eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.1هزار دنبال‌کننده
783 عکس
401 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) یهو منصوره گفت _نه خاله جان... اون بنده خدام زن و زندگی داره یوقت چیزی بهش نگیا... بعد هم شماطت بار بهم خیره شد با اشاره چشم و ابرو آشپزخونه رو نشونم داد به بهونه‌ی چایی آوردن می‌خواست از ادامه‌ی بحث جلوگیری کنه... خب چی می‌شد پسرش هم شبها میومد توی حیاط می‌خوابید امنیتمون بیشتر می‌شد با لب و لوچه‌ی آویزون سینی رو برداشته و کنار سینک ایستادم پس از شستن استکانها چای ریخته و مقابلشون روی زمین گذاشتم. منصوره گفت به فکر نهار باشم به توصیه‌ی خودش بسته‌ی سبزی کوکو رو از داخل جایخی یخچال برداشتم و کنار سماور گذاشتم تا یخش باز شه... یاد دستپخت خدمتکار خونه‌م افتادم چه کوکویی می‌پخت... من هیچوقت کنار دست مامانم و خواهرام قرار نگرفتم تا آشپزی یاد بگیرم این مدت هم که آشپز داشتم... خدا می‌دونه الان چه کوکویی براشون درست کنم... آبروم پیش خاله صغری میره... یاد چیزی که توی حیاط دیدم و حدسیاتی که می‌زنم دوباره ترس رو مهمون دلم کرد... این طوری نمیشه باید یه فکر اساسی کنم... باید به منصوره بگم... قطره‌ اشکی روی گونه‌م غلطید یعنی الان نیما کجاست و در چه حالیه؟ نکنه یوقت گیر اون آدما یا پلیس بیفته... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) این طور مواقع همه‌ی امید و تکیه‌ش به پدرش بود که ایشون هم معلوم نیست توسط چه گروهی دستگیر شده و الان در چه وضعیتیه ... کاش زودتر یه خبری بشه... به این فکر افتادم که چطور اینا تحت تعقیب پلیس هستند اما دشمناشون نه؟ قطعا اون آدمایی که بعنوان دشمن ازشون حرف می‌زنن آدم درستکاری نیستند یه عده کلاهبردار و خلافکار عین خود فیروز و دارو دسته‌ش هستند پس بهتره به پلیس زنگ بزنم و گزارش بدم... وای نه... نکنه پلیس جای من رو یاد بگیره و از طریق من بتونه نیما رو پیدا و دستگیر کنه؟ خب اگه امنیتم رو پلیس تامین نکنه ممکنه خلافکارا بلایی سرم بیارن. نیما که نیست... نمیتونم بهش اطلاع هم بدم... پس کی باید ازم مراقبت کنه؟ با صدای خاله به خودم اومدم _ای وای لیلا جان ... با ترس نگاهم رو بهش دوختم دستگیره‌ی پارچه‌ای رو از دستم بیرون کشید همزمان که ماهیتابه رو از روی گاز برمی‌داشت غرولندکنان گفت _دختر... خودت که بالاسر غذایی... بوی سوختگیش کل خونه رو برداشت... چرا ایستادی تماشاش میکنی؟ و تازه به خودم‌ اومدم... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اونقدر بابت دیدن جسد اون گربه ترسیدم و فکر و خیال کردم که حتی بوی سوختگی غذا رو ازین فاصله نفهمیدم... از شدت استرس و فکر و خیال سرم سنگین شده... احساس می‌کنم داره می‌ترکه... و اشک دوباره روی گونه‌م لغزید دیگه نتونستم صدای گریه‌م رو کنترل کنم و هق هق گریه‌م بلند شد... به طرف حیاط پا تند کردم هنوز به در هال نرسیدم که یاد لاشه‌ی اون گربه ی بدبخت افتادم... جرات بیرون رفتن ندارم... پس راهم رو کج کرده و داخل اتاق خواب شدم اونقدر پاهام سسته که بی مهابا خودم رو روی تشکها پرت کردم درد بدی رو در شکمم احساس کردم... خدای من چقدر من بی‌فکرم اگه باردار باشم با این کارم یا به اون جنین آسیب زدم یا قطعش باعث سقطش می‌شم... پشت سرم صدای منصوره که اسمم رو صدا می‌زد و بعد حضور خاله و لحن سرزنش‌بار _مگه من چی گفتم اینجوری به خودت گرفتی؟ من که قصدم دعوا کردنت نبود... نگران حالت شدم... قشنگ معلومه که پریشونی... خب به من یا منصوره بگو چته؟ در مدت همین یکی دوساعت خوب فهمیدم که یکی از ویژگیهای این پیرزن اینه که خانم بامحبت اما باهوش و زرنگیه... پس برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم گفتم یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده ازم کمک خواسته چون نتونستم کاری براش انجام بدم ناراحتم... خب اینکه دیگه غصه و‌ ماتم نداره... کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) اگه کسی رو سراغ داری که می‌تونه گره از مشکلش وا کنه بهش معرفی کن... اگرم نه که براش دعا کن... این رو یادت باشه دختر گلم... آدم هیچوقت بابت مشکلات دیگرون نباید غصه بخوره... مگه تو خدایی؟ مگه تو امام معصومی؟ آدما برای هیچکس توی دنیا به اندازه‌ی خدا و امام معصوم عزیز نیستند پس تو از خدا جلو نزن... شاید امتحانشه‌... اگه می‌تونی کمکش کن حلش کنه اما اگه نتونستی هیچوقت غصه‌شو نخور... چون دردی ازش دوا نمیشه... اما اگه براش دعا کنی مطمئن باش کمک بیشتری بهش میشه... وای که این خاله چقدر حرفاش شبیه مامانمه... کاش شرایط بهتری داشتم تا پای حرفاش بشینم اما الان اصلا نه حوصله‌ شنیدن حرفاش رو دارم و دوباره کلمه‌ی مامان تو ذهنم مرور شد مامان فاطمه‌‌‌... خدای من تکلیفم با دلم هنوز معلوم نیست یه لحظه از اون خونواده متنفر میشم و یه لحظه مثل الان دلم پر میکشه برای اینکه یه لحظه کنارشون باشم‌ حتی اون نریمانی که این مدت دلم میخواست دیگه سر به تنش نباشه... مطمئنم اگه بجای نیما الان بابا یوسف و‌داداش نریمانم و حتی آقا کاوه و آقا جواد که بهم نامحرم هستند اگه توی دردسر می‌افتادند کاری می‌کردند هیچوقت من یا بقیه اعضای خونواده به دردسر نیفتیم... نه‌...نه... اشتباه گفتم... اصلا از اول هیچوقت کارس نمی‌کردند که یوقت پای ما به ماجرایی کشیده بشه که امنیتمون خدشه دار نشه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) آره‌... دقیقا همینطوره... دایره‌ی حفاظتی و امنیتی در کنار مردای اون خونواده همیشه برای من و‌خواهرام گسترده‌تر بود اما در کنار خونواده‌ی نیما به ظاهر دایره‌ی گسترده‌ای داشتیم اما در واقع همیشه یسری دل نگرانی ها بود که باید با حضور نگهبان و‌بادیگارد و این طور اشخاص تامین میشد... به پشت سر نگاه کردم خاله داشت به بیرون می‌رفت معلومه ازم ناامید شده... بهتره در اولین فرصت همه چی رو به منصوره بگم اون بهتر می‌دونه در موقعیت پیش اومده چه تصمیمی بگیریم بهتره... شاید رضایت بده پسرِ خاله صغری برای محافظت از ما شبها بیاد و‌ توی حیاط بخوابه... کمی توی اتاق موندم تا حالم بهتر بشه... وقتی بیرون رفتم خاله نگاهش رو ازم برگردوند منصوره هم چپ چپ نگاهم می‌کنه به خاله حق می‌دم ازم دلخور باشه بهرحال سن مادربزرگ من رو داره و من چون غرق در افکارم بودم وقتی اونطوری با محبت و دلسوزی باهام حرف می‌زد با بی ادبی تمام از جام که تکون نخوردم هیچ... حتی به طرفشم نچرخیده بودم ... خیلی بد شد... به طرفش رفتم کنار منصوره و روبروی خاله نشستم _خاله ببخشید یه اتفاق بدی افتاده که نمیدونم باید چکار کنم؟ برای همین اصلا نه حواسم به بقیه‌ست نه به رفتارم... حالت چهره‌ش تغییر کرد اما جوابی نداد نگاهی به منصوره که این بار لبخند به لب داشت نگاه کردم آروم گفتم کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۵۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _راست میگم با تعجب ابرو بالا داد که یعنی چی؟ نگاهی به خاله کردم سرش پایین بود و با لبه‌ی دامنش بازی میکرد... آروم رو به منصوره لب زدم _فکر کنم بهتره به خاله همه چی رو بگیم چون یه اتفاق وحشتناک افتاده بلند گفت _از نیما خبری شده؟ بغضم گرفت _نه از اون خبری ندارم... د ولی مثل اینکه اونایی که نباید جای من رو پیدا کردند... _تو که همه‌ش توی این خونه‌ای از کجا می‌دونی؟ تلفنی با کسی در تماس بودی؟ خیلی مختصر و مفید جریان لاشه‌ی گربه‌ای که توی حیاط و پشت پنجره‌ی اشپزخونه افتاده بود و داستان مشابهی که قبلا برای برادرشوهرم پیش اومده بود رو براش تعریف کردم... خاله که تاحالا با تعجب و حیرون نگاهم می‌کرد به زبون اومد... _پس تو لیلا نیستی؟ _نه خاله... شرمنده‌ام مجبور شدم دروغ بگم رو به منصوره کرد و با دست من رو نشون داد _منصوره این دختر با بی‌بی چه صنمی داره؟ چرا باید دنبالش باشن؟ _خاله میشه زنگ بزنی به آقا محمد در اولین فرصت بیاد اینجا؟ _چرا به محمد زنگ بزنم؟ به علیرضام می‌گم بیاد 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۰ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) _نمی‌دونم خاله... اگه می‌خوای به ایشون هم اطلاع بده ولی گره مشکل نهال به دست آقا محمد باز می‌شه _باشه مادر به هردوشون زنگ می‌زنم منصوره اسمم رو صدا زد بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم و جوابی بهش بدم بلند شده و به طرف جعبه دستمال کاغذی رفتم و چندتا بیرون کشیده و اشکم رو پاک کردم... _جانم منصوره خانم _عزیزم....نگران نباش اقا محمد پسر خواهر خاله صغری‌ست و با خانمش مدتیه مستاجر خونه‌ی خاله‌ست ایشون نظامی هستند شاید بتونن موضوع رو پیگیری کنند... خاله که توی مخاطبین گوشیش دنبال شماره‌ای بود با خوشحالی گفت _ایناهاش پیدا کردم چند دقیقه بعد با صدلی بلند قربون صدقه‌ی کسی رفت _الهی قربون قد و‌بالات برم مادر... سلام پسرم خسته نباشی... مادر من اومدم پیش منصوره... الحمدلله شکر خدا بی‌بی هم خوبه.... فعلا مسئله‌ی دیگه ای پیش اومده زنگ بزن به محمد بگو آب دستشه بذاره زمین و باهم بیایین اینجا مکثی کرد و‌گوشی رو از گوشش فاصله داد نگاهی به من کرد و‌دوباره گوشی رو کنار گوشش قرار داد... آخه اینطوری نمی‌تونم چیزی بگم چون خودمم نمی‌دونم دقیقا چی شده... اما حتما محمد رو با خودت بیار ساعتی بعد صدای زنگ خونه به صدا در اومد کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهال‌آرزوها #قسمت_۶۰۱ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 به قلم (ز_ک) چادر بی‌بی رو سرم کرده و‌پشت در حیاط ایستادم _کیه؟ صدای مرد جوونی اومد _ببخشید علیرضا هستم پسر صغری خانن نفس راحتی کشیدم و در رو باز کردم برعکس صدایی که شنیده بودم یا مردی نسبتا پنجاه ساله روبرو شدم... قبل از من سلام کرد جوابش رو کوتاه دادم و‌به داخل تعارفش کردم اما تنها بود چرا فکر می‌کردم با جوونی بیست سی ساله مواجه می‌شم؟ وقتی جلوی در هال با یاالله گفتنش به خودم اومدم تازه فهمیدم بخاطر صداش بوده‌... چون پشت خط وقتی با خاله صحبت میکرد صداش رو می‌شنیدم صداش اصلا به سنش نمی‌خورد... تعارفش کردم که وارد بشه صدای بلند منصوره اومد... بفرمایید حاج علی‌اقا بفرمایید منزل خودتونه... پرده رو کنار زد و‌ وارد شد پشت سرش به هال رفتم با دیدن چادر روی سر منصوره خانم لبخند به لبم اومد آخه این بنده خدا که همه‌ی هیکلش زیر پتوست... این چادر دقیقا به همون اندازه ی روسری که سرش هست بهش پوشش داده... چه میشه کرد منصوره خانمه دیگه... 📣📣 کامل شد😍 برای دریافت کل مبلغ ۵٠ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇 @Mahdis1234 ۰ کپی حرام جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم @chatreshohada لینک پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/63589 ✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺 🌺🌟 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به اشپزخونه رفتم ظرفهای نهار هنوز داخل سینک بود با دسته گلی که من به آب داده بودم و کوکو سبزی رو سوزونده بودم خاله ترجیح داد خودش نهار اماده کنه و املت خوشمزه‌ش رو خوردیم... چند تا چای ریختم و سینی حاوی استکانها و بشقابها و کاسه‌ی میوه‌ای که که از قبل حاضر کرده بودم جلوی مهمونها قرار دادم... با اشاره‌ی خاله کنار منصوره خانم و مقابل پسرش نشستم آقایی که حالا فهمیدم حاج علی صداش می‌کنند رو به مادرش کرد _چی شده مادر؟ نگرانم کردی؟ _پس چرا محمد رو با خودت نیاوردی ؟ _والله بهش زنگ زدم اما گفت ماموریته و آخر شب برمیگرده شهر... بعد هم میاد خونه..‌. حاج علی که دید مادرش جوابی نمی‌ده رو کرد به منصوره خانم _منصوره خانم اتفاقی افتاده؟ بی‌بی طوریش شده؟ منصوره نگاه کوتاهی بهم انداخت و با متانت شروع کرد به معرفی من _الحمدلله بی‌بی حالشون خوبه... این خانم عروسِ پسر بی‌بی هستند... عروسِ فیروز... جالبه اینجا چه راحت از فیروز نام می‌برن... بیرون از این شهر تاجایی که من متوجه شدم اسم پدرشوهرم رو با چه شکوه و عظمتی به زبون میاوردند... معلومه که هیچ ارزش و احترامی براش قائل نیستند... من رو یاد یوسف شیرکوهی میندازن حاج علی همینطور که سر به زیر نشسته سری تکون داد _که این طور... خیلی خوش اومدید خانم... ۶۰۳
بنده در خدمتم... اگه کاری هست بفرمایید _راستش حاج علی‌آقا یه مشکلی برای نهال خانم و همسرش پیش اومده که باید با اقا محمد در میون می‌گذاشتیم ولی خیلی خوب شد شما هم تشریف آوردید... نهال جان خودت هرچیزی رو که لازم می‌دونی به حاجی بگو. ایشون امین همه‌ی مردم این شهر هستند همیشه از بی‌بی شنیدم که ایشون رو پسر و نور چشم خودشون خطاب می‌کنند پس شما هم با خیال راحت بهشون اعتماد کن و حرفات رو بزن از ترس جونم و نگرانی که بابت نیما داشتم ناچارا رو کردم به حاج علی _راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم... من بیشتر از یکساله که عروس فیروز خان شدم همسرم نیما همکار پدرش بود و تو شرکتها و کارخونه‌های پدرش سهم داشت... همیشه در مورد افرادی صحبت می‌کردند که دنبال دردسرسازی هستند از اینکه باید هرچه زودتر همه‌ی دارایی هاشون رو تبدیل به دلار کنند و از کشور بریم... تا اینکه مدتی پیش از برادرشوهرم شنیدم که گویا توسط یکی از دشمناشون به یه علامت و نشانه تهدید شده... پدرشوهرم با اینکه خیلی آدم بانفوذیه و‌به راحتی امنیت کل خونواده رو میتونست تامین کنه اما با شنیدن داستان پسرش خیلی هولزده و نگران شده بود آخه صحبت از لاشه‌ی یه گربه‌ی کشته شده و چاقویی که داخل جسدش شده بود می‌کردند... همین یه مدت پیش که توی خونه‌مون در تهران بودیم یه روز صبح پدرشوهرم تماس گرفت و‌گفت که به نیما بگم هرچه زودتر از خونه فرار کنیم ۶۰۴
بعد هم توصیه کرد پیش مادربزرگ بیاییم دقیقا چند روز بعد برای پیگیری موضوعی از خونه بیرون رفت و بعد هم تماس گرفت و گفت که پدرش دستگیر شده و بیشتر مراقب باشم نه از خونه خارج بشم و نه با کسی هم کلام بشم... تا اینکه امروز ظهر پنجره اتاق رو که باز کردم دیدم بوی تهوع آور خیلی بدی از بیرون میاد طی این دوسه روز گذشته هم بوی نامطبوع میومد اما امروز دیگه خیلی وحشتناک شده بود... وقتی توی حیاط رفتم و بررسی کردم لاشه‌ی گندیده‌ی گربه‌ای که غرق در خون بود و یه چاقو هم وارد بدنش شده بود من رو یاد داستانی که برادرشوهرم تعریف کرده بود انداخت اینه که از اونموقع ترس همه وجودم رو گرفته... هم نگران جون خودم و منصوره خانمم هم نگران نیما ... نمی‌دونم چطور باید بهش اطلاع بدم یا چطور خودم از سلامتیش مطلع بشم... بعد از کمی تامل ادامه دادم _راستش وقتی شرایط اینطوری پیش اومد احساس کردم اگه نیما توسط پلیس دستگیر بشه خیلی بهتره تا اینکه توسط خلافکارهای جانی تحت تعقیب و جونش به مخاطره بیفته... حاج علی در سکوت دستی به ریشش کشید و نگاهش رو به مادرش که با تعجب نگاهم میکرد دوخت... خاله با تاسف نگاه ازم برداشت _پس تو می‌دونستی اون فیروز گوربه گوری وپسرش خلافکارن و باز هم عروسشون شدی؟ از طرز حرف زدنش پشیمون شدم که چرا همه حرفام رو گفتم نکنه اشتباه کردم و‌با این کارم بیشتر از قبل جون نیما رو به خطر انداختم ۶۰۵