💢نابارورے בرماט شـב💢
⁉️😨 بعد از تلاش های مکرر، متخصصان کشور در زمینه ناباروری به رشد عظیمی دست یافتند که شامل :
▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری آقایان
▣⃢🚫درمان مشکلات ناباروری بانوان
▣⃢🚫درمان مشکلات مقاربتی
✅ فرم جهت مشاوره رایگان:
🔗https://survey.porsline.ir/s/FZwKPNrf
💢به گفته سخنگوی پژوهشکده گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی تمامی افرادی که مشکلات ناباروری دارند میتوانند به صورت کاملا ریشه ای درمان را شروع کنند💯😍
🖇️لینک کانال:
🔗https://eitaa.com/joinchat/3593143152C8610949528
┄┅┅┅┅┅┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┅┅┅┅┅┄
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۴ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) خانم مریدی نفس عمیقی کشی
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۵
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
_کدام قضاوت! نمیخورین؟! حقوقهای آنچنانی نمیگیرین؟!
_شما به ماهی سه میلیون و پانصد هزار تومن میگید حقوق آنچنانی؟!
ابرو در هم کشید و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
_روت نمیشه حقوق واقعی را که میگیری بگی،خب حرف نزن، ولی دروغ هم نگو. سه میلیون و پانصد تومن پول تو جیبی بچه منه!
عصبی از حرفی که زد، از جا بلند شدم تا ی چیزی بهش بگم ولی یک لحظه به خودم اومدم. گفتم آروم بگیر نرگس، متأسفانه اینا فریبخوردههای فضای مجازی و ماهواره هستند.
نفس عمیق و آهستهای کشیدم و در دلم از خدا صبر خواستم و گفتم:
_اگر فیش حقوقی همسرم همراهم بود، بهت نشون میدادم تا بدونی داری اشتباه میکنی
فیش پرداخت شهریه بچهاش رو گرفت و چهرهاش رو در هم کشید. دستش را به نشانه برو بابا، سمت من پرت کرد.
خانم مریدی دستم رو کشید و زیر لب گفت:
_ولش کن نرگس، یه حرف مفتی زد، بیخیالش شو
دستم را به شتاب از دست خانم مریدی کشیدم و گفتم:
_نه، نمیتوانم بیخیال بشم. باید بهش بفهمونم که داره اشتباه میکنه.
با عجله پا تند کردم و دنبالش رفتم. بهش رسیدم و رو به روش ایستادم. ابروهامو بالا دادم و گفتم:
_ببین، هر طوری دوست داری فکر کن، ولی انصاف داشته باش و ببین اون کسی که این اطلاعات را بهت میده کیه. یک گوینده بیبیسی از کشوری که با ما دشمنی داره یا...
نگذاشت حرفم تموم بشه و صداشو بالا برد:
_ولم کن خانم، دست از سرم بردار! دنبال من راه افتادی که چی؟ برید بخورید، نوش جونتون!
چشمغرهای بهش رفتم و گفتم:
_صدات را برای من بالا نبر ! با حرفت آتش انداختی به جون من، حالا میگی دست از سرم بردار؟
شروع کرد به جیغ و داد کردن:
_وااای! یکی منو از دست این زن نجات بده! مثل کَنه چسبیده به من!
دستی رو روی دستم حس کردم. برگشتم و دیدم خانم مریدیه
_بیا بریم تو دفتر!
رو به اون خانم کرد و گفت:
_خانم عباسی، شما هم بیاید دفتر. باهاتون کار دارم.
با پرویی گفت:
_این دنبال سر من گذاشته، من باید بیام تو دفتر!
این رو گفت و بیاهمیت از مدرسه رفت.
خانم مریدی رو کرد به من
_نرگس جان، بیخیال این حرفها شو. تو همیشه با محبت و صبوریت میتونی به دیگران کمک کنی. این افراد گاهی فقط به دنبال جلب توجه هستند.
با دلسردی گفتم:
_بله، ولی نمیتونم بیتفاوت باشم. وقتی میبینم که کسی به راحتی قضاوت میکنه دلم میسوزه
#جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
مادرش شوهرم با تعجب گفت: داعش، نگو نمیدونستی! جا خوردم و ترسیدم گفتم: یعنی چی؟ چی میگی شما؟ خواستم جیغ و داد کنم که از بازوم گرفت و پرتم کرد تو انباری گفت خوب گوش کن جیغ و دادم نکن نمیدونم چطوری گول پسرمن رو خوردی ولی دخترجون شوهرت عضو داعشه نه شوهر تو خیلیا که تو این روستا هستن عضون، الانم رفته عراق برای همین داعش که خدا لعنتشون کنه، شروع کرد به گریه و گفت: خدا هر هفت تا پسرم رو لعنت کنه، از ترس داشتم سکته میکردم شب که شوهرم اومد بهش گفتم رفتی عراق چیکار؟ انقدر گیر دادم تا...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
دختر بیچاره نمی دونسته با یه داعشی ازدواج کرده😱
من تو یه خانوادهای بزرگ شدم که قانون نانوشتهش این بود: "بچه باید به حرف بزرگترا گوش کنه." مامانم یه زنی بود که هر روز میگفت: "دختر سایه پدر بالاسرت باشه، بهتر از اینه که تک و تنها تو زندگی دست و پا بزنی." بابام هم همیشه دنبال این بود که تصمیمای زندگی منو خودش بگیره.
یه روز، وقتی داشتم ظرفا رو میشستم، مامانم اومد تو آشپزخونه. یه جور عجیب نگام کرد. گفتم: "چیزی شده؟" لبخند زد و گفت: "همسایهمون اومده بود. گفت برای پسرش تورو خواستگاری کنن." یه لحظه خشکم زد. گفتم: "شوخی میکنی، نه؟" سرشو تکون داد: "نه، خیلی جدی گفت. پسرشونو میشناسی که، همون که تازه سربازیش تموم شده. آدم خوبیه."
نگاهمو دوختم به کفِ سینک.
اون شب خوابم نبرد. هر چی فکر کردم دیدم اگه قبول کنم، باید همه رؤیاهامو بذارم کنار. اما اگه رد کنم، جنگ و دعوای تو خونه شروع میشه. تهش به خودم گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
\╭┓ ╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\ #قسمت_۵ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی) _کدام قضاوت! نمیخورین؟!
\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
#قسمت_۶
#رمان_آنلاین_نرگس
به قلم #زهرا_حبیباله(لواسانی)
خانم مریدی با نگاهی پر از محبت گفت:
_این نشوندهندهی روح بزرگ توئه. اما یادت نره که گاهی باید از خودت هم مراقبت کنی
بیا بریم زینب رو ثبتنام کنیم. میگم زنگ بزنن به این خانم بگن یا بیاد تعهد بده که رفتارش رو درست میکنه یا بیاد پول ثبتنام بچهش رو بگیره و بره جای دیگه ثبتنام کنه.
معترض از حرف اون خانم گفتم:
_حرف منه هموطنش رو که مدرک دارم باور نمیکنه، اون وقت دروغپردازیهای من و تو و شبکههای مجازی رو قبول میکنه!
آهی کشید و سری به تاسف تکون داد:
_متأسفانه بعضیها اینطورند. بیا بریم.
زینب رو ثبتنام کردم و اومدیم خونه. کلید رو به قفل در انداختم تا در را باز کنم که صدایی به گوشم رسید:
_مهمون نمیخواین؟
روم را برگردوندم سمت صدا تا ببینم کیه. نیلوفر و مهدیه و دوقلوها را دیدم. سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. زینب رو کرد به مهدیه و گفت:
_دخترعمو، امروز من و بابا احمد و مامانم عمو مهدی را دیدیم.
نگذاشتم به حرفش ادامه بده و به تندی گفتم:
_زینب، حرف نزن! سرپا وایستادن خسته میشن.
مهدیه کنجکاو رو کرد به من:
_بذارید حرفش رو بزنه.
رو کرد به زینب:
_ زینب جان، شما عمو مهدی را دیدید؟
زینب سرش را به نشانه بله تکون داد و گفت:
_بله، عمو با یه خانم داشتن میگفتن و میخندیدن
به سرعت در حیاط رو باز کردم و دستم رو پشت کمر زینب گذاشتم:
_بیا برو تو، سرپا خسته میشن.
زینب رفت تو حیاط و مهدیه که احساس کردکه زینب میخواسته حرف بیشتری بزنه ولی من نذاشتم بزنه، به من نگاه کرد و گفت:
_چرا نمیذارید حرف بزنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ولش کن، بهش رو بدی میخواد یک ساعت سرپا نگهتون داره و فَک بزنه. ما رفتیم عکاسی عکس زینب رو بگیریم، آقا مهدی هم اونجا بود دیدیمش.
زینب از توی حیاط رو کرد به ما و گفت:
_نخیرم، عمو مهدی با یه خانم که چادرش سرش نبود توی ماشین میخندیدن و بستنی میخوردن.
رنگ از روی مهدیه پرید و رو به مامانش گفت:
_دیدی حدسم درست بود؟ حالا هی بگو تو شکاکی!
بغض کرد و اشکهاش مثل بارون از چشماش سرازیر شد. ناراحت و عصبی از دست زینب، یک چشمغره ی تهدیدآمیز بهش رفتم. ترسیده از نگاه تهدیدآمیز من، زیر لب گفت:
_خب راست گفتم.
زیر لب بهش غریدم
_برو تو خونه تا بیام راست و دروغ رو نشونت بدم!
دستم رو گذاشتم پشت کمر مهدیه و گفتم:
_بیاید بریم تو.
جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🙏
⛔️کُپی حَرام اَست⛔️ و پیگرد الهی و قانوی دارد❌
پارت اول👇👇
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃🌺🍂🍃
┗╯\
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
اون زمان مدام در حال فرار از واقعیت بودم و بیخودی خودم رو خجسته نشون میدادم و برای فرار از واقعیت مدام سرگرم یه سری خوشیها میشدم
اینکه الان نیما ازم خواست به تهران برگردم یعنی یه واکنشی نسبت بهم داره
وقتی سجادهرو جمع میکردم
تازه به خودم اومدم
دلشکسته و مغموم سر سجاده نشسته بودم اما حالا با کلی انرژی داشتم جمعش میکردم
خدارو بابت حال بهترم شکر کردم
از اتاق خارج شدم و کنار مامان نشستم
_مامان
_جان مامان
معلوم بود منتظره تا علت سرخی چشمام رو بهش بگم
با اینکه دلم نمیخواد چیزی از ناکامیهای زندگیم بدونه اما چارهای نیست
_قبل از ظهر نیما زنگ زده بود
با هم که صحبت کردیم
گفت همین امروز باید برگردم تهران
کمی خودش رو به سمتم متمایل کرد
_خب بهش میگفتی امشب خواستگاری نسرینه
غمگین ادامه دادم
_گفتم بهش، اما گفت باید برگردم خونه
غمگینتر از خودم نگاهم کرد
_میخوای اصلا خودم بهش زنگ بزنم
دعوتش کنم اونم بیاد؟
اصلا تو که اومدی اینجا من وظیفهم بود زنگ بزنم بهش و دعوتش کنم اونم بیاد پیشمون
تو نذاشتی...
الان بهش زنگ بزنم ؟
_نه مامان جان... فعلا وقتش نیست
سعی کردم لحنم خیلی مهربون باشه
من نیمارو بهتر میشناسم
قربونت برم، میدونم نگران منی
ولی اگه اجازه بدی من با برنامهی خودم پیش برم.
مهربونتر اما سوالی پرسیدم
_اجازه میدی؟
سر تکون داد
_چی بگم؟ وقتی خودت میگی اینطوری بهتره، خودت صلاح زندگیتو بهتر میدونی
تو توی زندگیت خوش باشی برای من کافیه
لازم نیست به فکر ماها باشی
کاش یه کم دیگه پیشم بودی
تازه پسرت داشت باهامون دوست میشد
_آره دلم بیشتر برای پوریا میسوزه،
_خیر ببینی مادر که به فکر شوهرتی.
این برای زن از همه چی بهتره که به فکر شوهرش باشه.
انشاالله خدا اجرت بده...
خدا کمکت میکنه زندگیت بیشتر سروسامون بگیره
دیشب که گفتی اعمالت رو برای رضای خدا و شادی دل امام زمان انجام میدی خیالم از بابت زندگیت راحتتر شد.
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺🌺🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌺🌺 🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۱۳۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
دیگه میدونم واقعا عاقبت به خیر میشی
بالاخره این نیت کردنها دستت رو میگیره
آهی کشید و ادامه داد
_پس دیگه از پیشم بلند نشو بذار این چند ساعتم که پیشمی بیشتر ببینمت
_باشه قربونت برم اول بذار یه زنگ به داداش بزنم ببینم میتونه برام بلیط اوکی کنه یا خودم اقدام کنم
به داداش که زنگ زدم و گفتم باید به خونهی خودم برگردم اولش از صدای نفسهاش معلوم بود عصبی شده اما چیزی به زبون نیاورد
فقط با آرامش پرسید
_واقعا نمیتونی بمونی؟
وقتی براش توصیح دادم که باید برم گفت
_اگه صلاح میدونی که بری باشه خودم برات اوکی میکنم خبر میدم
موقع خداحافظی بر خلاف تصورم پوریا با گریه و ناراحتی باهام همراه شد.
کلی التماسم کرد که بیشتر بمونیم
وقتی بهش گفتم بابا دلش برامون تنگ شده و قول داده برات پیتزا بخره
که ای کاش نگفته بودم
آبروریزی راه انداحت
با گریه گفت
_دروغ نگو، بابا دلش تنگ نمیشه.
تو میترسی کتکت بزنه داری میگی بریم
این حرفش هم آتیش به جونم زد و هم باعث خجالتم شد
اما مامان و نسرین و بقیه به کمکم اومدند
برای حفظ ابرو با خنده میگفتند
ببین نیم وجبی برای اینکه خونه نره چه حرفا که نمیزنه
قبل از اینکه توی اتوبوس بنشینم برای نیما پیام دادم
_سلام سایه ی سرم
من دارم سوار اتوبوس میشم
ساعت ۱۲ شب میرسم تهران
میشه لطفا خودت بیای دنبالم؟
هرلحظه منتظر بودم نیما زنگ بزنه و بگه داشتم امتحانت میکردم ببینم چقدر به حرفم اهمیت میدی نمیخواد سوار شی با داداشت برگرد خونهتون و تا هروقت دوست داشتی بمون
اما خبری نشد که نشد.
با فکر اینکه نکنه پیامم رو نخونده بهش زنگ زدم
_الو
_سلام سایهی سرم
_سلام راه افتادین؟
_آره تازه سوار شدیم
_سعی میکنم خودم بیام دنبالت اما اگه نتونستم قبلش بهت خبر میدم آژانس یا اسنپ بگیر بیا خونه.
با حرفاش روزنهی امیدی که در قبلم سوسو میزد رو خاموش کرد
_باشه ،
یهو یاد سفارش استادم افتادم
پس پرنشاط لب زدم
_آقایی،دلم خیلی برات تنگ شده، میشه همهی تلاشت رو بکنی خودت بیای دنبالم؟ خیلی دوست دارم با خودت برگردم خونه،
نمیدونم چرا احساس کردم خیلی خوشش اومد
چون دوبار تکرار کرد
_چرا که نه، حتما حتما
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
#کپی_حرام
🌺
🌺✨
🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎁😍 عیدی میخوای؟
عضو شو و با خوندن یک رمان عاشقانه و مذهبی هم لینک کانال vip عیدی بگیر
هم تو قرعه کشی جایزه های ۱۰۰ هزار تومانی شرکت کن
فقط کافیه عضو بشی و در نظرسنجی کانال شرکت کنی
https://eitaa.com/joinchat/1066402844C7c238714e2
💎🎁💎🎁💎🎁💎🎁💎
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑این روزها مهدی نصیری و مطهری نیا اینطرف و آنطرف می نشینند و مدام میگویند:
💢آقای خامنه ای تو مقصری!
سیاست های تو باعث شده است!
کولاک دکتر زادبر برای پاسخ به این مسئله رو ببینید👏🔥
#فجر_مقاومت
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرف های دردناک این خانم ها بابت چهرشون😔واقعا ارزش دیدن داره👆🏻
اگه پوستتون چروک داره یا شادابی قبلش رو از دست داده 😢
اگه نمیخواید بوتاکس و تزریق کنید 🤦🏻♀️
حتما این روش گیاهی رو امتحان کنید و به راحتی چندسال جوان تر بشید👌🏻
دریافت اطلاعات بیشتر و سفارش با 40درصد تخفیف 👇🏻👇🏻👇🏻
https://landing.saamim.com/0b7ah
https://landing.saamim.com/0b7ah
☘️با مداومت بر ذکر شریف صلوات در ماه شعبان، از نعمتِ شفاعتِ رسول مهربانی بهرهمند شویم...
#صلوات
#شعبان
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen