eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
18.4هزار دنبال‌کننده
778 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت69 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت70 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نمیدونستم چیکار کنم از جام بلند شدم و صورتمو شستم خونه‌ی من تو این مدت وقتی نبودم چه خبر بوده زنگ زدم به سهیلا و مرضیه گفتم بیاید خونه‌م کارتون دارم نیم ساعت نشده بود اومدن همه چیو گفتم و نشونشون دادم ... سهیلا گفت الهام د*و*ش*ی*ز*ه‌*ا*ی؟ گفتم آره چرا چرت میگی؟ گفت الان باید یه تصمیم درست بگیریم به هم دیگه نگاه کردیم و سه تایی گریه میکردیم ... گفتم سهیلا خانواده‌م فکر میکنن من با دوستام خونه گرفتم اگه از اینجا برم به اونا چی بگم من سهیلا گفت برای امتحانات برو خونه و زودتر شرایط تحویل خونه رو فراهم کن که شک نکنن، به خانواده‌تم بگو خونه رو تحویل دادم برای امتحانها میرم خوابگاه تا تموم شه بهترین کار همین بود مرضیه با گریه گفت الهام من نمیخوام تو هم مثل نرگس و ستایش بمیری داد زدم مرضیه چی میگی، چه ربطی داره مرضیه به سهیلا گفت بسه، پاشو بریم از این خونه لعنتی‌ه پر از کثافت مرتضی زنگ زد موبایل رو دیدم، سهیلا و مرضیه گفتن جواب نده ولی جواب دادم میخواستم ببینم چی داره بگه، چه توضیحی میده گوشی رو جواب گفتم بله با پر رویی وطلبکارانه گفت سلام علیکم مرتضی میشه بگی این زن ه کی بود؟ با تمام وقاحت جواب داد یکی از دوست دخترام بود مرتضی همین؟؟!! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من عاشق ازدواج بودم و خواستگار های مختلفی داشتم یه خواستگاری داشتم که هم نظر خودم هم خانواده‌ام بهش مثبت بود پسر خوبی بود مثل خیلی از جوانای امروزی خونه و ماشین نداشت ولی خیلی کاری بود خیلی کار می‌کرد و اهل پس انداز بود خیلی تلاش می‌کرد که خودشو بالا بکشه، خانواده م وقتی تحقیقات محلی کردن گفتن هیچ مشکلی نداره و با هم ازدواج کردیم وقتی که ازدواج کردیم مشکلات خیلی زیادی داشتیم به مرور زمان متوجه شدم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _گفتم که تو هم قرص لازمی چیزی نگفتم روی تخت نشست، معلومه هنوز تو فکره حرفاییه که زدم چشماش رو تنگ کرد ببین منو... واقعا داداشت شب تصادف دنبال تو بوده که مدارکی علیه من و تو و بابام بهت نشون بده؟ _نمی‌دونم... تقریبا یه همچین چیزی... زنداداشت دیگه چی گفت: اون مدارک کجاست؟‌خوب چرا الان نشونت ندادن؟ کمی فکر کردم و جواب دادم _مدارک؟ نه... اونا رو که همون شب موقع تصادف از ماشین پرت شده بیرون و یه گوشه افتاده یا وقتی داداشم رو می‌رسوندن بیمارستان یکی از تو ماشینش برداشته... یا هرچی نمیدونم درست... ولی اونجوری که من فهمیدم دیگه دسترسی بهش ندارن... آخه میگفتند داداشم الان شرمنده ی اون آدمیه که در جمع‌آوری اونا کمکش کرده و باید پاسخگوی اون باشه... میگم که دقیق نمیدونم... هر چیزی که میدونستم بهت گفتم _یعنی کیه که از من و بابام متنفره و از ازدواج من و تو راضی نبوده که این کارهارو کرده... فکر کن برامون پرونده سازی کردند چقدر خوب پیش رفتند که حتی خونواده‌ت زو بر علیه تو بدبین کردند... نهال کاش از خونه تون و‌خونواده‌ت قهر نکرده بودی... باید می‌فهمیدیم این کارهارو کی انجام داده... امممممم ... نهال یه چیزی بپرسم قول میدی ناراحت نشی و راستشو بگی؟ _نگاهش کردم _اوهوم... بگو... _قبل از من کسی تو رو دوست داشته؟ یه عشق قدیمی که از باهم بودن ما ناراحت باشه؟ چشمام گرد شد _وااا چی میگی نیما... حالت خوبه؟ من وقتی با تو دوست شدم مگه چقدر سن داشتم که پای یکی هم قبل از تو در زندگیم باز شده باشه... اونم چی... اونقدر عاشقم شده باشه که اینهمه کار برای خراب کردن تو ‌و بابات انجام بده و‌ تازه اونقدر با کیفیت پیش بره که بتونه پای منم بکشه وسط ماجرا؟ حالا تو و بابات پولدارین حسود و دشمن زیاد دارین، من چی؟ _خله... تو هم زن منیاااا... به واسطه‌ی من تو هم آدم مهم و سرشناسی شدی طرز حرف زدنش و ادای این جمله‌ش رو دوست نداشتم. یه‌طوری ادا کرد،ازون مدلا که آدم رو کوچیک میکنه... ولی مثل همیشه ترجیح دادم چیزی نگم و احساسم رو بروز ندم. نمیدونم چرا یهو دهن باز کردم و حرفی که نباید رو زدم... البته من یه دشمن دارم میشه گفت مشترک بین من و تو... یکی که اصلا چشم دیدن ما دوتارو در کنار هم نداره... تکونی به خودش داد کنجکاو از این حرف بلند شد و جلوم ایستاد _خوب ... چرا ساکت شدی... بگو... اون کیه؟ شاید خودش باشه... _مرسده... تنها دشمنی که میدونم حتی به مرگ من راضیه برای اینکه کنار تو نباشم مرسده‌ست... دستش رو به حالت برو بابا حرکت داد و پکر برگشت و سرجاش نشست _مسخره... فکر کردم کیو می‌خواد بگه... بعدم با یه لحن مسخره و به حالت دهن کجی گفت _مر،س،ده... داریم جدی حرف می‌زنیم مثلا... قیافه‌شو جدی کرد اخمی بین ابروهاش نشست _نکنه من رو سرکار گذاشتی و این دوساعته داری داستان برام تعریف می‌کنی آره؟ چرت و‌پرت گفتی؟ _نه به جون مامانم... همه‌ش عین حقیقت بود... اسم مرسده رو هم واقعا آوردم... من به اون بیشتر از همه مشکوکم... اون‌خیلی به من حسودی می‌کنه که تو منو انتخاب کردی... با لحن مسخره‌ای گفت _هه هه هه... مرسده بخوادم نمیتونه ازین غلطا بکنه... چون نه هوشش رو داره... نه آدمشو... نه جنمش... اون دختره‌ی لوس همه‌ زور و قدرتش اینه که بیاد اینجا و اعصاب منو بهم بریزه... دختره‌ی ننر عقده‌ای کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نمیدونم ولی بازم میگم، من به اون فقط مشکوکم _برو بابا بازم تکرار میکنه کنارش نشستم و خودم رو براش لوس کردم و گفتم _حالا کی به بابات میگی مراسم عروسی مونو جلو بندازه؟ _از تصمیمی که گرفتی مطمئنی؟ واقعا دیگه نمی‌خوای به خونتون برگردی؟ نمیخوای هیچ کس از خونواده‌ت تو مراسممون شرکت کنند؟ _آره مطمئنم... بخوامم دیگه با دعوایی که من راه انداختم و‌قهرکردنم کسی نمیاد... آره من مطمئنم... فقط دوست دارم زودتر همه چی تموم شه و ازینجا بریم... نمیدونم چرا همش فکر می‌کنم تا وقتی اینجام بالاخره منو از تو جدا می‌کنند... تروخدا زودتر با بابات حرف بزن هرچی خواستی از طرف من بهش بگو فقط راضیش کن، باشه.... _خیالت راحت... بذار تقویم بیارم ببینم مناسبت خاصی این روزا نداریم؟ گوشیش رو روشن کرد و رفت تو برنامه تقویم... ببین نهال امروز سه شنبه‌ست، نهم ماه.. فکر کنم دو هفته‌ی بعد فرصت مناسبی باشه که هم بابا بتونه هماهنگی‌های لازم رو‌ انجام بده و هم من بتونم به کارهام برسم... این جمعه که نه‌... جمعه بعدی هم نه جمعه بعدیش خیلی خوبه... عه عه عه... این روزم که نمیشه... گوشی رو گرفت مقابلم... نگاه کن، اول محرمه ... پس جمعه‌ی قبلیش یعنی ده روز دیگه... خوبه؟ ده روز دیگه یعنی ۱۹ آبان، تاریخ ازدواج ما دوتا تعیین شد... بفرما دیشب ازم دلخور بودی و میگفتی چرا نظر خودم رو نپرسیدی، حالا کاملا با خواست و‌مشورت خودت تعیین شد... راضی شدی؟ بعدم آروم با خودش زمزمه کرد خدا کنه بابا مشکلی نداشته باشه... یاد مراسم عقدمون افتادم که مامانش در عرض یه روز همه برنامه‌ریزیها رو به تنهایی انجام داد و حتی فیروزخان هیچ اطلاعی نداشت... اونوقت الان مدام میگه خدا کنه بابام مخالفت نکنه پرسیدم _نیما... مامانت موقع عقدمون کل برنامه رو بهم ریخت و یه روزه یه برنامه جدید ترتیب داد بدون اینکه بابات بفهمه... ولی الان تو مدام نگران مخالفت بابات هستی... چرا؟ نفسش رو با صدا بیرون داد... مجلس عقد تو شهر خودمون بود و‌ با تعداد مهمونهای کمتر... ولی مراسم عروسی در تهران برگزار میشه و و بابا میخواد سنگ تموم بذاره... همه‌ی دوست و رفقا و همکاراش هستند حالا خودت خواهی دید این مراسم زمین تا آسمون با قبلیه فرق داره... اون‌ دفعه به خاطر شرایطی که پیش اومد و نارضایتی بابات نسبت به ازدواجمون خیلی مختصر بود. بقول مامانم یه مهمونی ساده بود... راست میگفت، جشن تولد مامانشم همونجوری بود با این تفاوت که آخرش شر به پا نشد و کارشون به کلاتتری و پاسگاه و دادسرا نرسید. آه غلیظی از سر تاسف و ناراحتی کشیدم. _چی شد؟ _هیچی... دلم گرفت یادم نمیاد در تمام طول زندگیم یه اتفاق خوب برام افتاده باشه که آخرش منجر به ناراحتی نشه و اشکم در نیاد... میترسم عروسیمون هم بهم بخوره‌ و‌آخرش یه شر به پا شه. _بقول مادربزرگم بد به دلت راه نده... _اوهوم مامانمم همیشه همینو میگه... _عه راستی مگه مادربزرگت زنده‌ست پس چرا تاحالا ندیدمش؟ حتی نمیدونستم زنده‌ست _آره مادر بابام ولی نه ما با اون رفت و آمد داریم و نه اون با ما... من خودم تابحال ندیدمش بعضی وقتا بابام یه حرفایی رو از قول مادرش میگه... اون میگه بقول ننم... منم به روایت از بابام اما به زبون خودم می‌فرمایم بقول مادربزرگم... بابام که خیلی تعریفش رو میکنه... میگه یه زن خودساخته و مستقله... موقعی که بابام جوون بوده با پدربزرگم یه اختلافی بینشون پیش میاد و اونم از پدرومادرش قهر میکنه و میاد این شهر... یمدت بعد عاشق مامانم میشه و ازش خواستگاری میکنه ولی دایی بزرگم که بعدها فوت میکنه به بابام میگه تو نه کس وکار داری و نه مال و اموال، و بهش جواب منفی میدن... میزنه و همون سال پدربزرگم فوت میکنه، اونوقت همه اموالش میرسه به بابام... اونم برمی‌گرده شهرشون و همه‌ی باغ و زمین‌های پدریش رو می‌فروشه و برمی‌گرده اینجا دوباره میره خواستگاری مامانم و اینبار با روی باز ازش استقبال می‌کنن و خیلی زود ازدواجشون سر میگیره... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت70 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت71 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مرتضی جواب داد تو واقعا فکر کردی این درستِ که بری من اینجا از تنهاییت دق کنم؟ بدون اینکه جوابش رو بدم تلفن رو قطع کردم و مرتضی یه سره زنگ میزد دید که جوابش رو نمی دن پیام داد الان میام میکشمت، حرف زیادی‌ام بزنی شماره برادر بزرگتو از گوشیت برداشتم زنگ میزنم بهش اسم برادرم رو که اورد بند دلم پاره شد. رو کردم به سهیلا ای وااااای الان من خودمو میکشم میخواد به امیرعلی داداشم زنگ بزنه، امیرعلی منو میکشه سهیلا گفت دیگه نمیزارم بلایی سر کسی بیاد پاشو بریم پیش پلیس به پلیس بگیم هشت ترمِ قم دانشجوام،توی این مدتم با یه پسر دوستم که خونه برام گرفتته میاد و میره حالا تهدیدم میکنه؟ سهیلا گفت آره _واقعا شماها دیونه شدید جوابی بهم ندادن، نمیدونستم چیکار کنم، گیج و منگ بودم، مرتضی اومد دم در،من در رو از داخل قفل کرده بودم، هر کاری کرد نتونست درو باز کنه ما هم داخل ساکت نشسته بودیم، چند لخظه گذش، فکر کردیم رفته، دوییدیم پشت پنجره ببینیم،رفته یا نه، دیدم چوب کشید رو شیشه‌های ۲۰۶ و شیشه و ستون ماشین رو داره داغون میکنه همسایه ها اومدن بیرون، سر چرخوندم سمت سهیلا _این چرا مثل وحشی ها داره اینجوری میکنه، خاک بر سرش داره ابرومون رو میره سهیلا گفت شماره کلانتری رو دارید؟ _ اره ‌دارن مرضیه گفت خوب میکنی سهیلا زنگ بزن ۱۱۰ یه دفعه یه چی محکم خورد به در خونه مرتضی میخواست در و بشکنه بیاد تو خونه چناندترسی به جونمدافتادم که داشتم میمردم صدای مرضیه رو شنیدم: داد میزد توروخدا بیاید کمک گفتم با گوشیه من به کی زنگ زدی رو کرد به من به ۱۱۰ ادرس دادن بیان صدای جیغ سهیلا ما رو کشوند وسط اتاق، نگاه کردم دیدم در داره ترک میخوره، از پنجره بیرون رو نگاهدکردم دیدم همه مردم ریختن تو کوچه، قفل‌م داره میشکنه، که صدای آژیر پلیس اومد، مرتضی تا دید پلیس داره میاد، در رو رها کرد با سرعت رانندگی دوید سمت ماشینش و فرار کرد. یکی از پلیس‌ها از ماشین پیاده شد اومد دم در خونه، اون یکی ام پیاده شد رفت سمت همسایه‌ها باهاشون صحبت میکرد گفتم سهیلا من خیلی میترسم چیکار کنیم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ من عاشق ازدواج بودم و خواستگار های مختلفی داشتم یه خواستگاری داشتم که هم نظر خودم هم خانواده‌ام بهش مثبت بود پسر خوبی بود مثل خیلی از جوانای امروزی خونه و ماشین نداشت ولی خیلی کاری بود خیلی کار می‌کرد و اهل پس انداز بود خیلی تلاش می‌کرد که خودشو بالا بکشه، خانواده م وقتی تحقیقات محلی کردن گفتن هیچ مشکلی نداره و با هم ازدواج کردیم وقتی که ازدواج کردیم مشکلات خیلی زیادی داشتیم به مرور زمان متوجه شدم که... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
داستان زندگیم رو که میخوام براتون بگم، بهتون حق میدم که باورش براتون سخت باشه، حتی خودمم که تجربه‌ش کردم باورم نمیشه که چطوری من حالیم نمیشد، یه وقتها میگم یعنی من منگول بودم یا به قولی یه تخته‌م کم بود. از بچه‌گی دوست داشتم شوهر کنم، دوست داشتن جای خودش، خیلی نگران بودم که نکنه من‌و کسی نگیره، جلوی اینه می‌ایسادم، خودم رو با دوستانم مقایسه میکردم، میگفتم زشت که نیستم، فقط خدا کنه که نتُرشم، به سیزده سالگی که رسیدم... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🖤 راه رسیدن به حسین علیه‌السلام کربلا شاید ولی شهادت حتما! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام من فقط یک نوکرم؛ کار خودم را میکنم! او خودش هر وقت لازم شد؛ به نوکر میرسد خادمان؛ آنقدر بى اصل و نسب هم نیستند نسبت ما یا به فضه؛ یا به قنبر میرسد ستاد بازسازی عتبات عالیات شهرستان اسلامشهر مفتخر است با مدد خدای متعال عنایات خاص ولی الله العظم امام زمان روحی فداه از همان ابتداءطرح توسعه و بازسازی عتبات عالیات همراه با مردم شریف و ولایتمدار شهرستان از سال ۱۳۸۲ در توسعه و بازسازی حرمهای شریف امیرالمومنین علیه السلام و سا مرا، کاظمین و کربلا معلی پیشقدم بوده و علاوه بر جمع آوری نذورت و کمکهای نقدی و غیر نقدی، اعزام نیروی انسانی به عنوان خادم افتخاری را در دستور کار داشت که الحمدلله مردم مومن و عاشق خاندان عصمت و طهاره خوش درخشیدن و اینک طرح توسعه و بازسازی حرم مولا و ارباب بی کفنمان اباعبدالله حسین علیه السلام در حال اجرا می باشد. شما مردم عزیز و امام حسینی می توانید کمکها و نذورات نقدی خود را به شماره کارت ۶۰۳۷۹۹۷۵۹۹۶۸۲۴۴۱ وشماره حساب ۰۱۱۶۹۲۳۷۴۱۰۰۹ نزد بانک ملی به نام ستاد باز سازی عتبات عالیات واریز نمائید. ستاد بازسازی عتبات عالیات شهرستان اسلامشهر
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _آخی... چه خوب بابات به عشقش میرسه ... پس مادربزرگت چی؟ تنها زندگی میکنه یا بچه‌ی دیگه ای هم داره و با اونهاست؟ یاد روزی افتادم که بابام فهمیده بود من به ازدواج با نیما فکر میکنم... دستم رو گرفت و من برد آرامستان شهرمون... یکم باهم بین سنگ مزارهای قدیمی که از حکاکی‌های روشون میشد فهمید تاریخ فوت ادمایی که داخل اون قبر خوابیدند مربوط به سی چهل سال قبله... بعدش هم دست من رو گرفت برد یه گوشه... یه جایی که از مزار اموات دورتر شده بودیم در مورد فیروز خان یه حرفایی زد گفت فیروزخان در عنفوان جوانی مورد عاق پدرش قرار میگیره و توسط او از روستا و‌شهر و زادگاهش طرد میشه و مجبور میشه بیاد این شهر... بعد از مدتی وقتی هنوز یه جوون آس و پاس بوده چندتا تیکه زمینی که متعلق به چندتا بچه یتیمه رو تصاحب میکنه و با فروش اونها صاحب مقداری سرمایه می‌شه... دوباره میاد به شهر ما و همینجا با اون پول ازدواج می‌کنه و سرمایه ی کثافتکاری‌هاش می‌کنه... تمام سرمایه‌ی اولیه‌ی زندگی فیروز از خوردن مال یتیم فراهم شد و با کلاهبرداری و بهره و‌ ربا و قمار هم تونست ثروتی به هم بزنه و زندگی که میبینی رو برای خودش و زن و بچه‌ش فراهم کنه... بابا گفت فیروز حتی کاری کرد که مادرش دق کنه و از غصه‌ی کارهای اون بمیره... بابا معتقد بود همه ی ثروت فیروزخان، از سرمایه ی اولیه گرفته تا همه‌ی دم و دستگاهی که برای خودش دست ‌و پا کرده از حرام ساخته شده... اما حالا از زبون نیما میشنوم که پدرشوهرم بخاطر ارثیه‌ای که از پدرش براش مونده پولدار شده و‌با سرمایه کردن اونها و زحمتهایی که در طی این سالها کشیده تونسته به چنین موقعیت و‌ جایگاهی برسه... تعجب می‌کنم بابا اهل دروغ و قصه پردازی نیست اهل تهمت زدن هم نیست اما بخاطر اینکه من رو از ازدواج با نیما منصرف کنه دست به گفتن چنین دروغی زده... البته شاید دروغ و‌تهمتهایی که در مورد فیروز شنیده رو‌ برای من بازگو کرده... به هرحال به علاقه‌ی بابا نسبت به خودم شک‌ندارم اون‌ از نیما و‌ پدرش متنفر بود و اگه میتونست هیچوقت اجازه‌ی اینکه من به عقد نیما در بیام‌ رو نمی‌داد با شنیدن حرفای نیما کمی خیالم آسوده شد... فهمیدم ثروت فیروزخان که حالا سرمایه‌ی شغل و زندگی نیما شده سرنوشت‌غم‌انگیزی که بابا تعریف میکرد رو نداشته و‌ از حرام نیست... با حرف نیما به خودم اومدم... _کجایی نهال؟‌ دوساعته دارم صدات می‌کنم؟ دوباره رفتی تو فکر... یه لحظه اخم می‌کنی و‌ یه لحظه زل می‌زنی تو صورت من و یه لبخند ژکوند تحویلم‌ می‌دی... تکونی به سرم دادم _ها... هیچی... چیزی نیست پس مادر بزرگت زنده‌ست خیلی دوست دارم یه روز ببینمش. _برو بابا... من خودم تابحال ندیدمش اونوقت تو میخوای ببینیش؟ منم ی مدت خیلی دلم میخواست روستای زادگاه بابا و مادربزرگم رو ببینم وقتی خیلی اصرار کردم یبار هم من رو ببره اونجا بابام خیلی عصبی شد و تا چندروز بابت اینهمه اصرار و خواهش و تمنا باهام قهر کرد... بعدا که باهام آشتی کرد برام تعریف کرد و گفت بعد از فوت پدرم و فروش املاک موروثی خیلی به مادرم اصرار کردم باهام بیاد شهر جدیدی که زندگی میکردم اما اون بجای اینکه با من بیاد همونجا توی روستا موند و با یکی ازدواج کرد... بابام از اون موقع نسبت به مادربزرگم کینه به دل گرفت برای همین رفتن من رو هم ممنوع کرده ... ولش کن حال داریا... اگه دوست داری و هنوز خوابت نمیاد بیا در مورد مراسم عروسی‌مون حرف بزنیم دلت میخواد لباس عروست چه شکلی باشه؟ بیا توی اینترنت سرچ کنیم و یه مدل لباس انتخاب کنیم کنارش نشستم و به مدل لباس عروسهایی که نشونم میداد نگاه می‌کردم ... یکی از اونها خیلی نظرم رو جلب کرد.. یه لباس عروس زیبای دکلته با دامن پرچین پر از سنگ دوزیهای زیبا و قشنگ... بیشتر از تور روی سر عروس و‌تاجش خوشم اومد خیلی زیبا و‌فاخر بود... خودم رو توی اون لباس تصور کردم ... _وای نیما عاشق این لباسه شدم همینو میخوام تا صبح با نیما حرف زدیم...و نزدیک طلوع آفتاب بود که خوابمون گرفت، بالاخره تصمیم گرفتیم بخوابیم با صدای نیما تکونی به خودم دادم و دستهام رو به اطراف کش اوردم... چشم که باز کردم نیما نبود، ولی صدای شرشر آب از حموم میومد... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۲۲۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) دوباره پلک روی هم گذاشتم هنوز خوابم میومد... با خیسی دستی که نوازشم میکرد چشمام رو سریع باز کردم و کمی صورتم رو عقب کشیدم. نیما با موهای خیس و یه حوله ی کوچیک روی سرش مقابلم ایستاده... با لبخند جواب لبخندش رو دادم _سلام صبح بخیر... _ظهر بخیر... الان ساعت دوازده ظهره و تو میگی صبح بخیر؟ _خیلی خب... ظهر بخیر... _پاشو بریم پایین به حمیرا گفتم ناهارو زودتر آماده کنه...من خیلی گرسنه‌مه به سختی نشستم و از روی تخت پایین اومدم ... هنوز خوابم میومد... که با صدای داد و فریاد سینا خوابم کاملا پرید... با چشمان گرد و فراخ به نیما چشم دوختم... چه حرفهای رکیکی به زبون می اورد...پسره ی گستاخ از به زبون آوردن این کلمات حیا نمیکنه؟ مخاطبش کی بود؟ نیما سری تکون داد و پوفی کشید، در حالیکه به سمت در اتاق می‌رفت به آهستگی غر میزد همزمان که در اتاق باز شد صدای سینا هم بند اومد... نیما بیرون رفت اما در رو نیمه باز گذاشت جلو‌رفتم و پشت در طوری گوش ایستادم که دیده نشم‌ فقط این رو شنیدم _نهال اینجاست سینا... ببینم میتونی یه چند روز در گاله رو ببندی و کمتر دُر پراکنی کنی؟ بعدم صدای سینا که با تعجب پرسید _ مگه نهال اینجاست؟ خوب زودتر بگو... حیثیتم رفت که... بعدم با صدای آرومتر یه چیزایی گفت که فهمیدم داره با گوشی صحبت میکنه... اما از جملاتی که به زبون آورد می‌شد فهمید مخاطب پشت خط یه دختره... نیما وارد شد و وقتی من رو‌پشت در دید ابرو در هم کشید _تو اینجا چیکار میکنی؟ وایسادی چرت و‌پرتای این دیوونه ی زنجیر پاره کرده رو بشنوی؟ خجالت داره واقعا! با تعجب دست روی سینه گذاشتم _الان با من بودی؟ داداشت هتاکی کرده و‌حرفای مثبت هجده به زبون میاره اونوقت من باید خجالت بکشم؟ _اون سینا هتاک و بددهنه تو چرا اومدی پشت در که هتاکی‌های بعدیشم بشنوی؟ سری به تاسف تکون داد و ازم دور شد و روی تخت نشست این حرفش خیلی بهم برخورد... ازش رو گرفتم و به تندی گفتم _نخیر... من فقط کنجکاو شدم ببینم وقتی داداشت این خزعبلات رو به زبون آورده چه برخوردی باهاش میکنی، همین ضمنا به اون داداش بی‌شعورت بگو تا اطلاع ثانوی قراره من اینجا بمونم، پس مراقب رفت و آمدها و حرف زدنهاش باشه، ضمنا تا من اینجام دوست و رفیقاش رو اینجا نیاره... معلومه از حرفم داره حرص می‌خوره، _چشم اگه امر دیگه‌ای هست بفرمایید... _نیما منطقی باش... اگه قراره تا موقع عروسی اینجا بمونم باید سینا مراقب رفتارش باشه مگه اینکه من به عنوان عروس این خونواده حقی نداشته باشم... کمی نگاهم کرد _آره تو حق داری... ولی ببین نهال اینجا خونه من نیست که هرچی من و تو دوست داریم همون بشه... اینجا خونه‌ی پدر و مادرمه و اونا مثل تو از‌ این اداها ندارن... این یکی دو هفته رو دندون رو جیگر بذار تموم می‌شه تازه هنوز به بابام چیزی نگفتم الانم پاشو بریم‌ پایین زود نهار بخوریم من باید برم شرکت پیش بابام همونجا جریان جلو انداختن عروسی رو بهش میگم تا زودتر همه کارا رو ردیف کنه... با وجود چشم‌غره های نیما به طرف کمد رفتم و لباسی که تنم بود رو با یه تی‌شرت مناسبتر عوض کردم... با حرفای زشتی که از زبون سینا شنیدم نسبت بهش احساس ناخوشایندی پیدا کردم. خدا کنه برای نهار بیرون نیاد... همراه نیما از اتاق بیرون رفتم، همین که پا روی پله‌ها گذاشتم‌ صدای حرف زدن مرسده به گوشم رسید ناراحت به نیما نگاه کردم ایستاد و با دست مانع جلو رفتنم شد نگاهش رو تو چشمام دوخت _ها... چیه؟ صداش رو کمی پایین‌تر آورد _مگه من دعوتش کردم؟ هزار بار گفتم مرسده برای مامانم مثل دختر نداشته شه. کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت71 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت72 برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سهیلا گفت صبر کن من برم، اشغال ک ث ا ف ت در باز نمیشد قفل در گیر کرده بود، صدای جیغ مرضیه خونه رو برداشته بود منم زار زار گریه میکردم ... یه میله آهنی از تو آشپزخونه برداشتم رفتم سمت در ورودی و داد میزدم اقا کمک کنید ... به هر بدبختی بود همسایه‌ها در و باز کردن و مردهمسایه گفت دخترم نترسید ما دیر فهمیدیم وگرنه میومدیم کمک، نگران در خونتونم نباش برات درستش میکنیم سهیلا با پلیس‌ها صحبت کرد گفت یه پسره است با زانتیا میاد اینجا مزاحمت درست میکنه و صورتجلسه کردن پلیس داشت میرفت که زن همسایه اومد جلو _سرکار این پسره بیشتر وقتا میاد اینجا؟ من خیره موندم به پلیس ..‌. چشم تو چشم منو نگاه کرد گفت با شما نسبتی داره؟ سرتکون دادم نه سهیلا پرید وسط آقا اون همیشه مزاحم ماست پلیس سری تکون داد رفت، سهیلا رو کرد به زن همسایه میشه بری تو خونه‌ت و فضولی بقیه رو نکنی؟... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برای برادرم رفته بودیم خاستگاری. مراسم خاستکاری و عقد برگزار شد .دوران نامزدی هروقت محمد و مهگل رو میدیدم از رابطه ی صمیمی و مهربونشون لذت میبردم.قرار بود جشن عروسیشون دوماه دیگه برگزار بشه ...از رزرو تالار و انتخاب کارت دعوت و لباس عروس تازه فارغ شده بودیم روزی که قرار بود برای خرید خورده ریزهای عروسی محمد و مهگل برن بازار... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae کاربر محترم با سلام برای دریافت لینک کانال پرونده واقعی سرنوشت (مرگ تدریجی یک رویا) ارسال فیش واریزی مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇 5022291306342609 به نام الهه علی‌کرم و سپس دریافت لینک کانال فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این ایدی👇👇🌹 @Mahdis1234 ❌❌ لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/65087 جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥در محکومیت اهانت به قرآن کریم 🎙دودمه سیدرضا نریمانی علیه السلام 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen