من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
♨️#پارت💯
چادرم روجمع کردم وسرعتم رو بیشتر.هنوز حضور اون مزاحم رو پشت سرم حس می کردم:_خانم، افتخار می دید یه لیوان آبمیوه مهمونتون کنم؟
_خانم که وقتشون پُره، ولی من پایه ام. هر چی خواستی بخور مهمون من!
صدا آشنا بود. برگشتم و نگاهم ناباور روی صورت شخصی که پشت سر اون مزاحم ایستاده بود، خشک شد.
با چشمهای به خون نشسته نگاهش می کرد و دکمه های آستینش رو به قصد درگیری باز می کرد. پسر مزاحم هم که حسابی غافلگیر شدبود، طلبکارانه پرسید_جنابعالی؟
اخم سنگینی داشت و بدون اینکه چشم ازش برداره با خونسردی آستینش رو بالا می داد و گفت:_من مدیر برنامه های خانم هستم، قبلش باید با من هماهنگ میکردی!
دیگه فرصت حرف زدن بهش نداد و به آنی مشت سنگینش روی صورت پسر فرود اومد.
#باعشقتوبرمیخیزم
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
ماجرایزندگی ثمین! دختری که برای رسیدن به عشقش خطر میکنه و یک سری اتفاقات باعث میشه اعتقاداتش رو از دست بده، تا حدی که به خیمه ی عزای امام حسین حمله میکنه و...😢
❤️با عشق تو بر میخیزم❤️
#اثریجدیدازنویسندهیرمانروزهایالتهاب(امیر و راحله)😍
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
4_5857075299878967663.mp3
6.37M
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
🔸آرزویی که پیامبر صلی الله علیه وآله از آن تعجب کرد!
📚الكافي (ط - الإسلامية)، ج۸، ص۱۵۵
📚مشابه در الخصال صدوق، حدیث ۲۱
#حکایت
#امام_زمان عجل الله
قصّههای مَهدوی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️ان شاالله بیش از پیش خودرا وقف راه خدا و اسلام کنید..
🌹شهید اسماعیل دقایقی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
محتواسازی معنا.pdf
1.22M
🌿🌹🌿
مجموعه #عکسنوشت
عملکرد درخشان دولت فقط در سه ماه
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ "دعای #بعداززیارتِآلیاسین" با صدای " حاج مهدی سماواتی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه دیدم مسجد پر از نور شد، انگار خورشید اومده بود در مسجد و انوارش رو پخش کرده بود. از میان اون همه نور شخصی به من نزدیک شد و دستش رو سمتم دراز کرد و گفت بیا بریم وضع خواهرت رو بهت نشون بدم، به آنی روحم از جسمم جدا شد و خودم رو درسالنی که...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونوادهام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
اولین قسمت داستان در کانال سنجاق شده🌸
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۵۲۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۵۲۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
بهش میگم آخه بی لیاقت مگه بهتر از منصورهی منم پیدا میشه که دختر یه پارچه جواهر منرو دیگه نخوای.
دوباره داشت چشمهی اشکهام به جوشش میفتاد که شانس آوردم صدای زنگ بلبلی در حیاط باعث شد مامان از پیشم بره.
بعد از شام همه رفتند و فقط منو محبوبه موندیم.
محبوبه که حالا خیالش از زندگی خودش راحت شده اومده بود که منو دلداری بده...
منصوره جان آجی جونم اینقدر گریه نکن دیدی که همهشون رفتند خونهی خاله بالاخره یه کاری میکنند دیگه.
تروخدا اینقدر غصه نخور یه وقت سکته میکنیها.
اما هیچ کدوم این حرف ها منو آروم نمیکرد تو دلم خدا خدا میکردم و با تمام وجود صداش میزدم.
خدایا من هیچوقت توی زندگیم به کسی بدی نکردم و بد کسی رو هم نخواستم.
خدایا خودت کمک کن آبروی خودم و آبروی بابا و مامانم و آبروی خونوادهم حفظ بشه.
خدایا کاش که همه ی این اتفاقا فقط یه کابوس طولانی باشه.
کمک کن مسعود پیداش بشه و از زبونش بشنویم که همه ی این حرفایی که شنیدیم دروغ و دسیسه بوده.
خدایا تحمل پچ پچ مردم و حرفایی که بعد از این پشت سرمون میزنند رو ندارم.
یه کاری بکن همه چی درست عین روز اولش بشه.
توی دلم در حال دعا و خواهش و تمنا از خدا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨