زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا قسمت ۹۵ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت_ ۹۶
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. سنگی که برای نماز خوندن آورده بودم رو انداختم بیرون، نشستم پشت میزم، دلم به کار نمیره. یه ولوله ای به دلم افتاده، به خودم گفتم: یعنی این مهندس چی میخواد بگه، حس ششم میگه میخواد ازم خواستگاری کنه. به نظر خیلی با شخصیت میاد، ایکاش درخواستش رو رد نمیکردم. سرم رو تکون دادم، نه الهام، نه، دیگه بسه. هر چقدر سادگی و نادونی کردی دیگه کافیه هیچم کار بدی نکردی، امشب زنگ میزنه مشخص میشه که هدفش چیه! نفس عمیقی کشیدم، دستم رو گذاشتم زیر چونم. یعنی میشه واقعا خواستگار باشه. اگر ازم خواستگاری کنه نه نمیگم، یه دفعه یاد مرتضی و میثم افتادم دل شوره بدی اومد سراغم، اگر واقعا خواستگار باشه. بعد بفهمه که من با دوتا پسر دوست بودم چیکار کنم.
دستم رو از زیر چونهام برداشتم صاف نشستم
حتما منصرف میشه. نفس عمیقی کشیدم به خودم نهیب زدم، اوووه تا کجاها رفتی، به قول مامانم همیشه میگه
نه به بارِ نه به داره اسمش عمو یادگاره. حالا بزار شب زنگ بزنه ببینم چی میخواد بگه.
اصلا حوصله کار ندارم. بیخودی اینجا نشستم پاشم جمع کنم برم خونه پیش مامانم. از وقتی رفتم دانشگاه و برگشتم اصلا باهاش وقت نگذروندم. هر وقتی هم که صِدام کرد که باهام حرف بزنه من به یه بهانه ای خواهشش رو رد کردم. اصلا شاید این همه اتفاق هایی که با روح و روانم بازی کرد سببش همین بی اعتنایی به مامانم بوده. از روی صندلی بلند شدم، خودم رو توی آینه کوچیکی که به دیوار دفتر کارم زده بودم نگاه کردم که شالم رو درست کنم. چشمم افتاد به موهام که از شالم بیرونِ. یاد تذکرات مامانم افتادم. گاهی با شوخی میگفت
بکن تو او شراره های آتش رو و گاهی با عصبانیت بهم میگفت.
از خدا بترس موهات رو بکن تو شالت انقدر در مقابل آیه قران و حکم الهی سرکش نباش.
موهام رو کردم توی شالم ولی چون شالم عرض کم هست از پشت سر موهام زد بیرون. یه خورده شال رو از جلو و یه خورده ام از پشت سرم جمع و جورش کردم. از دفتر اومدم بیرون در رو بستم. قفل زدم اومدم سر خیابون یه تاکس جلوی پام نگه داشت. سر خم کردم. رو به راننده تاکسی که یه آقای سالخورده با یه چهره خسته از کار گفتم
خیابان تختی
سر تکون داد
بیا بالا...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
مادرشوهرم با یه پارچ پر از معجون و دوتا لیوان پیشمون اومد...
_ معلومه این چندوقته درست وحسابی غذا نخورده که اینقدر ضعیف شده...
بعد یه لیوان به دستم داد و برام معجون ریخت
_ میتونی بخوری یا کمکت کنم؟
_ممنون میتونم
و لیوان بعدی رو پر کرد و جلوی دهن نیما گرفت و کمکش کرد بخوره...
صدای فیروز در اومد....
من آدم نیستم؟ یه لیوانم برا من میاوردی دیگه...
یادم رفت برو خودت بیار...
لیوان توی دستم رو با اشتها به لبم نزدیک کردم... همیشه عاشق معجون بودم...
اما همینکه مزهش رو توی دهنم حس کردم یاد خاطرات گذشتهم افتادم...
هروقت جلوی آبمیوهفروشی هوس معجون میکردم مامان میگفت خودم براتون درست میکنم
آخرش هم یا آب هویج بستنی به خوردمون میداد یا آب طالبی...
اعتراض هم که میکردم میگفت آخه مادرجان همون پولی که میخوام بدم برای تو یکی معجون بخرم میدم برای همه آب هویج و آب طالبی تهیه میکنم...
همیشه میگفت... تنهاخوری بده... سعی کن هروقت خواستی چیز خوشمزهای که دوست داری رو بخوری با بقیه شریک بشی...
تنهاخوری زندگی آدمو بیبرکت میکنه...
اما من هیچ وقت هیچ برکتی در اون زندگی ندیدم ...
به اصرار فرشته تا نصف معجونم رو آروم آروم خوردم... اما بقیهش رو نتونستم...
خیلی خوابم میومد... ببخشیدی گفتم و روی همون مبل دونفره دراز کشیدم و در خودم جمع شدم...
فرشته بلافاصله سراغم اومد و کمکم کرد بنشینم...
اول که اصرار میکرد برام شام بیاره ولی بدجوری دلم خواب میخواست بالاخره قبول کرد و گفت ولی اینجا اذیت میشی...
به زور منو برد روی مبل سه نفرهی دیگهای نشوند
_بیا عزیزم همینجا بخواب الان برات بالش و پتو هم میارم... فعلا تو اتاق نرو.... هروقت شام خوردی اونوقت برو توی اتاق و راحت بگیر بخواب...
وقتی چشم باز کردم نمیدونستم چقدر از خوابیدنم گذشته،
از کاناپهای که نیما روش خوابیده صدای حرف زدنش با فیروز خان میومد...
چون زاویهی مبلی که من روش خوابیدم طوریه که نمیتونم نیما رو ببینم سعی کردم از جام بلند بشم اما با شنیدن اسمم بیحرکت موندم و گوشم رو تیز کردم...
_بابا من میدونم نهال همکاری نمیکنه...
پدرش با اقتدار و محکم گفت
_چیه هرچی میشه پای این دخترو وسط میکشی...
تو کاری که بهت محول میشه رو باید انجام بدی... سینا تازه یه هفتهست شروع کرده ولی خیلی پیشرفت داشته اینجوری پیش بره همه رو لوله میکنه...
نیما...تو پسر بزرگ منی دلم نمیخواد از سینا عقب بیفتی...
هزار بار بهت گفته بودم اگه کسی اومد سراغت و احساس کردی جونت در خطره ، کله شق بازی در نیار و هیچ کاری نکن، همون موقع یه زنگ به خودم بزن همه چی رو درست میکنم... بفرما... نتیجهی سرپیچی کردناتو ببین...
وقتی این توصیههارو بهت میکردم بعنوان درد دل پدرانه نبود... دستور کاری بود... ولی کو گوش شنوا....
الانم وقتی خوب شدی دیگه خودت تنهایی جایی نمیری....
با خود داوود میری اینور اونور...
من شنیدم دفاع شخصیش عالیه...
پیش سرهنگ که بوده حسابی تو کارش ورزیده شده...
ببین نیما... اگه میخوای پیشرفت کنی باید هرکاری میگم انجام بدی...
مهمونی آخر هفته که بخاطر این حالت کنسله...
اما هفته بعدش حتما برگزار میشه...
نهایت اگه خیلی سرپا نشدی تو میشینی یه گوشه...
خودم صفر تا صد کارو یادت میدم...
نمیدونم این گوساله به کی رفته اینقدر باهوشه... فکر نمیکردم ازون بچه خنگی که حتی نتونست دوره راهنمایی رو تموم کنه این سینا در بیاد...
اصلا در عجبم...
تو همین یه هفته که نهایت میشد چهارنفرو تور کرد همین گوساله هفت نفرو کشوند سمت ما...
از تعبیر گوساله خندم میگیره...
نمیدونم وقتی ازشون عصبانیه بعنوان دشنام این حرفو میزنه یا از روی شوخی خوشحالی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
تو همین مهمونیا باید جذبشون کرد...
خودتم دیدی هروقت روحرفم حرف زدی ضرر کردی...
پس دیگه نه نگو و
اینو تو سرت فرو کن... شغل ما ارتباط تنگاتنگی با برگزاری مهمونیامون داره...
پس اینقدر نهال نهال نگو...
هرطوری شده با خودت همراهش کن...
اتفاقا تا جایی که من نهال رو شناختم آدم منعطفیه و راحت خودش رو با شرایط وفق میده...
کی فکرشو میکرد دست پرورده یوسف وقتی با برادرشوهرش میاد اون لباسو تنش کنه؟
خودت چند ساعت پیش دیدی وقتی بیهوش افتاد زمین همه بدنش از روی تاپ و زیر مانتو ریخته بود بیرون...
سریع به لباس توی تنم نگاه انداختم...
راست میگه... تاپی که تنمه خیلی کوتاهه و فقط از دو بند نازک آویزونه...
پس مانتوم کو؟
واقعا... من از خونه با همین لباسا راه افتادم... راست میگه...
چقدر تغییر کردم... نه حیایی نه خجالتی... لااقل جلوی سینا رعایت میکردم... اونم سینایی که میدونم که آدم لاابالی هست...
البته نیما معتقده اونقدر سرش میشه که به ناموس برادرش چشم نداشته باشه...
ل
انصافا تا بحال هررفتاری باهام داشته از حریم خواهر برادری عبور نکرده...
دوباره صدای فیروز توجهمو جبل کرد
.
اگه تا قبل از نامزدیتون بود این دختر در حال مرگ هم اگه بود حواسش به پوشش تنش جمع میبود ... ولی میبینی که کلی تغییر کرده...
پس همین الانم اگه بخوای باهات همکاری کنه، میکنه...
مامانتم اوایل خوشش نمیومد هر غریبه ای تو مهمونیامون حضور داشته باشه اما وقتی دید پول تو همین مهمونیاست از منم مشتاقتر شد...
بعد هم با جدیت و تحکم بیشتر گفت
نیما حواستو جمع کن اگه دست دست کنی سینا کل کارو از دستت میقاپه... اگه نمیخوای همه کاره شرکت اون بشه پس یکم دست بجنبون...
به کریمی هم سپردم دنبال اون عوضیهایی که این بلا رو سرت آوردن باشه... خودم پوست از سرشون میکنم... لابد از نوچههای خلیلی بودند...
برای اینکه متوجه نشن حرفاشون رو شنیدم یکم دیگه در همون حالت موندم... نمیدونم کی خوابم بود که با صدای فرشته چشم باز کردم...
_پاشو نهال جان دوباره ضعف میکنی
کمی به بدنم کش وقوس دادم...
چشمم رو باز کردم و
موهام رو از روی صورتم کنار زدم...
_جانم مامان...
پاشو...ساعت دونیمه شبه... من گفتم یه نیمساعت دراز میکشی خواب وبیحالی داروهات میپره غذا میخوری میری اتاق میخوابی ولی الان سه ساعته تمامه که خوابیدی... یه تکون هم نخوردی... ترسیدم حالت دوباره بد بشه...
_نیما کجاست؟
فرستادمش اتاق بخوابه...
اشاره به ظرف غذایی که داخل سینی بزرگی بود کرد که روی میز جلو مبلی گذاشته
_ اینو بخور بعد برو اتاق...
همین اتاق پایینه...
اتفاقا نگرانت بود الان پیشش بودم گفت بیدارت کنم شام بخوری...
چشمی گفتم و با اشتها مشغول خوردن غذا شدم...
دیدم بنده خدا داره میشینه...
غذای داخل دهنم رو قورت دادم
_مامان شماهم برو بخواب... خسته کردی خودتو...
انگار منتظر حرفم بود که گفت
_باشه... پس تو هم خوردی بذار ظرفا بمونه همینجا... برو اتاق بگیر بخواب...
و خودش هم ایستاد وبه سمت پله ها رفت
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
شکست غیر قابل ترمیم
رهبر انقلاب : زلزله ویرانگر ۱۵ مهر یک شکست اطلاعاتی و نظامی برای رژیم صهیونیستی است
#طوفان_الأقصى
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_ ۹۶ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت_۹۷
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نشستم تو تاکسی. تا برسم خونه همش تو فکربودم که مهندس زنگ بزنه چی میخواد بگه. خدا کنه حدسم درست باشه و ازم خواستگاری کنه. کرایه راننده رو دادم و کلید انداختم در حیاط رو باز کردم، مامانم داشت روی بند لباس پهن میکرد.
_سلام مامان
برگشت سمت من
_سلام عزیزم. چی شده این موقع روز اومدی خونه!
_حوصله کار نداشتم اومدم
نگاهی از روی تعجب بهم انداخت و گفت
_برو تو خونه، من لباسها رو پهن کنم روی بند میام
وارد خونه شدم بدون اینکه لباسهام رو عوض کنم نشستم روی مبل، مامانمم پشت سرم اومد. به پاش بلند شدم
_بشین عزیزم هسته نباشی
_مرسی
ابرو درهم کشید
_مرسی، مرسی، مرسی دیگه چیه مگه ما تو فرهنگ خودمون کلمه ای برای تشکر نداریم که تو فرانسوی تشکر میکنی، مادر جان اون زمانی که این غربی ها و اروپایی هایی ها همه خونوادشون و خودشون رو توی یه بشکه میشستن ما حمام داشتیم، اون زمانی که ادرار و مدفوعشون رو از پنجرهای خونه هاشون پرت میکردن بیرون ما توالت داشتیم، حالا چی شده که بعض از مردم ما استفاده کردن از کلمات اونها رو در روز مره زندگیشون کلاس میبینن من نمیدونم، این همه شاعرهای ما مثل رودکی و فردوسی زحمت کشیدن که زبان شیرین و غنی فارسی رو زنده نگه دارن، بعد تو به جای که بگی، متشکرم، یا بگی ممنون، یا بگی الحمد لله که هم ذکر گفتی کلی ثواب داره و هم تشکر کردی. میگی مرسی، والا این خود تحقیریِ
با لبخند نگاهش کردم. نمیخوام با مامانم بحث کنم، یعنی فایده ای نداره، الان یک کلمه بگم میخواد تا فردا همین موقع من رو نصیحت کنه.
از روی تاسف سری به من تکون داد
لاآقل الکی هم شده یه خب بگو که من دلم خوش باشه حرفهای من رو شنیدی
شنیدم مامان، باشه چشم، دیگه نمیگم مرسی
خدا کنه. حالا بگو چرا انقدر زود اومدی خونه؟
سر دو راهی هستم که بگم یا نگم، میترسم بگم، دوباره فاز نصیحت مامانم گل کنه. و سر نصیحت رو باز کنه، از طرفی هم دلم گواهی میده اونی که میتونه کمکم کنه همه رفیق بی کلک مادرِ. دل به دریا زدم، یه نفس عمیق کشیدم
مامان به کمک و راهنماییت احتیاج دارم
نگران نسشت کنارم
چی شده مادر
واقعیتش...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
حین خوردن غذا یاد حرفایی که فیروز به نیما میزد افتادم...
مگه شغلشون چیه که اینقدر روی مهمونیها تاکید داره؟
شرکت چه ربطی به مهمونی داره آخه؟
نمیدونم میتونم از خود نیما چیزی بپرسم یا نه... یاد حرفای فرشته افتادم که توی بیمارستان بهم زد
درسته نیمارو کتک زدند ولی پدرش به دروغ گفت که تصادف کرده...
یساعت پیش هم که با نیما حرف میزد در مورد کتک خوردنش چیزایی گفت...
وقتی بفهمن منم یه چیزایی فهمیدم فکر نکنم خوششون بیاد
پس چیکار کنم؟
من باید سر از کارشون در بیارم...
کمی از غذام مونده ولی دیگه میلی به خوردن ندارم
همونطور که مادرشوهرم گفته بود ظرف رو داخل سینی همونجا رها کردم...
وبه طرف اتاق طبقه پایین رفتم ور رو به ارومی باز کردم
وقتی اتاق اینقدر تاریکه یعنی صددرصد نیما این تویه...
چون بر عکس من در تاریکی مطلق میخوابه...
کمی ایستادم تا چشمم به تاریکی اونجا عادت کنه اما اتفاقی نیفتاد
چراغ قوه گوشیمو روشن کردم وبه محض چزخوندنش توی اتاق صدای نیما بلند شد
_کورم کردی دختر... بگیرش اونور...
با خنده گفتم
_مچتو گرفتم... تو که بیداری چرا چیزی نمیگی؟
آخه فکر کردم مامانمه میخواد ببینه خوابم یا بیدار...
صدام در نیومد تا فکر کنه خوابیدم و دیگه بذاره بره...
برق اتاق رو روشن کردم که دوباره صداش بلند شد
_خاموشش کن جان عزیزت...
چراغ اتاقو خاموش کردم و دوباره چراغ قوه گوشیمو روشن کردم منتها این بار رو به بالا گرفتم اینطوری نورش در فضای اتاق پخش شد وحالا میتونستم بهتر همه جارو ببینم...
نیما روی تخت بحالت نیمه نشسته دراز کشیده و چند تا بالش زیر کتف و کمرش قرار داره...
به طرفش رفتم قبل ازینکه گوشیمو روی پاتختی کنار تخت بذارم آباژور رو روشن کردم...
کنار تخت روی زمین نشستم و لب زدم
_طفلکی رو خیلی خستهش کردیم...
_اره... به داوود گفتم از فردا زنشو بفرسته اینجا به مامان کمک کنه... مامانم عادت به اینهمه کار کردن نداره...
میشناسمش
یهو کم میاره و اونوقت قیامت به پا میکنه...
برام جالب بود تا بحال حتی کاری در حد جابجایی یه لیوان از مادرشوهرم ندیده بودم...
برای همین تابحال فکر میکردم کار خونه هم بلد نیست در صورتیکه با وسواس و تمیز و خیلی منظم و دقیق کار انجام میده...
بخاطر حرفی که نیما زد گفتم
_مثلا چیکار میکنه؟
_چه میدونم... برای اینکه بتونه کدبانوی نمونهی مهربون وظیفهشناس باشه همه انرژیشو میذاره ولی نهایتا یه هفته بتونه دووم میاره...
خندهش رو به زور حفظ کرد
_ بعد از یه هفته حسابی عصبی و افسرده میشه... یه بار حمیرا با شوهرش و بچههاش رفتند برای دیدن پدرو مادراشون رفتند افغانستان...
چندروز اول اونقدر شادی و خوشبختی تزریق میکرد به فضای خونه که من و بابا و سینا خدا خدا میکردیم آمریکا و طالبان دست از سر کشورشون برداره تا موندگار بشن تو وطنشون و مامان بشه کدبانوی خونه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما به ده روزم نکشید داشت دیوونه میشد.
اونقدر عصبی و غرغرو شده بود که هر سه تایی از خونه فراری شده بودیم... باید قیافهشو میدیدی...
از چیزی که در مورد فرشته میشنیدم خندهم گرفت با لبخند گفتم
_پس الانم باید منتظر فعال شدن گسلهای تهران باشیم...
_تو هم دیگه... پررو نشو... در مورد مامانم داری حرف میزنیا...
لبخند روی لبم خشک شد
برای اینکه بحثو عوض کنم
دستم رو روی دستش گذاشتم
_نیما الان خوبی؟
آخه چرا این بلا سرت اومد؟
_تصادفه دیگه... یهویی شد... از ماشین که پیاده میشدم حواسم به ماشین پشت سری نبود بهم زد
رفتم تو فکر... تابحال هروقت چیزی رو فهمیدم به روش نیاوردم اما اینبار نمیتونم کوتاه بیام
برای همین پنهان کاری و مصلحت اندیشی رو کنار گذاشتم...
_عجب تصادفی بوده انگار ماشینه دست داشته که پای چشمتو سرتو دندههاتو فقط هدف قرار داده...
جالبه که دستت وپاهات هیچیش نشده
لحن صداش تغییر کرد
_تو چی میدونی نهال؟
من داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم دیدم چند نفر به جون یکی افتادن و میزننش... اما دقت نکردم ببینم کیه...
الان فهمیدم اونی که کتک میخورده تو بودی...
صداش خشک وخشن شد
_تو از خونه خارج شدی و منو تعقیب کردی؟
از حرفش تعجب کردم ولی جا نزدم...
_نه... گفتم که از پنجره نگاه میکردم...
چرت نگوو...
واحدهای ما اصلا از این سمت خیابون پنجره نداره... ما به ضلع غربی اشراف داریم...
تو چرا منو تعقیب کردی؟
ها؟
وای گند زدم... حالا باید چیکار کنم؟ جوابی برای سوالش نداشتم...
سعی کردم به خودم مسلط باشم...
لبخند زدم
_دروغ گفتم خودم ندیدم... یهت یه دستی زدم... چون سرو شکلت اصلا به تصادف نمیخوره...
کمی نگاهم کرد... نمیدونم باور کرد حرفمو یا نه ولی یکم در همون حالت موند و با یه نوچ چشم ازم برداشت...
_میتونی اون پایین بخوابی؟ دندههام درد میکنه... میترسم کنارم یه تکون بخوری بدتر بشم...
نگاهی به تشکی که روی زمین پهن بود انداختم
_آره همینجا میخوابم
اگه تو خوابت میاد بخواب من فعلا خوابم نمیاد
چشماش رو بست...
ولی من در همون حالت بی حرکت مونده بودم و نگاهش میکردم...
یهو چشم باز کرد...
_چرا زل زدی به من؟ اینجوری نمیتونم بخوابم
_بخاطر نگاه من نیست که خوابت نمیبره...
بخاطر سوال بعدیه که قراره ازت بپرسم
ابروهاش در هم گره خورد...
وای که عاشق وقتی هستم که این ژستو میگیره... خیلی جذاب دوست داشتنی میشه...
برای همین گفتم
_هرچقدر دوست داری اخم کنی بکن... منو نمیتونی از پرسیدن سوالاتم منصرف کنی...
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
تک خندهای کرد که آخش بلند شد
_آخ... ولم کن نهال بذار بخوابم همه تنم درد میکنه...
_دقت کردی از وقتی اومدی این اتاق دردات بیشتر شده؟ تا وقتی توی سالن بودی چیزیت نبود...
_چی میخوای بدونی؟
_از اول اولش بپرسم؟
_بپرس ببینم چی میخوای بگی... ولی اگه چرت وپرت بگی من میدونم و تو...
_چرا خونه رو عوض کردی؟
اون دوتا خانم که مدام میومدن دم خونه کی بودند؟
کمی مکث کرد معلومه داره حرص میخوره...
_خود بابا هم گفت بخاطر مزاحمتای همونا مجبور شده خونه رو عوض کنه که از شرشون خلاص بشیم... الان چی میگی تو؟
_کتک خوردن امروزت هم مربوط به هموناست؟
_اووووم... خودمم هنوز نمیدونم... اونوقت میخوای همین اول کاری از همه چی سر دربیاری؟
برو بگیر بخواب جوجه...
_تروخدا نیما... من زنتم بهم بگو جریان چیه... لااقل جریان اون دوتا خانمو بگو... من که فکر نمیکنم اصل ماجرا اونی باشه که شنیدم...
خواست تکون بخوره که دوباره آخش بلند شد...
_ولم کن بابا... وقت گیر آوردی؟ س چیه اصل ماجرا؟
ولم کن دیگه... داری اذیتم میکنیا...
اونقدر محکم گفت که فهمیدم ادامه بحث به نفعم نخواهد بود...
بنابراین ایستادم وروی تخت خم شدم و بوسه ای به گونهش زدم
_بااااشه... بخواب عزیزم...شبت بخیر...
نفسش رو پرصدا بیرون داد شبیه نفسی که از سر آسودگی باشه بیرون داد...
کاش به این راحتی کوتاه نمیومدم...
شاید اگه کمی پافشاری میکردم میتونستم حرفای بیشتری از زیر زبونش بیرون بکشم
با لب ولوچه آویزون خودم رو روی تشک ولو کردم...
یه ساعتی با گوشیم مشغول بودم که کمکم چشمام گرم خواب شد ولی نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح با صدای تقههای کوتاهی که به در میخورد چشم باز کردم...
نیما در خواب بود بلند شدم در رو باز کردم..
فرشته با لبخند نگاهم میکرد
__بیا صبحونه بخوریم باید داروتو بخوری...
_چشم ...
_ نیما هم دارو داره...
اول ما بخوریم بعدا بیدارش کن به پروین بگم براش آماده کنه...
_عه پروین اومده اینجا؟
_آره ... فیروز بهش گفته تا وقتی برای قادرو حمیرا خونه تهیه میکنه این بیاد کمکم کنه
_خوبه ...
موهامو شونه کنم میام...
نیما هنوز خوابه... دنبال شونه یا برس گشتم اما با خودم نیاوردم...
روی میز ارایش یه برس هست دوست نداشتم از اون استفاده کنم... ولی انگار چارهای نیست..
پس از شونه کردن موهام از اتاق خارج شده و به سرویس بهداشتی داخل سالن رفتم...
وقتی به آشپزخونه نزدیک میشدم پروین با محبت جلو اومد...
_عه سلام خانوم شما هم اینجایین؟ رسیدن به خیر...
_سلام خوبی... ممنون...
با اشاره به مادرشوهرم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_حواست به مامان فرشته من باشه... خیلی نسبت به کار خونه وسواس داره...
_چشم خانوم حواسم هست...
به طرف آشپزخونه که برگشت تازه یادم اومد...
_عه راستی پروین... برای تو و شوهرت وپسرت سوغاتی آوردم هروقت اومدی خونه خودم بهت میدم...
_ممنون خانوم... سلامتی شما برامون کفایت میکنه... قربون محبتتون.
سری تکون دادم ... بهم تعارف کرد جلو بیفتم
از کنارش عبور کردم و روی صندلی کنار فرشته نشستم...
میلی به خوردن صبحونه نداشتم اما اونقدر فرشته و پروین اصرار کردند که کمی بیشتر از اشتهام خوردم...
که نزدیک بود بالا بیارم
فرشته که متوجه حالم شد با نگرانی پرسید
_تو مطمئنی باردار نیستی؟
چون حال و احوالت خیلی شبیه حاملههاست...
_ نه بابا... من و نیما هنوز خودمون بچهایم حالا حالاها وقت داریم...
_آخه دیشب که بردیمت بیمارستان دکتر پرسید منم رو حساب حرفی که پریشب گفته بودم با خیال راحت گفتم باردار نیستی...
داروی ارامبخش برای جنین خطرناکه...
البته ازت آزمایش خون گرفتند امروز میرم جوابشو میگیرم...
با تردید پرسید اگه باردار باشی همون نشونمیده دیگه درسته؟
دستام رو به حالت نمیدونم برگردوندم
_من سر در نمیارم
بعد هم طوری که نشون بدم نگرانیش بیمورده لبم رو برگردوندم و لب زدم
_من مطمئنم باردار نیستم
_حالا جواب آزمایشتو به دکتر که نشون بدم خیالم راحتتره
دیگه چیزی نگفتم...
ایستادم و گفتم من صبحونه نیما رو براش ببرم...
سینی صبحونهای که پروین آماده کرده بود رو برداشتم...
همزمان فرشته با نگرانی اشاره به دستم کرد
_پروین بگیر این سینی رو...
من میگم شاید باردار باشی این دختر سینی به این سنگینی برداشته...
سینی روبه دست پروین دادم
پوفی کشیدم و پشت سرش به اتاق رفتم...
میز کامپیوتر کنار اتاق رو نشونش دادم
_بذارش اونجا...
وقتی رفت سراغ نیما رفتم
کبودی زیر چشمش بیشتر شده...
آروم صداش کردم
_نیما جان عزیزم...پاشو سالارم... عشقم... همینطور صداش میکردم که آروم چشماشو باز کرد خواست بدنش رو تکون بده که جیغ خفهای کشیدم
_نه...تکون نخور...
هول شده نگاهم کرد و توی جاش میخکوب شد و فکر کنم همون انقباض بدن باعث پیچیدن درد در بدنش شد...
آخش بلند شد...
کمی به خودش پیچید...
اشکم در اومد... طاقت درد کشیدنش رو نداشتم و پشت سرهم ببخشید ببخشید میگفتم
کمی که آروم شد
چشمش رو باز کرد...
_چرا اینطوری کردی؟ ترسیدم...
سینی صبحونه رو نشونش دادم پاشو برات لقمه بگیرم...
_خداروشکر در هیچ شرایطی از غذا خوردن نمیافتی
بگم پروین دوباره نون بیاره؟
_نه دیگه کافیه...
_نیما اگه بخوام بریم خونه خودمون ازم ناراحت میشی؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اگه در این شرایط بریم مامانم ناراحت میشه اما اگه تو اینجا راحت نیستی خودم راضیش میکنم.
_خوب یه هفتهست مسافرت بودیم دوروزم مه اینجاییم خسته شدم واقعا...
_پس من برم به مامانت بگم...
_منم به داوود زنگ میزنم بیاد دنبالمون...
فرشته وقتی فهمید تصمیم داریم بریم خونه خودمون
ناله سر داد که من نمیتونم شما دوتا رو با این وضعیت رها کنم . دلم طاقت نمیاره و ازین حرفا تا اینکه دوباره به ناچار قبول کردیم همونجا بمونیم...
نزدیک نهار نیما گفت تو اتاق حوصلهم سر میره زنگ بزن به داوود بیاد کمکم کنه توی حال بنشینم اینجوری من اینجا میپوسم...
داوود سر پنج دقیقه رسید...
با کمک اون نیما به سالن اومد و روی کاناپه مقابل تلویزیون دراز کشید...
برای اینکه راحتتر باشه یه بالش هم پشتش گذاشتم...
از اینکه موقع جابهجایی اینقدر درد میکشه دلم براش میسوزه
برای همین زمزمه کردم
_الهی دستشون بشکنه
متوجه حالم شد برای همین لبخندی بهم زد وبا حفظ همون خنده گفت
_الهی امین
تا ساعت چهار وقتم رو کنار نیما سپری کردم
احساس خوابالودگی میکردم ولی دلم نمیومد برم بخوابم...
خودش متوجه شد و پیشنهاد داد یه ساعتی برمتوی اتاق و استراحت کنم...
اولش به خاطر اینکه مدام به اتفاقات اخیر فکر میکردم
خوابم نمیبرد نگاه به ساعت کردم نزدیک ساعت پنج شده و تازه خواب مهمون چشمام شده.... با تصور اینکه فعلا کار خاصی برای انجام ندارم چشمام رو بستم و وقتی از خواب بیدار شدم که ساعت یه ربع به شش شده بود...
از روی تخت پایین اومدم و سرو وضعم رو کمی مرتب کردم ..
نیما مشغول دیدن برنامه مورد علاقهش بود...
نگاهی به آشپزخونه کردم...
از تعداد و سایز قابلمهها و رفت و آمد پروین وفرشته احساس کردم خبراییه...
از همونجا فرشته رو مخاطب قرار دادم و گفتم
_شب مهمون دارید؟
لبخندی زد
_آره...
نزدیکم شد
_ یکی از همکاران فیروز بههمراه خونواده قراره بصرف شام بیان اینجا... شب عروسی شما هم حضور نداشتند و احتمالا بیشتر قصدشوم دیدن شما و اهدا کادوشون باشه...
با شنیدن این حرف دلخور و عصبی شدم اما با لحنی کاملا کنترل شده گفتم
_پس چرا زودتر بهم نگفتید؟
اتفاقا تو فکر بودم بیام بیدارت کنم
به داوود گفتم منتظرت باشه تا وقتی حاضر شدی تو رو ببره خونهتون لباس و وسایلی که برای امشب نیاز داری با خودت بیاری...
خیلی ازش دلخورم
برای یه مهمونی ساده با خواهر برادر خودش در سمنان از یه هفته قبل به فکر آماده شدن بود...
اونوقت برای منی که تازه عروسمو نزدیک به ده روزه مسافرت و مهمونی بودم و نتونستم کمی به خودم برسم دو یه ساعت مونده تا شب داره میگه...
خیلی از دستش دلخورم...
گاهی چنان بامحبت رفتار میکنه که آدم یادش میره با مادرشوهر طرفه
ولی اینطور مواقع ذاتش رو خوب نشون میده...
لب زدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ولی مامان من اصلا آمادگی مهمونی ندارم...
کاش همون صبح بهم میگفتین... اینطوری که شما میگید برای دیدن من و نیما دارن میان من خیلی کار دارم...
با لبخندی که مختص این موقعاشه و حسابی حرصم میده گفت
_آخه تو خیلی مصمم به رفتن بودی ترسیدم اگه بهت بگم دیگه اصلا نمونی...
کمی نگاهش کردم با خودم گفتم...
الان من جی بهت بگم که بعدا بر علیه خودم استفاده نشه...
پیش نیما که کنترل تلویزیون دستشه و کانال عوض میکنه رفتم
_مامانت میگه مهمون دارن... من آمادگی موندن ندارم
به داوود یا آژانس زنگ بزن ما رو ببرع خونهمون
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_تو که قبول کرده بودی بمونیم...
پس چی شد حالا؟
اونموقع کسی بهم نگفت که قراره مهمون بیاد...
من هیچ آمادگی ندارم...
باز هم نگاهم نکرد
_مگه قرار خواستگاریه آخه...
من با این حالم کجا بیام؟
کمی صدام رو بالا بردم
_نیما اذیتم نکن... من دوست ندارم تو این مهمونی باشم...
روز سومه که از مسافرت برگشتیم اما هنوز چمدونامون رو هم باز نکردیم...
لباس مناسب برای امشب ندارم...
خود تو هم که با این ریخت و قیافه ...
تا من حاضر میشم زنگ بزن به داوود بیاد...
وسایلم رو جمع کردم و سراغ نیما رفتم...
به محض دیدنم گفت
_نهالم یکم به فکر من باش...
با این وضعیت کجا بیام؟ قفسه سینهم درد میکنه و نمیتونم به راحتی تکون بخورم... چطوری با این دنده و سر شکسته بشینم تو ماشین؟ نمیتونی درک کنی که چقدر درد میکشم؟
چرا لجبازی میکنی آخه؟
_خیلی نامردی نیما....
چطور صبح که بهت گفتم بریم خونه چیزی از درد تکون خوردن نگفتی؟
براحتی قبول کردی بریم خونمون...
تو به خاطر مامانت موندی نه به خاطر وضعیتت و اذیت شدن موقع جابجایی...
اصلا همه اینا به کنار...
مامان تو که برای یه مهمونی ساده از یه هفته قبل در حال رسیدگی به خودشه الان به منی که تازه عروسم زودتر نگفته خودمو آماده کنم...
الان وقت نیست که بخوام برم خونه لباس بردارم
پام رو به زمین کوبیدم
_من اصلا آمادگی برای مهمونی امشب ندارم.
_نخیر تو مشکلت عدم آمادگی نیست
مشکلت اینه که فقط میخوای با مامانم لج کنی...
اون اگرم دیر بهت گفته دلیلش اینه که به خاطر نگرانی برای من فراموش کرده جریان مهمونی امشبو بگه...
طفلکی حتی اونقدر نگران سلامتی تو بوده که قبل از ظهر رفته جواب آزمایش تورو بگیره تا خیالش از بابت سلامتی تو راحت بشه...
تندی جواب دادم
_سلامتی من نه ... ایشون میخواستن مطمئن بشن من باردارم یا نه...
_چقدر تو بدبینی...
تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟
از حرص زیاد میتونم جوابش رو بدم میترسم یه چیزی بگم بدتر بشه...
سکوتم رو که دید ادامه داد
_هرچی مامان من از سر صمیمیت با تو رفتار میکنه تو فقط به نسبت عروس و مادر شوهری که بینتون هست توجه داری
و بر همون اساس رفتار میکنی و حتی رفتارهای مامانمو میسنجی...
دوباره سکوت من رو که دید
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_کاش یهکم خودتو تغییر میدادی عزیز من...
_به من نگو عزیز،عزیز...
عزیز تو مامانته که فقط خوبیها و خواسته های اونو میبینی...
در همون حالتی که بود چشمش رو گرد کرد
_واقعا نظرت اینه؟
_بله... چون همه رفتارها و توقعات اونو براساس محبت مادرانه میبینی اما من بدبخت هرحرفی و هررفتاری داشته باشم مینویسی به پای حساسیت عروس بودنم...
کاش همونقدر که توان درک کردن مادرت رو داری کمی هم منو درک میکردی.
_برو بابا... من کم درکت میکنم؟ خیلی نمک نشناسی
از اینهمه بی انصافیش عصبی هستم
فرشته از دور با لحنی مهربونی که بیشتر از همیشه سوهان میکشید روی اعصاب وروانم صدام کرد
_دخترم نهال...
داوود منتظرته...
زودتر برو که بتونی زود هم برگردی...
طوری که فقط نیما بشنوه گفتم
_میرم اما برای مهمونی برنمیگردم...
تو هم اگه دلت میخواد تنهایی بمون اینجا...
نموندم تا جوابش رو بشنوم و ازش دور شدم..
وقتی نزدیک خونه میرسیدم تازه یادم اومد کلید خونه رو ندارم... یادم اومد دیروز که با پدرشوهرم به خونه اومدیم کلیدهای خونه رو به نیما داد و اونم چندتا کلید گذاشت روی میز کنسول داخل سالن و بهم گفت کلیداییه که باید دست من باشه...
اما وقتی سینا اومد دنبالم من فراموش کردم برشون دارم
بنابراین به داوود گفتم گوشهای پارک کنه
به نیما زنگ زدم
کمی طول کشید اما بالاخره تماس وصل شد و صدای مامانش اومد
_جانم دخترم...
_سلام مامان من کلید خونه رو برنداشتم میشه از نیما بپرسید اون کلید داره یا نه؟
_صبر کن گوشی رو براش نگه میدارم با خودش حرف بزن
لحظهای بعد نیما جواب داد
_جانم
حرفایی که به فرشته زده بودم دوباره برای نیما تکرار کردم
با لحنی ناراحت گفت
_حواست کجاست؟ وقتی کلید برنداشتی یعنی در خونه رو هم قفل نکردی... الانم که راه افتادی بری اصلا یادت نبوده کلید نداری لااقل از من بگیری...
هیچ معلوم هست حواست کجاست؟
از لحن کلامش بغضم گرفت... نیما هروقت چشمش به مامانش میوفته قلدر میشه...
دلم نمیخواد مادرش در جریان بحثهای ما قرار بگیره...
جواب دادم
_دیروز همه هوش و حواسم به تو بود که چه اتفاقی برات افتاده که تا اون وقت شب به خونه برنگشتی...
جوابی نداد... کمی سکوت کرد...
_ببخشید نباید ناراحتت میکردم...
آره من کلید دارم به داوود بگو بیاد بگیره..
به داوود دستور دادم مسیر رفته رو برگرده...
به محض رسیدن پروین از در حیاط خارج شد وبه طرفمون اومد...
کلید رو به دست داوود که پشت فرمون بود داد...
بعد هم روبه من دستی تکون داد
_بسلامت برسید خانوم...
نگاهی به خونه کردم تا یک دقیقه پیش قصد شرکت در مهمونی امشب رو نداشتم... حتی اگه نیما به خونه بر نمیگشت...
اما وقتی دیدم نیما برای معطل نشدنم پروین رو زودتر بیرون فرستاده نظرم عوض شد...
داخل آسانسور نگاهی به ساعت مچیم انداختم
وقت کمی دارم پس همون لحظه برنامه ریزی مختصری کردم تا به روند آماده شدنم سرعت ببخشم حتی به لباسی که باید میپوشیدم و مدل موهام فکر کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨