زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
خیلی دلم میخواست بپرسم خوب به منم بگید چی شده
اما نشد البته جرات رویارویی با حقیقتی که احتمال میدادم چی باشه رو نداشتم.
بیخبری بهتر از دونستن حقیقتی که کمکم داشتم بهش پی میبردم بود
دلم به حال خودم سوخت مثلا نامزد داشتم ولی از همون اول انگار نداشتم.
نمیدونستم مسعود چه خلافی کرده که خونواده م رو اینجوری پریشون کرده،
از مسعود که هیچوقت خبری نبود ولی جدیدا از سعید هم خبری نیست تا لااقل از طریق اون بفهمم مسعود چکار کرده که بابا و همه ی برادرهای من رو اینجوری پریشون کرده.
داداش ناصر بلند شد رو به بقیه ی برادرام گفت پاشید بریم خونه ی خاله این جوری که نمیشه .
مرتیکه یه غلطی کرده باید خودمون درستش کنیم
نمیشه که دست رو دست بذاریم تا با آبروی خواهرمون بازی بشه.
مامان که دوباره گریه میکرد با گوشهی روسری اشکای صورتش رو پاک کرد، بینیش رو بالا کشید و گفت:
_برید اونجا چی بگید؟ یه کلمه حرف بزنید تو کل ده پر میشه ...
تروخدا با آبرومون بازی نکنید...
من که میگم صبر کنیم تا شب بشه عمو کریم و دایی قدرت رو هم خبر کنیم
با هم بریم اونجا... دو نفر بزرگتر باهامون باشن بهتره
اونا بزنند تو گوش مسعود بنشوننش سرجاش بهتره...
ما خودمون یه کاره بریم چکار کنیم؟
بعد هم رو به بابا گفت:بد میگم اقا کمال؟
بابا پاشد گفت من که دیگه نمیفهمم صلاح چیه؟
بعد رو به برادرهای عصبی و اخمالودم گفت:
_خودتون بشینید فکراتون رو بریزید رو هم ببینید غیر از عمو و داییتون دیگه کی رو ببریم خونه خالهتون تا با هم صلاح مشورت کنیم ؟
ناصر رو به من گفت تو چی میگی؟
با گریه و هق هق گفتم
_مگه منم آدمم که کسی بهم حرفی بزنه؟
اصلا کسی بهم چیزی گفته تا بفهمم چی شده و چه بلایی داره سرم میاد؟
مامان با همون گریه ی قبلی گفت:
_به بچهم چیزی نگفتم ولی انگار خودش فهمیده چی شده...
نصیر گفت منصوره بیا اینجا برامون تعریف کن از اول اولش،
ببینم تو و اون مرتیکه تابه حال چه حرف هایی به هم زدید؟
اون چیا بهت گفته ببینم از توی حرفایی که زده چیزی دستگیرمون میشه یا نه؟
خواستم بگم اول شماها بگید چی شده ولی باز هم روم نشد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۱۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
جلوتر رفتم و جای همیشگی بابا که حالا خالی شده بود نشستم
آروم شروع کردم به تعریف کردن
گفتم که موقع خریدِ حلقه مسعود باهامون نیومد
گفتم که موقع آزمایش و حتی توی محضر و موقع عقد هم یه کلمه باهام حرف نزد.
این رو هم گفتم که بعد از عقد فقط دوبار من رو بیرون برده و
هربار میگفت حرف مهمی داره اما چیزی بهم نگفته.
کمی فکر کردم
گفتم آخرین بارهم خونه ی خاله مراسم پاگشا دیدمش که اونموقع هم خودتون دیدید همش ازمون فرار میکرد و حتی یه دقیقه هم بینمون حرفی رد و بدل نشد.
اشکم رو پاک کردم...
کمی فکر کردم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم
پس ساکت شدم.
حالا نوبت داداشها بود
سوالاتی رو ازم میپرسیدند که جواب همه سوالهاشون منفی بود.
یکم به هم نگاه کردند نصیر محبوبه رو صدا کرد از او هم سوالاتی پرسید که او هم در خلال حرفهاش گفت:
_من تابحال اینو فهمیدم که یه رازی بین سعید و مسعود هست که گاهی سعید مسعود رو تهدید میکرد به همه میگه
و گاهی هم مسعود سعید رو تهدید میکرد که میره و به همه یه چیزی رو میگه.
این جمله رو که گفت زد زیر گریه و با صدایی که از شدت گریه میلرزید گفت:
بخدا من سعید رو میشناسم شاید مسعود خلافکار باشه اما سعید اهل خلاف نیست.
منصور با صدای بلند و متعجب پرسید مگه تو چیزی میدونی؟ مگه مسعود اهل خلاف هم هست؟ نگاه متعجب همه به محبوب بود تا جوابش رو بشنوند.
بابا هم حالا جلوی در ایستاده بود و متعجب از حرف محبوبه نگاهش بین من و اون در رفت و آمد بود
با تاکید ناصر محبوب با همون گریه و هق هق اما لحنی طلبکار ادامه داد
_من از کجا بدونم؟
شماها تو حرفاتون یه جوری از مسعود حرف میزنید که آدم اینجوری فکر میکنه.
چند روزه مامان و بابا با دعوا از مسعود حرف میزنند و بعد هم پای سعید رو وسط میکشند
آخر حرفاشونم به دعوا و بحث میکشه.
بابا جلوی در ایستاد و با حرصی که توی صداش موج میزد گفت
_دختر درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟
از جای همیشگی بابا که چند دقیقه قبل نشسته بودم بلند شده و کنار مامان نشستم
بابا جلو اومد و سرجاش نشست.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۱۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
محبوبه با صدای لرزون وسط گریههاش گفت
_ بابا تروخدا اول شماها بگید چی شده؟
به خدا من و منصوره هیچی نمیدونیم
نه شما و مامان به ما دوتا حرفی زدید نه کس دیگهای.
توی این چند روزم از حرفها و رفتارهای شما یه چیزایی فهمیدیم که نمیدونستیم تا چه حد درسته.
اما الان با این بهت و تعجب شماها احتمالا حدس و گمانهزنی ما دوتا غلط بوده
تروخدا یکمی هم ما دوتارو آدم حساب کنید و بهمون بگید چی شده.
داداشهارو از اون سر دنیا کشوندی اینجا به اونا گفتی جریان چیه
اما به ما دوتا بدبخت بیچاره که همه چی مربوط به ماست هنوز هیچی نگفتین.
اینجای حرفش که رسید
هق هقش اونقدر شدت گرفت، که دیگه نتونست ادامه بده بلند شد و به حالت قهر بیرون رفت.
کمی منتظر موندم ولی وقتی هیچ کس حرفی نزد من هم با قهر از روی زمین بلند شده و با گریه پشت سر محبوبه بیرون رفتم.
محبوبه گوشهی اتاق کز کرده بود کنارش نشستم و گریه سر دادم.
بعد از چند دقیقه داداش ناصر و بقیه اومدند پیشمون.
ناصر گفت:
_میخوام همه چی رو براتون تعریف کنم
اما اول کامل به حرفام گوش میکنید
بعد هر سوالی پرسیدم جوابمو میدین .
باشه؟
بدون اینکه منتظر جوابمون باشه گفت
_ اون روز خاله و اقا ولی اومدند اینجا به مامان و بابا گفتند مسعود گفته من دیگه منصوره رو نمیخوام .
خاله گفته هم هر چی باهاش صحبت کردیم فایده نداشته ،
مسعود گفته حتی اکه الان اجازه ندید منصوره رو طلاق بدم و مجبورم کنید بریم سر زندگیمون بعدا یه روزی طلاقش میدم.
گفته دختر عموی باباش که معلم هست رو میخواد.
ناصر حرف میزد و من هرلحظه سرم اژ شنیدن حرفاش سنگینتر میشد
صداش رو میشنیدم
گفت حالا ما و مامان میگیم شاید حساسیت های ما که میگفتیم مسعود باید بیشتر بهت سر بزنه یا تو مهمونیا زودتر بیاد یا اینکه شبها خیلی دیر به خونه نیاد اونو از ماها ناراحت و عصبی کرده و سر لج افتاده و این بچه بازی ها رو در میاره.
بابا به خاله و اقا ولی گفته به مسعود بگید خودش هرطور صلاح میدونه با زندگیش تا کنه ما دیگه دخالت نمیکنیم
که اقا ولی هم گفته مسعود الان چند روزه اصلا خونه نمیاد
حالا ما اینجا جمع شدیم اول ببینیم درد و مشکل مسعود چیه؟ که ظاهرا فعلا گم و گور شده
سرم پایین بود و اروم اشک میریختم
اسمم رو صدا زد
_منصورهجان ما خیالمون از بابت تو راحته...
میدونیم اونقدر عاقل هستی که مطمین باشیم حرف یا رفتاری از خودت نشون ندادی که مسعود رو فراری بدی
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
اما باید بفهمیم قبل از اینکه مسعود بیاد خواستگاری تو چرا یاد دخترعموی باباش نبوده؟ چرا حالا فیلش یاد هندستون کرده؟
البته حالام فهمیدن این حرفا فایده نداره
اما باید فکرهامون رو روی هم بریزیم ببینیم این مساله چطور باید حل بشه.
با بغض و اشک حرفای ناصر رو گوش میکردم دیگه طاقت تحقیرهای بیشتر رو نداشتم .
گریههام شدت گرفته بود پاشدم رفتم توی آشپزخونه
در رو پشت سرم بستم و همونجا نشستم
باصدای بلند و بدون خجالت از اینکه اون بیرون صدام شنیده میشه گریه میکردم
و به خودم و مسعود و بخت سیاهم بدوبیراه میگفتم.
چقدر بدبخت بودم که هنوز یک ماه نشده نامزدم پسم زده.
حتی اونقدر بی ارزش بودم که دلیل این تصمیمش رو هم نگفته.
مامان به آرومی به در ضربه میزد و دستگیره رو بالاپایین میکرد و سعی داشت تا بازش کنه،
ناصر و نصیر و منصور هم صدام میکردند و وعده وعید میدادند که نذارند زندگیم از هم بپاشه.
اما من فقط به غرور خرد شده و قلب شکستهم فکر میکردم.
یهجایی بین قفسهی سینهم تیر میکشید و
یه چیزی هم توی سرم مثل نبض میکوبید.
دلم میخواست فریاد بزنم و همهی آشپزخونه رو به هم بریزم و همه چی رو بشکنم اما بخاطر عواقب کارم و شرمی که بعدا باید بخاطر این رفتار متحمل میشدم به اعصابم مسلط میشدم.
فقط تونستم با جیغ به افراد بیرون از آشپزخونه بفهمونم دست از سرم بردارند که ناگهان فریاد بابا و دعواش با مامان منو ساکت کرد.
دوباره دعواشون شده بود.
بابا مامان رو مقصر میدونست و میگفت اگه از اول پای خواهرت رو برای خواستگاری سعید میبریدی آخرش کار به خواستگاری مسعود نمیرسید.
دخترهامو به غریبه میدادم کمتر اذیت میشدند.
یه لحظه همه جا رو سکوت گرفت با خیال اینکه داداشها موفق شدند بابا رو آروم و مجاب کنند مامان بیتقصیره دوباره بابا شروع به حرف زدن کرد
_منو بگو فکر میکردم مسعود جنمش از سعید بیشتره و اون بهتر از داداشش میتونه دخترمو خوشبخت کنه فکر میکردم اونه که میتونه زندگی سعید و محبوبه رو هم سروسامون بده.
اما حالا فهمیدم کلاه سرم رفته.
مسعودی که اون همه روش حساب باز کرده بودیم تو زرد از آب در اومده
وای به حال سعید .
منصور و ناصر بابا رو به آرامش دعوت میکردند
اما بابا همچنان میگفت و میگفت که یدفعه صداش قطع شد.
با صدای جیغ و شیون مامان و محبوبه از آشپزخونه بیرون زدم
بابارو دیدم که افتاده تو بغل منصور و همه دورش جمع شدند.
#سلام
برای دریافت لینک کانال وی آی پی #نهالآرزوها
که الان ۶۰۰ پارت جلوتر از کانال اصلی هست
ارسال فیش واریزی به مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان (پنجاه هزار تومان) به شماره کارت 👇
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
کانال وی آی پی روزانه چهار پارت گذاشته خواهد شد
فیش رو بعد از واریز همون روز ارسال کنید به این آیدی👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تموم بدنم از استرس میلرزید و نمیدونستم باید چیکار کنم همون لحظه سروکله راننده پیدا شد البته با دو مرد عرب دیگه و از خنده های شیطانیشون مشخص بود که نقشه ی بدی توی سرشون دارن ،اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم رسید کمک خواستن از ائمه بود روکردم کربلا و گفتم امام زمان من ناموس شمام ، من مهمون جدت حسینم نذار این ها بلایی سرمن بیارن سه مرد عرب هرلحظه نزدیک تر میشدن طوری که صدای گریه های من با خنده های اونا یکی شده بود تا اینکه .....
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#عاقبت_مسخره_کردن_دیگران 😭
دختری مریض بودم که مادرزادی پای راستم میلنگید.
همسایههامون به خاطر همین موضوع چلاق صدا میکردند برای همین کسی حاضر نبود باهام ازدواج کنه .
کار شب و روزم شده بود گریه کردن و به خدا میگفتم که چرا این کارو با من کرده تا اینکه یکی پیدا شد باهام ازدواج کنه اما هنوز چند وقت نگذشته بود که فهمیدن منو به بازی گرفتن و تنها هدفشون تمسخر منه خیلی عذابم دادن اما با بلایی که خدا سرشون آورد ...😱😱
https://eitaa.com/joinchat/889782424Cfa913f7dd2
سرطان جهل.mp3
8.24M
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
√ چرا من نمی تونم مثل بقیه مشکلاتم، برای امام زمان علیه السلام دعا کنم؟
#استاد_عالی
#استاد_شجاعی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
⭕️نشریه مساوات وابسته به علیف،شلیک چند راکت از #پاکستان به کپر نشینهای بلوچستان را با تصویر یک انفجار بزرگ به مخاطبان میفروشد، شبکه آذ تیوی باکو هم عملیات ایران در اربیل که منجر به هلاکت چندین افسر موساد شد را با عنوان "قتل کودکان توسط ایران " به مخاطب قالب میکند!
حسابی ترسیده اند!
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
یه کار قشنگ از بچه های هنری خوش سلیقه. ببینید کیا میگن رای ندید😂
میخوای این سرود رو گوش کنی بیا اینجا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بابام خدا رو قبول نداشت منم بهش لج کردم تو مدرسه با یه دختر مذهبی دوست شدم و واقعا علاقه مند به احکام دینی و انقلابی شدم. به همین دلیل بابام همه مدارک و حتی وسایلهای شخصیم رو ازم گرفت آپارتمان رو داد اجاره و بی پناه رو آوردم به خونه دوستم...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی براساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید👌