زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
به قلهی کوه که رسیدیم همونجا نشستیم.
از اونجا باغهای اطراف ده کاملا توی دیدمون بود
سکوتِ بینمون رو با یک جمله شکست
_نظرت درمورد به من چیه؟
از سوالش دوباره تپش قلب گرفتم
خجالت کشیدم بگم که این چند روزه شده همهی دنیام
روم نشد بگم شده همه کسم.
روم نشد بگم وقتی مثل الان کنارمی حس خوشبختی دارم
و وقتی نیستی دلتنگی همه وجودمو میگیره
سرمو پایین انداختم راستش چی بگم؟
راستش، راستش، هوم...
مِن مِن من رو که دید
با لحن محکمی گفت
بگو... جوابت خیلی برام مهمه...
تو منو دوست داری؟
این چه سئوالی بود که میپرسید
سعی کردم خجالت روکنار بذارم به روبرو نگاه کردم وگفتم
_بله ... اگه دوستتون نداشتم که بله نمیگفتم.
با خجالت و لبخند بهش نگاه کردم
مات ومبهوت نگاهم میکرد...
انگار منتظر این حرف نبود...
اون موقع نمیدونم دوست داشت چی بشنوه ازم...
رنگ نگاهش خنثی بود...
ولی مطمئن بودم که خوشحال نشده...
یهو نگاهش رو ازم گرفت
_میخواستم یه چیزی بهت بگم
اما ولش کن الان وقتش نیست
شاید به مامانم گفتم تا اون به خودت یا خاله بگه.
حالم گرفته شد .
خوب چرا حرفشو به خودم نمیگه؟
با اینکه خیلی مشتاق بودم بفهمم اما چیزی نگفتم.
بلند شد بهم گفت پاشوبرگردیم خونه
من کار دارم باید برم.
بلند شدم پشت مانتوی بلند و گشادم رو تکاندم و پشت سرش راه افتادم.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی دلم میخواست باهم حرف بزنیم اما انگار لبهاشو بهم دوختند. حتی یه کلمه هم باهام صحبت نکرد
تا اون جایی که من یادمه قبلا تو مهمونیها اونقدر زبون می ریخت و بگو بخند میکرد و مزه میریخت که همه به دل درد میافتادند
اونوقت حالا که با منه و باید حرف بزنه سکوت پیشه کرده و بفکر کارهاشه
معلوم بود کلافه ست و میخواد چیزی بگه ولی مدام حرفشو میخوره.
رسیدیم دم در خونه،
سیمی که از سوراخ روی در حیاط رد شده روکشیدم که با صدای تق باز شد.
برگشتم که تعارفش کنم اما دیدم آمادهی رفتنه، نگاه من رو که دید گفت:
من دیگه باید برم
_خودت شنیدی که مامانم گفت شام منتظرته
_ به خاله بگو
یه شب دیگه میام خونهتون.
بعد هم بدون یه خداحافظ گفتن با عجله ازم دور شد.
حتی صبر نکرد تا من خداحافظی کنم.
ایستادم و رفتنش رو نگاه کردم .
بدجوری تو ذوقم خورده بود.
دلم گریه میخواست بغضمو فرو خوردم .
رفتم داخل مامان از سمت لونه ی مرغها اومد به طرفم تخممرغهای توی دستشو نشونم داد.
یکم پشت سر و اطرافمو دید زد
با اخم ریزی که بین ابروهاش نشست گفت پس کو مسعود ؟
دوباره بغضم برگشت
اما قورتش دادم
اونم به سختی.
گفتم
_نیومد خونه... گفت من کار دارم و رفت
بعد هم تندی رفتم توی خونه تا بیشتر از این مجبور به جواب دادن نباشم
سعید و محبوبه مشغول بگو بخند بودند و هندونه میخوردند.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سلام کردم
سعید با دیدنم دستپاچه شد و سریع سرپا ایستاد
هول شده جوابم رو داد و به پشت سرم نگاه کرد
_سلام... با مسعود بودی؟
بدون اینکه نگاهش کنم جوابش رودادم...
_سلام
رو به محبوبه کردم
_تو این هوا فقط هندونهی خنک میچسبه...
با حرص لب زدم
_مسعود رفت گفت کار داره و باید بده... گفت کارم خیلی مهمتر از تویه
مامان که داخل شد حرفم رو شنید
_خودش اینو گفت؟
_با زبون نه... ولی با عمل بهم فهموند
و به طرف اتاق راه کج کردم
توی اتاق لباس عوض کردم برگشتم و پیششون.
اصلا حوصلهشون رو نداشتم اما باید میفهمیدم چه چیزی رو باید سعید بهم میگفته که از گفتنش شونه خالی کرده ...
سعید یکم نگاهم کرد مردد پرسید
_پس مسعود کجا رفت؟
نمیدونم گفت کار داره و رفت.
کمی نگاهم کرد انگار توی صورتم دنبال چیزی میگشت،
با صدای محبوبه نگاهش رو داد به اون
ولی معلوم بود حواسش به منه چون همش زیر چشمی منو میپایید.
این پسره هم مثل داداشش یه چیزیش میشه.
خواستم سئوالم رو بپرسم اما منصرف شدم برای همین ایستادم و به آشپزخونه رفتم
احساس کردم اگه خیلی خودم رو مضطرب یا مشتاق شنیدن حرفاشون نشون بدم برام خوب نباشه
پس برای اینکه جلوی چشمشون نباشم و کمتر فکر و خیال کنم کمی آشپزخونه رو مرتب کردم
هنوز ده دقیقه از اومدن من نگذشته که سعید هم خداحافظی کرد و رفت.
چندروز بعد خاله من و محبوبه رو برای مراسم پاگشا دعوت کرد.
برادرهامم با خونوادههاشون دعوت هستند.
نزدیک غروب همه حاضر و آماده راه افتادیم سمت خونهی خاله.
با تعارف سعید و خاله و عمو ولی همه وارد شدیم، خواهر و برادرهای مسعود هم دعوت بودند.
اطراف رو زیر نظر گرفتم تا مسعود رو پیدا کنم اما انگار نبود.
دلم گرفت مثلا منو بخاطر نامزدی با اون برای پاگشا دعوت کردند ولی خودش نیست.
وقتی همه نشستند بابا سراغ مسعود رو گرفت
خاله کمی هول شد و با اضطراب گفت والا نمیدونم
همیشه تا قبل از غروب آفتاب خونه بود
عمو ولی با دلخوری پرسید
_اصلا بهش گفتی امشب چه خبره؟ چیزی میدونه؟
خاله با حرص جواب داد
_آره به خدا... دوروز پیش بهش گفتم برای امشب خونوادهی خالهت رو دعوت کردم
صبحم که داشت میرفت شهر دوباره یادآوری کردم و گفتم امشب قراره منصوره رو پاگشا کنم همه رو دعوت کردم زود بیا...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۸۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
نمیدونم چرا این قدر دیر کرده؟
البته حالا تا شام خیلی مونده کم کم میاد.
عمو ولی چپ چپ نگاه به خاله کرد و حرف اون رو تکرار کرد
آره هنوز سر شبه خیلیم دیر نکرده...
بعد هم رو کرد به بابا
_حالاوقت هست میاد خدمتتون.
دختر خاله و پسراش مَشغول پذیرایی از ما و بقیهی مهمونها شدند.
تا وقت شام سعید مدام دور محبوبه میپلکید.
گاهی هم نیم نگاهی سمت من میکرد و میرفت .
همهی تلاشش رو میکرد که بهم بد نگذره.
دختر خاله نسرین مدام من رو به حرف میگرفت معلوم بود میخوان سرم رو گرم کنند که احساس غریبی نکنم.
اما من اون موقع توی اون جمع با اینکه همه خودی بودند انگار غریبهی غریبه بودم و حسابی احساس غربت داشتم.
انگار حالا که مسعود نبود بقیه برام غریبهی غریبه شده بودند
سعی میکردم خودم رو ناراحت نشون ندم اما اصلا موفق نبودم
چون با هرکی چشم تو چشم میشدم لبخند تحویلم میداد
از اون لبخندای مصنوعی که آدم رو معذب میکنه.
سعید از کنارم که رد میشد خم شد و آروم ازم پرسید اون روز که مسعود تورو برد بیرون در مورد موضوع خاصی باهات حرف نزد؟
سر تکون دادم
_اخه اون موضوع مهم چیه که مسعود منتظر بود تو بهم بگی و تو منتظر اون؟
کلافه سر تکون داد و گفت
_هیچی
همینکه صاف ایستاد
خاله کنارش اومد و با صدای آروم اما با تشر بهش گفت
_واقعا تو نمیدونی مسعود کجاست؟
از وقتی شما دوتا داماد شدید خودم دیدم که مدام تو گوش هم پچپچ میکنید
حالا هر چی الان میپرسم جریان چی بوده تو هِی بگو هیچی نشده...
بخدا اگه بعدا بفهمم چیزی بوده و من نگفتی من میدونم و تو...
سعید با تندی جواب داد
_به من چه آخه...
منِ بدبخت که امروز حتی سرکار نرفتم تا به تو کمک بکنم
اونوقت بابت دیر اومدن مسعود من باید جواب پس بدم؟
بعدم با حرص بیشتر گفت
اون بدبخت که یه هفته بود میخواست باهات حرف بزنه
هر بار اومد سراغت گفتی صبر کن نون پختنم تموم شه صبر کن خونه جارو کردنم تموم شه صبر کن فلان کارم تموم شه...
چطور تا گفت منصوره رو میخوام نشستی جلوش وعدهی خواستگاری فردا شبش رو گرفتی ازش...
اما این یه هفته یه بار نیومدی حرفشو گوش کنی
شاید راجع به امشب بوده...
خاله ناراحت گفت
_والله اون خودش هِی امروز و فردا کرد هربار بهم گفت کارت دارم منم گفتم حرفتو بگو گفت ولش کن بعدا میگم
عمو ولی که مخاطبش خاله و سعید بودند صداش رو کمی بالا برد
_یکم بلندتر بگید ما هم بشنویم...
وقتی هردو عمو رو نگاه کردند
با اشاره به مهمونها گفت
_مهمون نشسته اینجا... زشته آخه دوساعته اونجا ایستادید و پچ پچ میکنید تو گوش هم
سعید ببخشیدی گفت و کنار داداش ناصرم رفت وهمونجا نشست
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۸۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
همهی مهمونها توسط بچههای خاله با میوه و شیرینی و چای پذیرایی شده بودیم
کمکم داشت از وقت شام هم میگذشت...
خاله مدام ابراز نگرانی میکرد و میگفت سابقه نداشته تا این وقت شب مسعود خونه نیاد... اونم حالا که مهمون داریم...
دلخوری من هم دیگه جاش رو به دل نگرانی داده بود...
نکنه واقعا اتفاقی براش افتاده و نتونسته بیاد و من بیخودی قضاوتش کرده بودم؟
بابا رو به عمو ولی گفت
_بد نیست پسرا با ماشین برن توی جاده رو بگردن شاید موتورش خراب شده و جایی گیر افتاده
سعید که تازه از حیاط برگشته بود هراسون به طرف در برگشت و گفت
_نه بابا دیگه الاناست که برسه.
و از در خارج شد
داداش نصیر بلند شد ودنبالش رفت
خاله که تا حالا به خاطر نیومدن مسعود دست دست میکرد و میگفت صبر کنیم مسعود بیاد و بعد سفره بندازم به نسرین دستور داد سفره رو بیاره...
چند دقیقه بعد داداش نصیر از حیاط برگشت
و با صدای اهسته گفت
_ برگشته
همه نگاهش کردند
خاله هولزده پرسید
_مسعود؟
نصیر با اینکه اصلا اهل کنایه زدن نبود
با نیشخند گفت
_بله شازده خیلی وقته برگشته منتها قابل نمیدونسته بیاد داخل
_خاله چنگ زد به صورتش
_نکنه بلایی سرش اومده؟
_من که دیدمش از منم سالمتر بود
سعید داره باهاش حرف میزنه
داداش نیم نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد...
نفهمیدم از دستم ناراحته یا داره برام تاسف میخوره.
بالاخره در باز شد و آقا اومد.
اونم با چه سرووضعی مواقع عادی لباسها و وضعیتش مرتبتر بود.
هیچ کدوم از برادرام به پاش بلند که نشدند خیلی هم تحویلش نگرفتند
به پاش بلند شده بودم
اما نه اون سراغ من رو گرفت تا دنبالم بگرده و نه من جلو رفتم که سلام کنم.
مامان اومد کنار گوشم گفت دخترم درسته الان تو مهمون اونی ولی تو هم نامزدشی برو جلو بهش خسته نباشید بگو.
فقط بخاطر حرف مامان، به مسعود نگاه کردم داشت میرفت که بنشینه، به سمتش رفتم بهش رسیدم و سلام کردم.
نگاهم کرد و جواب سلامم رو داد
و بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد
_خوبی؟
ازم حالم رو پرسیده بود
چه جوابی باید میدادم؟
راستش رو میگفتم؟ یا مثل این چند روز دوباره باید دروغ میگفتم؟
اما این بار زبونم به دروغ نچرخید
جواب دادم
_ نه
خوب نیستم
بعد هم برگشتم و پیش مامان و سر جای قبلم نشستم.
زیر چشمی نگاهش میکردم و زیر نظرش داشتم همش کلافه بود و انگار دلش نمیخواد توی این جمع باشه.
اخرش یه ببخشید گفت و بلند شد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
_ببخشید من سرم خیلی درد میکنه برم یه قرص بخورم بر میگردم و به طرف حیاط رفت
کم مونده بود اشکم سرازیر بشه...
رو به مامان که نگاهش میکرد به آرومی گفتم
_هه... لابد داروهاشون رو توی باغچه ی حیاط کاشتند که رفت توی حیاط.
مامان لب گزید و آروم گفت
_هیس یوقت میشنون... مرده شاید بیرون اتفاقی افتاده الان اعصابش خورده... اصلا شاید برای همونم دیر رسیده.
مامان راست میگفت نباید به این زودی ناامید میشدم شاید من دارم اشتباه میکنم.
دلم برای دیدنش برای شنیدن صداش برای در کنار هم بودن پر میکشید
ولی اون از من فراری بود.
مامان میگفت بعضی ها اول نامزدی همینجوری هستند... خجالتی اند...
میگفت به سعید نگاه نکن
اون از اولشم نرمال نبود
از بچگی زیادی شیطون و لوده بود
میگفت مسعود فرق داره.
اما من هم معتقد بودم مسعود نرمال نیست... اون زیادی پرت بود
این مهمونی در وهلهی اول به افتخار من و مسعود که پسر و عروس اول هستیم ترتیب داده شده
بعد به خاطر محبوبه و سعید
ولی انگار تنها عروس و داماد پاگشا شدهی امشب اون دونفرند.
منم مثل دخترای مجرد از اول مهمونی تا حالا تنها و افسرده یه گوشه کز کردم.
انگار نه انگار من هم عروسم و نامزد دارم.
دوباره چشمه ی اشکام هوس جوشیدن کرده بود
اما من خوب یاد گرفتم چطور خاموشش کنم.
چند تا نفس عمیق کشیدم بعدهم چشمهام رو تو حدقه چرخوندم
و اشکها برگشت.
همه به تکاپو افتاده بودند و سفرهی شام رو میچیدند.
خاله چه شامی تدارک دیده بود
چه سفره ای...
همه لب به تعریف و تشکر باز کرده بودند
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
خاله و نسرین و عمو ولی مشغول تعارف کردن شدند
و بقیه هم بابت زحمات خاله تشکر میکردند
اما همهی هوش و حواس من توی حیاط بود
یعنی کجا رفت؟
نمیخواست بیاد شام بخوره؟
همون لحظه چشمم به داداش نصیر افتاد هنوز اخماش توی همه
لب زد
_غذات رو بخور
همون لحظه نسرین کنارم جا باز کرد و نشست
_منصورهجان چرا غذا نمیکشی؟
و کمی صداش رو پایینتر آورد
_منتظر مسعودی؟
با لبخند گفت
_صبر کن برم صداش کنم.
تا خواستم جوابشو بدم پاشد و رفت.
اصلا نه حس خوردنم هست و نه احساس گرسنگی میکنم.
چند دقیقه بعد نسرین برگشت توی خونه مسعود هم پشت سرش .
من هم خودم رو زدم به اون راه،
دیگه کاملا اشتهام کور شده بود
حتی با اصرار های خاله و عمو ولی هم نتونستم نصف بشقاب غذا رو هم بخورم.
همونی هم که خوردم نجویده قورت میدادم.
دلم میخواست زودتر این مهمونی تموم بشه و برگردیم خونه
حس حقارت شدیدی بهم دست داده بود
بعد از شام خاله طی مراسمی که جزو رسومات خانوادهی داماد بود
یه پارچه پیراهنیِ کادو شده به مامان و بابا و همه ی داداشهام هدیه داد.
حتما بخاطر اینکه امشب هردوتا عروسش رو پاگشا کرده به داداشها هم کادو داده
چون رسم ما اینه که فقط به مادرو پدر عروس کادو میدن.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۲ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
خاله اول به طرف من اومد
بعد هم با نگاه به مسعود گفت
_بیا کنار نامزدت بشین پسرم
تو که اینقدر خجالتی نبودی
اما وقتی واکنشی ازش ندید با خجالت و لبخندی گوشهی لبش صورتم رو بوسید
و جعبه ی طلای توی دستش رو باز کرد و
زنجیر و پلاک نسبتا ضخیم و قشنگ رو از داخلش درآورد و وقتی به همه نشون داد
بعد هم گرفت سمت من تا بندازه گردنم
اول تشکر کردم وکمی صورتم رو چرخوندم سمت مخالف اقایون
گریه روسریم رو باز کردم تا خاله زنجیر و پلاک اهدایی خودش و خانواده ش رو دور گردنم بندازه... قفلش رو به سختی بست.
و با صدای بلند برای من و مسعود آرزوی خوشبختی کرد.
دوباره روبوسی کردیم
اینبار رفت به سمت محبوبه
سعید کنارش ایستاده بود و با لبخند به خواهرم خیره شد، خاله گردن بند هدیهی محبوب که دقیقا شبیه مال من بود رو گردنش انداخت.
بعد از روبوسی برای او و سعید هم آرزوی خوشبختی کرد.
نیش هردوتاشون تا بناگوش باز شد.
لبخندی به خندهی بانمک هردوشون زدم
و در دل آرزوی خوشبختی برای اونها و خودم کردم.
همون لحظه نگاه محبوبه به نگاهم گره خورد
نگاهش چرخید سمت مسعود
بعد هم نگاهی به سعید کرد
و دم گوشش چیزی گفت.
سعید دستی به پشت گردنش کشید و شونه بالا انداخت
نگاهم رو ازشون گرفتم
دوست داشتم بدونم مسعود چکار میکنه
اما غرورم اجازه نمیداد نگاهم رو به سمتش بچرخونم.
پس با نگاه به بچههایی که مشغول بازی بودند خودم رو سرگرم دیدن اونها نشون دادم
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۳ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
آروم دستم رو از زیر روسری سمت گردنم بردم و پلاک رو توی دستم لمس کردم.
احساسات چندگانه به سراغم اومده بود.
دختر حسرت کشیدهای نبودم...
درسته شوهر خالم یعنی عمو ولی یا بهتره بگم پدرشوهرم وضعیت مالی خیلی خوبی نسبت به پدرم داشت اما پدر من هم همیشه اوضاع مالی خوبی داشت... یه وانت و یه موتور... کلی باغ و زمین زراعی...
از بچگی هر چی خواسته بودم برام فراهم می شد... خیلی طلا داشتم... دوتا زنجیر و پلاک با شکل و شمایل و وزنهای مختلف... سه تا النگوی ضخیم و دو جفت گوشواره که یکیش رو وقتی بابا چند سال پیش به حج رفته بود برام از مکه آورده بود
اما این گردن بند فرق داشت
اون هدیهی عروس شدنم بود
حسی شبیه خوشبختی،
دوست داشتن،
دوست داشته شدن،
بلاتکلیفی،
و چند حس دیگه که خیلی اذیتم میکرد
همگی باهم به دلم هجوم آورده بودند.
احساسات خوب و بد توی قلبم به جون هم افتاده بودند و هرکدوم سعی داشت قدرت خودش رو به رخ بکشه.
دستم رو پایین آوردم
انگشتر حلقهی سرعقد و انگشتر نشون شب بله برونم رو نگاهی انداختم
تو دستای ظریف دخترونهم خودنمایی میکرد...
پنج تا النگوی زیبای حکاکی شدهای که طی این مدت اضافه شدند هم از زیر آستین لباسم جلوهگری میکردند.
این طلاها هم در عرض چند روز نامزدی نصیبم شده
اما هنوز من و مسعود حتی یه جمله باهم حرف عاشقانه یا هر حرفی که نشون دهندهی دوست داشتن یا تعلق خاطر داشتن باشه رو به هم نگفته بودیم .
این همه طلا ارزوی همهی دخترای ده برای نامزدیشونه اما من تنها یه آرزو داشتم.
اونم اینکه اطمینان پیدا کنم مسعود من رو دوست داره
یه طوری رفتار میکرد که انگار به اجبار به خواستگاری من اومده و عقدم کرده...
سر بلند کردم
متوجه نگاه زنداداشها و پچپچشون با همدیگه شدم...
اول ازشون دلخور شدم
اما کمی بعد بهشون حق دادم...
مقصر اصلی مسعود بود که من رو انگشت نمای این جمع کرده...
وگرنه چرا کسی به محبوبه این طوری نگاه نمیکرد...
کاش بابا کمی بهش برخورده باشه و بعدا مسعود رو یه گوشمالی حسابی بده یا لااقل بازخواستش کنه تا بفهمم دردش چیه تا بلکه دلیل این قایم موشک بازیهاش رو بفهمم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۴۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۴۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون شب با همه ی خاطره های خوب و بدش گذشت.
اخر شب با یه خداحافظی کوتاخ از خونوادهی خاله جدا شدیم و به سمت خونه راه افتادیم،
سعید میخواست خودش محبوبه رو به خونه برگردونه
اما خاله که معلوم بود متوجه اخم های بابا و برادرهام شده مانعش شد
و اوهم به یکباره گفت باید پنچری چرخ موتورش رو درست کنه...
مسعود هم مثل بقیهی اعضای خونواده خودش جلوی در ایستاده بود و حتی کمی عقب تر از اونها
به آرومی ازمون خداحافظی کرد
حتی برای دلخوشی من یکبار هم که شده تعارف نزد که خودش من رو میرسونه...
هه چه دل خجستهای داشتم...
به یه خداحافظی خشک و خالی بسنده کرد اونوفت توقع داشتم خودش من رو به خونه میرسوند
وقتی به خونه برگشتیم ماتم گرفته بودم که
چطور با این حال گرفته رختخواب مهمونهامون رو پهن کنم
خداروشکر مامان متوجه حالم شد
چون مسئولیت رختخوابهارو به عهدهی محبوبه گذاشت و به من گفت برم پشهبند رو از زیر رختخوابها پیدا کنم و بدم به داداش...
صبح زود از خواب بیدار شدم تو فکر بودم تا به کارهای معمول هرروز رسیدگی کنم ولی وقتی به پشت سر چرخیدم و چشمم به بقیه افتاد تازه یادم اومد برادرها مهمون خونهمون هستند.
اول از خوشحالیِ این موضوع لبخندی به لبم نشست ولی با یاداوری اتفاقات دیشب دوباره حالم گرفته شد.
دستم رو بردم سمت گردن بند و به آرومی ایستاده و جلوی آینه رفتم تا خوب پلاک رو ببینم
اول به اطراف نگاه کردم وقتی از خواب بودنشون اطمینان حاصل کردم
حالا بدون استرسِ نگاهِ مزاحمِ دیگران با دقت نگاهش کردم
الحق پلاک خوشگل و سنگینی بود یه قلب بزرگ که روش حرف "M" حک شده و خودنمایی میکرد
زمزمه کردم مسعود... اول اسمش بود
لابد مال محبوبه اِس داره
من فقط به قلب پلاکش دقت کرده بودم ولی حالا که چشمم به حرف انگلیسی روش که افتاده خیلی به دلم نشست.
دوسش داشتم چون هم نشانهی عشق و علاقهی من و مسعود به هم بود و هم یادگاری از شب پاگشا،
با خودم فکر کردم خوب یادگاری رو به خاطر خاطرات خوش نگه میدارن مگه دیشب خاطرهی خوشی برای من رقم خورده بود؟
یاد حرف برادرم افتادم که موقع برگشت توی راه بهم گفته بود:
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۵۷۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨