زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۶۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
داشتم حیاط بزرگ خونه مون رو جارو میکردم که صدای زنگ خونه بلند شد.
با خودم گفتم لابد مهمون همیشگیه،
دویدم و درو باز کردم.بله باز هم خاله مریم اومده خونه مون
_سلام،خوش اومدید.
اصلا حوصله خاله رو ندارم.
چقدر بدپیله ست این خاله،،،
با اینکه هربار میاد جواب نه میشنوه بازم فرداش اینجاست.
پوفی کشیدم
و
بی توجه به حضور خاله رفتم توی آشپزخونه ،شعله ی سماور رو زیاد کردم.
نشستم و همون موقع محبوبه با اخم های همیشگی اومد تو و رفت سراغ سماور،
گفتم:
زیادش کردم الانه که جوش بیاد.
برگشت سمتم پشت چشمی نازک کرد و رفت بیرون.
حتما رفت پیش خاله جونش بشینه.
با اونهمه سفارشاتِ مامان و بابا باز هم کار خودش رو میکنه.
رفتم تو فکر خدایا!چرا مشکل من رو حل نمی کنی تا این محبوبه رو هم به آرزوش برسونی؟
یاد حرف خاله افتادم که همیشه میگفت: شما جواب مثبت بدید این دوتا سروسامون بگیرن ان شاالله خدا بخت منصوره رو هم باز می کنه،
بخت من یعنی بسته ست؟
کی بسته؟
چطور بسته؟
اصلا این حرفا یعنی چی؟
صدای مامان بود که خاله رو به نشستن دعوت میکرد اما خاله این بار لحن صداش ناراحت بود و دلخور.
گفت :،ببخشید خواهر اگه این حرفا رو میزنم ولی خودت به اقا کمال بگو که محبوبه مال سعید منه،
سعید من چه گناهی کرده که دلش پیش بچه ی شما گیره ؟خدارو خوش نمیاد اینقدر بچمو اذیت میکنید.
ما که نمیگیم شیپور بگیریم دستمون همه رو خبردار کنیم.
من میگم شما یه جواب مثبت به بچهی من بدید که بچهم خیالش راحت بشه محبوبه اول و اخر قسمت خودشه ،،،
بعدش اصلا یکی دوسال دیگه صبر کنید تا منصوره هم بره خونهی بخت... اون وقت به همه میگیم سعید و محبوبه نامزد هم هستند.
مامان گفت
_حرفا میزنیا خواهر من ،
اخه مریم جان خودت تو همین ده میشینی مردم اینجا رو میشناسی ،
شما چه فقط یه جواب بلهی بقول خودت کوچولو بگیری چه ساز و دهل خبر کنی و سور و سات عقد و عروسی به پا کنی براشون یه معنی داره.
معنیشم این میشه که دختر بزرگه لابد یه عیبی داشته که کوچیکه رو زودتر شوهر دادند.
ما فعلا محبوبه رو شوهر نمیدیم خودتم میدونی باباش لجبازتر از این حرفاست جونش به جون بچههاش وصله ،
به اون سعید ورپریده بگو دوسال دیگه صبر کنه تا منصوره شوهر کنه ، اونوقت هرموقع دوست داشت اون پا پیش بذاره.
اخه مریم تو همچین بچهم بچهم و سعیدم سعیدم میکنی که انگار منصوره بچهی ما نیست،
خوب بچهی منم هنوز سنی نداره که،،، تازه چهارده سالشه ،،،
تو میگی از الان مُهر ترشیدن بزنم به پیشونی بچهم ؟
حرف آقا کمال و من یکیه، یا به پسرت بگو تا شوهر کردن منصوره صبر کنه یا بره سراغ یه دختر دیگه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
خاله با توپ پر گفت:
_مینا تو که میدونی درد سعید من چیه؟
باباش پاشو کرده تو یه کفش که برا اونو مسعود دخترای عموش یا اون عمه ی پاچه ورمالیده شونو بگیره، نه سعید راضی میشه نه مسعود .
برا همینم میخوام زودتر دست سعید رو اینجا بند کنم تا باباش دست از سرش برداره.
اون مسعود زرنگه خودش میتونه حریف باباش بشه ولی سعید نه،،،
مامان گفت ایناهاش اینه که میگم فقط فکر خودتو بچههای خودتی،
بچه های من آدم نیستن نه؟
مشکل بچهی تورو حل کنم اونوقت منصورهی خودمو بندازم تو هچل؟
بشین خواهر بشین اینقدرم منو حرص الکی نده ،
بخدا ازت دلخور میشم اینقدر بچهم بچهم میکنی.
بشین تا بچهها برات چایی بیارن.
محبوبه سریع پرید تو اشپزخونه، لابد دوباره مامان بهش چشم غره رفته .
یادم اومد چایی تازهدم درست نکردم، ولش کن مگه خاله فکر آیندهی من هست که من فکر تازه بودن چاییش باشم؟
رو به محبوبه گفتم قوری چایی داره برا مادر شوهر آیندهت چایی بریز ببر من حوصله ندارم.
با بغض گفت آره نیست که تو و مامان بابا خیلی میذارید؟حالا خاله شد مادرشوهر من؟!
دلم براش سوخت اونو سعید واقعا عاشق هم بودند.
البته اوایلش محبوبه حسی به سعید نداشت و نظری هم نسبت به خواستگاریش نمیداد.
اما اونقدر خاله گفت و گفت تا اینکه اینم دلشو به سعید باخت.
اما تقصیر من چیه که از اون بزرگتر بودم ؟
تقصیر من چیه که توی دهمون مردم معتقد بودند اگه دختر کوچکتر شوهر کنه معنیش اینه که دختر بزرگتر لابد مشکلی داشته که خواستگار نداره یا کسی اونو نپسندیده؟
خدایا خسته شدم از بس توی این خونه حرف از منو بخت بستهی منه.
پس کی تموم میشه؟
خاله یه ساعتی نشست و بقول مامان مخشو خورد تا بالاخره مثل همیشه دلخور پاشد و رفت.
خداروشکر مامان دیگه به خاله اون پیشنهاد مسخره رو نمیده، آخه یبار که خاله از بلاتکلیفی گل پسرش به مامان شکایت کرد مامانم گفت اگه شما خواستگار منصوره بودید همون روز اول جواب مثبت میدادیم ولی چه کنم که تو هم بدتر از غریبه ها یذره بفکر خوشبختی و آینده ی منصورهی من نیستی، فقط پسرت رو درنظر گرفتی، ناسلامتی تو خاله ی این بچهای.
اصلا یبار به سعید گفتی به منصوره هم فکر کنه؟
اون شب وقتی بابا فهمیده بود مامان چی به خاله گفته کلی دعوا راه انداخت و گفت
_ اخه زن تو چرا اینقدر بی عقلی؟
گیرم اون سعید که اینقدر خاطر محبوبه رو میخواد نظرش عوض بشه و بیاد سراغ منصوره، یعنی اونقدر من بیغیرتم که اجازه بدم؟
تو نمیگی اون مهر و علاقه ی سعید به محبوبه پس فردا هزار تا دردسر درست میکنه؟
مگه خواستن و نخواستن دل به همین راحتیه که بهش بگی اگه این نشد اون؟
منصوره رو بدم بهش اونوقت دل محبوبه رو چیکارش کنم که همیشه جلوی چشمشه؟
بندازمش دور؟
اون روز از موقعی که پیشنهاد مامان رو به خاله شنیده بودم خیلی حالم گرفته بود اما با این حرف بابا و حمایت همیشگیش دلم گرم محبت و توجهش شد.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
مامان صدام کرد منصوره مادر برو یکم سبزی از تو باغچه جمع کن تا بابات میاد بشوریم برای نهار آماده باشه.
خودت میدونی که خسته و کوفته از سرکار که میرسه حوصله نداره صبر کنه تا وسایل سفره رو حاضر کنید...
قبل از رفتن به حیاط راه کج کردم سمت تاقچه، توی آینه ی گرد قدیمی جهاز مامان نگاهی به صورتم انداختم با اینکه مامان میگه این لک اصلا به چشم نمیاد اما من مطمینم که خیلی هم توی چشمه.
وگرنه من که از محبوبه خیلی زیباترم،
یادمه مامان همیشه بهم میگفت من به مادرخدابیامرزش کشیدم میگفت مژههای مشکی و پرپشت و فرم بینی و پوست سفیدم شبیه اونه،،،
همیشه میگفت خداکنه بختت هم مثل اون بلند باشه...
منکه هیچوقت ندیدمش ولی همه از زیبایی مادربزرگ و زرنگی و زیرکیش تعریف میکردند.
فعلا که دختر کوچیکهی این خونه بدل پسرخاله کوچیکهی ما نشسته... نه پسرخاله کوتاه میاد که یکی دوسال دیگه صبر کنه نه بابا که به یه جواب ساده و پنهانی رضایت بده.
نمیدونم مردم این ده چه دردی دارن که همیسه سرشون تو زندگی بقیهی مردمه.
مگه خودشون خونه و زندگی ندارن؟
من با این سنم این چیزا رو میفهمم اونوقت اونا با اون همه تجربه نمیفهمند سرک کشیدن تو کار دیگران هم گناهه هم اشتباه؟
مدام در حال پچ پچ کردن دنبال زندگی بقیه هستند.
امان از دست بابا که مثل بقیهی مردم این روستا حرف و حدیثای دیگران براش مهمه.
از بابای من خیلی بعیده،هرچی تو بقیه ی مسایل خیلی امروزی و منطقیه تو این مورد بخصوص زیادی حساسه به حرف مردم.
بغض گلومو اذیت میکرد پا تند کردم و با احتیاط رفتم توی باغچه ی بزرگ حیاط سمت سبزیها،
کمی پیازچه و نعنا و تره جمع کردم بابا عاشق جعفری توی سبزی خوردنه کمی هم جعفری چیدم،،،
رفتم سراغ ریحان عطرشو با عشق به ریه هام دادم.خودم عاشق ریحان بودم،
بابام همیشه منو محبوبه رو ریحانه ی زندگیم صدا میکرد میگفت شما دوتا ریحانههای بهشتی من هستید،
اشکام سرازیر شد و بغضم ترکید،،،
نشستم کنار سبزی ها و هق هق گریه کردم میدونستم از اینجا صدام به خونه نمیرسه،
حیاط خونه مون خیلی بزرگ بود و فاصله ی باغچه تا خونه زیاد،،،
دلم به حال مامان و بابا میسوخت بیچارهها بخاطر ازدواج من خیلی اذیت میشدند،
بقول بابا سه تا پسر رو بوقتش زن داد و فرستاد سر خونه و زندگیشون و حالا هم کلی کمک حالش هستند،
ولی همهی فکر وخیالش الان پی منو محبوبه ست.
خاله چرا مراعات حضور منو نمیکنه؟
چرا بخاطر سعید اینهمه پافشاری میکنه ؟
اگه بلاخره بابا رضایت بده و محبوبه رو به عقد پسرخاله در بیاره دیگه خاستگار برا من نمیاد.
خاله خودش رسم و رسوم و افکارو عقاید مردم اینجا رو که میشناسه
اینهمه ابراز علاقه به منو خواهر برادرام میکنه ولی در عمل یه ذره هم برای آبرو و آینده مون ارزش قایل نیست
وقتی یه دل سیر گریه کردم کنار حوض کوچولوی مخصوص شستشوی ظروف صورتمو شستم.
حالا کمی سبک شده بودم،
رفتم آشپزخونه و کارهای مربوط به نهار رو انجام دادم.
محبوبه هم که طبق معمول از انجام کار خونه فراریه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی وقته به بابا گفتم دار قالی توی انباری رو بیاره توی خونه سرپا کنه
تا قالی ببافم و سرم رو گرم کنم.
فکر کنم از تمام دخترای موجود در ده ما فقط من و محبوبه هستیم که تابحال قالی بافی نکردیم یا گوسفند به چرا نبردیم و حتی سر زمین های کشاورزی برای کمک نرفتیم
همیشه فقط نون پختن و کارهای خونه با ما بود.
چون هم اوضاع مالی پدرم از اول خوب بود و هم بخاطر حضور برادرهای بزرگم هیچوقت نیازی به کار کردن منو خواهرم نبود و البته بابا هم نسبت به مردای روستامون غیرتیتر بود و دلش نمیخواست ما کار کنیم.
میگفت مگه خودم مُردم که دخترهام خرجی خودشونو در بیارن.
دخترهای این ده همه شون فقط تا پنجم ابتدایی درس خوندند، ولی بابا منو محبوبه رو هر روز به همراه یکی از برادرهام با موتور یا نیسان میفرستاد مدرسهی شهر...
محبوب هم که امسال سوم راهنمایی رو تموم میکنه.
البته اگه سعید و خاله بساط عروسی شو راه نندازن.
دوباره بغضم گرفت.
خوشبحالش خاطرخواه درست و حسابی داره .
سعید پسر خوب و باجنمیه.
هم دین و ایمان سرش میشه هم درس خونده ست و دیپلم داره و هم کارو بارش توی شهره اگه باهم ازدواج کنن حتما توی شهر براش خونه میگیره.
مامان میگه بخت من از محبوبه بهتره و شوهر بهتر گیرم میاد ولی فعلا که اون بختش زودتر از من داره باز میشه.
همیشه عاشق قالی بافی بودم اما مامان میگفت: باید افتخار کنید که توی خونهی ما احتیاجی به چندغاز حقوق قالی بافی من و شما دخترا نیست.
به بابا کلی اصرار و التماس کردم تا راضی شد دار قالی برام آماده کنه و کلی هم به مامان قول دادم که مراقب دستام باشم چون میدونم خیلی حساسه که دستام مثل بقیه ی دخترای قالیباف روستا پینه بسته نشه.
قبلا از دخترای همسایه قالیبافی یاد گرفتم برای همین خیلی مشتاق به شروع کارم هستم.
مامان به بابا گفته فعلا دست نگه داره برای آوردن دار قالی.
نمیدونم چرا این قدر دست دست میکنه؟
امروز غروب هم با بابا پچ پچ میکرد بابا میگفت به پسرها خبر بده با زن و بچههاشون جمعه بیان خونهمون باهم حرف بزنیم و مشورت کنیم هرچی نباشه داداشهای بزرگترند نظر اون ها هم مهمه.
جریان از چه قراره من هنوز نمیدونم.
فقط هرچی هست فهمیدم مربوط به منه چون همش اسمم رو میاوردند.
وای نکنه خواستگاره؟
یعنی کیه؟ نکنه خانم و اقایی که امروز اومده بودند خونهمون و مامان گفت خریدار باغ بابا هستن همون خاستگارا باشن؟
وای اگه همونا باشن که عالیه .
چون معلوم بود شهری هستند تازه ماشینم داشتند.
تازه مفهوم نگاه های خاص اون خانوم به خونه و زندگی و حرکاتم موقع تعارف و پذیرایی فهمیدم
اخ جون بالاخره منم عروس میشم و از دست خاله و سعید و غرغرها و پشت چشم نازک کردنهای محبوبه راحت میشم.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 مرگ تدریجی یک رویا پارت برگرفته از زندگی واقعی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
مرگ تدریجی یک رویا
پارت
برگرفته از زندگی واقعی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بعد از ازمایش حمیدرضا بهم گفت
_بریم صبحانه بخوریم؟ رنگ به روت نمونده
_بریم من خیلی گرسنه م
سوارماشین شدیم یکم که رفت مقابل ی جگرکی ایستاد
_بیا بریم یکم جیگر بخوریم سرحال شیم
همراهش از ماشین پیاده شدم وارد جگرکی شدیم محیط قشنگی داشت تصور میکردم ی جای چرک و کثیف باشه اما برعکس خیلی شیک بود و قشنگ، دور تا دور سالن تخت با پشتی و فرش های سنتی یک شکل چیده بودن و وسط سالن ی گاری قدیمی بود که روش سماور ذغالی گذاشته بودن و استکان کمر باریک با نعلبکی های شیشه ای و قند و نبات انقدر جذاب بود که من حتی از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم.
به پیشنهاد حمیدرضا قرار شد بعد از خوردن کباب، چایی نبات هم بخوریم به گارسون گفت
_برامون دوتا چای نبات بیارید
گارسون رو به حمیدرضا گفت
_ خودتون باید برید بریزید اونجا همه چی هست
حس ریختن اون چایی رو نمیتونم توصیف کنم واقعا زیبا و قشنگ بود بعد از خوردن اون چای دلنواز بالاخره حمیدرضا دستور داد که از اونجا خارج بشیم شونه به شونه هم از اونجا بیرون زدیم
_اگر موافق باشی اول بریم حلقه بخریم بعدم خریدای دیگرو انجام بدیم
_باشه اتفاقاً خیلی هم خوبه منم موافقم
هر دو به سمت ماشین رفتیم سوار شدیم ماشینو به حرکت درآورد و همزمان گفت
_من ی دوستی دارم طلا فروشه اگه بریم از اون بگیریم هزینهاش برامون کمتر در میاد
با سر حرفشو تایید کردم اتفاقاً اینجوری برای منم خوب بود دست های حمیدرضا خیلی بزرگ بود و حلقه ش سنگین میشد ولی اگر طلا فروش آشنای اون بود خب تخفیف میداد و ارزونتر در میومد
_مغازه ش بازار ۱۵ خرداده
با اینکه دور بود اما رفتیم و بالاخره رسیدیم متعجب گفتم
_مطمئنی دوستت اینجا مغازه داره؟
تک خندی زد
_آره پاساژ طلا فروشا مغازه داره خیلی بهش کمک کردم بهم گفت اگه ی روزی زن گرفتی بیا از خودم حلقه بخر
_خب خیلی خوبه آدم همه جا آشنا داشته باشه حالا خدا کنه حلقههاشم قشنگ باشه
_ ببین طلاهاش خیلی عالیه شک نکن ببینی خوشت میاد اگرم پسند نکردی عیبی نداره میریم هر جایی که تو بخوای
حرفهای حمیدرضا و حضورش حسابی بهم ارامش میده دلم میخواد زمان متوقف بشه و ما همین جا همینقدر عاشق بمونیم...
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/65087
جمعه ها و تعطیلات پارت نداریم
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
جمعه شده و از صبح داداشهای خوش غیرت و مهربونم اومدن خونهی ما.
بابا منو محبوب و زنداداشها و بچه ها رو فرستاد باغ گفت برید یه چرخی بزنید تا حال و هواتون عوض بشه ولی خودم فهمیدم همهمونو فرستاده پی نخود سیاه تا با داداشهام صحبتهای مردونه داشته باشه.
وقتی برگشتیم دیگه از خوشحالی قبل از رفتنمون تو چهره ی مامان خبری نیست اتفاقا خیلی هم ناراحت و غمگینه.
زنداداش مهین ازش علت ناراحتی شو پرسید که اونم بهونه ی خستگی رو آورد.
نکنه قضیهی خاستگاری منتفی شده؟
همه ی خوشی امروز از سرم پرید.
دیگه طاقت نیاوردم.
موقع خواب که رخت خوابها رو انداختیم آروم به مامان گفتم خواستگاری من بهم خورد؟
مامان نیم نگاهی بهم کرد و گفت بیحیایی محبوبه به تو هم سرایت کرده؟
چه معنی داره دختر تو این مسایل دخالت کنه؟
مامان تروخدا بگو چی شده؟
هیچی مادر. داداش ناصرت گفت اون خونواده رو میشناسه.
گفت که خیلی هم آدمای معتقدی نیستند و حروم و حلال براشون اهمیت نداره.
برای همین قرار شد خودش فردا بره دم حجرهشون و جواب منفی بهشون بده.
ناراحت شدم نه از جواب خونوادهم .
از اینکه دوباره خواستگارم ناحسابی از آب در اومد.
مامانم گفت غصه نخوریا این نشد یکی دیگه، ماشاالله اونقدر تو خوبی که هیچوقت نگران آیندهت نیستم نهایت مهمون امسال و فردای این خونهای.
بعدم گفت دیگه پررو نشو برو دیگه برو زل زدی تو چشمای من و گوش میدی به حرفام.
اینبار واقعا خجالت کشیدم پوفی کردمو رفتم دنبال بقیهی کارم
از حرف مامان واقعا خجالت کشیدم مامان راست میگفت کمال همنشینی با خواهر شیطون سربه هوام و خاله در من هم اثر کرده بود.
من کجا و صحبت با یه بزرگتر در مورد خواستگار کجا؟
اما حالم واقعا گرفته بود
جای خانمها رو تو یکی از اتاقهای بزرگتر انداخته بودیم.
منو محبوبه هم کنار بچه ها تو همون اتاق.
کلی بهمون خوش میگذشت.
برادرزادههام عشقهای منو خواهرم بودند.
تازه بچهها خوابشون برده بود و سروصداها خوابیده بود که صدای پچ پچ زنداداشا حواسم رو به خودشون جمع کرد.
چیزی از حرفاشون نمیفهمیدم پس ترجیح دادم خوابی که به چشمام هجوم آورده بود رو مهمون روح خسته م کنم تا کمی آرامش به وجود خستهم تزریق کنه.
صبح طبق معمول همیشه زودتر از مهمونامون بیدار شدم .
ظهر بعد از نهار داداشها و زن و بچههاشون ازمون خداحافظی کردند و رفتند
پکر و دلتنگ از رفتن اونها توی ایوون نشسته بودم که مامان صدام کرد،
منصوره پاشو بیا این ریخت و پاشای اون وروجکها رو جمع کن حالم گرفتهست حوصله ندارم.
مامان معمولا بعد از رفتن داداشها تا شب دمغ و غمگینه.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما چه میشه کرد داداشهای من همگی کارو زندگیشون در شهره و دلمون به همون دومرتبه در ماه اومدنشون خوش بود.
مشغول جمع کردن خونه بودم که با صدای بهم خوردن در حیاط از پنجره نگاهی بهش انداختم خاله بود بالاخره بعد از ده روز از موضع قهر و سرسنگینی کوتاه اومده .
ظاهرا خیلی هم خوشحاله.
به سرعتم افزودم، سریع بالشها و پشتیهای توی هال رو مرتب کردم و وسایل اضافی رو بردم توی اتاق و همزمان هم مامانو صدا کردم، مامان بدو بیا
خاله اومده.
صدای بلند خاله که شادی و حس موفقیت توش موج میزد باعث شد حس کنجکاویمو تحریک کنه پس رفتم توی هال
سلام خاله
علیک سلام عزیز خاله، خوبی عروسم ؟
عروسم رو یه جوری گفت نگاهی به پشت سرم کردم فکر کردم محبوبه رو میگه اما اون که نبود رفته بود خونه ی سمیرا دختر همسایه .
خاله خندید گفت از گرما پختم اون پنکه رو روشن کن برو یه چایی دبش مادرشوهر پسند برام بیار که امروز خیلی کِیفم کوکه.
مامان که تاحالا ساکت بود گفت خواهر دوباره شروع کردی که... بعد از ده روز اومدی
باز چی تو سرته؟
تروخدا ول کن حرف بچه هارو
اوندفعه که گفتم من یه غلطی کردم اسم منصوره رو برای سعید آوردم کلی هم حرف از اقا کمال شنیدم تروخدا ول کن این حرفارو.
بشین برات شربت خاک شیر بیاره .
منصوره مادر توی یخچاله بیار برای خالهت .
اما خاله همونطور پر انرژی یه حرفی زد که از شنیدنش سرجام میخکوب شدم...
برگشتم به سمت خاله و با تعجب نگاهمو به دهنش دوختم
یه لحظه به حرفی که شنیدم شک کردم خاله چی گفت؟
_سعید که نه، اون که فقط میگه محبوبه ...
پس منظور خاله چی بود؟
به مامان نگاه کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.
اما نگاه متعجب مامان هم نشون میداد مثل من تو شوک حرف و رفتار خالهست.
خاله رو به مامان گفت:
خواهر مژدگونی بده که خبرای خوب دارم.
من مونده بودم چکار کنم بمونم تا بفهمم جریان چیه یا برم سراغ کاری که مامان گفته بود .
که خاله گفت منصورهجان دهنم خشک شد،
برو دولیوان شربت برای منو مامانت بیار که خبر خوشمو هم بگم.
شرمنده از بودنم توی اون شرایط زود رفتم آشپزخونه و دوتا لیوان پر از شربت کردم و با همون سینی گذاشتم جلوی پاشون ورفتم اتاق.
به اندازهی کافی سوتی داده بودم.
تخفیف یلدایی🍉 کانال وی آی پی نهال آرزوها ۴٠هزار تومان👇👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
پشت در فالگوش ایستادم تا حرفاشونو گوش کنم.
مامان گفت:
_ آخه یه جور بگو منم بفهمم داری چی میگی؟
_بله خواهر جان اونقدر که من دوست داشتم بیشتر باهات فامیل بشم شانس بهم رو آورده
امروزم اومدم خواستگاری منصوره برای مسعودم.
وگرنه خواستگاری سعید از محبوبه که هنوز سرجاشه.
شوک زده پشت در ماتم برده بود.
معلوم بود که مامانم از این حرف خاله جا خورده
سکوتش که این رو می گفت.
بعدهم با کلی تپق همون چند تا جمله رو گفت
_یعنی چی؟
مسعود تابحال کجا بود که تازه یادش اومده دختر خاله منصوره داره؟
خودت همیشه میگفتی مسعود گفته حالا حالاها زن نمیخوام.
_چی بگم خواهر
دیشب بچم مسعود اومد پیش باباش و گفت که میخوام زن بگیرم
پرسیدم کی؟
اونم اسم منصورهی شما رو آورد.
گفت میخوام برید خواستگاری دخترخاله...
از صبح که بیدار شدم همون خروس خون میخواستم بیام
ولی کمر مش ولی گرفته بود
و آه و ناله ش به راه بود.
الانم تا نسرین با بچه هاش اومد خونهمون فرصت رو غنیمت دونستم و به دو اومدم اینجا تا خبر خوشم رو بدم
وگرنه مش ولی میگفت تا شب صبر کنم که همهمون با کله قند بیایم...
آخیش نفسم جا اومد خواهر... من پاشم برم تا بچه ها رو نفرستادن دنبالم .
شب منتظرمون باشید... همین امشب باید قال قضیه رو بکنیم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۷۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۷۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
یعنی من درست شنیدم؟
خاله گفت مسعود گفته بیان خاستگاری من؟
وای خداااا باورم نمی.شه
یعنی مسعود از من خوشش میاد؟
اون که از سعید بزرگتره
پس چرا تاحالا به فکر ازدواج با من نیفتاده بود؟
خاله موقع رفتن گفت سعید از دیشب پاشو کرده تو یه کفش حالا که مسعود هم منصوره رو میخواد باهم بریم خواستگاری برای هردوتایی مون
ما امشب دوتا خاستگاری داریمااا.
مامان گفت آخه به این سرعت که نمیشه
اتفاقا الان پسرها اینجا بودن همین پیش پای تو رفتن.
بمونه برای فردا شب.
تا منم شب با اقا کمال صحبت کنم
صبح هم از مخابرات به پسرا زنگ بزنم تا شبش اینجا باشن.
خاله با بیمیلی گفت باشه یه شبم روش
فردا شب دیگه من جواب بله رو از شما گرفتماااا
پس همه ی بزرگترا رو هم خبر میکنم.
مامانم گفت
_ اخه هنوز آقا کمال هیچی نمیدونه اونوقت من قرارهارو با تو بذارم؟
_ خیلی خب دیگه امشب بهش میگی...
یکم بعد از رفتن خاله محبوبه اومد خونه
وقتی همه چی رو بهش گفتم کلی ذوق کرد
اونقدر که تا چند دقیقه فقط از ته دل شادی می.کرد.
غروب که بابا اومد مامان با ذوق و شوق داستان رو براش گفت
کمی توی فکر رفت بعد هم پاشد رفت حیاط.
من و محبوب که یواشکی داشتیم تماشا میکردیم مامانو دیدیم رفت تو فکر زیر لبی گفت:
_ وا چرا اینجوری کرد؟
فکر کردم خوشحال میشه
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨