهر مرحوم بود یا همسرش... _خدا به فریاد دلشون برسه... داغ عزیز سخته... چه برسه بحث خودکشی هم باشه... غم از دست دادن عزیز یه طرف اینکه عزیزت با خودکشی خودش رو جهنمی کرده باشه یه طرف... مامان دستش رو به حالت دعا بالا برد _خدایا لحظه ای ما بندگانت رو به حال خودمون وامگذار...عاقبت خودمون و عزیزانمون رو ختم به خیر کن... عمه و زینب الهی آمین سر دادند... زینب که روی پا ایستاده بود... _مامان من حالم کمی بهتره با اجازه‌تون میرم داخل... _برو عزیزم منم الان میام... کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال وی آی پی ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴زهرا لواسانی بانک پارسیان و سپس دریافت لینک کانال وی آی پی که ۱۵۰ پارت جلو تر از کانال زیر چتر شهداست رو دریافت کنید، در ضمن در کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 کپی حرام @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همسرم به رحمت خدا رفت و من از دست مردهای اطرافم ارامش نداشتم یکی از اونها اقایی بود مه توی تولیدی باهم کار میکردیم، اونم با جیب خالی و پُز عالی بود. خرج زن و بچه‌ش رو به زور در میاورد بعد برای من ادای ادم های عاشق رو در میاورد، یه روز بهم گفت مگه عاشقی گناهِ، من از عشق تو شب و روز ندارم، منم بهش گفتم، نگاه تو مرد زن و بجه دار به من عشق نیست یه نگاه هرزه است که استاد این کارتم شیطانِ، بعدم محکم با تمام قدرتم با پشت دست زدم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
پارسال هر کی تو کمک کرد کربلایی شد❤️ 🌸 ان شاالله برات امسال رو از السلام_بگیریم🤲 ☘با هر توانی که دارید برای امام علی علیه السلام قدم بردارید حتی شده ولی بی نصیب نمونید رفقا ☘بسم الله ✳️ بزن روی شماره کارت و توام سهیم شو در اطعام روز غدیر شماره کارت :👇👇 ۶۲۲۱٠۶۱٠۷۷۱۵۴۶۸۲ علی کرم بانک پارسیان بعد از واریز فیش رو به این آیدی ارسال کنید👇👇 @Mahdis1234 ☘ قرارگاه جهادی شهید گمنام شهید قربانی❤️