زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
هیچوقت فکرشم نمیکردم یکی مثل نیما اینقدر خاله زنک باشه...
_این حرفا یعنی چی نیما؟
اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست
نیما که حالا دست روی دستگیره در اتاق گذاشته بود با صدای بلند داد زد
_من دارم میگم چون خدمتکار نداری نباید به فکر نهار من باشی؟
برای اینکه صدام واضح بهش برسه از اشپزخونه خارج و نزدیکش شدم و گفتم:
_حالا خوبه روز اوله... خوب پیش میاد دیگه...
کاش اصلا وقتی دیدم وقت کمه زنگ میزدم سفارش غذا میدادم ... اینهمه زحمت کشیدم آخرشم فقط غرغر شنیدم...
_الان این حرف یعنی چی؟
وقتی تو خونه ایم و میگی غذا از بیرون سفارش بدی یعنی بی توجهی به خواست من
خودت میدونی که وقتی گرسنهم میشه حالم دست خودم نیست اونقدر سخته توجه به این موضوع؟ وقتی میبینم نزدیک وقت نهاره و اصلا توجهی به گرسنگی من نداری اعصابم بیشتر بهم میریزه
اگه واقعا اونطوری که قبلا ادعا میکردی عاشق بودی به ابتداییترین نیازهام توجه میکردی...
مثل مامانم که دیروز تا رسیدیم خونهشون بلافاصله بعد از چای میوه آورد
چرا؟ چون متوجه شده مدتیه که بعد از غذا میوه نمیخورم...اما تمام مدتی که مسافرت بودیم هربار بعد از غذا بهم میوه تعارف میکردی؟ میدونی علت از کجا سرچشمه میگیره؟ از اونجایی که من تا زمانی برات مهمم که تکراری نشم...
اوایل کوچکترین تغییر در رفتار وعاداتم رو متوجه میشدی اما الان مدتیه اصلا نمیفهمی...
_نیما من زنتم نه مادر... یعنی توقع داری مثل یه مادر همه فکر و ذکرم شکم تو باشه؟
_واقعا برات متاسفم نهال من اینو گفتم؟
خسته از ادامه بحث با اشاره به در اتاق لب زدم
_دیرت نشه حالا... که بعدا بیای بگی برات اهمیت نداشتم منو به حرف گرفتی نذاشتی به موقع به کارم برسم...
سری به تاسف تکون داد و وارد اتاق شد
فکرشم نمیکردم یروز شاهد این حجم از بیمنطقی در افکار این آدم باشم...
چقدر ازم حرف کشید...
خجالت نمیکشه من رو با مادرش مقایسه میکنه...
با خودش نمیگه اون زن بیست وخوردهای ساله که مادرمه و کوچکترین تغییر در رفتار و عاداتم رو متوجه میشه...
اگه قرار بود منم تغییرات جزیی رو متوجه بشم که دیگه زنت نبودم مادرت بودم...
یکی نیست بگه زن شریک زندگی آدمه نه سرپرستش...
نیما حاضر و آماده با یه تیپخفن از اتاق خارج شد
_کجا میری حالا؟
_لزومی نداره نگرانم بشی... لابد پس فردا میخوای منت بذاری بگی منم مثل مامانت نگران رفت و آمدات بودم
_هه چقدرم برای مادرت مهم بود کجاها میری و از کجا میای...
دندون قروچهای رفت و بی هیچ حرفی سوییچ رو از روی کانتر آشپزخونه برداشت واز در خروجی بیرون رفت...
جلوی در اشپزخونه رفتم نگاهی به وضعیت اونجا انداختم...
وارد شده و قبل از هرچیز از جابهجا کردن غذای مونده در قابلمه و دیسها شروع کردم...
کمی به بحث بچهگانه ی بینمون فکر کردم...
یادآوری حرفایی که به هم زدیم خجالت آوره...
مثل دوتا بچه ده ساله سر حرفای بیخود بحث کردیم...
سری به تاسف برای خودم تکون دادم... زمزمه کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_نهال متاسفم برات...
این حرفا چی بود آخه؟
حالا خوبت شد؟ یه مشت چرت وپرت گفتی خروار خروار هم چرند تحویل گرفتی؟
چرا با کَلکَل کردن اینقدر خودت رو بیارزش میکنی؟
آخه چی گیرت میاد؟
اون ار وقتی مجرد بودی که در جواب هرسوال و سرزنش اطرافیان هربار یه جواب از تو آستینت در میاوردی تحویل میدادی
اینم از حالا...
بغضم گرفت...
نیما در مورد من چی فکر کرده؟
اندازه گرفتم تا بدونم چقدر از خونه قبلی کوچکتره؟
خداشاهده اگه واقعا مقصودم این بوده باشه...
اون فکر میکنه مامانش از سر علاقه و محبتشه که بهش رسیدگی میکنه...نمیدونه واقعا؟
نمیتونه درک کنه کنه ؟
با خودش نمیگه اونزمان که هنوز نرفته بودم سر خونه زندگیم مامانم دوزار حسابم نمیکرد گرسنگی وتشنگیم براش مهم نبود اونوقت الان حتی میوه خوردنت براش مهم شده؟
اون فقط میخواد کاری کنه پیشت عزیزتر بشه وگرنه قبلنم باید همین کارارو میکرد نه حالا که ازشون جدا زندگی میکنی...
از همین سیاستهای فرشته متنفرم
با همین کارش الان باعث شده من از چشم نیما بیفتم...
اون اگه مادر خوبی بود کاری نمیکرد به واسطهی رفتار دیروز اون الان من و نیما به جون هم بیفتیم...
کمی گریه سبُکَم کرد...
شستن ظرفها که تموم شد یه دور دیگه کل آشپزخونه رو هم دستمال کشیدم و برق انداختم...
به سالن که برگشتم نگاهم روی ساعت دیواری خشک شد...
چه زود ساعت سهونیم شد؟ یعنی الان دوساعته من دارم آشپزخونه رو تمیز و مرتب میکنم؟
هنوز فارغ از کار قبلی نشده باید دوباره برگردم و در تدارک شام باشم
پس از کمی استراحت برای شام قرمهسبزی بار گذاشتم اونم با زودپز تا خوب بپزه و جا بیفته
برنج رو هم خیس کردم...
بهتره برم کمی استراحت کنم
یکم در همون حالت موندم...
یه لحظه از خواب پریدم...
صدایی شبیه سوت که از زودپز به گوشم رسید از ترس اینکه خیلی دیر شده از جا پریدم...
با سرعت به سراغش رفتم وقتی از خارج شدن بخار داخل زودپز اطمینان پیدا کردم درش رو برداشتم
خدای من چقدر پرآب شده...
محتویات درونش روخیلی سریع داخل یه قابلمه مناسب ریختم
ساعت هشت شب شده وخورشت هم بر خلاف تصورم خیلی خوب وعالی جا افتاده...
سالاد آماده شده رو درون یخچال جا کردم...
میز شام که آمادهست
و غذا هم آماده سرو...
ولی از نیما خبری نیست
چندبار باهاش تماس گرفتم که جوابمو نداد...
معمولا خیلی زود قهرهارو یادش میره...
نمیدونم الان که برگرده حرفای امروزمون رو فراموش کرده یا نه؟
بعد از عروسیمون این اولین باره تنهایی رفته بیرون برای همین حسابی به خودم رسیدم ...
مقابل تلویزیون نشستم و روشنش کردم اما هیچ کدوم از شبکهها تنظیم نیست وهیچی نشون نمیده...
خاموش کرده و کنترل رو کنارم گذاشتم...
شماره نیما رو برای چندمین بار گرفتم باز هم جواب نداد...
به ناچار شماره پدرش رو گرفتم شاید اون ازش باخبر باشه...
_جانم دخترم...
_سلام بابا خوبین؟
_قربونت برم... جانم چیزی شده؟
_خواستم ببینم از نیما خبر دارید شما؟ ظهر که از خونه بیرون رفته دیگه خبری ازش ندارم هرچیم بهش زنگ میزنم جواب نمیده...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
12.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از سایهی خود نیز بترسید بترسید
این راه که بیرهرو دگر نیست بدانید
دوران بزن در رو دگر نیست بدانید
در فکر پناهید به دنبال سرابید
در کل جهان منطقهی امن نیابید
هر گوشهی این خاک کنون حادثه خیز است..
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_من قبل ظهر که از خونه شما خارج شدم تازه به خونه برگشتم نه دیدمش و نه میدونم کجاست....
صبر کن از فرشته بپرسم...
کمی بعد دوباره جواب داد اما با حرفی که زد عصبانیتم دوباره گل کرد...
_ایناهاش اینجاست...
روی مبل خوابش رفته...
اما من ندیده بودمش...
_میشه بیدارش کنید زودتر بیاد خونه؟
من از تنهایی میترسم...
خیلی خب الان میفرستمش بیاد...
قبل ازینکه قطع کنه صدای فرشته رو شنیدم که گفت چیکار داری بچهمو گناه داره....
و تماس قطع شد...
به حالت دهنکجی اداش رو در آوردم
_چیکار داری بچهمو گناه داره...
من نمیفهمم نیما الان اونجا چیکار میکنه؟نمیتونم درک کنم مردا تا وقتی مجردن از خونه پدری و پدرومادراشون فراری هستند اما وقتی خودشون صاحب زن و زندگی میشن یادشون میفته مااادر دارن...
مادرا هم تا قبل از ازدواج پسره اصلا دلتنگی براشون مفهومی نداره ولی همین که زن میگیرن براش، یادشون میفته به اون پسر تعلق خاطر داشته باشن...
چقدر ازین مدل آدما متنفر بودم و حالا یکی از همونا رو باید تحمل میکردم...
ده دقیقهست که از تماسم با فیروزخان گذشته ولی هنوز نیما برنگشته.
اگه همون موقع راه میفتاد الان خونه بود لابد فرشته دلش نیومده بیدارش کنه.
بنابراین شماره ش رو گرفتم
بعد از چند تا بوق صدای فرشته اومد
_سلام نهال جان خوبی؟
حاضر شو نیما میاد دنبالت شام پیش ما باشید
_سلام مامان ممنون من شام آماده کردم مزاحمتون نمیشیم
_این چه حرفیه؟ مزاحم نیستین حاضر باش داره راه میفته...
و تماس رو قطع کرد
گریهم گرفت... حالا که شام خوشمزه باب میل آقا درست کردم؟ نگاهی به خودم کردم...
حالا که حسابی به خودم رسیدم؟
نگاهم به بالا رفت
خدا! چرا همیشه با من لج میکنی؟
الان وقت دعوت کردن ایشون بود؟
ظهر که نهار نداشتم اقا عجله داشت زود حاضر کنم حالا که دوسه ساعته زیر غذا رو خاموش کردم تشریف نیاوردن که هیچ تازه منو هم داره میبره...
اول به طرف آشپزخونه رفتم...
زیر قابلمههای غذا رو خاموش کردم
و به اتاق برگشتم...
من حتی وقت نکردم چمدونهای سفرمون رو باز کنم...
حتی یه نگاه درست حسابی به خونم نکردم... نیما همه ذوق و اشتیاقم رو همون دم ظهری پروند...
سراغ کمدهای لباس رفتم...
بهبه....
این مامان فرشته هرچقدر بعضی وقتا رو اعصاب و مخل آرامشمه... ولی خیلی خوش سلیقهست...
کیف کردم...
چقدر مرتب همه وسایل و لباسهارو چیده...
بقیه کمدهارو هم نگاه کردم...
با صدای زنگ خونه یهو یادم اومد برای چی به اتاق اومدم...
سریع یه شال ویه مانتو برداشتم...
کیف وکفشی که صبح استفاده کرده بودم دم دست بود همونارم برداشتم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۸ به قلم #ک
.🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۴۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
زود مانتو رو تنم کردم و شال رو انداختم روی سرم و تقریبا به دو خودم رو به اون قسمت از سالن که به راهرو ودر خروج منتهی میشد رسوندم...
کفش پوشیده و سوار بر اسانسور به لابی برج که رسیدم نمیدونستم کدوم طرف باید برم تا از ساختمون خارج بشم...
کمی قدم زنان اطراف رو نگاه کردم...
و خیلی زود در خروج رو هم یافتم...
ماشین نیما دقیقا جلوی ساختمون پارک شده بود...
در حالیکهصندلی جلو رو باز میکردم غرولند کنان گفتم
_خیلی وقته منتظرتم نیومدی... حالام رفتی به مامانت سر زدی خوب پاشو بیا دیگه... من دوست داشتم امشب تنها
به اینجا حرفمکه رسیدم کمربندم رو بسته بودم
عصبانی به طرفش چرخیدم تا حرفمو ادامه بدم که با قیافهی متعجب و مضحک سینا روبرو شدم
یه لحظه شوک شدم
یه لحظه حتی یادم رفت نفس بکشم...
آب دهنمو به سختی قورت دادم
سلام گرمی کرد
_ بَه... سلاااام
حالا چرا اینقدر عصبانی؟ نیما اذیتت کرده یا مامانم ؟
_سلام خوبی... پس چرا خود نیما نیومده؟
_میگم حالا... یعنی برسی خونه خودت میفهمی
با خودم گفتم معلومه دیگه لابد مامان جونش گفته تو خستهای بمون استراحت کن داداشت میره...
یه تیر و دونشون که میگن همینه دیگه...
هم برای نیما عزیز میشه که به فکرشه هم برای سینا که با این بهونه ماشین در اختیارش گذاشته...
سری تکون دادمو گفتم نه... چیزی نیست
همین راه پنج دقیقهای رو خیلی خوشمزگی کرد اما اصلا حوصلهشو نداشتم برای همین گهگاه فقط یه لبخند میزدم...
قبلا میون حرفاش فهمیدم دوست دخترای زیادی داره که بینشون هیچ حریمی هم نیست... برای همین زیاد ازش خوشم نمیاد...
رسیدیم و ماشین رو داخل حیاط برد
من زودتر پیاده شدم و به طرف در سالن قدم برداشتم...
از پشت سر صداشو شنیدم که گفت صبر کن باهم بریم اما اونقدر عصبانی بودم که فقط میخواستم هرچه زودتر نیما رو ببینم و باهاش برخورد کنم...
همینکه وارد شدم فرشته با دیدنم به استقبالم اومد...خیلی سرد بهش سلام کردم...
از دستش دلخور بودم...
چون ما از دیروز تا ظهر امروز اینجا و پیششون بودیم پس لزومی نداشت نیما دوباره برای دیدنش بیاد یا من رو هم به بهونه شام به خونهشون بکشونه...
سراغ نیما رو ازش گرفتم
_اوناهاش اونجا دراز کشیده...
جلوتر که رفتم اول نتونستم بشناسنمش...
سرش باندپیچی شده و پای چشم راستش کبود و زخمی بود ...
دیدن نیما در این حالت من رو به یاد تصادف نریمان انداخت خیلی برای نیما نگران شدم صورتش عادی بود... ولی اگه ضربه مغزی شده باشه چی؟
احساس کردم سرم داره سنگین میشه خواستم یه قدم جلوتر برم تا روی مبل بنشینم اما گویی به پاهام وزنه آویزون شده جایی که ایستاده بودم روی زمین ولو شدم...
فرشته جیغ کشید وبه طرفم دوید...
به خاطر بیحس شدن دست و پام نمیتونستم تکون بخورم اما کاملا هوشیار بودم و صداهارو واضح میشنیدم.
بعد از جیغ فرشته صدای نیما اومد که مدام از مامانش میپرسید چی شده؟
با خیال اینکه توان تکون خوردن نداره هرلحظه حالم بدتر میشد...
حالا صدای پرسشگر فیروزخان هم اضافه شده بود...
کمکم چشمهام روی هم رفت
و صداها ناواضح به گوشم میرسید...
وقتی چشم باز کردم که روی تخت بیمارستان و فرشته و فیروزخان کنارم بودند.
فرشته خوشحال از به هوش اومدنم پرستار رو صدا زد...
نگاه به پدرشوهرم کردم
_نیما کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
قسمت ۹۵
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
رفتم تو فکر با خودم. از نَفس ضعیف خودم میترسیدم، میترسیدم بهم زنگ بزنه و من خام حرفهاش بشم تو همین
فکرها بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. دستم رو دراز کردم از روی میز گوشیم رو برداشتم. خودشه مهندسِ نفس عمیقی کشیدم جواب دادم
بله بفرمایید
سلام الهام خانم من مناظرشما هستم
سکوت کردم. نه میتونستم خواهشش رو ردکنم و هم دلم نمی خواست برم پیش مکث من رو که دید گفت
_بیام دنبالتون با هم بیاییم رستوران
آب دهنم رو فرو بردم و قاطع جواب دادم
نه ببخشید من نمیام
چرا؟ چیزی شده؟
جوابی ندادم
با لحن نگرانی پرسید
الهام خانم حالتون خوبه؟
_بله خوبم
المام خانم من حتما باید با شما صحبت کنم فکر میکنم سوء تفامی برای شما پیش اومده
نوع کلامش نشون میداد قصد سوء استفاده نداره به خودم گفتم بزار حرفهاش رو گوش کنم شاید واقعاً هدفش ازدواج باشه و منم به آرزوم برسم، آرزوی ازدواج، آرزوی مادر شدن. گفتم
باشه همدیگر رو ببینیم ولی نه تو رستو ران و به صرف ناهار
باشه هر طوری که شما را حتید فقط بگید کجا و کی؟
_اجازه بدید بهتون میگم
_فقط خواهش میکنم هر چه زودتر
اجازه نداد که من حرف بزنم فوری گفت
فردا صبح تو محل کارتون خوبه؟
محل کار نه. تلفنی با هم صحبت کنم صدای نفس عمیقی که از پشست گوشی کشید به گوشم خورد.
_باشه شب زنگ میزنم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
.🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۴۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
بلافاصله پرستار به سراغم اومد
که فیروز اشاره کرد فعلا صبر کنم...
پس از چند پرسش و بررسی وضعیت جسمانی توسط پرستار، سرم رو از دستم خارج کرد و اجازه ترخیص بهم داد...
وقتی کارش تموم شد رو به پدرشوهرم دوباره سوالم رو تکرار کردم
_گویا وقتی از خونه اومده بیرون یادش اومده چیزی رو توی خونه جا گذاشته... ماشینو پارک کرده که بیاد توی خونه یه ماشین میزنه بهش و این بلا سرش میاد...
زنگ میزنن به اورژانس میبرنش درمونگاه...
خودشم از اونجا زنگ زده به داوود اونم از درمونگاه مستقیم آورده خونهی ما...
_ الان کجاست؟
_خونهست ... یکی از دندههاش شکسته وفعلا نمیتونه از جاش بلند شه
وضعیت سرشم که دیدی...
پاشو فرشته کمکت کنه بیای پایین برگردیم خونه...
نیما خیلی نگرانت بود مدام زنگ میزنه حالتو میپرسه...
همون لحظه گوشیش زنگ خورد...
نگاهی به صفحه موبایل کرد
_بفرما دوباره خودشه...
بیا عزیزم
خودت باهاش حرف بزن
هنوز دستام بیحسه...
انگار متوجه وضعیتم شد چون گوشی رو برام نگه داشت...
بغضم گرفت
_سلام نیما...
با لحن مهربون و کشیدهای گفت
_سلام عزیزم ...
چرا یهو اونجوری شدی دختر؟
آخه من ارزششو دارم بخاطرم غش میکنی؟
_اینطوری حرف نزن اذیتم میکنی...
_تو همه کس وکار و زندگی منی...
بخاطر حضور پدرش دیگه نتونستم ادامه بدم...
فقط گفتم
_الان داریم میایم خونه
_باشه عزیز دلم... منتظرتم
با نگاهم به فیروز فهموندم حرفام تموم شده...
گوشی رو که عقبتر برد
فرشته جلو اومد و کمکم کرد بنشینم و بعد هم ار تخت پایین بیام...
تازه فهمیدم ارژانش بیمارستانه...
ولی چقدر شیک ...
اونقدر بیحالم که با دوقدم اونقدر احساس خستکی کردم که با دست صندلی کنار درو نشون دادم
فیروز باسرعت صندلی پشت سرش رو کنارم قرار داد و کمکم کرد بنشینم...
بعد رو به فرشته گفت...
صبر کنید برم ببینم اینهمه بیحالی طبیعیه؟
فرشته رفتنش رو با چشم دنبال کرد...
بعد خم شد و آروم گفت
_نهال یه چیزایی فهمیدم نمیتونم بهت نگم... فقط قول بده به روی هیچکدومشون نیاری...
سوالی نگاهش میکردم که ادامه داد
_منم از پچ پچهاشون فهمیدم... فیروز از اولش مطلع شده ولی نمیدونم چرا همش داره پنهانکاری میکنه....
من که هنوز نفهمیدم منظور مادرشوهرم چیه... برای همین گفتم
_نمیفهمم در مورد چی دارین حرف میزنین...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
معلومه که دلش خیلی پره چون داره پراکنده حرف میزنه...
با غرغر ادامه داد
اون از فروش خونهتون... اینم از قضیه کتک خوردن این بچه...
چشمام از تعجب گشاد شد
_چی؟ کی کتک خورده؟
_ نیما دیگه...
اونجوری که من فهمیدم ظهر که با ماشین از پارکینگ خونتون اومده بیرون یه نفر دم در منتظرش بوده ... با تهدید گفته پیاده شو..
نیمام پیاده که شده چند نفری ریختن سرش وکتکش زدن...
وقتی با اورژانس میبرننش درمونگاه زنگ میزنه به داوود و بعدم میان خونه ما...
وقتی سینا رو فرستاد دنبالت خیلی بهش سفارش کرد که وقتی رسیدین حیاطمون یه ندا بده به من، تا خودم بیام بیرون و تورو آمادهی شنیدن این اتفاق کنم... اما پسرهی سربه هوا یادش رفته..
بیحال گفتم
_به سینا چیزی نگید... اون صدام کرد که نیام تو خونه...من خودم اهمیت ندادم...
آخه چرا باید نیما رو کتک بزنن؟ مگه کاری کرده؟
_منم در همین حدی که بهت گفتم میدونم...
هرچی هست این پدرو پسر خوب میدونن قضیه چیه... ولی همش دارن مخفیکاری میکنند.
بعدم کاملا چشم تو چشم شد باهام
_نهال یوقت به روی نیما و فیروز نیاری که من چیزی میدونم وبه تو هم گفتم...
ریز سرم رو تکون دادم و چشم بر هم گذاشتم تا خیالش راحت باشه...
همون لحظه فیروزخان با یه ویلچر وارد اتاق شد
_دکترت گفت طبیعیه..
هم بخاطر فشار عصبیه..
و هم تاثیر آرامبخشهایی که بهت زدند....
وقتی رسیدیم خونه...
سینا بالاسر نیما نشسته بود و آب به خوردش میداد...
با دیدن ما داد زد
_بیاین منو از دست این دیوونه نجات بدین
روانیم کرد...
به کمک فیروز و همسرش من رو روی مبل مقابل نیما نشوندند.
با دیدن وضعیتم بود یا کمک پدرومادرش با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت
_شما که گفتین چیزیش نیست؟ این که هنوز بیحاله...
پدرش در حالیکه کت از تنش خارج میکرد گفت
_دکترش گفت طبیعیه...
فشار عصبی زیادی رو تحمل کرده داروهاشم آرامبخش بوده... برای همین تا چندساعت وضعیتش همینجوریه...
شما دوتا چتونه... خونه رو روسرتون گذاشتین؟
_آدم قحط بود اینو گذاشتین پیش من؟
یه غلطی کردم گفتم تشنمه
دوساعته میخواد بهم آب بده اونقدر چرت وپرت گفته خندم میگیره نمیتونم بخورم... میگم نمیخوام بدتر ادا در میاره...
سینا مثل آدمایی که تونستند مچ کسی رو باز کنند رو به من گفت...
_میبینی نهال...
بازم برای این آدم غش و ضعف کن...
تو حال اینو دیدی همچین غش کردی من فکر کردم دیگه رفتی دیار باقی...
اونوقت از ساعتی که تورو بردن بیمارستان، نیما اونقدر خندیده که نتونسته حتی دو قطره آب بخوره...
به اینهمه نشاط و شادابی برادرشوهر زیادی شنگولم خندهم گرفت ولی با اخمی نمایشی گفتم
_چرا اینقدر نیمای منو اذیت میکنی؟ چطور دلت میاد آخه؟
نیما با لبخند نگاهم کرد و لب زد آخه چرا اینقدر ضعیف شدی تو؟
تا یه چیزی میشه از حال میری...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت ۹۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت_ ۹۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. سنگی که برای نماز خوندن آورده بودم رو انداختم بیرون، نشستم پشت میزم، دلم به کار نمیره. یه ولوله ای به دلم افتاده، به خودم گفتم: یعنی این مهندس چی میخواد بگه، حس ششم میگه میخواد ازم خواستگاری کنه. به نظر خیلی با شخصیت میاد، ایکاش درخواستش رو رد نمیکردم. سرم رو تکون دادم، نه الهام، نه، دیگه بسه. هر چقدر سادگی و نادونی کردی دیگه کافیه هیچم کار بدی نکردی، امشب زنگ میزنه مشخص میشه که هدفش چیه! نفس عمیقی کشیدم، دستم رو گذاشتم زیر چونم. یعنی میشه واقعا خواستگار باشه. اگر ازم خواستگاری کنه نه نمیگم، یه دفعه یاد مرتضی و میثم افتادم دل شوره بدی اومد سراغم، اگر واقعا خواستگار باشه. بعد بفهمه که من با دوتا پسر دوست بودم چیکار کنم.
دستم رو از زیر چونهام برداشتم صاف نشستم
حتما منصرف میشه. نفس عمیقی کشیدم به خودم نهیب زدم، اوووه تا کجاها رفتی، به قول مامانم همیشه میگه
نه به بارِ نه به داره اسمش عمو یادگاره. حالا بزار شب زنگ بزنه ببینم چی میخواد بگه.
اصلا حوصله کار ندارم. بیخودی اینجا نشستم پاشم جمع کنم برم خونه پیش مامانم. از وقتی رفتم دانشگاه و برگشتم اصلا باهاش وقت نگذروندم. هر وقتی هم که صِدام کرد که باهام حرف بزنه من به یه بهانه ای خواهشش رو رد کردم. اصلا شاید این همه اتفاق هایی که با روح و روانم بازی کرد سببش همین بی اعتنایی به مامانم بوده. از روی صندلی بلند شدم، خودم رو توی آینه کوچیکی که به دیوار دفتر کارم زده بودم نگاه کردم که شالم رو درست کنم. چشمم افتاد به موهام که از شالم بیرونِ. یاد تذکرات مامانم افتادم. گاهی با شوخی میگفت
بکن تو او شراره های آتش رو و گاهی با عصبانیت بهم میگفت.
از خدا بترس موهات رو بکن تو شالت انقدر در مقابل آیه قران و حکم الهی سرکش نباش.
موهام رو کردم توی شالم ولی چون شالم عرض کم هست از پشت سر موهام زد بیرون. یه خورده شال رو از جلو و یه خورده ام از پشت سرم جمع و جورش کردم. از دفتر اومدم بیرون در رو بستم. قفل زدم اومدم سر خیابون یه تاکس جلوی پام نگه داشت. سر خم کردم. رو به راننده تاکسی که یه آقای سالخورده با یه چهره خسته از کار گفتم
خیابان تختی
سر تکون داد
بیا بالا...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
مادرشوهرم با یه پارچ پر از معجون و دوتا لیوان پیشمون اومد...
_ معلومه این چندوقته درست وحسابی غذا نخورده که اینقدر ضعیف شده...
بعد یه لیوان به دستم داد و برام معجون ریخت
_ میتونی بخوری یا کمکت کنم؟
_ممنون میتونم
و لیوان بعدی رو پر کرد و جلوی دهن نیما گرفت و کمکش کرد بخوره...
صدای فیروز در اومد....
من آدم نیستم؟ یه لیوانم برا من میاوردی دیگه...
یادم رفت برو خودت بیار...
لیوان توی دستم رو با اشتها به لبم نزدیک کردم... همیشه عاشق معجون بودم...
اما همینکه مزهش رو توی دهنم حس کردم یاد خاطرات گذشتهم افتادم...
هروقت جلوی آبمیوهفروشی هوس معجون میکردم مامان میگفت خودم براتون درست میکنم
آخرش هم یا آب هویج بستنی به خوردمون میداد یا آب طالبی...
اعتراض هم که میکردم میگفت آخه مادرجان همون پولی که میخوام بدم برای تو یکی معجون بخرم میدم برای همه آب هویج و آب طالبی تهیه میکنم...
همیشه میگفت... تنهاخوری بده... سعی کن هروقت خواستی چیز خوشمزهای که دوست داری رو بخوری با بقیه شریک بشی...
تنهاخوری زندگی آدمو بیبرکت میکنه...
اما من هیچ وقت هیچ برکتی در اون زندگی ندیدم ...
به اصرار فرشته تا نصف معجونم رو آروم آروم خوردم... اما بقیهش رو نتونستم...
خیلی خوابم میومد... ببخشیدی گفتم و روی همون مبل دونفره دراز کشیدم و در خودم جمع شدم...
فرشته بلافاصله سراغم اومد و کمکم کرد بنشینم...
اول که اصرار میکرد برام شام بیاره ولی بدجوری دلم خواب میخواست بالاخره قبول کرد و گفت ولی اینجا اذیت میشی...
به زور منو برد روی مبل سه نفرهی دیگهای نشوند
_بیا عزیزم همینجا بخواب الان برات بالش و پتو هم میارم... فعلا تو اتاق نرو.... هروقت شام خوردی اونوقت برو توی اتاق و راحت بگیر بخواب...
وقتی چشم باز کردم نمیدونستم چقدر از خوابیدنم گذشته،
از کاناپهای که نیما روش خوابیده صدای حرف زدنش با فیروز خان میومد...
چون زاویهی مبلی که من روش خوابیدم طوریه که نمیتونم نیما رو ببینم سعی کردم از جام بلند بشم اما با شنیدن اسمم بیحرکت موندم و گوشم رو تیز کردم...
_بابا من میدونم نهال همکاری نمیکنه...
پدرش با اقتدار و محکم گفت
_چیه هرچی میشه پای این دخترو وسط میکشی...
تو کاری که بهت محول میشه رو باید انجام بدی... سینا تازه یه هفتهست شروع کرده ولی خیلی پیشرفت داشته اینجوری پیش بره همه رو لوله میکنه...
نیما...تو پسر بزرگ منی دلم نمیخواد از سینا عقب بیفتی...
هزار بار بهت گفته بودم اگه کسی اومد سراغت و احساس کردی جونت در خطره ، کله شق بازی در نیار و هیچ کاری نکن، همون موقع یه زنگ به خودم بزن همه چی رو درست میکنم... بفرما... نتیجهی سرپیچی کردناتو ببین...
وقتی این توصیههارو بهت میکردم بعنوان درد دل پدرانه نبود... دستور کاری بود... ولی کو گوش شنوا....
الانم وقتی خوب شدی دیگه خودت تنهایی جایی نمیری....
با خود داوود میری اینور اونور...
من شنیدم دفاع شخصیش عالیه...
پیش سرهنگ که بوده حسابی تو کارش ورزیده شده...
ببین نیما... اگه میخوای پیشرفت کنی باید هرکاری میگم انجام بدی...
مهمونی آخر هفته که بخاطر این حالت کنسله...
اما هفته بعدش حتما برگزار میشه...
نهایت اگه خیلی سرپا نشدی تو میشینی یه گوشه...
خودم صفر تا صد کارو یادت میدم...
نمیدونم این گوساله به کی رفته اینقدر باهوشه... فکر نمیکردم ازون بچه خنگی که حتی نتونست دوره راهنمایی رو تموم کنه این سینا در بیاد...
اصلا در عجبم...
تو همین یه هفته که نهایت میشد چهارنفرو تور کرد همین گوساله هفت نفرو کشوند سمت ما...
از تعبیر گوساله خندم میگیره...
نمیدونم وقتی ازشون عصبانیه بعنوان دشنام این حرفو میزنه یا از روی شوخی خوشحالی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨