زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
تک خندهای کرد که آخش بلند شد
_آخ... ولم کن نهال بذار بخوابم همه تنم درد میکنه...
_دقت کردی از وقتی اومدی این اتاق دردات بیشتر شده؟ تا وقتی توی سالن بودی چیزیت نبود...
_چی میخوای بدونی؟
_از اول اولش بپرسم؟
_بپرس ببینم چی میخوای بگی... ولی اگه چرت وپرت بگی من میدونم و تو...
_چرا خونه رو عوض کردی؟
اون دوتا خانم که مدام میومدن دم خونه کی بودند؟
کمی مکث کرد معلومه داره حرص میخوره...
_خود بابا هم گفت بخاطر مزاحمتای همونا مجبور شده خونه رو عوض کنه که از شرشون خلاص بشیم... الان چی میگی تو؟
_کتک خوردن امروزت هم مربوط به هموناست؟
_اووووم... خودمم هنوز نمیدونم... اونوقت میخوای همین اول کاری از همه چی سر دربیاری؟
برو بگیر بخواب جوجه...
_تروخدا نیما... من زنتم بهم بگو جریان چیه... لااقل جریان اون دوتا خانمو بگو... من که فکر نمیکنم اصل ماجرا اونی باشه که شنیدم...
خواست تکون بخوره که دوباره آخش بلند شد...
_ولم کن بابا... وقت گیر آوردی؟ س چیه اصل ماجرا؟
ولم کن دیگه... داری اذیتم میکنیا...
اونقدر محکم گفت که فهمیدم ادامه بحث به نفعم نخواهد بود...
بنابراین ایستادم وروی تخت خم شدم و بوسه ای به گونهش زدم
_بااااشه... بخواب عزیزم...شبت بخیر...
نفسش رو پرصدا بیرون داد شبیه نفسی که از سر آسودگی باشه بیرون داد...
کاش به این راحتی کوتاه نمیومدم...
شاید اگه کمی پافشاری میکردم میتونستم حرفای بیشتری از زیر زبونش بیرون بکشم
با لب ولوچه آویزون خودم رو روی تشک ولو کردم...
یه ساعتی با گوشیم مشغول بودم که کمکم چشمام گرم خواب شد ولی نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح با صدای تقههای کوتاهی که به در میخورد چشم باز کردم...
نیما در خواب بود بلند شدم در رو باز کردم..
فرشته با لبخند نگاهم میکرد
__بیا صبحونه بخوریم باید داروتو بخوری...
_چشم ...
_ نیما هم دارو داره...
اول ما بخوریم بعدا بیدارش کن به پروین بگم براش آماده کنه...
_عه پروین اومده اینجا؟
_آره ... فیروز بهش گفته تا وقتی برای قادرو حمیرا خونه تهیه میکنه این بیاد کمکم کنه
_خوبه ...
موهامو شونه کنم میام...
نیما هنوز خوابه... دنبال شونه یا برس گشتم اما با خودم نیاوردم...
روی میز ارایش یه برس هست دوست نداشتم از اون استفاده کنم... ولی انگار چارهای نیست..
پس از شونه کردن موهام از اتاق خارج شده و به سرویس بهداشتی داخل سالن رفتم...
وقتی به آشپزخونه نزدیک میشدم پروین با محبت جلو اومد...
_عه سلام خانوم شما هم اینجایین؟ رسیدن به خیر...
_سلام خوبی... ممنون...
با اشاره به مادرشوهرم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
_حواست به مامان فرشته من باشه... خیلی نسبت به کار خونه وسواس داره...
_چشم خانوم حواسم هست...
به طرف آشپزخونه که برگشت تازه یادم اومد...
_عه راستی پروین... برای تو و شوهرت وپسرت سوغاتی آوردم هروقت اومدی خونه خودم بهت میدم...
_ممنون خانوم... سلامتی شما برامون کفایت میکنه... قربون محبتتون.
سری تکون دادم ... بهم تعارف کرد جلو بیفتم
از کنارش عبور کردم و روی صندلی کنار فرشته نشستم...
میلی به خوردن صبحونه نداشتم اما اونقدر فرشته و پروین اصرار کردند که کمی بیشتر از اشتهام خوردم...
که نزدیک بود بالا بیارم
فرشته که متوجه حالم شد با نگرانی پرسید
_تو مطمئنی باردار نیستی؟
چون حال و احوالت خیلی شبیه حاملههاست...
_ نه بابا... من و نیما هنوز خودمون بچهایم حالا حالاها وقت داریم...
_آخه دیشب که بردیمت بیمارستان دکتر پرسید منم رو حساب حرفی که پریشب گفته بودم با خیال راحت گفتم باردار نیستی...
داروی ارامبخش برای جنین خطرناکه...
البته ازت آزمایش خون گرفتند امروز میرم جوابشو میگیرم...
با تردید پرسید اگه باردار باشی همون نشونمیده دیگه درسته؟
دستام رو به حالت نمیدونم برگردوندم
_من سر در نمیارم
بعد هم طوری که نشون بدم نگرانیش بیمورده لبم رو برگردوندم و لب زدم
_من مطمئنم باردار نیستم
_حالا جواب آزمایشتو به دکتر که نشون بدم خیالم راحتتره
دیگه چیزی نگفتم...
ایستادم و گفتم من صبحونه نیما رو براش ببرم...
سینی صبحونهای که پروین آماده کرده بود رو برداشتم...
همزمان فرشته با نگرانی اشاره به دستم کرد
_پروین بگیر این سینی رو...
من میگم شاید باردار باشی این دختر سینی به این سنگینی برداشته...
سینی روبه دست پروین دادم
پوفی کشیدم و پشت سرش به اتاق رفتم...
میز کامپیوتر کنار اتاق رو نشونش دادم
_بذارش اونجا...
وقتی رفت سراغ نیما رفتم
کبودی زیر چشمش بیشتر شده...
آروم صداش کردم
_نیما جان عزیزم...پاشو سالارم... عشقم... همینطور صداش میکردم که آروم چشماشو باز کرد خواست بدنش رو تکون بده که جیغ خفهای کشیدم
_نه...تکون نخور...
هول شده نگاهم کرد و توی جاش میخکوب شد و فکر کنم همون انقباض بدن باعث پیچیدن درد در بدنش شد...
آخش بلند شد...
کمی به خودش پیچید...
اشکم در اومد... طاقت درد کشیدنش رو نداشتم و پشت سرهم ببخشید ببخشید میگفتم
کمی که آروم شد
چشمش رو باز کرد...
_چرا اینطوری کردی؟ ترسیدم...
سینی صبحونه رو نشونش دادم پاشو برات لقمه بگیرم...
_خداروشکر در هیچ شرایطی از غذا خوردن نمیافتی
بگم پروین دوباره نون بیاره؟
_نه دیگه کافیه...
_نیما اگه بخوام بریم خونه خودمون ازم ناراحت میشی؟
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
_اگه در این شرایط بریم مامانم ناراحت میشه اما اگه تو اینجا راحت نیستی خودم راضیش میکنم.
_خوب یه هفتهست مسافرت بودیم دوروزم مه اینجاییم خسته شدم واقعا...
_پس من برم به مامانت بگم...
_منم به داوود زنگ میزنم بیاد دنبالمون...
فرشته وقتی فهمید تصمیم داریم بریم خونه خودمون
ناله سر داد که من نمیتونم شما دوتا رو با این وضعیت رها کنم . دلم طاقت نمیاره و ازین حرفا تا اینکه دوباره به ناچار قبول کردیم همونجا بمونیم...
نزدیک نهار نیما گفت تو اتاق حوصلهم سر میره زنگ بزن به داوود بیاد کمکم کنه توی حال بنشینم اینجوری من اینجا میپوسم...
داوود سر پنج دقیقه رسید...
با کمک اون نیما به سالن اومد و روی کاناپه مقابل تلویزیون دراز کشید...
برای اینکه راحتتر باشه یه بالش هم پشتش گذاشتم...
از اینکه موقع جابهجایی اینقدر درد میکشه دلم براش میسوزه
برای همین زمزمه کردم
_الهی دستشون بشکنه
متوجه حالم شد برای همین لبخندی بهم زد وبا حفظ همون خنده گفت
_الهی امین
تا ساعت چهار وقتم رو کنار نیما سپری کردم
احساس خوابالودگی میکردم ولی دلم نمیومد برم بخوابم...
خودش متوجه شد و پیشنهاد داد یه ساعتی برمتوی اتاق و استراحت کنم...
اولش به خاطر اینکه مدام به اتفاقات اخیر فکر میکردم
خوابم نمیبرد نگاه به ساعت کردم نزدیک ساعت پنج شده و تازه خواب مهمون چشمام شده.... با تصور اینکه فعلا کار خاصی برای انجام ندارم چشمام رو بستم و وقتی از خواب بیدار شدم که ساعت یه ربع به شش شده بود...
از روی تخت پایین اومدم و سرو وضعم رو کمی مرتب کردم ..
نیما مشغول دیدن برنامه مورد علاقهش بود...
نگاهی به آشپزخونه کردم...
از تعداد و سایز قابلمهها و رفت و آمد پروین وفرشته احساس کردم خبراییه...
از همونجا فرشته رو مخاطب قرار دادم و گفتم
_شب مهمون دارید؟
لبخندی زد
_آره...
نزدیکم شد
_ یکی از همکاران فیروز بههمراه خونواده قراره بصرف شام بیان اینجا... شب عروسی شما هم حضور نداشتند و احتمالا بیشتر قصدشوم دیدن شما و اهدا کادوشون باشه...
با شنیدن این حرف دلخور و عصبی شدم اما با لحنی کاملا کنترل شده گفتم
_پس چرا زودتر بهم نگفتید؟
اتفاقا تو فکر بودم بیام بیدارت کنم
به داوود گفتم منتظرت باشه تا وقتی حاضر شدی تو رو ببره خونهتون لباس و وسایلی که برای امشب نیاز داری با خودت بیاری...
خیلی ازش دلخورم
برای یه مهمونی ساده با خواهر برادر خودش در سمنان از یه هفته قبل به فکر آماده شدن بود...
اونوقت برای منی که تازه عروسمو نزدیک به ده روزه مسافرت و مهمونی بودم و نتونستم کمی به خودم برسم دو یه ساعت مونده تا شب داره میگه...
خیلی از دستش دلخورم...
گاهی چنان بامحبت رفتار میکنه که آدم یادش میره با مادرشوهر طرفه
ولی اینطور مواقع ذاتش رو خوب نشون میده...
لب زدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۵۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ولی مامان من اصلا آمادگی مهمونی ندارم...
کاش همون صبح بهم میگفتین... اینطوری که شما میگید برای دیدن من و نیما دارن میان من خیلی کار دارم...
با لبخندی که مختص این موقعاشه و حسابی حرصم میده گفت
_آخه تو خیلی مصمم به رفتن بودی ترسیدم اگه بهت بگم دیگه اصلا نمونی...
کمی نگاهش کردم با خودم گفتم...
الان من جی بهت بگم که بعدا بر علیه خودم استفاده نشه...
پیش نیما که کنترل تلویزیون دستشه و کانال عوض میکنه رفتم
_مامانت میگه مهمون دارن... من آمادگی موندن ندارم
به داوود یا آژانس زنگ بزن ما رو ببرع خونهمون
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_تو که قبول کرده بودی بمونیم...
پس چی شد حالا؟
اونموقع کسی بهم نگفت که قراره مهمون بیاد...
من هیچ آمادگی ندارم...
باز هم نگاهم نکرد
_مگه قرار خواستگاریه آخه...
من با این حالم کجا بیام؟
کمی صدام رو بالا بردم
_نیما اذیتم نکن... من دوست ندارم تو این مهمونی باشم...
روز سومه که از مسافرت برگشتیم اما هنوز چمدونامون رو هم باز نکردیم...
لباس مناسب برای امشب ندارم...
خود تو هم که با این ریخت و قیافه ...
تا من حاضر میشم زنگ بزن به داوود بیاد...
وسایلم رو جمع کردم و سراغ نیما رفتم...
به محض دیدنم گفت
_نهالم یکم به فکر من باش...
با این وضعیت کجا بیام؟ قفسه سینهم درد میکنه و نمیتونم به راحتی تکون بخورم... چطوری با این دنده و سر شکسته بشینم تو ماشین؟ نمیتونی درک کنی که چقدر درد میکشم؟
چرا لجبازی میکنی آخه؟
_خیلی نامردی نیما....
چطور صبح که بهت گفتم بریم خونه چیزی از درد تکون خوردن نگفتی؟
براحتی قبول کردی بریم خونمون...
تو به خاطر مامانت موندی نه به خاطر وضعیتت و اذیت شدن موقع جابجایی...
اصلا همه اینا به کنار...
مامان تو که برای یه مهمونی ساده از یه هفته قبل در حال رسیدگی به خودشه الان به منی که تازه عروسم زودتر نگفته خودمو آماده کنم...
الان وقت نیست که بخوام برم خونه لباس بردارم
پام رو به زمین کوبیدم
_من اصلا آمادگی برای مهمونی امشب ندارم.
_نخیر تو مشکلت عدم آمادگی نیست
مشکلت اینه که فقط میخوای با مامانم لج کنی...
اون اگرم دیر بهت گفته دلیلش اینه که به خاطر نگرانی برای من فراموش کرده جریان مهمونی امشبو بگه...
طفلکی حتی اونقدر نگران سلامتی تو بوده که قبل از ظهر رفته جواب آزمایش تورو بگیره تا خیالش از بابت سلامتی تو راحت بشه...
تندی جواب دادم
_سلامتی من نه ... ایشون میخواستن مطمئن بشن من باردارم یا نه...
_چقدر تو بدبینی...
تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟
از حرص زیاد میتونم جوابش رو بدم میترسم یه چیزی بگم بدتر بشه...
سکوتم رو که دید ادامه داد
_هرچی مامان من از سر صمیمیت با تو رفتار میکنه تو فقط به نسبت عروس و مادر شوهری که بینتون هست توجه داری
و بر همون اساس رفتار میکنی و حتی رفتارهای مامانمو میسنجی...
دوباره سکوت من رو که دید
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۵۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
_کاش یهکم خودتو تغییر میدادی عزیز من...
_به من نگو عزیز،عزیز...
عزیز تو مامانته که فقط خوبیها و خواسته های اونو میبینی...
در همون حالتی که بود چشمش رو گرد کرد
_واقعا نظرت اینه؟
_بله... چون همه رفتارها و توقعات اونو براساس محبت مادرانه میبینی اما من بدبخت هرحرفی و هررفتاری داشته باشم مینویسی به پای حساسیت عروس بودنم...
کاش همونقدر که توان درک کردن مادرت رو داری کمی هم منو درک میکردی.
_برو بابا... من کم درکت میکنم؟ خیلی نمک نشناسی
از اینهمه بی انصافیش عصبی هستم
فرشته از دور با لحنی مهربونی که بیشتر از همیشه سوهان میکشید روی اعصاب وروانم صدام کرد
_دخترم نهال...
داوود منتظرته...
زودتر برو که بتونی زود هم برگردی...
طوری که فقط نیما بشنوه گفتم
_میرم اما برای مهمونی برنمیگردم...
تو هم اگه دلت میخواد تنهایی بمون اینجا...
نموندم تا جوابش رو بشنوم و ازش دور شدم..
وقتی نزدیک خونه میرسیدم تازه یادم اومد کلید خونه رو ندارم... یادم اومد دیروز که با پدرشوهرم به خونه اومدیم کلیدهای خونه رو به نیما داد و اونم چندتا کلید گذاشت روی میز کنسول داخل سالن و بهم گفت کلیداییه که باید دست من باشه...
اما وقتی سینا اومد دنبالم من فراموش کردم برشون دارم
بنابراین به داوود گفتم گوشهای پارک کنه
به نیما زنگ زدم
کمی طول کشید اما بالاخره تماس وصل شد و صدای مامانش اومد
_جانم دخترم...
_سلام مامان من کلید خونه رو برنداشتم میشه از نیما بپرسید اون کلید داره یا نه؟
_صبر کن گوشی رو براش نگه میدارم با خودش حرف بزن
لحظهای بعد نیما جواب داد
_جانم
حرفایی که به فرشته زده بودم دوباره برای نیما تکرار کردم
با لحنی ناراحت گفت
_حواست کجاست؟ وقتی کلید برنداشتی یعنی در خونه رو هم قفل نکردی... الانم که راه افتادی بری اصلا یادت نبوده کلید نداری لااقل از من بگیری...
هیچ معلوم هست حواست کجاست؟
از لحن کلامش بغضم گرفت... نیما هروقت چشمش به مامانش میوفته قلدر میشه...
دلم نمیخواد مادرش در جریان بحثهای ما قرار بگیره...
جواب دادم
_دیروز همه هوش و حواسم به تو بود که چه اتفاقی برات افتاده که تا اون وقت شب به خونه برنگشتی...
جوابی نداد... کمی سکوت کرد...
_ببخشید نباید ناراحتت میکردم...
آره من کلید دارم به داوود بگو بیاد بگیره..
به داوود دستور دادم مسیر رفته رو برگرده...
به محض رسیدن پروین از در حیاط خارج شد وبه طرفمون اومد...
کلید رو به دست داوود که پشت فرمون بود داد...
بعد هم روبه من دستی تکون داد
_بسلامت برسید خانوم...
نگاهی به خونه کردم تا یک دقیقه پیش قصد شرکت در مهمونی امشب رو نداشتم... حتی اگه نیما به خونه بر نمیگشت...
اما وقتی دیدم نیما برای معطل نشدنم پروین رو زودتر بیرون فرستاده نظرم عوض شد...
داخل آسانسور نگاهی به ساعت مچیم انداختم
وقت کمی دارم پس همون لحظه برنامه ریزی مختصری کردم تا به روند آماده شدنم سرعت ببخشم حتی به لباسی که باید میپوشیدم و مدل موهام فکر کردم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
رسیدم خونه اول از همه فورا دوش گرفتم و رفتم سراغ سشوار...
همون لحظه گوشیم زنگ خورد...
شماره فرشته بود...
از دستش عصبانیم همونطور که نگاهم به گوشیه لب زدم حیف که نادر نیمایی وگرنه عمرا جوابتو میدادم...
تماس رو برقرار کرد
_سلام مامان...
_سلام دخترم... یادم رفت ازت بپرسم ارایشگاهم میخوای بری؟
نفسم روپرصدا بیرون دادم
خوب معلومه... اینم شد سوال؟ ولی این وقت شب کجا میتونم برم؟
جواب دادم
_بله... ولی الان که وقت نمیشه؟ جایی رو میشناسین شما؟
_زنگ زدم به دوستام برات یجارو پیدا کردم اتفاقا خیلی هم نزدیکتونه...
باهاش هماهنگ کردم اول برو اونجا... آدرسم برای داوود اس ام اس میکنم...
خوشحال از حرفی که شنیدم تماس رو قطع کردم
تو آینه نگاهی به موهام کردم
خداروشکر اینارو قبل از عروسی کراتین کردم و لخت شده ... دیگه نیازی نیست برای موهام خیلی وقت بذارم... پس واکس مخصوص موهامو زدم و با سشوار تا حدی که کمی نمدار بمونه خشک کردم ...
لباسهایی که انتخاب کرده بودم رو برداشتم...
وقتی از خونه زدم بیرون اولش کمی مردد شدم که آیا همین لباس مناسب هست یا نه... اما با خودم گفتم همین عالیه...
حالا که نه نیما بهت گیر میده و نه پدرشوهرت خودت به خودت گیر دادی؟
یاد روزایی افتادم که حتی برای یه رژ زدن باید با ترس و لرز ازش استفاده میکردم چون هرکدوم از اعضای اون خونواده معلم اخلاقم میشدند ...
حالا که خدا خونوادهای نصیبت کرده که هیچ محدودیتی برات قائل نیستند خودت ولکن نیستی؟
به محض نشستن داخل ماشین رو به داوود پرسیدم
_خانم ادرس آرایشگاه رو برات فرستاد؟
_بله خانم... راه بیفتم؟
_آره فقط یکم تند برو
اولین باره به همچین آرایشگاهی
میام زیادی لوکسه... اصلا نمیدونم چکار باید بکنم وچی بگم...
خانم موبلوندی که با لبخند نگاهم میکنه گفت
_سلام خوش اومدین...خانم بهادری؟
_ سلام... ممنون... بله بهادری هستم...
با اشاره دست صندلی رونشونم داد...
_فقط میکاپ یا موهاتونم هست؟
دستی به صورتم کشیدم
_نه، فقط میکاپ...
روی صندلی نشستم...
خانمی که حالا فهمیدم همه عسل صداش میکنند با انجام آرایش هر جز صورتم یه تعریف ازم میکنه...
همینطور که چشمهام بستهست به این فکر میکنم که از وقتی نیما وارد زندگیم شده
دنیامم رنگی شده...
هرلباسی دلم میخواد میپوشم...هر وقت دلم بخواد با ارایش خودمو زیبا میکنم
هروقت هرچی وهرکاری دلم بخواد انجام میدم و میرم...
یه عمر دنبال همین سبک زندگی بودم
این استقلال رو دوست دارم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی تند وفرز کار میکنه... شاید یه ربع هم نشده بود که گفت خانم بهادری کارت تموم شد...ببینید راضی هستید؟
در آینه نگاهی به خودم انداختم...
وَووو... خیلی زیبا شدم...
ارایش لایت و مللیحی که انگار یه آدم دیگه ای شدم...
نمیتونم نگاه از دختر توی آینه بردارم
_خیلی عالیه عسل خانم... باورم نمیشه این من باشم
لبخندی به ذوق مشهود در چهرهم زد...
_اینکه اینقدر با سرعت و فرز کارتونو انجام دادین خیلی خوشم اومد...
_آخه خانمی که زنگ زدن برات نوبت بگیرن خیلی سفارش کرد عجله کنم...
کارتم رو از داخل کیف بیرون آوردم و به دستش دادم...
وقتی اون روبه همراه رسید به دستم میداد با لبخند گفت تخفیف ویژه هم بهتون دادم...
روم نشد بپرسم حسابم چقدر شده...
وقتی بیرون اومدم نگاهم روی رقم رسید قفل شد...
خدای من یه میکاپ یه ربعی اینهمه دستمزد؟
درسته کارش خیلی خوب بود ولی لوازم ارایشی برای صورتم استفاده کرده نه ورق طلا...
شونه بالا دادم
و با ذوق در دل زمزمه کردم
_بیخیال... دارندگیه و برازندگی
داوود کنار ماشین در حال دستمال کشیدن روی شیشه جلوی ماشین بود به محض دیدنم در عقب رو برام باز کرد
وارد خونه پدرشوهرم که شدم از اینکه هنوز مهمونها سر نرسیدند خوشحال شدم...
اول از همه فرشته من رو دید از دور با آغوش باز به استقبالم اومد اونقدر با ذوق و صدای بلند از زیبا شدنم تعریف میکرد تا اینکه فیروز سشوار بدست با اشتیاق از اتاق بیرون اومدند تا من رو ببینه...
نیما هنوز روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده با دیدنم
لبخندی به روم زد
_بهبه نهال خانم چه جذاب و خواستنی شدی...
فیروز از دور برام کف زد و گفت
_ الحق که عروس خودمی... خاص و جذاب
سینا هم که در حال پایین اومدن از پلهها بود به تقلید از پدرش تکرار کرد
_الحق زنداداش خودمی...
و بعد با لحن تمسخرآمیزی ادامه داد
_خاص و جذاب....
از تعریفهاشون سر به پایین انداختم
حتی وقتی سینا با تمسخر اون حرفو زد موجب خجالتم شد.
فرشته رو به فیروز کرد
_فیروز جان بهت گفتم که اون اتاق فعلا تا وقتی بچهها اینجا هستند در اختیارشون باشه...
شما هم کاری داشتی تشریف ببر بالا اتاق خودمون...
فیروز سشوار رو نشونم داد و روی میز کنار دستش گذاشت...
فرشته هینی کشید و رو بمن گفت
_خیلی دیر شده... زود باش تا مهمونا نرسیدن لباستم عوض کن...لباسای نیما رو هم بده سینا یا پدرش کمک کنند بپوشه
تازه یادم افتاد برای نیما لباس نیاوردم
حالا چکار کنم
نگاه به لباسای تنش کردم
فکر نکنم مناسب امشب باشن...
نیما با غرولند گفت
_قرارمون این نبود مامان... من نمیتونم تکون بخورم اذیت میشم... همینارم به زور پوشیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
فیروز که به طرف نیما میرفت گفت
_خوبه لباساش مگه عروسه که لازم باشه به خودش برسه...
سینا با مسخرگی کفت
داماد که هست... البته همون بهتر که شلخته باشه چون صددرصد پرستو رو هم با خودشون میارن
با شنیدن اسم پرستو شاخکام تکون خورد...
قبلا هم وقتی سمنان بودیم اسمش رو از زبون این خونواده شنیده بودم ...یادمه نیما اونروز وقتی فهمیده بود مهموناشون کی هست خیلی ناراحت شد ودست من رو گرفت و از خونه بیرون رفتیم...
یه لحظه چشمم به فرشته افتاد که با ایما و اشاره از سینا میخواد سکوت کنه
نیما رو به پدرش داشت غر میزد و سعی میکرد از جاش بلند شه اما فیروز مانعش میشد
فرشته جلو اومد و به طرف اتاق هدایتم کرد
_برو دخترم... زودی حاضر شو الان مهمونا میرسن...
نگاهی به نیما کردم که حالا با اخم یه گوشه رو نگاه می کرد
نتونستم بفهمم جریان چیه اما به اتاق رفتم...
همین طور که در فکر هستم لباس عوض کردم.
بعد از تقهای که به در خورد فرشته در رو باز کرد و وارد شد کشدار اسمم رو صدا کرد
_نهاااال... این چیه پوشیدی؟
خوبه بهت گفته بودم با این مهمونامون
خیلی رودرواسی داریم...
عروسی شما حضور نداشتند بهترین لباستو بپوش...
منظورم یه لباس مجلسی درست حسابی بود
نگاهی به لباسای توی تنم انداختم شومیز سفید حریر با سارافون کوتاه قرمز و شلوار همرنگ جذب
_همین که خوبه... مارک لویی ویتونه
_نه... لباس مجلسی خوبه...
نکنه نیاورده باشی؟
در حالیکه بی توجه به حساسیتهاش به طرف در میرفتم گفتم
_فقط همینو آوردم... لطفا اجازه بدید لباسام به انتخاب خودم باشه...
اما با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم
_لااقل لباس نیمارو ببر تا سینا کمکش کنه بپوشه
خدای من حالا چی جواب بدم؟
آروم برگشتم...
_آخه وقتی به خونه میرفتم نگفتید برای نیما هم باید لباس بیارم...
رنگ از رخش پرید
_یعنی چی؟ برای خودت آوردی برای نیما نه؟
_راستش اصلا یادم نبود
_خدای من... مهمونای امشب خیلی خاص هستند کاش اصلا برای یه وقت دیگه هماهنگ میکردم...
خیلی بد شد لباسای نیما خوب نیست... بعدم با تکون دست من رونشون داد
اینم از لباس خودت...
یهو مثل اینکه فکر خوبی به سرش زده باشه
از همونجا سینا روصدا کرد و سینا سرش رو داخل اتاق کرد
_بیا تو پسرم...
سینا کامل وارد اتاق شد
فرشته جلوتر رفت
_سینا یه لباس درست حسابی شیک که نیما تابحال ندیده باشه بیار بده به نهال تا ببره برا نیما که بپوشه... اخه یادش رفته برا اون بیاره
فقط وقتی میاری دقت کن که نیما متوجه نشه...
سینا نگاه معناداری به سرتاپام انداخت
_واقعا که... فقط به فکر خودت بودیا...
بعد هم بیرون رفت
چند دقیقه بعد که فرشته با حرص توی اتاق قدم رو رفت
سینا دوباره وارد شد و یه پاکت بزرگ رو بهم نشون داد
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت_۹۷ برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یه پسره اومد تو دفترم بهم کار داد که براش انجام بدم بعد دعوتم کرد به ناهار تو رستوران
مامان با دقت سر تا پا حرفهای من رو گوش میده
ادامه دادم
مامان به نظرم میخواست ازم خواستگاری کنه
_واااا مادر مگه تو خونواده نداری که این پسره بخواد تو رستوران ازت خواستگاری کنه
از نظر من که موردی نداشت. ولی میدونم که مامانم خیلی اهمیت میده، گفتم
_خب منم برای همین قبول نکردم
_خوب کردی دخترم. بگو واقعا اگر خواهان تو هست با پدر و مادرش بیان خونمون
_چشم
_اسمش چیه
_حمید رضا
_چند سالشه، شغلش چیه؟
_نمی دونم، اگر دعوتش رو قبول کرده بودم ازش میپرسیدم
ابرو در هم کشید
_نمی خواد خودت بپرسی، بزار اگر واقعا خواستگار هست به خونوادش بگه بیان خواستگاری، بعد خودمون از شغلش و سنسش و بقیه چیزها ازش میپرسیم
جرات نکردم بگم مامان قراره تلفنی صحبت کنیم، چون میدونم که نمی زاره، با تکون سرم حرفش رو تایید کردم.
دستم رو گرفت لبخند ملیحی زد.
_قربون دختر خوبم برم، الان ناهار میارم با هم بخوریم
فوری از روی مبل بلند شدم
_چرا شما زحمت بکشی الان خودم میارم
وسایل ناهار رو آوردم، استرس و دلشوره نگذاشت که من بتونم از غذای خوشمزه مامانم بخورم. چند لقمه ای رو به خاطر مامانم خوردم و الهی شکر گفتم. سفره رو جمع کردم بردم گذاشتم آشپزخونه رو به مامانم گفتم
کاری نداری من برم تو اتاقم استراحت کنم
ناگاه تامل بر انگیزی بهم انداخت
نه کاری ندارم ولی...
حرفش رو خورد و نزد گفتم
ولی چی مامان
هیچی برو استراحت کن
میدونم چی خواست بگه، میخواست بگه این موقع اومدن خونه غیر عادی هست و تو یه حرفهای دیگه ای هم داری که نگفتی...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_بهترین لباسیه که خریدم بعدا باید مثلشو برام بخری...
گذاشت روی مبل و رفت
فرشته پیشقدم شد وسراغش رفت
لباسهارو از داخلش در آورد یه تیشرت سبز سدری و شلوار کتان مشکی...
فرشته که گل از گلش شکفته بود شروع کرد به قربون صدقهی نیما رفتن
_قربون قد و بالاش برم این رنگ خیلی بهش میاد
بعد هم به طرفم گرفت
_بهش که دادی نگو از سینا گرفتی...
بگو که خودت خریدی..
_چرا دروغ بگم؟
من که هرجا رفتم با نیما بودم میفهمه من نخریدم...
_نمیدونم خودت یه چیزی بگو دیگه...
لباسها رو برداشتم و بیرون رفتم
از دور نشون نیما دادم...
_بفرمایید اینم لباسات...
اخماش توی هم رفت
من همین لباسای تنم خوبه عوض نمیکنم..
فیروز محکم و عصبی صداش کرد
_نیما ما باهم حرفامونو زدیم
نیما دیگه چیزی نگفت
تعجب میکنم چه حرفی بینشون رد وبدل شده که نیما اینهمه اخم کرده؟
لباس رو که دید چپ چپ نگاهم کرد اینا که مال من نیست رفتی از سینا گرفتی؟
از نگاهش یه لحظه ترسیدم
_اوم... نه... راستش... مال خودته...
_من ازین رنگ لباس تابحال نداشتم
_راستش مامانت برات خریده...
میدونسته شاید بهونه گیری کنی و لباس عوض نکنی اینا رو بعنوان هدیه برات خریده که دیگه رو حرفشون حرف نزنی
رو به فرشته کرد
منم رد نگاهمو دادم به مادرش
احساس کردم از حرفی که زدم راضی نیست ولی به حرف نیما تازه فهمیدم چرا ناراحت شده
نیما با دلخوری گفت
_ خونواده کاشفی دارن میان اینجا اونوقت تو به فکر ریخت و لباس منی؟
اگه واقعا میخواستی محبتتو به من ثابت کنی اول به فکر تیپ نهال میبودی نه من
از حرفاشون سر در نمیاوردم...
مگه این مهمونا کی هستن که اینقدر براشون مهمه ما چه تیپی بزنیم و چی بپوشی، چرا نیما اینجوری بهم ریخته؟
مگه تیپ من چشه؟ لباسام که خوبه...
کمکم بخاطر رفتارهای گنگشون داره بهم بر میخوره...
لباس رو انداختم رو مبل پشت سرم...
_نمیپوشی نپوش
احساس میکنم خبراییه که من نباید بفهمم
حالا که اینقدر نامحرمم مهمونا که اومدند من میرم اتاق که نه منو ببیننن و نه تیپمو...
_مسئله اصلا این نیست
به فیروزخان که این حرفو زد نگاه کردم
_راستش چجوری بگم؟
نیما دستش رو بالا آورد
_نمیخواد توضیح بدی بابا...
نهال راست میگه ما میریم خونهمون
_دِ آخه بیشعور بری خونهتون که میان اونجا... تو خودت قبول نکردی بیان خونهتون... ما باهم حرفامونو زدیم نیما
_ بابا خودت شرایط منو میبینی ولی بازم حرف خودتو میزنی ... کاش همون دیروز که ریختن سرمو کتکم زدن همچین میزدن تو ملاجم که منفجر میشد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
از اینکه اینقدر رمزی حرف میزدن حسابی کلافه شدم...
برای همین به اتاق رفتم مانتو روروی همون لباسها تنم کردم وشالم رو روی سرم انداختم
و بیرون اومدم...
نیما و پدرش در حال بحث کردن باهم بودند و فرشته هم کنارشون ایستاده بود تا جو رو آروم کنه...
به سمت در سالن میرفتم که سینا رفتن من رو اعلام کرد
_دعوا روبذارید برا بعد... نهال داره میره...
بی اهمیت به حرفش دست رودستگیره در بردم که با صدای نیما متوقف شدم
_نهال صبر کن منم میام...
داشت سعی میکرد از جاش بلند شه که پدرش با گذاشتن دست روی کتف اون خواست مانعش بشه..
اما صدای ناله نیما بلند شد
به سرعت عقبگرد کرده وبه طرفشون قدم تند کردم
چشمان نیما بسته بود با فشاری که روی پلکهاش بود متوجه دردی که میکشید شدم...
_چی شدی پسرم؟
با این حرف فیروزخان فرشته جیغ خفهای کشید...
_چی شد؟ بفرما داشتی به کشتنش میدادی...
_چه خبرته حالا؟ حواسم نبود دندهش مشکل داره عمدی نبود که...
یکم بعد با باز شدن چشمان نیما کاملا فاصله بینمون روپر کردم و مقابل مبلی که روش دراز کشیده بود روی زمین نشستم
_نیما جان بهتری؟
نگاهم کرد
_آره بهترم... صبر کن منم میام
فرشته اشکریزان جلو اومد
_پسرم با این وضع ازینجا بری من دق میکنم...
بیخیال رفتن شو
_نیما بدون حرف سعی در بلند شدن داشت
با اشاره چشم بهم فهموند کمکش کنم...
زیر بغلش روگرفتم
ناخواسته داد زد
_اون طوری نه...
ترسیده عقب کشیدم...
همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد
پروین به طرف آیفون رفت
با زدن کلید بازشو به سمتمون برگشت
_آقای کاشفی هستند.
فرشته وفیروزخان که لبخند پیروزمندانه ای گوشه لبشون نشسته به طرف در سالن رفتند
با اشارهی نیما سینا به کمکش رفت...
همینطور که تلاش میکرد بنشینه...
آروم گفت
_میمردی ازون موقع میومدی کمکم؟
_چه فایده باید از وسط حیاط برمیگشتی... دیر بلند شدی برادر من...
بهت پیشنهاد داده بودم اجازه بده من نقش توروبا نهال بازی کنم
اینجوری برای همهمون بهتر بود...
حرفش یه جوری بود نگاهش کردم...
همینطور که نگاه شرمندهش روی نیما بود دستی به پشت گردنش کشید و ازمون دور شد...
نگاه نیما عصبی و دلخور همراه با اخم روی برادرش ثابت مونده بود...
کلافه از اینکه نمیفهمم در مورد چی حرف میزنن و چی میگن از نیما پرسیدم
_نمیخوای بگی جریان چیه؟
با شنیدن صدای مهمونا هردو سکوت کردیم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۴۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۳۶۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۳۶۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
نیما خیلی سریع گفت
_نهال میخوام مثل همیشه پیش اینام ز هرلحاظ بهترین باشی... به رفتار مامان وبابامم اصلا توجه نکن... مهم منم که تا ابدالدهر باهاتم...
حرفاش نگرانم کرد...
با سلام گفتن کسی چشم از نیما برداشتم
دختری نسبتا همسن وسال خود نیما با چهرهای که زیباییش رو مدیون جراحیهای صورتشه با اندامی خوش فرم که اونروهم مدیون لباس جذبی هست که بر تن کرده.
با لبخندی جذاب جلوتر اومد وخودش رو پرستو معرفی کرد...
_سلام...
پرستو هستم...
احتمالا شما نهال هستی درسته؟
_سلام... بله
با هم دست دادیم به گرمی حالم رو پرسید و جواب گرفت
و بعد به طرف نیما رفت
نگاهم به خانم و آقایی افتاد که به طرف ما میومدند ...
خانومی که به محض دیدنش به یاد مامان فاطمه افتادم...
قد و اندام کاملا شبیه اون ولی با لباسی زننده و جذب و چهرهای زیباتر که حاصل دست جراح زیباییه، کاملا معلومه مثل صورت دخترش چند بار تیغ جراحی رو به خود دیده...
همراه با تکون سر سلام کردم... اون خانم هم به گرمی باهام احوالپرسی کرد
بعد هم در همون فاصله ایستاد و با نیما احوالپرسی کرد
آقایی که همراهشونه همسن و سال و هم تیپ فیروزخانه...
فقط جواب سلامم رو داد... احساس کردم از من خوشش نیومده...
به نیما هم اصلا نگاه نکرد
پسری حدودا بیست و هفت هشت ساله جلو اومد و دستش رو دراز کرد
_سلام نهال خانم ... پویانم
_سلام خوشوقتم
دستم رو خیلی گرم فشرد...
از این کارش خوشم نیومد...
بعد از اون دختری حدودا چهارده پونزده ساله که شیطنت از نگاه و رفتارش میباره
قبل از سلامکردن اول من رو در آغوش گرفت
_سلام عزیزم... منم پروانهام
دختر کوچک خونواده...
نیما با طعنه گفت از غلظت لوس بودنت کاملا مشهوده که بچه کوچیک خونوادهای هستی نیاز به گفتن نبود...
به استثنای کاشفی بزرگ بقیه اعضای خونواده آدمای خونگرم و با محبتی به نظر میرسند
ابتدای حضورشون محور صحبتها بلایی بود که به سر نیما اومده... بهم گفته بود کسی متوجه نشه که من فهمیدم تصادفی در کار نبوده و بخاطر حمله یه عده این اتفاق براش افتاده اما فیروزخان بی اهمیت به این موضوع کاملا شفاف جریان رو تعریف کرد
در خلال صحبتها گفت
_بله کاشفی جان همونطور که گفتم حدس میزنم کار کی باشه برای همبن به بچهها سپردم ته ماجرارو در بیارن مطنین بشم از کجا آب میخوره...
جدای از این بحث
نمیفهپم این همه استرس و اضطراب تا قبل از اومدنشون بین خونواده نیما دلیلش چی بود؟
پروین از همه با شربت و شیرینی پذیرایی کرد ...
نگاهم به نیماست ... همهی حواسش به منه...
تا تکون میخورم با نگرانی بهم چشم میدوزه
هنوز نمیدونم این نگرانی بابت چیه...
با اشاره به سینا ازش خواستم از کنار نیما بلند شه وجاش رو به من بده
اما با چشم و ابرو مدام کاشفی و پسرش رو نشون میده... نمیفهمم منظورشو
برای همین بیخیال میشم
فرشته هم معلومه کمی استرس داره
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨